اوس اسمال معمار

 

                                                                                             نوشتهء : مهدی معدنیان           

      

  اوس اسمال معمار                                                               

 

قدیمها وقتی از کسی میپرسیدن بچه کجائی ؟ خیلی که میخواست قمپز درکنه میگفت بچه زیرگذرم . گذرهاهم هرکدوم تو جاهلها و لاتها یه جورعزت احترامی داشت که اکثرآ هم به اسم معتمد محل یا جاهل محل اسم گذاری میشد . اما تو گذرهافقط جاهلها و لوطیهانبودن که پیش مردم ارج و قربی داشتن ...بعضی وقتهام یک کسانی روی حسابی یا عمل خیری که واسه خلق الناس انجام میدادن مورد احترام و توجهء اهل محل قرارمیگرفتن که این احترام خیلی جاها بدردشون میخورد . مثلآ اگه میرفتن بقالی یا نونوائی ویاهرجای دیگه ...مجبورنبودن تو صف واستن. خوداهل محل با نوکرم چاکرم آقارو میفرستادن جلوی صف . مثل الآن نبود که تا یک پیرزنی یابچه ای یا

معلولی یازنی که غذاش رواجاقه و بچهء شیریش ونگ میزنه و شوهرش هم ازاون بدعنقهاست که همچی که درحیاطو میزنه باید سفره اش آماده باشه حالا میخواد یه گریزی بزنه وتو صف خودشو بکشه جلو که یهو از هرسوراخی دادو هواربلند میشه که : خواهر ما دوروزه تو صف واستادیم بیابرو تهء صف . یکی نیست بگه آخه

 چلغوز اگه خواهرته فکربچه خواهرت باش که اگه زیاد عرزد و کشون کشون رفت طرف والرکه کتری آبجوش روشه و کتری رو برگردوند رو خودش از دست تو داداش بیغیرت چی برمیاد؟ حالا میمیری اگه دو دقیقه  بیشترتو صف وایسی؟تازه باید خداروهم شکر کنی که بامجوزخرید از خونه زدی بیرون و دودقیقه کمترقرولند عیالتومیشنوی.. ولی خب..عقل که نیست جون درعذابه . بهرحال آدم خوب وخیر هرجابرسه قدمش و کلامش عزت  و حرمت داره.منجمله اوستااسماعیل معمار که مخففآ اوس اسمال معمار صداش میکنن . علت اینی هم که تحویلش میگیرن اولش اینه که بچهء زیرگذره..دومش اینه که بچهء زیر گذر لوطی صالحه...سومش اینه که قدیمها وقتی  جای چاقووقمه و قداره... ساطور رو خلایق میکشید و زیر گذر رو بند میاورد هرکسی سوراخ موش   میخرید قیمت خون اجدادش که مبادا گوشهء ساطور اوس اسمال به شاهرگش بکشه و غزل خداحافظی رو بخونه . البته گوش شیطون کر تا حالا که همچی اتفاقی نیفتاده ...اماخب ... خدارو چی دیدی ؟ شایدم یه وقت داش اسمال خرشد و لبهء ساطورشو یه بند انگشت جلوتر برد . پس احتیاط شرط اول سلامته .اما یه حسن مردم پسندی که اوس اسمال داره اینه  که عین آچارفرانسه ست . هرکی هرمشکلی داشته باشه چاره اش دست اوس اسماله .یعنی گرهی نیست که بدست اوس اسمال وانشه . حرفهء تخصصی اوس اسمال بنائی که نه..امابفهمی نفهمی ادای معمارهارو خوب درمیاره همه هم به معماری قبولش دارن ولی هیچ مدرکی دال بر فارغ التحصیلی اوس اسمال دردسترس نیست . همه پشت سرش بهش میگن اوس اسمال بنا.. خودش بخودش میگه اوس اسمال معمار... ماهم میگیم اوس اسمال معمار چون دیگرون هم تو رودرواسی یاترس یا مرام یاهرچی که هست فعلآ همینو میگن . یه روز که اوس اسمال تو هشتی خونهء آقای بادبزنچی رو سکو نشسته بود وداشت سیگاری دود میکرد و تو فکربود که چه ریختی سور و ساط شبشو روبراه کنه یهو دید بتولی دخترابرام نعلبند عین برج زهرمار تولبه وکاسهء چکنم چکنم دستش گرفته و باخودش قر میزنه که: مرده شوراین زندگی رو ببرن...آخه من چقدر بد بختم ؟ چراهمین امروز؟ جلوی دوستام آبروم رفت . بتولی به اسمال که رسید سلامی کرد و اسمال خواست حال باباشو بپرسه که دید بتولی حوصله نداره و باعجله میخواد بره . پرسید : حالابااین عجله کجاداری میری؟ بتولی درد دلش تازه شد و بااعتراض برفتارپدرش گفت : پی بد بختیم..دنبال بداقبالیم .میرم سراغ عزرائیل که لطفی کنه و بیاد جونمو بگیره تااز دست این زندگی راحت شم . اسمال گفت : دشمنت بمیره.توهنوزعین شکفتهء (شکوفه) وانشدهء بهاره ای .پس به سندو سال مابرسی(منظورش سن وساله ) لابد پیش پیش میری در خونهء عزرائیلو میزنی...حالاچی شده؟ بتول نالید که همین امروز که یه مهمون رودرواسی دار واسمون رسیده آنتن کوفتیمونو باد زده وانداخته . بیچاره فخری اومده بود باهم بشینیم سریال دیشبو ببینیم ..آخه اونها تلویزیون ندارن..خلاصه هیچی..اومدیم سریال ببینیم می بینیم آنتن حالش بهم خورده و کله پاافتاده رو پشت بوم.. حالادید ین من چقدربد بختم اوس اسمال؟ اسمال پرسید : مگه بابات خونه نیس ؟ بتول گفت: چرا امااگه نبود سنگین تر بود و آبروم جلو فخری کمتر میرفت .بهش میگم پاشو برو آنتنو درست کن میگه حالش نیس . مامانم هم یک خرده باهاش کل انداخت نزدیک بود دعواشون بشه منهم گفتم میرم الکتریکی رو میارم . میترسم این همه راه برم تاالکتریکی.. هم سریال شروع شه هم الکتریکیه نباشه . اسمال

 

 

                                                            2

گفت : خب نباشه ..مگه اوس اسمال معمارت مرده دخترم ؟..برو بریم واست ایکی ثانیه روبراش میکنم .انگاربتولی رو دعوتش کردن عروسی ازمابهترون که همیشه آرزوشو داره . اونقدر خوشحال شد که کم مونده بود بپره لپهای اوس اسمالو گاز بگیره . خلاصه قدر یه مثنوی هفتاد من کاغذ ازاوس اسمال تشکر و قدردانی کرد وهردو راه افتادن بطرف خونهء بتولی . اسمال موقع واردشدن طبق معمول یک یا الله بلند گفت وسرشو انداخت پائین و بابتولی وارد دالون خونه شد اماازبس سرو صدابود انگارکسی صداشو نشنید. ابرام نعلبند تو حیاط روتخت بغل باغچه نشسته بود و هم چائیشو میخورد هم باعیالش دهن بدهن گذاشته بود کل کل میکرد. میگفت که: بابا...وقتی میگم حالش نیس ..خب نیس دیگه ..خسته ام.. چرا جر میکنی؟ سکینه خانوم زن ابرام نعلبند هم پاشو کرده بود تو یک کفش که: جوونه..دختره..پیش دوستاش آبرو داره ...یه هفتهء تموم جون کنده و درس خونده ..حالا یه روزجمعه ای میخوادبشینه تو خونه بادوستش سریال ببینه. بده جای اینکه بره تو خیابونها یللی تللی وبه اینور و اونورچراغ بزنه ویکی بره دوتابیاد..نشسته توخونه و واست آبروداری میکنه ؟ خب یه دقه هم بکش برو رو پشت بون ببین صاحابمرده چه مرگشه ؟.واسه ابرام هم هیچ درد و مرضی ازنق ونوق زنش کشنده تر ومخربتر اعصاب نیست . واسه همهء مردها همینه . همیشه دعواهای بزرگ بین زن و شوهر ازنق زدنهای کوچیک شروع میشه .وسط همین شاخ وشونه کشیدنها زن و شوهرمتوجهءاسمال و بتولی  شدن که خودش حکم آتش بس موقت بود تابعد از رفتن اسمال دوباره یکیشون آتش بس رو نقض کنه و تهش هم به بادمجون کاری پای چش سکینه ختم بشه . ابرام با دیدن اسمال بحال احترام بچه محلی پاشد و سلام علیک گرمی با اسمال کرد و پرسید : آق اسمال ازاینطرفها ؟ راه گم کردی ؟ اسمال مثل اینکه یادش رفته بود واسه چی اومده . گفت : شنفتم حال نداری گفتم بیام ببینم چته ..ابرام گفت : اوس اسمال..آدم چیزیش هم که نباشه گیر زن و بچهء زبون نفهم که بیفته یه چیزیش میشه .روز جمعه ای از خرحمالی.. دوراز جون شما..  اومدم خونه یه استراحتی بکنم خستگی یه هفته حمالی رو در کنم ازدرودیوار خرده فرمایش میرسه ....میگم بابا حالش نیس بذارین واسه بعد...مگه حالیشونه ؟ عیال مام که قربونش برم....وقتی زبون وامیکنه تا روده و پودهء آدمو نیاره تو حلقش ول کن نیس .سکینه زن ابرام بااعتراض میگه : شماکی حالشو داری که الآن نداری ؟ اوس اسمال شما که بیگانه نیستی . من یه زن لچک بسر گردن شکسته از کلهء صبح که آقا هنوز توخواب نازه پامیشم یه تنه بلانسبت شما مثل خرجون میکنم که وقتی آقا خسته حال از سر کارش برمیگرده اقلآ یه استکان چای داغ و غذای گرمشو مهیا کنم . خب بالاخره مرد یه وظیفه ای داره ..زن یه وظیفه ای  . آقا واسه هزارو یک کرور آدم وبلانسبت اسب و الاغ و خرومادیون صبح تاشب جون میکنه ...دریغ از یه تک پا که واسه بچه اش بره رو پشت بوم و این آنتن سگ مصب صاحابو که عین صاحابش دم به دم غش میکنه سرپاش کنه که این دختره بعد از یکهفته جون کندن حالا که بادوستش میخواد بشینه یه سریال چسکس تماشاکنه اقلآ پیش دوستش ضایع نشه ...خب...اینکار کار منه؟ نه...بینی و بین الله شما بگو اینکار کار یه زن دست وپاشکسته ست ؟ اسمال پرسید : از نردبون افتادین حاج خانوم ؟ حالاکجای دست و پاتون هست ؟...شاید بشه جاش بندازیم . سکینه گفت : شکرخدا جائیم نشکسته آقا اسمال ...فی المثل عرض کردم . ابرام گفت: بفرما ایشون که فی المثل یه جائیش شکسته این ریختی ننه من غریبم بازی ازخودش در میاره ...اونوقت منی که الآنه یه هفته آزگاره  از رمق رفتم و تموم بدنم دوراز جون شما کوفته ست هرچی میگم حالش نیست تو کتش نمیره. اسمال پرسید: گفتی ضعف داری ؟دست و پاتم مور مور میکنه؟ بینم گاهی هم سرت گیج میره مگه نه؟ آب دهنتو راحت قورت میدی ؟ لابد خلط هم داری آره؟بینم حاج خانم...دیشب چی بهش دادی؟ اسمال مجال جواب بکسی نمیده ...سکینه هم که یک زن عامی و ساده  لوحیه یهو میگه  : همونی که هرشب جمعه بهش میدادم .اسمال میگه منظورم غذاشه . سکینه میگه : جاتون خالی اشکنه ..واسه عطر و طعمش هم یه خرده مرزه زدم توش. اسمال شروع به معاینهء ابرام میکنه بی اونکه مجال صحبت و یا تصمیم گیری بکسی بده.ابرام هم کم کم باسوآلات عجیب و غریب اسمال بشک میفته و ریز ریز حس میکنه لابد یه چیزیش هست . ازگوش و حلق وبینی تا  پوست تن ابرام و تاناخن پای ابراموحین وراجی معاینه میکنه و هرجاش ابرام خواست حرفی بزنه اون مجال ندادو گفت: خفه...بذارکارمو بکنم که انگاری اوضات خیلی وخیمه.بعد آخرسرهم گفت  : حیرونم چه ریختی تاحالا زنده موندی... دیگه چیزی ازت نمونده داری میری. ابرام باتعجب پرسید : یعنی چی اوس اسمال؟ اسمال پلک ابرام را بالا زد و چشم اونو معاینه کرد و گفت : رگ چشت هم که پاره شده...عنقریب کور هم که میشی آق ابرام . ابرام و سکینه به حرف اسمال دقیق شدن وبفهمی نفهمی یه خرده هم نگران  . ابرام  باتردید گفت : خب ...والا همچی بگی نگی یه نمه بی رمق که میشم چشمم هم دو دو میزنه ...من میگم مریضم ..اما کیه که گوش کنه ؟( کنایه اش به سکینه ست ). اسمال یکی دوسالی بود که دست از طبابت کشیده بود و کسی رو ویزیت نمیکرد . دقیقآ بعداز

 

                                                               3

 نسخه ای که واسه فاطمه صندوقی بیچاره تجویز کرد.. پیر زن  فلک زده نصف شبی ازدل درد بخودش پیچید و

ازخوندن دورکعت نماز صبحش واسه همیشه جاموند...ابرام تو عرق خوری شکش ورداشت که نکنه فاطمه صندوقی از تجویز اون مرده باشه ؟ واسه همین هم به آخرین استکان عرقش قسم خورد که تا اطلاع ثانوی واسه کسی نسخه نپیچه ...اما انگار قسمش یادش رفته و ارق  ملی گرفتدش ورو حساب بچه محلی  سکوت دانششو شکسته و ابرام نعلبندو ویزیت میکنه .وقتی هم مشغول اظهارفضل و بریز بپاش دانشش میشه فقط خودش حرف میزنه و یادش میره که مریضش هنوز زنده ست و حق داره بسوآلات طبیبش پاسخ بده و سوآلی هم بکنه . طبق همین عادت به معاینهء خودش ادامه میده و میگه : بینم..چند هفته ست نبضت افتاده؟ هنوز ابرام جوابی نداده اسمال میگه  : پیشونیتو بیارجلو نبضتو بگیرم ببینم کی ریق رحمتو سرمیکشی . هرلحظه بر حیرت و نگرانی ابرام وزن وبچه اش افزوده میشه .اسمال دستشو گذاشت رو پیشونی ابرام .  سکینه باتردید گفت : آق اسمال تبشو اندازه میگیرین یا نبضشو؟ اسمال جواب داد : چه فرقی میکنه ؟ ایناهمش بهم مربوطه . یه رگ گنده تو بدن آدم هست قاعدهء لولهء آفتابه  که ازماتحت سه چهارشعبه میشه... یه شعبه شم میاد تو پیشونی و همچی یه چرخی میزنه و میره تو کیسه صفراو هرچی آت وآشغال اونجاهست عین مآمورای شهرداری همه رو میریزه تو کامیون روده و بعدهم گلاب بروتون ازیه جای دیگه میزنه بیرون .. مال آق ابرام انگاری نزده بیرون و رفته تو مستانه ش ( مثانه شو میگه ) ..این طاعونی هم که احتمالآ آق ابرام داره مال همون پارگی طحالشه که بغل رگ کلفته ست اینجوری با یه تیر چند نشون میزنیم . هم نبضشو میگیریم ..هم از اوضاع طحال وسنگ مسنانه اش سردر میاریم . ابرام وحشت کرد وگفت : طاعون ؟ پارگی طحال ؟ سنگ مثانه ؟ آق اسمال دستم بدامنت یک کاری بکن ..اسمال هم جواب دادکه : آخه دیراومدی سراغ ما نوکرتم .تو همون اولی که حس کردی نخاعت داره پاره میشه باهاس میفهمیدی مال فشاریه که قلوههات داره به اثناعشرت میاره..باهاس فوری حاج خانومو میفرستادی سراغ من.نه اینکه حالا که بنکل.اوضاعت قاراشمیشه ..ضربانت هم که روچارصده ...بینم ترشی زیاد میخوری؟ سکینه گفت: ابرام اصلآ ترشی خورنیس .اسمال حین معاینه  سوآل میکنه:پس صفراهم داری. حس نمیکنی گاهی تو کله ات

خلط جمع میشه؟ ابرام هم واسه اینکه کم نیاره و درضمن ازخودش واسه سکینه یه شهیدزنده بسازه گفت:مثل اینکه بعضی وختا چرا..خیال میکردم مال سیگارزیادیه که میکشم .این وسط کسی بفکر دلشورهء بتولی نیست . اون طفل معصوم هم میترسه سوآلی بکنه و همه هجوم بیارن روش که : بابات دم مرگه جای فاتحه  خوندن تومیخوای تلویزیون نگاه کنی ؟اما خب فخری بیچاره هم باامیدی پاشو خونه دوستش گذاشته که سریالی رو ببینه که بتولی ازپسر خوشگلهء آرتیست اون سریال تعریف میکرد...تازه خودبتولی هم وقتی اون سریال پخش میشه ازپای تلویزیون جم نمیخوره که مباداپسر خوشگله بیاد و بره و اون ازدیدن روی ماه پسره محروم بشه و یه هفته فکروخیال عروسیش با پسره دود شه بره هوا. بهمین لحاظ دلو زد بدریا و یهو پرسید: آق اسمال پس تکلیف آنتن چی میشه ؟ اسمال هم درحالیکه گوششو گذاشته  رو سینهء ابرام گفت : فعلآ آنتن بابات واجبتره . واعتراض پیش بینی شده بوقوع  پیوست و سکینه ای که تا چند دقیقهء پیش داشت ابرامو بسیخ میکشید یهو عین اسپند رو آتیش ازجاپریدو بااعتراض گفت : واه واه واه...دختره حیارو خورده و آبرو رو قی کرده .باباش عنقریب داره میمیره ...بفکر قروقمبیل خودشه.. اقلآ صبر میکردی نم کفن بابات خشک شه اونوقت دایره زنگی دست میگرفتی ...برو بالا تا اون روی سگ منو بالا نیاوردی...برو بینم . اسمال آقا شما کارتونو بکنین .اسمال چونهء ابرامو پائین کشید و انگار داره تونل کندوانو متراژ وبر رسی میکنه که نشتی نداشته باشه . بعد با اطمینان گفت : بههههه ...اه ..زبون کوچیکه ات چقدر بزرگ شده ماشالا.. دیگه باهاس دستی واسش بالا بزنی ....برو بخواب رو اون تخت بینم چه خاکی یاهاس رو سرت بریزم . ابرام هم که هنوزگیج ماجراست عین یه بچهء حرف شنو دوباره میره روتخت چوبی بغل باغچه دراز میکشه که اسمال بیاد و معاینه اش بکنه .اسمال هم ازاون فقره دکترهاست که وقتی میخوان مریضو معاینه کنن یه فصل از یارو طلبکار میشن که وقتی  تشخیصشو اعلام میکنه مریض فکر کنه مو لا درز تشخیص ایشون نمیره . از اینرو درلباس انساندوستی قر میزنه و معاینه میکنه و تشخیصشو میده و نسخه شو می پیچه. ابرام هم به آچارفرانسه بودن اسمال اعتقاد داره ازاینرو کلام اسمال واسش حجته .اماتا حالا درباب طبابت پروندهء زیادی از اسمال رونشده.از طرفی ابرام هم ازاین وحشت داره مبادا در طبابت اسمال شک کنه و اسمال ازپس یقه اش ساطورو بکشه بیرون ... اسمال با توصیفی که عرض شد حین وررفتن با سرو صورت و چشم و چال ابرام نگگاهی به لوزههای ابرام انداخت و گفت :مردحسابی تو بااین طفل معصوم چیکارکردی به این روزش انداختی ؟این ایکی ثانیه دیگه میترکه ودیگه سقراط حکیم هم نمیتونه نجاتت بده . و بعد هم عین دایهء مهربونتر ازمادرو برای برخ کشیدن تخصص و عظمت خودش  بااعتراض گفت  : چرازودترازاینها نفرستاد      

 

                                                                4

 دنبالم که یه خاکی تو سرت بریزم  ؟ گذاشتی گذاشتی درست همچی که چند دقیقه ء دیگه به آخر عمرت مونده اومدی سراغ من ؟ سکینه گفت  : بازم خداپدر این بتولی رو بیامرزه که بفکر باباش بود و اومد شمارو خبر کرد ...والا الانه من مونده بودم و یه جنازه رودستم .... ازبس این مرد بفکر زن و بچش نیس.....

فکر نمیکنه که بابا عیال دست و پا شکستهء من عرضهء زفت و رفت خودشوهم نداره..چه جوری دست تنهائی میتونه جنازه جابجا کنه ؟ ابرام که باحیرت و ترس به بیانات گهر بار ننه بتولی گوش میکرد درحالی که خیلی ترسیده بود یهو بااعتراض گفت : بابا یه دورازجونی..یه بلانسبتی..آخه منکه هنوز زنده ام اقلآ یه خرده رعایت حال مارو بکن ضعیفه .ابراهیم  حسابی روحیه شو باخته  و احساس مریضی بهش دست داده . اسمال هم توصیه کرد که : آبجی یه خرده رعایت حال میتو بکنین...تو خونه فلوس داری ؟ ابرام  به سکینه گفت : دست کن جیب شلوارم یه خرده پول بده آق اسمال ..اسمال گفت : پول نه..فلوس . ابرام گفت: خب فلوس به عربی میشه پول دیگه . سکینه گفت: نه بابا..فلوس یه جور دواست..آره داریم آق اسمال . اسمال گفت :قربون دستت تامن مشغول کشف مرضم شومام..یه خرده فلوس و گل سرشور بنداز تو هاون ...بقدرچهار مثقال هم صبر زرد و صبر سیاه بنداز توش خوب بکوب...یه دوسیر گل گیوه و سپستون هم بکوب و نم کن .یک کف دست هم حنا بزن قاطیش..خوب که هم زدی از یه پارچهء ململ آب ندیده ردش کن بریز تو قوری عین چائی دم کن  ورداربیاربهش بخورون شاید یکی دوساعت بیشتر زنده نگهش داریم که بتونه وصیت کنه . سکینه پرسید : فقط یکی دوساعت آقا اسمال ؟ اسمال هم گفت: حالا یکی دو دقیقه هم کم و زیاد . سکینه گفت :هفتهء دیگه پاتختی برادر زاد مه ..اگه ابرام نباشه خیال میکنن بخاطر کادومرده که کادو نبره . اسمال توصیه کرد که: اصلآ شماهم نرین بهتره. بگین عزاداریم.اینحرفها باعث تضعیف روحیهء ابرام شد و  کم کم احساس ضعف کرد وباورش شد که داره میمیره. تپش قلب گرفت و عرق سردی رو پیشونیش نشست. سکینه گفت : خب این دوائی که گفتین اگه دوسه کیلو درست کنیم بخوردش بدیم لابد تا یکهفته سرپا میمونه آقا اسمال . درسته؟ اسمال جواب داد: شاید...البته اگه مسلول نباشه . ابرام ناراحتی و ترسش چند برابر شد گفت : یعنی شما علامت سل درمن می بینی آق اسمال .؟ اسمال هم خونسرد گفت: خداکنه سل باشه و تشخیص من غلط باشه . ابرام پرسید : مگه تشخیص شما چیه ؟ اسمال گفت : اینجورکه رنگت پریده و به فشارخونت از طرفین فشاراومده من تشخیصم سلاطونه( منظورش سرطانه ) . علاماتی که تو شماهست تو پسر حاج رستم هم دیده بودم که تخمینآ همین ریختی بود که شمائین . طفلی یه چند ساعتی بیشتر نکشید ..البته مال شوما بنظرم اومد بیشتر تومایه های طاعون وحصبه و اینجور  حرفهاست نگران نباش دواتو بخوری  یه چند روزی زنده میمونی ..ابرام پاک خودشو باخت و نفسش بکندی بالا میامد یقین کرد که شدیدآ مریضه . با نا امیدی گفت : انگاری خودم هم حس کرده بودم آق اسمال . چند وقته که دو چرخه ام طوقه اش شکسته مجبورم ازسر کار تاخونه رو پیاده بیام . دورازجونت وقتی هم میرسم خونه جون از ماتحتم درمیاد و کف پام زوق زوق میکنه . ترسیدم برم دکتر یهو ازدهنش بپره و بگه سرطانه ... آخه میگن سرطان ارثیه ...نه اینکه اوس جعفر صاحابکارسابقم از سرطان مرد ...میگم حکمآ ارثشو داده بمن . اسمال بااعتماد بنفس کامل جواب داد که  : خوب کردی نرفتی پیش دکترها..اونهافقط از طبابت جست (منظورش ژسته ) گرفتنشوبلدن . سرشون از کونشون درنمیاد. هرچی روهم نمیفهمن میگن سلاطونه . درحالیکه من خودم سلاطونو ازشیش فرسخی تشخیص میدم .ابرام با ناله وخواهش گفت: آق اسمال ..قربونتم ..خدا یک در دنیا هزار در آخرت عوضت بده ..حالا راهی نداره یه جوری کلک این سرطانو از سر ما کم کنی ؟ اسمال گفت: چرافقط یه راه داره . ابرام خوشحال شد وپرسید  : اون یه راه چیه ؟ هرچی هم خرجش باشه میدم ...اصلآ حاضرم دکون نعلبند یمو بفروشم و خرجش کنم ..فقط بگو راهش چیه ...؟ابرام گفت : تنها راهش اینه که خودت اینقدر نفستو نگهداری که   خفه شی . ابرام باالتماس گفت : نگو آق اسمال.. جون بتولم رودههام داره ازغصه از حلقم میزنه بیرون. من هنوز سنی ندارم..  اسمال گفت :خب گیرم سلاطونو یک کاریش بکنم...ورم و پیچیدگی روده تو چکارکنم ؟..دوباره دردی به دردهای از پیش تعیین نشدهء ابرام اضافه شد و بغض گلوشو گرفت ..گفت : پیچیدگی و ورم روده ؟ مگه اینم دارم ؟ اسمال دستشو میذاره رو شکم ابرام وباتنهء سنگینش خودشو میندازه رو ابرام و محکم فشار میده اونچنون که ابرام ناگهان از فشاردست وسنگینی لش اسمال جیغی زد و گفت : آخ...بعدهم ازهوش رفت . خدائیش معلوم نشد از هوش رفت یا از ادامهء زندگی منصرف شد. بهر حال بیحرکت موند.احتمالآ وقتی اسمال لششو میندازه رو شکم ابرام و بادست فشارمیده  ابرام هم ترجیح میده دوباره نفس نکشه چون درحرکت بعدی اسمال مسلمآ رودههاش از بد جائیش میزنه بیرون .  سکینه هم که می بینه ابرام جیغ کشید و از حال رفت گمون میکنه موقع در رفتن جونش ازشدت درد فریاد کشیده. سراسیمه سررسید و پرسید چی شد ؟ اسمال با اطمینان خاطرگفت: دیگه دوا افاقه نمیکنه .آبجی زحمت نکش . برو سرکوچه یه زنگ بزن

 

                                                          5

بهشت زهرا..بگو یک نعش کش بفرستن ...سیراب شیردونش هم آب آورده بود آپاند یسش هم ترکید . اگه هنوز نفسی داشته باشه خیلی که زنده باشه یه ربع ..فوقش نیمساعت دیگه بیشترنیست . ماهم میریم واسه هفتش ازمسجد وقت میگیریم . شمام یه سر برو تکیهء اردبیلیها یه خرده پارچه سیاهی و علم وکتل اجاره کن بیاربزنیم درخونه که آبروی میت حفظ شه . ناگهان سکینه با جیغ و شیون نشست زمین و زد تو سرو کله اش و واسه ابرام سرنوحه  رو سر داد  بطوریکه بتولی و دوستش هم سراسیمه اومدن ووقتی ابرامو روتخت چوبی درازکش دیدن و سکینه رو شیون کنون ...اونهام نشستن به سرنوحه کردن و دیری نگذشت که مرده خورهای محل سرو کله شون پیدا شدوخبر مرگ ابرام نعلبند تموم زیرگذر لوطی صالح رو پرکرد . ابرام هم راس راسی از حال رفته و لام تا کام نه حرفی میزد نه چشمی وا کرد . اسمال دم رفتن به بتولی گفت : اون آنتنو وردار ببر یه جا قایمش  کن بعد هفت بابات میام واست رو براهش میکنم . خودش هم رفت دنبال کار و زندگیش  و یه جنازه گذاشت رودست سکینه .نمیدونم کدوم  پدر بیامرزی زنگ زده بود به آمبولانس بهشت زهرا که اونهم آژیر کشون محله رو گذاشت رو سرش و از ازدهام مرده خورهاو گریه کنها و جوونهائی که مشغول زدن پارچه و پرچم سیاه بدرودیوارخونه بودن آدرسو پیدا کرد و یکراست آژیرکشون رسید درخونه ء ابرام و برانکاردو برداشتن و رفتن تو خونه . جنازه هم بیحال و احتمالآ جون ازهرچه نه بدترش در رفته رو تخت افتاده و سکینه هم  چادرنمازشو کشیده رو جنازه . انقدری طول نکشید که گذر لوطی صالح قلقله شد از برو بچه های توخس و مردم  آزار و هیاهوگر . بعد هم یک بنده خدای خیری که بمراسم  مرده کشی و مرده خوری وارد بود  آگهی فوت نابهنگام ابرام نعلبند را  چسبوند رو در مغازهء ابرام .      

*********                                                                       

                                                                                                                                                 

 

  

 

 

ماجرای دختر مهین خانم

 

                                                  ماجرای دختر مهین خانوم*                                            

مهدی معدنیان

 

چقدر اونوقتها خجالتی بودم.یادم میاد خاله ام یک دوستی داشت به اسم مهین که بیچاره باهمه خوشگلیش یه خرده اضافه وزن داشت و تو خونوادهء ما به مهین خیکی شهرتی بهم زده بود و تقریبآ همه مون دوستش داشتیم. زن خوش برخوردو خوشروئی بود. اما من فقط بخاطر خوشروئیش نبود که واسه اومدنش پر پر میزدم...راستشو بخواین چشمم بیشتر دنبال شهین دختر مهین خیکی بود ..واسه همین هم تو خونواده فقط من بودم که مهین خانم ازش یاد میکردم.البته همه جلو روش مهین خانم صداش میکردن و خیلی هم عزت چپونش میکردن و دوستش داشتن ..اما مهین خانم گفتن من باهمه شون فرق میکرد. چون همچی که اسمش رو لبام می نشست نیشم تا بناگوش باز میشد و لپام گل مینداخت و دونه های ریز و درشت عرق د ستمو رو میکرد و هر ننه قمری یه ذره دقت میکرد می فهمید یک سر و سری بین من و مهین خیکی هست که اینجوری حالی بحالی میشم..اگه تفاوت سنی مازیاد نبود لابد فکر میکردن من و مهین خیکی تو یه سوراخ سمبه ای یک خاکی تو سرمون میریزیم و یه آبی باهم گرم میکنیم...خدائیش بد تیکه ای هم نبود اما بااینکه تو همون سن هم زیاد حالیم بود اما جرآت رودر رو چش انداختن به پر و پاشو نداشتم چون اگه یه نظر چشمم به سر و سینه اش میفتاد یادم میرفت باید چشامو وردارم ..واسه همین هم گاهی از پشت پنجره و از لای درز پرده  د زدکی یه چشمی مینداختم اما همچی که یادم میومد این لوند تپل مادر شهینه یهو یک نهیبی بخودم میزدم و میگفتم تف بغیرت نامردت...آدم چش به پر و پای مادر زنش میدوزه؟ خیلی نامردی...حق با من بود ..تو این چیزها من خیلی نامرد بودم ..خب آدم تو پونزده شونزده سالگی تواوج نامردیشه . به هیچ چیز فکرنمیکنه جزخواستهء دلش.

واسش خیلی چیزها مهم نیست منجمله سن و سال و..کیه و چیه و بد و خوب....آدم فقط رو خوارماد خودش غیرتی میشه و بس...تازه ...مهین خانم که هنوز مادر زنم نبود. قرار بور من یه خرده که بزرگ شدم و ازلاک خجالت در اومدم برم با دخترش صحبت کنم ببینم زنم میشه یانه ؟ البته من ازشهین یه چند سالی کوچیکتر بودم ولی مهم نبود .  خب بعدآ بزرگ میشدم و میتونستم بدون اینکه گردنمو عین غاز بالا بکشم ماچش کنم ..اما خدائیش چشمم که به شهین میفتاد چهار ستون بدنم تیر میکشید ونفسم بشماره میفتاد.واسه همین هم نمیتونستم از جلو نگاش کنم...اونموقع اسم این حس را گذاشته بودم خجالت ...اما حالا میفهمم از شدت حیضی بوده که نمیتونستم نگاهش کنم چون خیلی خوشگل و لوند بود ممکن بود چشمم یهو از کاسه در آد ودستمو رو کنه و دیگه منو تو جمع خودشون راه  ندن  همونطور که تو شش سالگی منو از حموم زنونه بیرون کردن...هرچی مادر بیچاره ام التماس میکرد که بابا این بچم هنوز شش سالش تموم نشده ...زنها بخرجشون نرفت و گفتن بچه شش ساله که اینقدر حیض نمیشه...خدا ازشون نگذره ..اول جوونی بد جوری زدن تو خالم..اینه که از اونوقت ببعد حواسم جمع شد که دیگه سوتی ندم و شش دانگ حواسم جمع فیلم بازی کردن شد بطوری که بعضی وقتها زنها دلشون بحالم میسوخت و منو بغل میزدن وبسینه شون فشار میدادن و میگفتن...آخی..بمیرم واسه این پسر خجالتی.عزیز خانم این خجالتیش بکی رفته؟ مادر سادهء منهم میگفت والا خودم هم فکری ام ...نه باباش خجالتی بوده نه دائیش..نمیدونم این بکی رفته....خلاصه اونها جگرشون واسه من کباب میشد و من تو بغلشون گر میگرفتم و قرمز میشدم اونام میذاشتن پای خجالتی بودنم و چند تا ماچ محکم هم چاشنیش میکردن..خیلی خوش میگذشت چون حتی فکرشم نمیکردن من چیزی حالیم باشه...کجابودم؟ آها شهینو میگفتم ..با اینکه چهار پنج سال از من بزرگتر بود ولی اصلآ خجالت تو ذاتش نبود که اینهم موهبتی بود. واسه همین بود که دل و دین منو برده بود و هر وقت خبر دار میشدم مهین خیکی با خاله اشرفم دارن میان دیدن مامانم.اونروزبهر بهانه ای بود قید مدرسه رو میزدم و بقول مادرم میشدم خروس زنها.اما همش خداخدامیکردم مهین خانم باشهین بیاد.هی باخودم مهین خانومو محاکمه میکردم که:چه معنی داره یه دخترتنها تو خونه ؟اومدیم وزبونم لال یه اتفاقی

واسش افتاد...اونروز مادرم قرار بود کوفته بپزه ونهار راباخاله اشرف و مهین خانوم و احتمالآ شهین جون بخوریم. از شنیدن اومدن خاله اشرف و مهین خانم و شهین تموم تنم گر گرفت ولپام شد عین انار..اما همچی که شنیدم شهین جون احتمالآ میاد ..این کلمهء احتمالآ عین نیمسوز رفت تو هرچه نه بد ترم وانگار یک کاسه فلفل هندی رویه کله سر کشیده باشم..یهو آتیش گرفتم..آخه حالا که قراره بیاد دیگه چرا احتمالآ؟  هرچی فحش خوارمادر بود  مسلسل وار حوالهء کاشف این کلمه کردم و یک تالاپ تلوپ عجیبی تو قلبم راه افتاد که نگو ونپرس...دلشوره ای افتاد تو جونم که یه پام تو حیاط بود و یه پام توی توالت.از سه روز پیش که گفته بودن شهین هم میاد  بابرنامه ریزی دقیق وحساب شده د رست روز اومدن اونو روز مرگ پدر دبیرمون و تعطیل مدرسه اعلام کرده بودم . شبها بعشق شهین میخوابیدم و روزها بیادش با د مم گردومیشکوندم...حالا این کلمهء منحوس احتمالآرودههامو داشت ازحلقومم میکشید بیرون.هرچی قرار بود ازارث بابام بعداز مرگش بمن برسه نذر و نیاز این امام و اون امامزاده کردم که این احتمالآ تبدیل به یقینآ بشه و شهین بیاد و دستی بسرم بکشه.

شایدم خدا بخواد و  دلش بحال مظلومیت و شرم ناشی از حیای من  بسوزه وبغلم کنه لپمو ببوسه و بادلسوزی

 

 

                                                                         

                                                          2

دوباره از عزیزم بپرسه " عزیز خانوم این پسرت چرا اینقدر خجالتیه؟ ".و مادرمم بگه والا منم موندم فکری.

اونروزاز شوق مهمونها چون مثلآ تعطیل هم بودم مادرم از من قد چهار تا یابو کار کشید و ده دفعه منو فرستاد خرید...یه دفعه لپه کم داشت ..یه دفه یادش میومد که کوفته با سبزی خوردن حال میده..یه دقه بعدش میگفت جلو مهین خانم بده سر سفره ماست نباشه..یه بار هم فکر کرد کوفته با نون سنگک حال میده.گفتم تافتون که   الآنه خریدم.گفت تافتونو میذاریم واسه شب...بپرچهارتا دونه سنگک بگیر. خلاصه منهم بعشق دختر مهین خانم لام تا کام صدام به اعتراض در نمیومد وبه امید اینکه ممکنه تو یکی ازهمین آمد و رفتها شهین بامن قایم

موشکبازی کنه  ویا دعوتم کنه به بازی عروس دومادی یانون بیار کباب ببر..عرق از چهار ستون بدنم میریخت اما صدام در نمیومد. اگرهم خسته نمیشدم واسه این بود که در بین راه همش تو فانتزیهای خودم  و شهین غرق بودم و جای اینکه رو زمین راه برم روآسمونها سیرمیکردم.میگن بچه ای که خجالتی بار بیاد تو اجتماع سرش کلاه میره و نمیتونه حق خودشو بگیره.اینو شهین هم میگفت درست هم میگفت..خصوصآ وقتی گفت تواگه یه مدت بامن بگردی خجالتت میریزه.اینو که گفت تازه فهمیدم چقدر شعوراین دختر بالاست و چقدر به مسائل درونی  موشکافانه نظر میندازه.ازاونروز برای اینکه خجالتم مداوابشه همش درپی فرصتی بودم که شهین رومن کار کنه تاخجالتم بریزه. اماانگاریک مسئله به این مهمی را ازیاد برده بود مسئله ای که

بنظر من ازکشف اتم هم مهمتر بود . اون هر طور شده باید تکلیف این فرضیه را روشن میکرد چون من باید خجالتم میریخت تابتونم حق خودمو اول ازهمه ازخودش بگیرم.تاکی نباید بتونم تو چشاش نگاه کنم و بگم قربون اون چشای درشت جوون کشت برم؟ آخه تاکی باید درحسرت یک بوسه بشینم هزار جور نقشه بکشم ومظلوم نمائی کنم تاشاید هوس کنه یه بوس کوچولو هم واسه رفع حاجت بندازه گوشه لبهای تشنهء من؟یکی ازهمکلاسیهام وقتی اشتیاق منوواسه دیدن شهین ازم شنید گفت پسر تو عاشق شدی " گفتم یعنی چی؟ خب

همین سوآل به رفیقم اجازه داد بمن بگه تو خیلی خری..هالو جان این حالت ترو بهش میگن عشق ". گفتم کیها میگن؟ گفت شاعرها.تازه خیالم راحت شد که چیزیم نیست چون مادر بزرگم اونوقتها که زنده بود میگفت شاعرها دیوونن...البته بعدش که مرد مادرم واسش سرنوحه میکرد که ذلیل بمیره اون مرتیکه شاعری که ترو عاشق خودش کرد و بایکی دیگه رفت و حسرت زندگی را بدلت گذاشت.قصه شو که پرسیدم فهمیدم بعد مرگ شوهرش عاشق یه شاعری میشه که زن و بچه داشته..اما اونروز حرف مادر بزرگ واسم حجت بود واسه اینکه نه عشقو میشناختم...نه بلوغ زود رسی را که دوسالی بود اومده بود سراغم و منم صداشو در نمی آوردم  چون نمیدونستم چه اتفاقی واسم افتاده.اما نمیدونم چی شد که بعداز حادثهء بلوغ اوضاع روحیم عوض شد و خلاصه همه چیم بهم ریخت . بخودم که اومدم دیدم نمی تونم مستقیم تو چشای دخترا نگاه کنم و یا باهاشون قایم موشک بازی کنم ..چون همچی که پیداشون میکردم و میگرفتمشون دیگه انگار دستام چسب داشت.چشام گرد میشدو.دلم نمیخواست ولشون کنم.تازه لرزی که بجونم میفتاد دور از جونتون از زمین لرزهء بم تکونش بیشتر بود . ازاونموقع واسه اینکه کسی این تغییراتو نبینه سعی کردم بیشتر سرمو پائین بندازم .همین باعث شد که تو جمع دوستان خانوادگی مادرم به بچه معصوم خجالتی معروف بشم و دلشون واسم بسوزه ...که خب ...اینم از

الطاف پروردگاربود.اونروزتا نزدیکهای ظهرده دفعه ازجاپریدم و قلبم تالاپ تلوپ کرد . واسه اینکه هرکی زنگ میزد ناخودآگاه از جامیپریدم و بدون سوآل جواب میدویدم دم در.اما همش تیرم بسنگ میخورد. یه دفعه گدا بود..یه دفعه چاقو تیز کنی بود ..یه دفعه کولی فالگیر بود که اصرار میکرد فالمو بگیره..چند دفعه هم بچه های مزاحم بودن که در میزدن و در میرفتن  که حالمو بگیرن. خلاصه دیگه از اومدن خاله اشرف و مهموناش پاک نا امید شده بودم که صدای زنگ درهری دلمو ریخت. حس کردم این صدا با صداهای قبلی فرق داره . دویدم و خودمو بدر رسوندم و سریع دررا بازکردم دیدم فقط خالم و مهین خیکی جلوم ظاهر شدن و با خوشروئی باهام برخورد کردن. خبری از شهین نبود..بر پدرمادراحتمالآ لعنت که رید تو اوقاتم. انقدر لب و لوچم آویزون شد که وقتی مهین خیکی بغلم کرد چند شم شد.کم مونده بود بشینم و زار زار بحال خودم گریه کنم که یهو صداشو شنیدم که گفت " مامان چلوندیش آقا خجالتیه رو ".یهو از خوشحالی دستامو انداختم بکمر مهین خیکی و دلم میخواست انقدر منو بچلونه تا اون بیاد منو از دست مادر ش که یک کیلومتر قطر کمرش بود نجاتم بده...همینم شد. یهو از پشت دست  انداخت دورکمرم و منو بزورازدست مامانش بیرون کشید.باور کنید همین جسارتها وکم شرمیهاش منو کشته بود. نمیدونم اونروزآفتاب از کدوم طرف دراومده بود که

 اینجوری چرخ بکام من میچرخید؟ شهین به حمایت از من اومده بود و یکسر ببهانه ء نجات من عین انار آب

لنبوم کرد و تو شلوغ پلوغی همه جامو چلوند و منهم عین کورهء آهنگری دیگه داشتم شعله  میکشدم . واگه دلسوزی بیموقع خاله اشرفم نبود خدا میدونه قضیه تا کجا پیش میرفت.غلط نکنم شیطونه دیشب سراغ اون هم رفته بود.اونروز فکرکنم شهین بطورآزمایشی داشت رونظریه اش کار میکرد چون وقتی بمن نگاه میکرد چشاش یه برق مخصوصی میزد که تااونروز ندیده بودم . خصوصآ وقتی میخواست کمک کنه و سفره را       

                                                           3

بچینه رو سفره زانو زد و خم شد از اینور سفره کاسه بشقابو بذاره طرف دیگر سفره وچون کسی جزمن تو اطاق نبود اونقدر خم شد وبذل و بخشش کرد که نفسم تو سینه ام حبس شده بود و میترسیدم ولش کنم صداش آبرومو ببره .طفلی انگاری خودش فهمید..آروم بعقب اومد . رو زانوهاش نشسته بود  ویه نگاهی بهم کرد که اگه حرمت سفره نبود همون رو سفره خفتم میکرد.پارچ آبو ورداشتم و نمیدونم چه جوری سرکشیدم که همش ریخت رو سر و سینه و لباسام ..تهشم خودم ریختم رو ملاج گداخته شده ام وهرچی نفس حبس  شده تو سینه داشتم دادم بیرون وحس کردم از سرم داره بخار بلند میشه. وقتی نگاهش کردم دیدم محو حرکات من شده و لبخند جوون کشی رو لبش نشونده تا جنازهء  منو ازخونه تشییع کنه . خودش فهمیده بود با من چه کرده.منهم انگار نگاهم به نگاهش گره خورده بود و چشام گشاد شده بود. اگه صدای اعتراض مادرم به خیس کردن لباسام و سفره بلند نمیشد معلوم نبود عاقبت اون نگاه بکجا میکشید. طفلی دختر مهین خانوم  راست میگفت که آدم خجالتی سرش کلاه میره و نمیتونه حقشو بگیره.خیلی وقت بود حقمو خورده بودن.پس زندگی اونقدرام که من فکر میکردم  یکطرفه نیست.میشه آدم احساسشو با دیگرون هم تقسیم کنه.حس کردم درس اولو خوب پس دادم و یه خرده روم باز شد وتونستم یک چند درصدی از حقمو بگیرم.ُشهین برخلاف من اصلآ بوئی از خجالت نبرده بود.البته کار بدی نمیکرد فقط گاهی همچی که بقیه سرگرم خنده و گفتگو و یا کوفته خوری بودن یک ناخونکی هم بمن میزد ومن که یکه میخوردم و غذاتو گلوم میپرید یهو چند تا میزد به پشتم ومیگفت هول نکنین امروزقراره سوغاتی بخوره .همه هم کر کر از حرف او میخندیدن و اونهم سرهمه را که گرم میدید یه ناخنک دیگه ای میزد و مادرش هم با دلسوزی بدفاع از من میگفت : اینقدرسربسراین طفل معصوم نذاراز خجالت سیاه و کبود  شد...دلم میخواست بخاطر این دلسوزیش کله شو می کندم...واسه چی نباید سر بسرمن بذاره؟ شیطونه میگفت منم ذات اصلی خودمو روکنم وعین خودش کرم بریزم ..اما به ریسکش نمی ارزید.. ممکن بود آینده مو بخطر بندازه و بفهمن من حالیمه و دیگه تو خودشون راهم ندن .شهین یک مشخصهء چشمگیری هم داشت که همه رو مجذوب خودش میکرد .اون علاوه بر چشمای درشت جذاب و متالیکش یه لبخندی همیشه رو لبش داشت که باعث پیوند خودش به اطرافیانش میشد.همه دوستش داشتن..مادرم همیشه میگفت کاش سنت بیشتر بود و شهینو واست  میگرفتم..هرکی باشهین زندگی کنه پیر نمیشه.از این حرفش حرصی میخوردم که میخواستم کله مو بکوبم بدیوار " آخه زن حسابی..مادر من..قربون هیکلت برم.. این قانونو کی گذاشته که حتمآ باید زن کوچیکتراز مرد باشه..؟ یه خرده عاقلانه فکر کن..یه ذره منطقی باش "..البته صدای اعتراضم  هیچوقت از محدودهء ذهنم به بیرون درز نمیکرد.نفهمیدم چطور شد که سر نهاروموقع هره و کرهء خاله اشرف ومادرم ومهین خانوم..شهین یهومثل اینکه اوضاع را مناسب دید بی مقدمه گفت " بعد از ظهر میخوام آقاخجالتیه رو ببرمش سینما چش و گوشش باز شه" و چون خودش اول خندید بقیه هم خندیدن ومادرم هم تو خنده و هره کره گفت" خیر ببینی شهین جون..باباش که اهل سینما نیست مگه تو زحمتشو بکشی ". شهین هم یک چشمک عاشقکش پرت کرد طرف من و با عشوه گفت" میخوام ببرم مردت کنم " من عین جرقه از جاپریدم و گونه شو محکم بوسیدم و از خجالت تندی از اطاق زدم بیرون که همین حرکت باعث ایجاد موجی از خندهء ناگهانی حاضرین شد.مادرم ازتو اطاق داشت داد میزد" حالا بیا غذاتو بخور." . اما من تو راهرو خشتی حیاط ُُُُ داشتم دیوانه وار کونمو قرمیدادم وازاین موهبت و خوشحالی میرقصیدم و بادهن موزیکشم میزدم که مو لا درز خوشحالیم نره....چقدردلم میخواست دستمو رومیکردم وموقع رفتن سینما میگفتم دستشو بندازه زیر بغلم و جلو بچه محلهام بادی به غبغب بندازم و بقول محسن خره ..تو محل قیافه بیام وواسه اهل محل چش ابرو نازک کنم..اما میترسیدم اگه خودمو روکنم وبفهمه تا حالا کلک میزدم بزنه زیر قول و قرارش و ازاون ببعد هم مواظب رفتار و حجابش باشه و منو دیگه از جمع خودشون بعنوان یک نو جوان بالغ حیض و چشم چرون طردم کنن.واین مصیبت غیر قابل جبرانی میشد.. وقتی میگم این شهین یه چیزائی تو وجودش داشت که

که یه ذره اش تووجود یه میلیون دختر نبود بیراه نمیگم.اصلآ انگار فکر آدمو میخوند. همچی که از در خونه

زدیم بیرون دست منو گرفت و گذاشت زیر بغلش و گفت "حالاراه بیفت بریم عزیزم ". آخ وقتی اینکار رو

کرد و یه عزیزم قند پهلو هم گذاشت کنارش یهو دنیای سر بسته و کوچیک نو جوانی واسم اینقدرعریض و گشاد شد که نه سرش معلوم بود نه تهش.احساس بی وزنی میکردم...                                                  

بازوهام در اثر برخورد بابغل سینه هاش راس راستی داشت میسوخت. اما چه سوزش دلنشینی..دلم  میخواست جزغاله شم.هی خودمو بیشتر بهش نزدیک میکردم...همش دو دل بودم که خجالت بکشم یا نکشم؟اونروز شانسی که آوردم کوچه مون شلوغتر از هر روز بود.رفیقام بادیدن شهین و سفت چسبید نش بمن کفشون برید و دخترای محل داشتن از حسادت آبله مرغون درمیاوردن . همش خدا خدا میکردم همه جمعیت شهر یه جوری میشد میومدن بیرون و من و شهینو میدیدن.حاضر بودم زلزله ای ...آتشفشانی ..یه چیزی میشد که همه از خونه هاشون بیان بیرون و مارا وراندازکنن و ازغصه جنون گاوی بگیرن . خلاصه وقتی رسیدیم به خیابون و منتظر تاکسی شدیم اغراق نگم پنجاه تا ماشین واسمون وایسادن و بوق زدن که

 

                                                                     4

بریم سوار اونا شیم..هم خوشم میومد هم غیرتم داشت ورم میکرد . اولین تاکسی که شوفرش پیر و زه وار در رفته بود ومعلوم بود آبی ازش داغ نمیشه همچی که بفرمازد پریدیم بالاو از محل دور شدیم.. همش خدا خدا میکردم همه شون منو شناخته باشن.خلاصه رفتیم سینماو هم فیلم دیدیم ..هم اتفاقات پیش بینی نشده را تجربه کردیم.دیدم تاریکی اونقدرام که تا حالا ازش میترسیدم ترسناک نیست که هیچ ...خیلی هم نشاط آوره..بشرطی

که یکی پیشت باشه که نذاره بترسی. اینو شهین هم میگفت.ُ تا اونروز فکر میکردم مردم میرن سینما که فیلم

تماشا کنن. امااونروز متوجه شدم تا حالاش چقدر حقم خورده شده و صدام در نیومده.اگه شهین منو باخودش نبرده بود سینما هنوزهم فکر میکردم مردم از روی ادب و شخصیت و تمدنه که موقع دیدن فیلمهای عشقی صداشون در نمیاد.. .خلاصه از سینما که اومدیم بیرون دیدم واویلا.....چقدر تاحالا حقمو خوردن وصدام درنیومده. تصمیم گرفتم جبران مافات کنم اما راهشو بلد نبودم.ولی دیدم درصد پر روئیم بطرز فزاینده ای رشد صعودی کرده و الان میتونم هرچی دلم میخواد بگم.اقلآ بهش بگم چقدرازش خوشم میاد ودلم میخواد همیشه پیشم باشه ومنوبغل کنه...مردم ازبس این آرزوهارو تنهائی بزبون آوردم ...ازغصه غمباد آوردم.گفتم بهش میگم ببین خانم جون..من قد یه مرد کامل رشد عشقی دارم و خیلی چیزام حالیمه..منم وقتی چشمم به پستی بلندی هیکل دختری میفته تا ته اعماقش میرم توفکر و خیال و تصورات وفانتزیهای ناشناخته. الآن هم دو ساعته تو فکرم چرابغلم نمیکنی و یک ماچ آرتیستی مهمونم نمیکنی که بتونم هرچه زود تر حقمو بگیرم.؟ تو همین فکرهاغرق بودم و داشتم دست وپامیزدم که یهو ازم پرسید " بهت خوش گذشت؟ " . دیدم الآنه موقعشه که خودی نشون بدم واز اون جاهائیش که بهم خوش گذشته بود با آب و تاب تعریف کنم که بفهمه جاده دو طرفه بوده و ماهم یه چیزائی حا لیمونه.اما انگاریهو یک قفل محکم زدن در دهنم.یک ندای درونی بهم گفت به زن جماعت اعتماد نکن. از کجا که همهء این بریز بپاشها برنامه نباشه؟ تو از کجا میدونی که زنها باهم دست بیکی نکرده باشن که پته تو بریزن رو آب؟ تا حالا فکر کردی که چطور شده شهینی که هر وقت میخواست یه جابشینه یه پارچه ای میکشید رو پاهاش و یه وری می نشست چطور شد یهو سر سفره بهوای چیدن کاسه بشقاب هرچی درطبق اخلاص داشت سخاوتمندانه واست ریخت و پاش کرد؟ نصیحت دائی نصرالهت یادت رفته که میگفت به شیطون میشه اعتماد کرد و به زن نه ؟ بهتره یه مدت سوتی ندی تادرست و حسابی سر ازکارش درآری اونوقت مطمئن که شدی یه دست نوازش که بسرش بکشی خودش عین مرغ کورچ میخوابه.نمیدونم چطور شد که یه دفعه تمام گفته های دائی نصراله تو گوشم پیچید و یهو دهنه رو کشیدم وبااحتیاط گفتم " چه فیلم خوبی بود..بمن که خیلی خوش گذشت ". باتعجب پرسید فقط فیلمش خوب بود؟ منم خودمو زدم به خریت وگفتم البته سینماش هم شیک بود.گفت فقط همین؟ گفتم خب..بستنی هم که برام خریدین خوشمزه بود. یهو لب و لوچه شو جمع وجورکرد و شونه ای بالاانداخت و آهسته که من متوجه نشم باخودش گفت خب اینجوری هم میشه..بعد رو کرد بمن و گفت آدم هرچی کمتر حالیش باشه خیرش بیشتربدیگران میرسه.بعدم لبخندی زد و مصمم دوباره دستمو گرفت و گذاشت زیر بغلش و ایندفعه دستمو محکمترازقبل بخودش فشارداد و راه افتادیم.چون معنی حرفشو نفهمیده بودم تابرسیم خونه فکرم هزار راه رفت. میترسیدم باخنگ بازی که از خودم نشون دادم خورده باشه تو ذوقش و دیگه پاشو نذاره خونه مون. دوباره بخودم میگفتم شایدم میخواد منو امتحان کنه ..دیدی وقتی مطمئن شد من تو باغ نیستم بااطمینان بیشتری دستمو گذاشت زیربغلش؟خلاصه تاخونه فکرم همه جارفت اماحواسم جمع بود یهوسوتی ندم تا ببینم بعدش چی پیش میاد. چون ماجرای اخراجم از حموم زنونه یه درس عبرت درست و حسابی بهم داده بود و هر وقت نزدیک بود بندو آب بدم بلافاصله صحنهء اعتراض خانومها در حمام زنانه جلو چشام جون میگرفت و خاطرات تلخ هیاهوی زنها وگلین خانم دلاک واسم زنده میشد و خودمو جمع وجور میکردم..خونهء ما تو خیابون هاشمی بود و خونه ء شهین اینا تو سید خندان . یهو دیدم توتاکسی به شوفره

 گفت می بخشیدآقا میشه مسیرتونو عوض کنیدوماروببرید سید خندان؟یادم اومد اجاق گازمون روشن مونده ممکنه خونه آتیش بگیره.شوفره هم گفت چشم خانوم و مسیرشو بطرف سیدخندان عوض کرد.                     

گفتم چه خوب شد یادتون اومد ..اجاق روشن خیلی خطرناکه یهو خدائی نکرده ممکنه شعله اش خاموش بشه وگاز خونه رو منفجرکنه.اونهم باخونسردی چشمکی بهم زدوخودشو بمن چسبوند وگفت ازنظرتو اشکالی نداره اول بریم گازو خاموش کنیم؟ میخواستم بگم این لطف خداست که گازتون روشن مونده .گفتم نه ..اصلآ..خیلی هم خوبه. .بیشتر باهم میگردیم و بیشتر خوش میگذره. خداوکیلی فکر خودم بودم نه فکر گا  انفجار.شهین درسشوخوب بلد بود و میدونست داره چکار میکنه. منهم حدس زده بودم امامطمئن نبودم.         

. واسه همین هم دوباره رفتم تودنیای فانتزی و درتخیلات خودم بی پرده تاجائی که دلم میخواست اسب خیالمو تازوندم و جاهای خوب خوبش بود که باصدای شهین دهنهء اسب خیالوکشیدم ومتوجه شدم که به راننده میگه                                           همین بغل نگهدارید آقا.*                                                                                                         

 

5

فاصلهء سر کوچه تا در خونهء مهین خانوم  بااینکه کمتر از یک کیلومتر بود ولی واسه من قدریه سفر به شاخ

آفریقا بود.شهین هم یکریزبغل گوشم حرف میزد و داشت منو می پخت...شایدم بدوبیراه میگفت.منکه پردهء گوشم انگارکه ورم کرده باشه هیچی نمیشنیدم . یااگرهم میشنیدم و میخواستم جوابی بدم انگار نه انگار که من از روز تولد زبون تکلم داشتم.نه اینکه نخوام جوابی بدم..از خدام بود..امااولین بار بود که از ذوق حس میکردم ماهیچه های نای و گلوم ورم کرده و تارهای صوتیم هم مصادره شده .فقط صدای افکارم تو گوشم پیچیده بود و نقشه های جورواجوری که چپ و راست واسه برخورد با یک دختر خوشگل وسکسی تو یک اطاق تنها اونهم برای اولین بار در تمام این پونزده شونزده سال عمرتلف شده ام میکشیدم . همش فکر میکردم یا خواب می بینم یامردم و بپاس اینکه سالها دراثر خجالت حقمو خوردن لطف خدا شامل حالم شده و منو بدون سوآل وجواب و گذر از پل صلات بردن به بهشت.والان هم عنقریب پاداش تحمل تمام سالهای زندگی در دوزخ تنهائی راخواهم گرفت.منتها مشکل نحوهء پاداش گرفتن بود که من اصلآ بیغ و بیلمز بودم.تازه فهمیدم تا حالا چقدر سرم کلاه رفته. خلاصه تو همین شش وبش بودم که صدای چرخش کلید درقفل منزل مهین خانوم منو از دنیای تفکر و چکنم چکنم جدا کرد و ورم ماهیچه های گلوم خوابید و تارهای صوتیم هم بکارافتاد و از خوشحالی بی مقدمه پرسیدم رسیدیم؟ شهین بااون چشای جوون کش ولبخند ش که کارخونهء شکلات سازی راازرومیبرد چشم انداخت تو چشمم و پرسید نطقت واشد؟ تازه متوجه شدم تو مسیر اون حرف میزده و من باسکوتم بهترین موقعیت پیش آمده را از دست دادم.نمیدونستم چی باید جوابشو بدم؟ بر و بر عین مونگولها نگاش کردم اونهم فهمید الانه ازفشاری که بهم اومده ممکنه جون ازماتحتم در آد . فوری دستمو کشید و برد تو خونه و در را بست وگفت بدو که الآن آسانسور میره.وارد آسانسور که شدیم یه نگاه مردافکنی تو چشام انداخت و گفت" تو چند سالته شیطون " ؟                                                                                     

فهمیدم که رسیدیم سر پل خر بگیری و الان همه چی رو میشه.زبونم به سقم چسبیده بود و  داشت رودههام از حلقم میزد بیرون که آسانسور وایساد و شهین گفت بدو بریم که الان راه میفته. سریع دویدیم طرف در آپارتمان و دوباره صدای کلید و تاپ تاپ قلب و زنگی که تو گوشم میزد عین آهنگهای بندری چنون تو مغزم میکوبید که اصلآنفهمیدم کی داخل آپارتمان شدیم وچه موقع وتوسط چه کسی یه لیوان آب پرتقال تو دستهای من جاخوش کرده بود . باصدای شهین بخودم اومدم که گفت " چرا زل زدی بمن؟ آبمیوه تو بخور " . نگاه کردم دیدم تو اطاق خوابم و لبهء تخت روبروی شهین نشستم و زل زدم به چشاش. آخه منکه نرفته بودم اونجا آبمیوه بخورم. اون بمن قول داده بود منو مردم کنه.گفتم شعلهء گازتونو خاموش کردین؟ گفت ازروشن کردن شعله چیزی حالیته؟نمیدونم این جوابو یهو کی گذاشت تو دهنم؟ گفتم چه جورم؟ باخودم گفتم این اولین قدم مرد شدنه که باید بتونه شعله روشن کنه.فوری یه سیگار گذاشت گوشه لبش و یه فندک داد دست من و صورتشو آورد جلو.تازه یادم اومد عین این صحنه را یکساعت پیش تو فیلم دیدم. اما اون تو آرتیسه بجای اینکه سیگار را روشن کنه سیگارو از دهن خانومه برداشت و نگاش کردو یهو زنه را بوسید. اونهم درست تو اطاق خواب و لبهء تختخواب . دقیقآ مثل الان.ولی من باید چه خاکی بسرم بریزم؟ تاحالا واسم پیش نیومده بود سیگار یک خانومو روشن کنم.هاج و واج مونده بودم چه غلطی بکنم که پرسید چرا معطلی؟ بزرگترین شکنجه واسه من نگاه کردن به لوندیهای شهین بود چون یه اتفاقاتی در درونم میفتاد که برام ناشناخته بود.همش دلم میخواست لمسش کنم اما نمیدونستم بعدش چه اتفاقی باید بیفته .                                         

ولی تو فیلمه دیدم که مرده زنه رو ماچ کرد. اما اون مرده هم مرد بود هم دیگه احتیاج نداشت خروس زنها باشه و دوستای مادرش بغلش کنن.اما من احتیاج دارم واسه اینکه هروقت بغلم میکنن خوشم میاد. یعنی همه خوششون میاد . ما همه مون تشنهء محبتیم..همه مون دوست داریم مورد توجه باشیم .فرقی نمیکنه چند سالمون باشه و کی باشیم و چه موقعیتی داشته باشیم.عاطفه یکی از موهبتهائی است که در سرشت انسان وجود داره . نه فقط انسان..که هرموجودی به تناسب خلقتش نسبت به همنوع و جنس مخالفش این احساس را داره...فکرکردم دیگه اینجا آخر خطه. یا باید نشون بدم که منهم دیگه بزرگ شدم و از رابطه با جنس مخالف چیزهائی حالیمه و با د نیای بچگی وداع کنم و قید مورد ترحم بودنو بزنم یا ادامه بدم و به همون لاس           خشکه های گاه بگاه  دوستای مادرم دلخوش باشم و رشد اجتماعیمو بعقب بندازم .یهو تصمیم گرفتم ادای آرتیسته را دربیارم و تکلیفمو باشهین روشن کنم و بگم دوستت دارم و واست میمیرم. هرچه باداباد.           

دست بردم آرام سیگار را از لب شهین ورداشتم و درحالیکه غریق وار در دریای چشاش دست وپامیزدم .. مو بمو حرکات آرتیسته را تقلید کردم و شهین هم که درسشو خوب بلد بود درست رفتار زن فیلمو تقلید میکرد  وچشاش کم کم داشت خمار میشد وهمه چی بر وفق مراد بود که یه دفعه همچی که لبم خورد بلبش یهومثل جرقه از جاپرید و چنون محکم زد تو گوشم که راس راسی برق از چشمم وهمه جای دیگه ام پرید.یهو پاشد و برخلاف تمام عشوههای قبلیش دستشو بکمرش زد و با پرخاش گفت " خوب مچتو گرفتم..حقه باز شیاد. پس بیچاره مامانم درست حس کرده بود که وقتی میری بغلش خودتو بهش میمالی        

 

                                                              6

حالتت عوض میشه.                                                                                                               

صدای فریاد ونکرهء دائی نصراله تو گوشم زنگ زد که " مگه نگفتم به زنها اعتماد نکن؟ از حیلهء زنها غافل نشو...گفتم یا نگفتم؟ " .یهو انگار منو تالاپی انداخته باشن تو یک حوض یخ. حس کردم منجمد شدم و از مردی افتادم وبه یه تیکه گوشت بی مصرف بدل شدم.دیگه عقلم کار نمیکرد.حس می کردم فاجعه ای دردناک انتظارمو میکشه. هم خیط شده بودم وهم احساس بی شخصیتی میکردم.خداخدامیکردم یهو یه زلزله بیاد با قدرت صدو هشتاد درجه بامقیاس ریشتر. نفهمیدم اشتباه از طرف کدوممون بود. شهین که با لوندیها وعشوههاش منو ازدرون و ازبیرون به آتیش کشیده بود یامنی که مثل هر موجود زنده ای حق دوست داشتن و استفاده از غرایز خدا دادی دارم؟ بهر حال زندگی برام به آخر رسیده بود . دیگه واسم مهم نبود که شهین حین پرخاش داره فحش میده یا عذر خواهی میکنه.چون دراثر سیلی محکمی که بگوشم خورد هنوز گوشم زنگ میزد وچیزی نمیشنیدم .فقط زل زده بودم به او. به کسیکه روزی کعبهء آمال وآرزوهام بودو واسه یه لحظه دید نش خودمو بدر و دیوار میکوبیدم.یهو حس کردم بااینکه مژه نمیزنم ولی گونه هام داره خیس میشه.اونهم خوب که سر من داد وبیداد کرد سیگاری گوشه لبش گذاشت و بافندک روشنش کرد اما باپک اولی که زد بسرفه افتاد و معلوم بود اولین باریه که دود سیگار وارد ریه اش میشه. فوری اونو خاموش کرد و رفت رو صندلی پای میز توالتش نشست و ازناراحتی سرشو بزیرانداخت.دستاشو بهم گره زد ونگاهشو دوخت به گلهای قالی. دیگه همه چی تموم شده بود . همهء آرزوهام دود شد و رفت بهوا.دلم میخواست یه جوری از شرزندگی خلاص شم. اما نه تمرینشو داشتم و نه شهامتشو. خفت و ذلت ازتمامی وجودم تراوش میکرد .دیگه جای موندن نبود.پاهام یارای ایستادن و رفتن نداشت.کم کم صدای زنگ گوشم ته نشست کرد و یواش یواش صدای اونو میشنیدم که  با خودش حرف میزد .انگارداشت غمگنانه ازخاطراتش  میگفت:         - مادرم همیشه دلش بحال معصومیت وخجالتی بودن تو میسوخت. همیشه میگفت وقتی خودشو بمن میچسبونه و بغلم میکنه کمبود محبتشو حس میکنم. اوایل میگفت اونقدر کمبود داره که به این سن رسیده حتی آثار بلوغ هم درش دیده نمیشه.خیلی دلواپست بود.همش میگفت کاش خدا یه پسری مثل تو نجیب و بامحبت بهش میداد.من زیاد به حرفاش باوری نداشتم. واسه اینکه غریزه چیزی نیست که بشه بازور وسلام وصلوات  سرکوبش کرد .اما اون دلایلی میاورد که حرفشو توجیه میکرد. یه چند دفعه هم بمن میگفت کاش شما دوتا سنتون بهم میخورد و ترو میدادم به پسر عزیز خانم.حیف که نمیشه واگرهم بشه مایهء تمسخر خاص وعام میشه. خیلی نجیب و بامحبته.مگه یه زن تو زندگیش غیر از محبت چی میخواد؟ راست هم میگفت.مازنها هزار بلاهم که سرمون بیارن همچی که یه دست محبتی بسرمون میکشن و یه شاخه گل واسمون میارن و یه جملهء محبت آمیز بهش منگوله میکنن خر میشیم و همهء بدیهائی رو که بهمون کردن میشوریم و ازدلمون پاک میکنیم . حالا چه یه دونه تو گوشمون زده باشن...چه باشلاق بجرم تمرد بجونمون افتاده باشن و سیاه وکبودمون کرده باشن.بهر حال درست یاغلط این فرهنگ وارداتی توخورد مون رفته وبهش عادت کردیم.

خوب که بحرفای مادرم گوش میدادم گفتم چراما فقط  به یک فرهنگ عادت کردیم؟ اونم توکشوری که در  طول قرنها عمروتمد نش چه بواسطهء کشور گشائیهاش وچه بخاطرهجوم اقوام متعدد به این سرزمین ..ما

هر روز بافرهنگ متفاوتی آشنا میشدیم.حالا چرافقط این فرهنگ تو ذهن ما جاخوش کرده؟.چرا ازفرهنگهای خوب و مترقی  بماارث نرسیده؟آخه این مسخره نیست که حتمآ باید زن از مرد کوچیکترباشه..؟؟؟ بااینکه من یک کلمه ازمفهوم حرفاش دستگیرم نشده بود وحالت قهرابدی باهاش داشتم نمیدونم کدوم شیر پاک خورده ای ناخودآگاه تو کله ام انداخت که خودمو نخود آش کردم و از دهنم پرید و در جواب سوآلش بی اراده یهو گفتم   چرا .آخه این سوآل خود منهم بوده و حتی مورد اعتراض من.بارها میخواستم به اعتراض سرمادرم دادبزنم.

اونهم درموردهمین شهین نمک نشناس که امروزاینجوری گذاشت تو کاسه ام ورد انگشتاش روصورتم موند.

همش حس میکردم اگه موقع سیلی خوردن یه لامپ پرژکتور خاموش تو دستم بود روشن میشد و یه شهرو روشن میکرد.دلم میخواست بگم الهی دستت بشکنه .  اما دلم نمیومد.چطور میشه آدم کسی رو نفرین کنه که بیشترین ساعات عمرشو صرف فکر کردن به اون کرده ؟ خلاصه هرچی بود از دهنم پریده بود و خداخدامیکردم نشنیده باشه که ممکن بود بخاطر فضولی و پابرهنه دویدن وسط حرفش  یه بار دیگه بزنه تو گوشم. اما بخیر گذشت و به حرفاش پس ازچند ثانیه سکوت ادامه داد .ولی باعث شد که من شش دانگ حواسم به حرفاش جمع شد که مبادا دوباره سوتی بدم و ایندفعه با لگد بزنه توآبگاهم و ملاجمو بپاشونه.دیگه خیلی ازش میترسیدم.اما اونم حین صحبت هرلحظه از مقدار خشمش کم میشد و لحنش از معمولی بطرف مهربونی میرفت و منهم کم کم سوزش صورتم فروکش میکرد و جذب صحبتهاش میشدم.اون با نرمی وآرامش بطوری که منم حالیم بشه ادامه میدادکه:                                                                          

خب بالاخره ممکنه یه زنی از مردی خوشش بیاد که از خودش کوچیکتره یاممکنه مرده قیافش طوری       

 باشه که همه فکرکنن اون اصلآ تو باغ نیست و از سکس هم چیزی سرش نمیشه..در حالیکه میشه. و این   

 

                                                              7

مردم هستن که باتصورات غلط ذهنیشون خیال میکنن که اون مرد هنوز تو عالم بچگیه و کدو رو از طالبی تشخیص نمیده و نمیتونه یک انسان بالغ و یک همسر مهربون باشه ...درسته؟؟؟ دوباره خدازد پس کله ام و درمقابل سوآلی که  از من پرسید یهو از دهنم پرید و گفتم " درسته " .                                                

شهین یهو سکوت کرد و نگاهشو انداخت تو چشام و آروم پرسید  گفتی درسته...آره؟؟؟ یهو چهارستون بدنم لرزید .گفتم الآنه که یه ور صورتم بره. ازجاش بلند شد و درحالیکه چش تو چشمم دوخته بود اومد وکنارم نشست و با آرومی سوآلشو تکرار کرد.آب دهنم خشک شده بود.تو چشام حالت التماسی بود که از اون میخواستم گناهمو ببخشه و حرفمو نشنیده بگیره.زبونم بند اومده بود واگه یه لحظه دیرتردست نوازش بسرم میکشید حتمآهم خودم وهم رختخوابشو خیس کرده بودم.آخه قبلآ هم این اتفاق افتاده بود ویه روز باجیغی که بابام سرم زده بود خودمو خیس کرده بودم. اما خوشبختانه این اتفاق نیفتاد و رو سفید شدم.دستی تو موهام کشید و گفت درسته مگه نه؟ پس یه مرد میتونه مرد باشه اگرچه سنش از زنش کمتر باشه...منظورت همینه..مگه نه؟ ازترسم برای احتیاط دستمو گذاشتم رو صورتم و نگران زل زدم تو چشاش . بعد آروم دست منو کنار زد و یک بوسهء داغ جاش گذاشت رو لپم و گفت " تاحالا دختری ترو بوسیده؟ یاد حرفای خودش درمورد زنها افتادم. دیدم منهم با یه بوسهء کوچولو دارم خرمیشم و همه چیز داره از هارد مغزم دیلیت میشه و از بین میره.شهین که دید کلام تو دهنم ماسیده و بیرون نمیاد قبل از اینکه من جون از ما تحتم بالا بیاد و حرفی بزنم صورتشو جلو آوردو کاری را که دخترهای دیگه  ازانجامش بدلیل بیعرضگیشون عاجز بودن بخوبی به نتیجه رسوند و اولین درس احقاق حق رو با تمام تفسیرش بمن آموخت ومنهم الحق درسمو خوب پس دادم و رو سفید ازاولین آزمون بیرون آمده و موجبات رضایت معلمهء خویش را فراهم نمودم.اما اونچه منو گیج و حیران کرده بود رفتار شهین بود.واسه چی اونجوری زد تو گوشم و چرا اینجوری بهم فهموند که من مرد شدم و خودم حالیم نیس؟ یعنی نمیشد نرمتر و صمیمی تراین یاد آوری رامیکرد؟ نمیشد واسه اینکه مطمئن شه که اگه خودمو بمادرش میمالیدم از روی هوس بوده و نه ازروی کمبود ؟ و یه راه عاشقانه تری را انتخاب میکرد که باعث نشه تا ابد مثل سگ ازش بترسم؟ حالا نمیشد بشینیم مثل دوتا مرد که نه ولی مثل دوتا انسان متمدن گربه رو بجای اینکه دم حجله واسه هم بکشیم هردومون دست نوازش سرگربه بکشیم  ویه تیکه گوشت لخم بندازیم جلوش و ازش بخوایم کاری به حجلهء مانداشته باشه؟ جرآت سوآل نداشتم ولی مطمئنم اگه ازش میپرسیدم یه جواب قانع کننده ای سوای اینکه من فکرکردم بهم میداد.ولی هرچی میخوام بخودم بقبولونم که شهین یا روانیه یا مازوخیزم غیرتم اجازه نمیده که درمورد زنی که منو برای اولین بار بوسیده بی چشم و روئی کنم و نمکشو بخورم ویه بلائی سر نمکدونش بیارم . اونم سر نمکدونی که حسابی نمک گیرم کرده بود.اماخدا وکیلی بعد ازخوردن نمک یه حس عجیبی داشتم.دیگه احساس خجالت نمیکردم.دیگه  با کسی احساس رو درواسی نداشتم .تازه فهمیدم چه زود آدم با یه چند تابوسهء خشک وخالی احساسش عوض میشه . حس میکردم          

دیگه ازکسی نمیترسیدم الا خودش . شهین دختر باهوشی بود . خیلی زود حالت منو درک کرد و برای اینکه خودشو تبرئه کنه ومنوازکدورت دربیاره بایادآوری گذشته ای نه چندان دور خودشو اینجوری توجیه کرد که :

- وقتی فهمیدم که درموردت اشتباه نکردم میخواستم کله تو بکنم.از اینکه تو بغل این وا ون وول خورده بودی حسودیم شد.ازخودم حرصم گرفت که چراقبلآ یقین نداشتم که توهم همه چی حالیته و نباید منتظرروزی        

باشم که پخته شی و بشینم باهات سنگامو وابکنم و.بهت بگم آقاجون.کوچکترازمنی باش.خوشگل وتودل بروئی

و هرآن ممکنه فیلت یادهندستون بکنه و برگردی سراغ دخترای همسن و سال خودت خب  برگرد. دوست داری صبح تاشب قربون صدقت برم ویه لنگه پا درحموم واستم و حوله بدستت بدم خب میدم.ولی مال من باش. واسه همینم هرچی تو دلم داشتم یهو ریختم بیرون و حرص دلمو خالی کردم.کاش دستم میشکست...      

          شهین دراصل داشت حرف دلشو بمن میگفت و نظرمومیخواست و به این دلیل با این لحن صحبت میکرد       که اگه جوابم منفی بود غرورش نشکنه و بتونه یه جوری ماستمالیش کنه و بگه بخودت نگیر. بعد یه لرزشی بصداش داوبرای آخرین دفاع ازخودش لبخند تلخی که حاکی ازندامت بود زد وگفت : خب هرکسی مدلش یه                            جوریه..مدل مام اینجوریه دیگه.وقتی از کسی خوشمون بیاد سیمهامون اتصال میکنه. ا الان هم میتونی پاشی بیای و بتلافیش محکم بزنی تو گوشم تا دلخوریت بریزه. اگرهم خیلی مردی بپر ماچم کن و منو ببخش. خب...چی میگی ؟ حالامیتونی پاشی بیای یه سیلی جانانه مهمونم کنی ..یا می بخشی؟دیگه طاقت نیاوردم و خواستم تلافی کنم و مردیمو بهش ثابت کنم . یهو ازته دل سرش فریاد زدم آره..آره..لامسب من وقتی نمک گیر کسی بشم با دوتا سیلی وچهارتا چک و لگدازمیدون در نمیرم .چی خیال کردی زن؟     

یه چندین ثانیه ای سکوت شدو شهین بر و بر زل زد توچشام .اولش ترسیدم اما همچی که لبهاش آروم آروم عین غنچه واشد فهمیدم زدم تو خالش ویخم گرفته.تو این هاگیرو واگیرصدای فریاد دائیم  تو گوشم پیچید که:  

  - ثابت کردی که آبجیم تموم عمر نجیب بوده وتو هم حلالزاده ای و بدائیت رفتی.حالا برو جلدی بغلش کن تا

 

                                                                         8

 مهر تثبیتو زده باشی پای پروندهء دلش...پسر توهم عین خودم سنت شکنی واسه همینه که دوستت دارم...       دائیم داشت اینحرفهارو بمن میگفت اما نمیدونم چراشهین یهو دوید جلوو دوباره نمک گیرم کرد؟ شاید هم فهمیده بود هنوز دو به شکم و جرآت اجرای اوامر دائی رو ندارم .وقتی میگم شهین یه چیزائی داشت که دخترهای دیگه نداشتن بیخود نمیگم. یکیش هم همین فکرخونی بود که سریع فکر آدمو میخوندو آدموغافلگیرمیکرد. اونروز وقتی از خونه شون دراومدیم تازه متوجه شدم دارن کوچه رو می کنن و گند زدن بکوچه. پرسیدم چقدرتو کوچه تون چاله چوله کندن.گفت هفتهء پیش لوله گاز شهری نشت کرده بود الان یه هفته ست که دارن تعمیر میکنن هنوزهم تموم نشده.تازه دوزاریم افتاد که خونه مهین خانوم اصلآ گازی درجریان نبوده که اجاقش روشن بوده باشه.شهین هم فهمید سوتی داده ولی خب کاراز کار گذشته بود وبا یه لبخند عاشق کش ماستمالیش کردو منهم خودمو زدم به خریت و گفتم فقط بلدن بکنن اما کارشونو بلد نیستن تموم کنن.بالحن جوون کشش گفت: همه که تو نمیشن.بااینکه نفهمیدم منظورش چی بود اما حس کردم یه جورتعریف ازمنه.خیلی کیف کردم.این تغییر فصل ازنوجوانی به جوانی و از خامی به پختگی تآثیر خوشایندی درروحیهء آدم میذاره که کمتردر توصیف و بازی با کلمات جا میگیره.بهرحال اینجوری بودکه فهمیدم یه تفاهمنامه ای بین ما ردوبدل شده.وازاینکه برخلاف جریان آب حرکت کرده بودم یه احساس غروری داشتم وفکرمیکردم کمری ازغول شکوندم که هیشکی تا حالانشکونده.اونروز اگه بگم برای اولین باربود که احساس بلوغ کردم دروغ نگفتم. شهین منو بعنوان یک مرد کامل قبول کرده بود و منهم حس میکردم باعیال مربوطه  

 دارم توخیابون چیک تو چیک و بغل ببغل راه میرم.معنی کیف خرکی رو اونروز باتمام ذرات وجودم حس کردم ُاما زیباترین احساسی که بهم دست داده بود حس تملک بود.احساس میکردم دیگه شهین مال خودمه و کسی حتی حق ناخونک زدن به اوراهم نداره . این احساس تملک که بیشتر در وجود و فرهنگ ما شرقیهاست شاید بنوعی بدهم نباشه. اما اگه بری تو عمق مطلب می بینی نه تنها خوب نیست بلکه فاجعه بارهم هست . بیشترین جنایات ناموسی ناشی ازهمین احساسه.حتی حسادتهاو ازهم پاشیدگی خانوادههاریشه درهمین احساس مالکیت داره. ماشرقیها تا زمانی که باهم دوستیم وپای سفرهء عقد ننشستیم ازماتحت همدیگه هم میخوریم و همهء نقطه ضعفهای همدیگه رو ندید و بی اهمیت میگیریم ...اما همچی که عاقد خطبهء عقدو خوند و بعله رو گرفت حس مالکیت دردلمون یهو عین غدهء سرطانی  میزنه بیرون وازهمدیگه طلبکارمیشیم و صبح تاشب دنبال به سیخ کشیدن ومحاکمهء همدیگه ایم . روابطمون سرد وعادی میشه . دیگه واسه هم تازگی نداریم .      

وناخودآگاه هر روز یه آجر از پایه های ثبات خانواده رومیکشیم بیرون ومثل موریانه ذره ذره ستونهای مهر و

محبت کانون خونواده روازفرومیریزیم بی آنکه فکرکنیم همسرماهم یک انسانه وکالاو ملک شخصی ما نیست.

خلاصه این ارث آباء و اجدادی ما هرچی که بود داشت کم کم تو وجودم رشد میکرد وهرکی به شهین نگاه میکرد میخواستم چشاشو ازکاسه درآرم. خدارحم کرد جیگرشو نداشتم و گرنه تاخونه نرسیده کمترین دعوام قتل عام بود چون هرکی چشش به شهین میفتاد یادش میرفت جلو پاشونگاه کنه.آخه شهین هم تیکه ای بود       

که نگو.نمیدونم ..شایدم مردم نگاهشون معمولی بود ومن عوضی فکرمیکردم که این تصورات هم ناشی از     

 حس تملکی بود که نسبت به شهین پیداکرده بودم.فقط اشکال قضیه اینجابود که چون من از شهین کوچکتربودم کسی فکر نمیکرد شهین دوست دختر یانامزد یازن  منه .وهمه فکر میکردن احتمالآ من برادرشم واین حقو بخودشون میدادن که هرچقدر دلشون بخواد چش چرونی کنن غافل از اینکه اعصابم داشت کش میومد.شانس آوردم که شهین شروع بصحبت کرد و حواسم ازنگاه مردم فاصله گرفت.او میگفت یادت باشه فعلآ تو خونه از اتفاقاتی که امروز افتاد باکسی حرفی نزنی . فقط هرکی سوآلی کرد بگو رفتیم سینماو یه خرده تو خیابونها گشتی زدیم و برگشتیم.پرسیدم چرانباید چیزی بگم؟ گفت یه چیزهائی هست که ریز ریز باید به خونوادههامون حالی کنیم . اونها مثل من و تو فکر نمیکنن.فکرشون عقب مونده ست.وقت میبره تابخوان مثل مافکر کنن. اینه که تو اجازه بده من خودم همه چی رو روبراه میکنم. بهم برخورد . دیدم دارن عین بچه هاباهام رفتار میکنن . هنوزهیچی نشده آقابالا سر پیدا کردم .خیلی بهم زور اومداونم درست موقعی که به مراد دلم رسیده بودم .       

 بااعتراض و خیلی جدی گفتم  آخه زندگی ما بدیگرون چه مربوطه؟ به اونها چه که مادلمون میخواد چه جوری زندگی کنیم ؟شهین...مانباید اجازه بدیم هر ننه قمری تو زندگی و سرنوشت مادخالت کنه. ماباید استقلال فکری داشته  باشیم .مادیگه اونقدر عقلمون میرسه که واسه حل و فسق مشکلاتمون احتیاج به قیم و آقابالا سر نداشته باشیم . مگه ماخل وچلیم که کس دیگه ای بخواد واسه ماتصمیم بگیره؟من به هیچوجه اجازه نمیدم کسی بخواد واسه ماتعیین تکلیف کنه...حتی اگه اون کس پدریا مادرم باشه.اینو خوب توگوشت فروکن. من هرحرفی  روفقط یکبارمیگم.اینو قبل ازاینکه من خونم بجوش بیادوقاطی کنم و کاسه کوزهء همه روبهم بریزم باید بهمه   بگی .روشنه؟ درتمام مدتی که من حرف میزدم شهین متحیرایستاده بود و بحرفهای من گوش میداد وهرلحظه

برق رضایت رو درچشاش بیشتر میدیدم .حرفم که تموم شد ناباور بهم گفت :الهی من قربون تو شوهرم برم که

 

 

                                                                            9

زدی رو دست هرچی مرده...توچه آتشی بودی و خودتو زیر خاکستر پنهون کرده بودی..بخدااگه کسی بخواد مانع رسیدن مابهمد یگه بشه ریشه شونابود میکنم.واسه همیشه میخشکونمش. من توآسمونها وفانتزیهای خودم دنبالت میگشتم و روزمین پیدات کردم. تو این فلسفه روکجاآموختی؟ تو بااین طرز فکرت خیلی بیشتراز سنت حالیته.. تو به تنهائی یه دانشگاه سیاری.من حتی درتصورم هم نمیگنجید که دوراز دنیای تخیل یه مرد ایرانی مثل تو اینطور آزاد اندیش ومتعهد به حقوق انسانی باشه . میدونی که اگه همه مثل تو فکر کنن فرهنگ طلاق از بین میره و دیگه هیچ مسئله ای کانون خانواده رو تهدید نمیکنه؟ کی گفته تو بچه ای ؟ تو از پدرمن هم       

 بیشتر حالیته .تومحشری پسر. تازه فهمیدم عجب نطق فلسفی و دخترکشی کردم و خودم نمیدونستم.بعد دوزاریم افتاد که اینحرفهارو کجایاد گرفتم . اما بروم نیاوردم و سوتی ندادم.وتازه فهمیدم تو بچگی خروس     

  زنها بودن زیاد هم بد نیست ...تو بزرگی بدرد آدم میخوره.                                                                 

یه شانس بزرگی که آوردم موقع برگشتن دیدم کوچه مون پراز رفت و آمد بود وانگار یه خبرهائی بود.دختر و پسر و زن و مرد از خونه هاشون زده بودن بیرون وباهم حرف میزدن و چهرههاشون حکایت از بروز حادثه ای شاد میکرد.هراتفاقی بود برام مهم نبود.مهم این بود که همه داشتن من و شهینو دست تو دست و چسبیده بهم میدیدن.شهین هم بعد از اینکه منو بعنوان مرد ایده آلش انتخاب کرده بود واسه اینکه بهمه بچه محلهام بفهمونه که این مال (یعنی من) منبعد صاحاب داره آب روغنشو اضافه کرد و دستشو انداخت دور کمرم وباتلق تلوق کفشهای پاشنه صناریش توجهء همه را بماجلب کرد و بزرگترین آرزوی منو برآورده کرد.حس کردم مورد    

توجه بودن چه لذتی داره. تازه فهمیدم دلسوزی دادن به بچه محلها چه غروری به آدم میده . بعد پشیمون شدم که چرامدتها ماهیت اصلی خودمو قایم میکردم. افسوس میخوردم که خجالت کم کم بخوردم رفته بود و باورم شده بود که خجالتی ام و جنس مخالف رافقط از لای درزپرده باید موردآنالیزو بررسی قرارمیدادم . محسن    

وقتی منو باشهین دید انقدر دهنش واموند که دیدم آب دهنش داره میریزه رو پیرهنش.گفتم بچه آب دهنتو جمع

کن کوچه رو کثیف کردی..بیچاره ترسید و فوری خودشو جمع و جورکردو گفت نوکرتم سالار. واین حرف  

چقدربدل شهین نشست. بغل گوشم گفت : سالار محله هم که هستی.منم یه تریپ گذاشتم و گفتم چکنیم دیگه.     

البته این جمله اونوقتها  تو بورس بود و اکثرآ از دهن آرتیستهای فیلم فارسی شنیده میشد و تو اجتماع هم وقتی میخواستن خودی نشون بدن این جمله رامیگفتن..خیلی هم حال میداد همونطور که شهین هم ازشنیدنش حال کرد.اما علت شلوغی کوچه بردن جهیزیهء مینو دخترحاج موسی بنکدار بود که گویا علاوه بر مفصل بودن جهیزیه..گویا جلوی کاروان جهیزیه ارکستری هم براه افتاده بوده وجوونای محل همراه داریه وآکاردئون وقره نی بزن بکوبی داشتن .حاجی بنکدار از پولدارهای گندهء کوچه مون بود وتنها یه دخترداشت وهزارخواستگار.

.حاجی بنکدار از پولدارهای گندهء کوچه مون بود و تنها یه دختر داشت وهزارتا خواستگار.نه اینکه فکر        کنین دختره مالی بود...نه مالی نبود . منتها ثروت بیحساب پدره که همه میگفتن از دزدی و تقلب ودوز و کلک بدست آورده عین آهن ربا جوونائی رو که دنبال آیندهء بی درد سر میگشتن بخونه شون میکشوند.وگرنه تو کوچهء ما وفور نعمت بود ویکی از یکی خوشگلتر . اگه کمرو و خجالتی نبودم  بی شک تو همون کوچه یه برج حرمسرا میزدم شصت طبقه تو هر طبقه شم یه حاج خانوم میذاشتم ومیزدم رو دست حاجی بنکدار .همون کاری که الآن مایه دارها میکنن ولی جرآت ندارن همه رو یکجا جمع کنن...شصت طبقه رو تقسیم به شصت نقطهء تهرون میکنن و اسمشو میذارن شعبه های تجاری . وقتی هم میخوان به خانوم بزرگه که دختر یکی دم کلفت تراز خودشونه سوآل جواب دیر اومدنشونو پس بدن میگن به حضرت عباس تو یکی ازشعبه های تجاری گیرافتادم . بما چه مربوطه؟ ماهمین یه لقمه شهین واسمون بسه.تازه اگه توگلومون گیرنکنه چاکرخداهم هستیم.

اونروز که نقطه عطفی در تاریخ زندگیم بود بقدر تموم سالهای خوش زندگیم بهم خوش گذشت و خاطرهء خوش بجا گذاشت. وقتی عزیز در رابروی ما واکرد و دید شهین دستشو گذاشته زیر بغل من دوزاریش نیفتاد چه اتفاقاتی افتاده..گفت:شهین جون خداپدرتو بیامرزه که دستشو گرفتی و نذاشتی گم و گورشه . خیلی سر      

بهواست شهین هم نه گذاشت و نه ورداشت با خنده گفت : نگین عزیز خانوم....شوهرمه ..بهم برمیخوره.        چنون برق سه فازی ازم پرید که چشام سیاهی رفت. دیدم همه چی لو رفت . واگر دوتائیشون نخند یده بودن داشتم سکته میکردم. شهین در عین حالی که اصل قضایا رو میگفت..طوری میگفت که بدلیل تفاوت سنی من و خودش..همه خیال میکردن داره سر بسر من میذاره واسه همین هم کسی دنباله شو نمیگرفت.اما من باهرجمله ای که او میگفت قبضه روح میشدم . خصوصآ وقتی مهین خانوم پرسید کجاها رفتین ؟ چکار کردین ؟ با لبخند و خونسرد گفت بردم مردش کردم و برگردوندمش . یک کاریش کردم خجالتش بریزه.منبعد قراره دوست دخترش بشم تا به سن قانونی برسه بعد بیام خواستگاریش . دیدم هرچی بین ما گذشته بود رک و پوست کنده رو کرد.نفسم بند اومده بود . اما نفهمیدم  چرا هر حقیقتی رو که شهین میگفت اونها می خندیدن ؟ انگار شهین بااینکه دختر بود خیلی دل وجگرش ازمن بیشتر بود و داشت به تعهدی که داده بود عمل میکرد.ولی بلد

 

                                                             

                                                           10

 بود چه جوری بگه که سوتی نده.عزیز رو بمن کرد و پرسید ..پس بهت خوش گذشته پسرم آره؟ یهو شهین سکوت کرد وخیلی جدی منتظر شد ببینه جواب من چیه. مونده بودم چه جوابی بدم که ضایع نشه. وقتی چشمم به چشمهای منتظر شهین افتاد جرآت پیداکردم و خواستم منم جلوش کم نیارم ..ازته دل درحالیکه به چشای شهین نگاه میکردم گفتم خیلی..                                                                                                    

وقتی دیدم شهین با اطمینان خاطرگل از گلش شکفت انگار دنیا رو بهم داده بودن. دلم میخواست بپرم ماچش کنم و سرمو بذارم رو سینه اش.اما خندهء حضارودست زدن برای شهین که موجب خوشحالی من شده بود باعث شد خود شهین ازخوشحالی منو بغل زد و جلوی همه با چنون فشاری لپ منو بوسید که مادرش بخنده گفت : باد کشش کردی مادر.وشهین گفت : آخه شما نمیدونین من امروزچقدراز دست این شازده بهم خوش    گذشت.مامان ..یه گوله آتیشه وکوت نمکه ..بخدا حرفهائی میزنه که یک کلامش از دهن گنده گنده هاش هم درنمیاد.خاله اشرفم باتعجب پرسید از دهن این؟ و شهین گفت خاله جون دیگه فقط این خالی نگو ...بگواین شازده.این آقا خوشگله .ندیدی. دخترهاچطورداشتن باچشاشون میخوردنش..همچی عشق میکردم بااین مرد جوون راه میرفتم...عزیز خانوم ..میخوام ازت اجازه بگیرم منبعد دم بساعت بیام واین جوون عناتوازت قرض  بگیرم. فضای شادی ایجاد کرده بود وخوش بیانی اومجال شکافت حقیقت بکسی نمیداد ضمن اینکه شجاعانه و

بی پرده داشت ذهن حاضرین رابرای صحبتهای آینده آماده میکرد.و منهم مو بمو داشتم ازاراده و شجاعتی که  شهین  برای بدست آوردن زندگی دلخواهش بخرج میداد درس می آموختم وآرزو میکردم کاش شرایط بگونه ای بود که میتونستم درلحظه خودم بامنت ازش خواستگاری کنم و بچنگش بیارم.راستش هر وقت به شهین وحرف زدنش نگاه میکردم احساس ازدواج بهم دست میداد.رویهمرفته جذابیت عجیبی داشت.دیگه باهاش      

احساس غریبی نداشتم .                                                                                                            

از اونروز دیگه روحیه و افکار و رفتار و کردارم رنگ دیگه ای بخودش گرفت. ورود بجرگهء مردان را در خودم احساس میکردم. همش بفکر شهین بودم . تو خواب..تو بیداری..تو مدرسه..تو خیابون..خلاصه در شبانه روز یک لحظه هم از فکرش غافل نبودم . سرمو میزدن دم دانشگاهش بودم..تهمو میزدن سرکوچه شون منتظرش وایساده بودم.آه که عشق چه میکنه؟ شهین معتقد بود باید تمام هم و سعیمونو بگذاریم برای پیشرفت در درس. او اعتقاد داشت تنها برگ برندهء ماپس از عشق د رسه و بس. بخاطر اون چنون خرخونی میکردم که نمراتم هرروز سیر صعودی طی میکرد. رفت و آمدهای ما با پیش درآمدی که درآونروز فراموش نشدنی شهین اجراکرد دیگه نه شک برانگیز بود و نه مانعی سر راهمون وجود داشت. چه رفتن من به خونهء شهین وچه اومدن اون به خونهء ما.علاقهء ما روز بروزبه همد یگه بیشتروعمیقتر میشد. یه روزصبح که شب قبلش

  از فکرو خیال شهین مژه نزده بودم و مثل مار بخودم می پیچیدم. گفتم چه کاریه؟ خب چرا وقتی کسی رو تااینحد میخوام نباید بهش برسم ؟ کلهء صبح راه افتادم رفتم در خونه شون. زنگ زدم . درراکه بازکرد باقیافهء درب و داغون من روبرو شد جاخورد و سلام یادمون رفت . پرسید چی شده ؟ چرااینقدر بهم ریخته ای ؟ باحالت طلبکاری و معترض گفتم : دیگه خسته شدم ..اومدم سنگامو باهات وابکنم. جاخورد گفت قربونت برم.. برم چاقو بیارم سرمو ببری؟ گفتم من دیگه از این انتظار طاقتم سراومده. باید همین امروز تکلیفمونو باخونوادههامون روشن کنیم.من دیگه بی تو قادر به زندگی نیستم...اینو جدی میگم. مکثی کرد و گفت..بیا تو . گفتم تو نمیام تا تکلیفم معلوم نشه از اینجا جم نمیخورم؟ گفت  خیلی خب ..اگه میخوای توکوچه ازم خواستگاری کنی پس بذار بمامانم بگم بیاد تو کوچه. دختره سرشو انداخته بود پائین داشت میرفت مامانشو صداکنه که صداش کردم. گفتم دم کوچه نه...ایستاد . یه تریپ اخم آلودی بهر زحمتی بود بخودم دادم . بهش   

گفتم میام تو . راه افتادیم و رفتیم تو خونه . اما مادرش نبود. گفت رفته نون بگیره واسه صبحونه.بعد منو بوسید وگفت با اخم و ترشروئی که نمیان خواستگاری. لبخندی زد و با لوندی خاص خودش گفت.بیا برو تو دستشوئی آبی بصورتت و شونه ای بموهات بزن که مامانم فکر نکنه من زورت کردم بیای خواستگاریم . وقتی دم دستشوئی صورتی شستم و شونه ای بموهام زدم و تو آینه بخودم نگاه کردم دیدم عجب تیکه ای شدم . حسابی تو این چند وقت دوستی با شهین استخون ترکونده بودم و شبیه مردهای جوونی شده بودم که با قبلآ تومنی دوزار و ده شی فرق کرده بودم.اعتماد بنفسم فوق العاده بالا بود. وقتی اومدم تو پذیرائی دیدم میز صبحونه ای چیده بود که هر اشتهای کوری رو سرذوق میآورد . حیرت کردم این سفره وتو این وقت کم؟ گفتم همه چی که رو میز هست.پس مادر رفته چی بگیره ؟ گفت مامان یه سررفت شهرداری پایانکارساختمونو بگیره گفت ظهر که میاد سر راه پیتزا میگیره و میاد. سفارش کرد تاظهر هله هوله نخوری که برات میخواد پیتزا مخلوط بگیره . با تعجب پرسیدم واسه من؟ گفت میدونستم میای.خوابتو دیدم. بعدهم خندید و بغلم کرد وتموم صورتموماتیکی کرد وده دفعه از ته دل قربون صدقه ام رفت.احساس آرامش مطبوعی بهم دست داد وانگارازجنگ قیصر روم برگشتم وحالا به آرامش رسیدم.شهین دختری نبود که بگذاره کوچکترین ناراحتی

 

 

                                                           11

د رروح و روان دلداده اش ایجاد بشه .                                                                                          

برتمام پیشامدها مثل  فاتحی نیرومند پیروزمیشد. واین ازاعتماد بنفس والائی بود که داشت. اودرست نقطهء مقابل من بودو معلم خوبی برای ایجاد اعتماد بنفس درمن.اونروز با شهین خیلی حرف زدیم . اونقدر که نفهمیدیم کی ظهرشد وکی گشنه مون شد . از مهین خانوم هم خبری نشد اما توهمین گیرودار صدای زنگ در بلند شد و شهین رفت دررابازکرد و بعدهم بادوتا جعبهء پیتزا وارد اطاق شد و گفت تاتو دستاتو بشوری منهم میزو چیدم.گفتم  پس مامان کو؟ گفت اون شبهای جمعه تانره سرخاک بابام و خیرات نکنه آروم وقرار نداره...حالادیدین این دخترچه اعجوبه ایه؟ دست چرچیلو از پشت بسته.مادره اصلآ از دیشب خونه خواهرش بوده . پیتزاروهم خودش سفارش داده بود. از اینهمه ذکاوت وسیاست و شیطنت دلم میخواست کله مو محکم بکوبم بدیوار. این خصلتو من باید میداشتم نه زن من.حالازنم هم که نه.. بالاخره دوست دخترم که بود.          

دیگه خودمو آماده کرده بودم همچی که مهین خانوم پاشو  گذاشت داخل اطاق باصدای بلند اونومخاطب قرار  

بدم و بگم اومدم خیلی جدی شهینو از شما خواستگاری کنم.اجازهء مخالفت هم بهتون نمیدم .چون ماهمدیگه رو

دوست داریم.البته اگه صحبتهای شهین وتآثیرش درمن نبود ازمن عمرآ چنین جسارتهائی برنمیومد.داشت کم کم به شهین حسودیم میشد.خلاصه بعداز نهار زدیم بیرون و رفتیم طرفهای خیابون پهلوی و به پیشنهاد شهین به یکی دوتا نمایشگاه اتومبیل هم سرزدیم. میگفت مامان قراره برام ماشین بخره.خواستم به سلیقهء توباشه. یهو

یک تحول عظیمی درذهنم بوجود اومد. این دیگه یعنی انتهای خوشبختی . بقول شهین اندشه . واستون نگفتم. بابای شهین قبل از اینکه سکته کنه تمام ثروتشو به اسم زن و تنها دخترش کرده بود.چون دکترها بعداز سکتهء

اولش بهش هشدار داده بودن که زیادی از اعصابت کار نکش که اگه ایندفعه بیای بیمارستان دیگه برگشتی برات نیست. اون بیچاره هم برای اینکه درد سراونارو سرتصاحب ارث و میراث کم کنه وبرای جلو گیری از اینکه اینها دائم تو راهروهای دادسراهامجبورنشن واسه قضات قمیش بیان که کارشون راه بیفته.. به وکیلش دستورداده بوده که تمام  سوراخ سمبه های بهانه و ایراد قانونی رو بتونه بکشه و ثروتش مستقیم واریزبه حساب زن و بچه اش بشه...البه این حکایتو یه روز شهین واسم گفته بود.شهین هم بامقداری از ارثیه اش یک آپارتمان تو الهیه خریده و داده اجاره...همونطور که مغزشو داده اجاره .اون با زیبائی و موقعیتی که داره اومده چله نشین من شده . منهم بچه گدانبودم .امابقدراون هم اعیون نبودم . تنها شانسی که من آوردم معیارانتخاب شهین برای ازدواج مثل معیار دخترهای دیگه نبود . اون معیار خوشبختیش مال و منال بحد      

 وفور نبود.چون خودش بیش از حدکافی مال و منال داشت .اون دنبال آدمی میگشت که بتونه واسه همیشه       مال خودش باشه. خصوصآ از سن پائین باهاش آشنابشه که در تثبیت شخصیت اون خودش فرم دهنده باشه و بقول خودش قالب شخصیت مردشو خودش بریزه منتها نه با استبداد و خودخواهی. بلکه بقول خودش کاملآ ..

بارفاقت. و تفاهم نقیصه هاروبدست زمان بهش شکل مثبت بده تاهیچوقت اختلافی در زندگی شیرین پیش رو براشون پیش نیاد.و اگه تاامروز ماشین نخریده بخاطر مادرش بوده که میگفته بگذار روزی که خوب پخته شدی و از هیاهوی شرارت بااتومبیل دور شدی ماشین بخر که باهاش رفع احتیاج کنی .. نه اینکه از خیابونها جای پیست اتومبیلرانی استفاده کنی ... و طبق صحبت  قبلیشون دیشب مادرش باخرید اتومبیل موافقت کرده و شهین هم قرار بوده بیاد دنبال من که باهم بریم اتومبیلو انتخاب کنیم که من هم سرصبحی باتوپ پر سر رسیده ام و برای اینکه بااخلاق خوش بریم بیرون...ماجرای امروز روپیاده کرده و ماروازکلهء صبح گذاشته سرکار. بطوریکه اصلآ نفهمیدم زمان چطور گذشت وکی ظهر شد و کی بعداز ظهر.نگفتم این دختر چرچیلو

 درس میده ؟ وهمین اخلاق و رفتارش بود که روزبروز ولحظه به لحظه منو بیشتر شیفتهء اون میکرد.      

وقتی وارد نمایشگاه اتومبیل شدیم دیدم فروشنده و شاگرداش  همه با خوشروئی جلو پاش بلند شدن و تحویلش گرفتن . تازه فهمیدم که قبلآ با اونها قول و قرارشو گذاشته اما بطور قطع اتومبیلی را انتخاب نکرده و قرار شده با سلیقه و نظر دوتائیمون انتخاب بشه والحق که بیشتر نظرمنو جویا میشد و خودش بیشتر از نظر ایمنی اتومبیل توضیح میداد و وقتی میگفتم تو از کدوماشون خوشت میاد ؟ میگفت من سلیقهء ترو بیشتر از سلیقهء خودم قبول دارم .... توانتخاب کن . ولی نوع نظردادنش اینجوری بود که توجهء منو به اتومبیلی که فکرمیکرد دوست داره جلب میکرد.  یعنی حین صحبت ضمن تو ضیح دادن میرفت روکاپوت یا صندلی شوفر اتومبیل می نشست و بامن حرف میزد ومن چشمم به زیبائیهای اون اتومبیل میفتاد و در مقام مقایسه از اون اظهار نظر میخواستم . بهر حال اتومبیل دلخواه من که در ضمن مورد نظر خودش هم بود قولنامه شد..بردند باکشو پر کردن و سوئیچشو بایک شاخه گل تقدیم شهین کردن.شهین هم سوئیچو جلوی چشم من گرفت که ازش بگیرم و سوار شم . گفتم منکه تصدیق ندارم . اونم سوئیچو خودش برداشت و شاخه گلشو تقدیم من کرد.ولذت این رفتاربزرگوارانه و عاشقانه را هیچوقت فراموش نمیکنم و جزو بیادماندنی ترین

لحظات شیرین زندگیم در خاطرم ثبت شده. اونروز همونطور که بهم قول داده بود حسابی رفتیم الواتی وهر

 

                                                             12

جای باحال تهرونوکه بگی رفتیم و شهین هم حسابی بریز بپاش کرد و نگذاشت من دست توجیبم کنم . میگفت امروز روز توئه و من میزبانتم.البته روزهای دیگه هرکدوم هروقت دلمون میخواست خرج میکردیم اما اونروز بقول خودش روزتصمیم من بطور جدی برای زندگی بود ومیگفت امروز جزو ارزشمند ترین روزهای زندگی یه دختره. روزی که مردتصمیم ایجاد زندگی مشترک باهمسرش میگیره...یعنی روز خواستگاری برای دخترها روزی ارزشمند و پر خاطره ست . وقتی تو پارک نیاوران نشسته بودیم و            

 بستنی میخورد یم همونطور که نگاهش میکردم نمیدونم چرایهو یه بغضی تو گلوم نشست و حالمو عوض کرد.شهین سریعآ این تغییر حالت رو متوجه شد.پرسید یهو چت شد؟ نتونستم جوابشو بدم. ازطرفی هم دلم نمیخواست جلو روش بغضم بترکه و گریه ام دربیاد . پاشدم و پشتمو به اون کردم فوری بستنیشو مثل من انداخت زمین واومد مقابلم ایستاد واصرارکردکه بگم چی شده. مقاومت کردم.اما وقتی بجون خودش قسمم      

 داد طاقت نیاوردم و بغضم ترکید. فوری سرموگذاشت رو شونه اش و نوازشم کرد. ماهیچکدوم طاقت دیدن ناراحتی همدیگه رو نداشتیم . بالحن محزونی حین اینکه نوازشم میکرد پرسید : نمیخوای به شهینت بگی چی شده؟ تو همین حالت گفتم میترسم شهین..منوازخودش جداکرد و باسرانگشتش اشکامو پاک کرد و گفت : از چی میترسی دورت بگردم؟ گفتم همش ترس دارم از اینکه ترو از دست بدم . .. واسه چی امروز مامانت      

 خونه نموند که من حرفامو بهش بزنم ؟ یهو منو چسبوند ببغلش وگفت ترست فقط اینه؟ توکه منو ترسوندی.خب حالا که اون نمونده خونه..مامیریم پیشش. گفتم : نه .من خونهء خالت نمیام .میخوام فقط خودمون باشیم. گفت مامان دیگه باید الان برگشته باشه . میریم پیشش . منتها اول میریم خونه شما بمادرت اطلاع میدیم که تو خونهء ماهستی ازاونجام میریم پیش مامان من.راضی شدی ؟ گفتم اگه مامانت مخالفت کرد چی ؟ گفت خب هرکسی اختیارعقایدشو داره . با هم گفتمان میکنیم. اگه تفاهم ایجاد شد که شد . اگرنه اونوقت خودمون تصمیم میگیریم . ولی تااونجائی که من مامانو میشناسم انسان آزاده و پای بند حقوق انسانیه.احتمالآ رضایت میده. ولی اینو بدون که من به هیچکس اجازه نمیدم ترو ازمن بگیره .حتی به مامانم .شیک فهم شدشاه

دوماد؟لحن گفتاروعزم جذ مش به ازدواج ولبخند عاشق کش وکلمهء شاه دوماد انقدربرام بزرگ بودکه درقالب

خوشبختیم جانمیگرفت . فضای بیشتری میطلبید.مونده بودم اینهمه خوشبختی رو کجای روح و کالبدم جابدم ؟

وقتی رسیدیم خونهء ما دیدم مهین خانوم و خواهرش و خاله اشرف منهم اونجان . مادرم وقتی شهین بهش سلام کرد اونو بغلش کرد و بوسید و گفت سلام عروس خوشگلم . داشتم میرفتم تو اطاق یهو میخکوب شدم . چند ثانیه فیکس موندم و بعد برگشتم نگاهشون کردم . مادرم پشتش بمن بود وشهین صورتش. درمقابل حیرت من چشمکی بهم زد ویه لبخندهم ضمیمه اش کرد . مادرم تعارف کرد که بیاین تو ..شهین گفت شمابفرمائین ماداریم میایم .بعد هم دستاشو بکمر مبارکش زدو خیلی جدی وایساد برو بر منو نگاه کرد .                       

پرسیدم : شنیدی مادرم بهت چی گفت ؟   گفت آره...عزیز جون گفتن بفرمائین تو. حالاتاصداشون درنیومده بدو بریم تو . عجب فضائی بود ..شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمع بودن .مهین خانوم.. توبا خانوم خالهء شهین و خاله اشرف من . چه تحویلی گرفتن مارو .. وچه کیفی کردم من . درد سرتون ندم بعد از تمام خوش وبشها و چاق سلامتیها اونجورکه دوزاریم افتاد قضیه از اینقرار بود که این هیئت چهار نفره نشسته بودن وواسه من و شهین بریده بودن و دوخته بودن . یعنی ایکه مهین خانوم وخاله توبا اومده بودن خواستگاری من. و رضایت مادرمو جلب کرده بودن.گویا طراح اصلی هم شخص عروس خانوم بودن . وتمام روز شهین

میدونسته تو خونهءماچه خبره ..فقط من آلو پشندی تو باغ نبودم . وقتی دیدم به میمنت و مبارکی تبریک گفتن و دست زدند  یهو داغ کردم و از جام بلند شدم وگفتم : نه ...من ازدواج نمیکنم . شایدهم اتخاذ چنین ایستادگی ومخالفت فوران احساسات ناشی از مرد شدنی بودکه دراون لحظه گنجایششو نداشتم.بهر حال اونچه از شهین آموخته بودم این بود که آدم برای احقاق حقش باید ازخجالت چشم بپوشه ودرکمال ادب عقیده شو بیان کنه . سکوت سنگینی برقرار شد و شهین لبخند رو لبش خشکید و برو بر زل زد بمن درحالیکه ازاین حرکت من خوشش هم آمده بود اما شک داشت که این حرکت ازروی حساب انجام شده باشه. ودراین مورد حق با اون    بود .بمن برخورده بود. تو روی شهین وایسادم و گفتم : من اجازه نمیدم دیگرون واسه من تصمیم بگیرن . اگه زنی قراره بیاد تو زندگیم من خودم باید ازش خواستگاری کنم . من باید تمام رسم و رسومشو برای زن آ ینده ام بجا بیارم . باید برم خواستگاریش . باید درمورد زندگیمون بازنم صحبت کنم . باید نظر نهائی اونم بشنوم . اون قراره باهام زندگی کنه . اون یعنی تمام زندگی من.اونوقت شما خودتون درمورد ماتصمیم  میگیرین بدون اینکه ما درجریان باشیم؟ بعدم دلخورازاطاق زدم بیرون ومتعاقبآ شهین که مقابل حضارقرار

گرفته بود وبا نگاه جویای چه باید بکنیم مواجه شده بود.با.تبسمی که بلب داشت شانه بالا انداخت و گفت : بااینکه طراح اصلی خودم بودم ...اقرار میکنم اشتباه کردم... من تابع نظر شوهرم هستم . بعدهم اومد تو     

 

 

                                                                

 13

حیاط دنبال من . خاله اشرف گفت : خدائیش حق  بااونه..جوونه...آرزو داره . بغرورش برمیخوره. خاله توباهم لبخندی زد و گفت :خوشم اومد. بهش امیدوار شدم.گمونم همون الگوئیه که همیشه شهین در مورد مردآینده اش ازاون حرف میزد.                                                                                                

شهین اومد کنارمن رو پله های حیاط نشست . ازاون لبخندهای همیشگیش زد ودستمو گرفت وگذاشت روی پاش و دست دیگر خودشم گذاشت روش.بعدش یه نوازشی بدستم کرد و درحالیکه متفکربه روبرونگاه میکرد

 گفت:چقدراز این کارت خوشم اومد...چقدراز اینکه بفکرمنی جلو مامان اینها احساس غرور کردم.منوببخش. اونا تقصیری ندارن . من فکر میکردم اگه غافلگیرت کنم خوشحال میشی.خیلی طول کشید که راضیشون کنم

البته علت مخالفتشون عقلانی بود ولی من معتقدم عشق نه مرز و خط کشی داره نه عقل ومنطق سرش میشه.

اونها معتقد بودن چندسالی صبرکنیم که درسهامون تموم شه .توبری سربازی و منهم دکترامو بگیرم و مطبمو

بزنم. این من بودم که اصرار کردم..حالام منم که ازت معذرت میخوام. نگاهش کردم و گفتم : اینها نقشهء تو بود؟ سری بعلامت مثبت تکون داد.بعد کم کم لبم بخنده بازشد ودرمقابل حیرت شهین خندیدم.پرسید واس چی

میخندی؟گفتم : همهء این دلخوریها بخاطر تو بود. من ازمادرم توقع داشتم برام مادری کنه .من دلم میخواست مادرم بیاد باهات صحبت کنه.. بخاطر یکدونه پسرش باهات حرف بزنه وازت بخواد که منو به غلامیت قبول کنی.میخواستم مادرم هم مثل من بدونه چه گوهر گرانبهائی روداره به خونهء پسرش میبره . البته اون الانش هم میدونه..بارها آرزوش این بوده که تو عروسش باشی ..دلم میخواست  با چشای خودش ببینه که من اونو به آرزوی محالش رسونده ام. ولی اون هنوز نظرمنودرمورد تو ازم نپرسیده . واسه اینکه تاحالابهش نگفتم که من بدون شهین میمیرم . اون الآن پیش خودش خیال میکنه من از روبچگی عاشقت شدم . باید ازمیزان عشق من بتو کاملآ آگاه بشه . تو قراره عروسش بشی ..معشوقهء پسرش که نیستی.من میخواستم بعدازاینکه ازجانب تو و مهین خانوم خاطر جمع شدم برم با مادرم صحبت کنم وماجرای عشقمو از همون دوسال پیش که بابام داشت میرفت آمریکا و مادرم براش آش پشت پا پخته بود و توهم بامادرت مهمون مابودین و.. وقتی تو داشتی بخجالتم میخندیدی و منهم داشتم عشقتو تو قلبم جامیدادم واسش بگم تاامروزی که دیگه آخرخطه    

و نمیتونم بی توزندگی کنم..مادرم باید بدونه تو چقدرازسرمن زیادی..اون باید بدونه بیداریهای شبونهء من   

 واسه چیه. بایدبهش بگم عشق توباعث میشد من خودمو واسه شهین خانوم لوس کنم و برم بغلش ...چون همچی که بغلش میکردم بوی عطرتن تو بمشامم میخورد .میخواستم بمادرم بگم اونوقتی که دوهفته مریض افتادم خونه ودکتر بالاسرم آوردی و دردمونفهمید.. درد من درد عشقی بود که از بزبون آوردنش عاجزبودم و مجبوربودم بسوزم وبسازم اونم بجرم اینکه ازتو کچیکتر بودم و اجازه نداشتم درد عشقی رو بزبون بیارم که داشت ذره ذره آبم میکرد. چقدر مسخره ست. واسه عشق هم مرز و قانون میذارن. بیچاره مادرم چه اشکهائی که تو خلوت خودش واسه من میریخت و چه راز و نیازهائی که واسه بهبود من با خدا میکرد. آخرش هم همون خدا دلش بحال اشکهای اون سوخت و منو بهش داد. خودم که ابدآ به زنده بودنم امیدی نداشتم چون انگیزه ای واسه زندگی کردن درمن نبود. اینارو نه مادر تو میدونه ...نه مادرمن.حالام که فهمیدم اونها دستورات ترو انجام دادن ..پشیمونم که چرادلخورشون کردم . تو اختیار جون من رو هم داری ...بریم ازشون عذ ر خواهی کنم . وقتی برگشتم و نگاهش کردم که تآثیر گفته هامو درچهره اش ببینم ..دیدم بپهنای

صورتش اشک ریخته . قلبم ریخت پائین.من طاقت ناراحتی شهینو نداشتم . فکر کردم از دستم ناراحت شده. دلمرده پرسیدم : تو داری گریه میکنی ؟ من ناراحتت کردم ؟ .ناگهان زد زیر گریه و دست انداخت بگردنم . سرشو گذاشت رو شونم و زارزار گریه کرد . تو همون حال میگفت . خدایا من طاقت اینهمه خوشبختی رو ندارم . خدایا تو چه بزرگی .من دیگه ازت هیچی نمیخوام...هیچی.                                                    

بهر حال حرف من بکرسی نشست وابتدا نشستم با مادرم صحبت کردم و سیر تاپیازقضایا را براش گفتم و یک سری هم مادرم آبغوره گرفت و بعدهم زبان به گله وگله گذاری بازکرد که توچرامنو محرم ندونستی و رازدلتو بامن درمیون نگذاشتی ؟ منکه میدونی شهینو خیلی دوست دارم. بامادرش هم از قدیم الایام دوستم..خب خودم پاجلو میذاشتم وواست نشونش میکردم تا بزرگ که شدین دست همو بگیرین برین سر خونه زندگیتون. اگه زبونم لال تواون مریضی اتفاقی واست میفتاد من چه خاکی باید بسرم میریختم ؟ مگه من جزتو کیودارم ؟دلداریش دادم وگفتم حالاکه اتفاقی نیفتاده . پس دیگه گریه چرا؟ بشین فکر کنیم ازکجاشروع کنیم که تمام آرزوهای توهم برآورده بشه . منهم  به آرزوم برسم . گفت خب اول باید تاریخ خواستگاری رو

باخونوادهء عروس مشخص کنیم.                                                                                             

من امروز زنگ میزنم بامهین خانوم هماهنگ میکنم . پرسیدم احتیاجی نیست من زنگ بزنم؟ گفت نه ..اینکار دیگه کاربزرگترهاست . فرداهم باعروس خانوم قرار میذاری میری یکدست کت شلوار شیک

بسلیقهء دوتائیتون واسه شب خواستگاری میخری که باروزهای معمولیت متفاوت باشی چون اونشب مهمون

                                                         

 

                                                       14

بسلیقهء دوتائیتون واسه شب خواستگاری میخری که باروزهای معمولیت متفاوت باشی چون اونشب مهمون غریبه هم داریم .گفتم مهمون غریبه دیگه کیه؟ گفت بزرگها و ریش سفیدهای فامیل ما و مهین خانوم .گفتم حالا لازمه که غریبه هم بیاد؟ گفت جزو رسم و رسومه...  بزرگترها حتمآ باید باشن . گفتم اوناواسه چی میان؟ مادرم گفت تو مراسم خواستگاری برای شرایط ازدواج ومهریه و شیربها و محل اجرای عقد و عروسی و خرید عروس وتعداد مهمونهای دعوتی و  همه و همه بزرگترهای فامیل باهم چک و چونه میزنن

 و اگر به توافق رسیدن این وصلت سر میگیره . نگران شدم . پرسیدم اگه به توافق نرسیدن چی؟ مادرم       

 گفت : خب اگه بزرگهای فامیل به توافق نرسیدن عروسی سر نمیگیره.                                                           آوار دلم فرو ریخت و رنگم پرید . گفتم یعنی چی ؟ هیچکس حق نداره جلوی این عروسی رو بگیره .

دید من داغ کردم گفت : رسم نیست روحرف بزرگترها کسی حرف بزنه اما نگران نباش اگه کار به اونجاش

بکشه من پادرمیونی میکنم و وسط قضیه رو میگیرم و معامله رو جوش میدم . گفتم وسط کدوم قضیه رو میگیری ؟کدوم معامله رو جوش میدی ؟ مگه من میخوام  ملک و املاک بخرم ؟ من میخوام زن بگیرم  با   رعایت سنتهای اصیل ایرانی. مادرم گفت : خب اینهائی هم که من گفتم گوشه ای ازسنتهای اصیل بود مادر. گفتم که...تو نگران نباش ..من هستم هوا تو دارم . فقط قبلآ باید درمورد شرایط تو و شهین جون بابزرگترهای فامیلمون صحبت کنم که یک آمادگی ذهنی داشته باشن. گفتم منظورتو نمیفهمم . گفت : مسئلهء تفاوت سنیتون تو فرهنگ امروزه هنوز جانیفتاده . هنوز جامعه بااین مسئله کنار نیومده و تابوده این تفاوت سنی همیشه بنفع  مردهابوده ...یعنی اگه یه مرد هفتاد ساله با یه دختر چهارده پونزده ساله هم بخواد ازدواج کنه زیاد خارج از سنت نیست ولی اگه عکس قضیه باشه ..اونوقت مورد داره . پرسیدم چرا؟ خندید و گفت محض ارا .... بقول ترکها " بودور که واردور " . فرداهم باید با خاله ات بریم یه دوسه قواره پارچه بگیریم

 و یه جعبه شیرینی و یه سبد گل واسه شب بعله برون و خواستگاری . پرسیدم اینام جزو سنته ؟ خواست سر بسرم بذاره که یه خرده نیشم واشه...بمن گفت از این ببعد نفس هم که میکشی جزو سنته باید نفس سنتی بکشی.

نفس هم که میکشی جزو سنته . باید نفس سنتی بکشی. گفتم یعنی چی؟ گفت یعنی اینکه اجازه نداری بدون اجازه نفس بکشی .باید از خانومت اجازه بگیری . یهو ترش کردم و بیانم کورشد ..اگه نخندیده بود داشتم موضوع رو جدی میگرفتم و نزدیک بود یه چیزی بگم .بعد معترض شدم و گفتم مارو گرفتی ؟                

ولی تو خونهء شهین اتفاقات و جنب و جوش ازنوع دیگرش بود.خاله توبا دوتا پاشو تویک کفش کرده بود که الا و لالله تو مراسم خواستگاری داداش فضل اله هم باید باشه..بزرگ فامیله ..فرداروزی چی میخوای جوابشو بدی خواهر؟ مهین هم میگفت اگه داداشو بگیم باید عموهای شیرینم بگیم ...اگه اوناروبگیم مگه میشه عمه هاشو نگیم؟اونام که با سگ و سگتوله هاشون یه لشگرسواره نظامند میخوای خونه روقجرسراکنی توبا؟

پسره چشمش به سبیلهای میرزاآقاخان بزرگ بیفته زهله اش میره . تازه مگه نمیدونی اون طایفهء قجریها شهینو واسه کرههای خودشون تیکه گرفتن ؟ چششون به پسره بیفته هزار جور قلمبه سلمبه میپرونن که مراسمو بهم بزنن . شهین هم بچم فقط اونو میخواد . ازطایفهء باباش حالش بهم میخوره .. خیال میکنه من این الم شنگه رو بپاکردم که به خواستش نرسه .. چه جوابی براش دارم خواهر؟توباگفت: خب دور قجرهارو خیط بکش . منکه نگفتم اونارو دعوت کن . گفتم خان داداشو دعوت کن ..بابا هم برادرته ..هم بزرگ فامیله. فرداروزی بفهمه و گله گذاری کنه جوابشو چی میدی ؟. مهین خانم جواب داد فکر اونجاشم کردم . همچی که عقدشون تموم شد یه ماه میفرستمشون اروپا وقتی برگشتن به همه میگیم اونجاباهم آشنا شدن و عروسی کردن . یه جشن مفصل هم براشون میگیریم تموم فامیلهای خودم و عموشم دعوت میکنم قالش کنده میشه . من برام در حال حاضرمهم شهینه و خواست شهین وبس . این بساط و مراسم هم خودت که در جریانی..بخاطر دل دومادم میگیرم .. والا ماکه قرار بود بی سروصدا عقدشون کنیم و بذاریم درسشونو بخونن . حالا پسره آرزوش اینه که بامراسم اصیل ازدواج کنه شهین هم قبول کرده ...چیزی رو هم که شهین بخواد من رو حرفش حرف نمیزنم خواهر...مگه تاحالا زدم که این دفعه دومش باشه ؟ توبا گفت خیال میکنی اینائی که گفتی خودم نمیدونم؟ من فقط خواستم فرداروزی بین خواهروبرادرکدورتی پیش نیاد.مهین گفت       خیالت راحت باشه آبجی ..من نمیذارم آب تو دل خان داداشم تکون بخوره. من زبون خان داداشو خوب بلدم . تو همه چی رو بسپر دست من ..خیالت هم از جانب فک وفامیل راحت باشه .                                      

بالاخره توبا باجملهء  صلاح مملکت خویش خسروان دانند. مسئولیتو از گردن خودش رد کرد که درآینده اگه

کدورتی پیش اومد مهین نگه تو چرا یادم نیاوردی ؟ این مهین خانوم دخترشو بااخلاق خودش و طایفهء خودشون بزرگ کرده . واسه همینم خلق و خوی انسانی و بی ریائی دارن. اگه باا خلاق ومرام قجریها یعنی طایفهء باباش بزرگ کرده بود بایک من شیره هم نمیشد خوردش. اونها به بغچه شون میگن باما نیا که بو میدی .اگه به اونها بود خیال میکنین اجازه میدادن من از شش کیلومتری خونهء شهین رد بشم ؟ خصوصآ اون میرزاآقابزرگ که بااون نیم متر سبیلهای سربالاش انگارازدماغ فیل افتاده .هیشکی روآدم حساب          

 

                                                                 15

نمیکنه .همش تو فکراین بودم که اگه ریش سفیدهای دوتا فامیل دعواشون بشه تکلیف من وشهین چی میشه.  

 اگه یهو دائیم غد بازی در آره وبخواد  اونجاروی آقا میرزا بزر گو کم کنه چکار میکنه و بکجا میکشه. دائیم اصلآ آبش با امثال میرزاآقاخان تو یک جوب نمیره . اون از قجرهادل خوشی نداره. میگه مملکتو به گند کشیدن .میگه هیچی هم بارشون نیست و فقط از اشرافیت فیس و افاده و گند دماغ بازیشو بلدن.درست و غلطش پای خودش اما الان مسئلهء اونا نیست.صحبت عروسی من و شهینه . مائی که نه در دورهء قجربودیم

نه فیس و افادههاشون بما مربوطه.دائیم یه آدم وطنپرستیه .به ناموسش بد وبیراه بگی اونقدری بهش  بگی نگی برنمیخوره که به یک وجب از خاک سرزمینش توهین کنی.آدم آزاده ایه ..ولی زبونش دست خودش نیست .  بیشتر آدم سنتی وبومیه..خیلی به سنتها پابنده. میگه سنتها جزو فرهنگمونه و فرهنگ هم شناسنامهءهرآدمیه . تو فامیل اونه که اسم منو باکلمهء آقاصدامیکنه. معتقده هر نوزادپسرایرانی آقاست وهرنوزاد دختری بانو. واسه همین هم هیچوقت مادرمو به اسم تنهاصدا نمیزنه. یه بانو اولش میگه .یعنی بهمه خانومها یه بانو میگه بعدآاسمشونو میگه .ولی این خصلتها از طرف بزرگان فامیل واسه من و شهین اصلآ مهم نیست.مهم سرگرفتن عروسی ما بدون درد سره .به مادرم گفتم اگه ریش سفید تو عروسی نباشه سنتها بهم میخوره؟ گفت آره . یه دلشوره ای افتاد تو جونم که نمیدونستم چه جوری ازسرم بازش کنم. بهرحال حرفی زده بودم وباید پاش هم وامیستادم . رفتم و دلشوره مو باشهین درمیون گذاشتم و گفتم یه جوری این مسئلهء ریش سفیدها رو حلش کنه .همه نگرانیم از این بودکه دعوای اونها باعث بهم خوردن عروسی مابشه. شهین گفت غلط کرده کسی بخواد عروسی مارو بهم بزنه...حالا چه ریشش سفید باشه ..چه زرشکی خال خال پشمی چه سیاه زمینه یشمی.نگران نباش عزیزم..مگه شهینت مرده؟چقدر شهین درآروم کردن دلواپسیهای من موءثربود. هروقت   

نگران چیزی بودم چنون با آرامش و اطمینان بهم دلگرمی میداد که انگارهیچ اتفاقی نه افتاده..نه قراره بیفته .

 اونشب تا صبح خوابم نبرد.یکطرف شادی. یه ورش هم نگرانی از اتفاقاتی که ممکن بود رخ بده. کلهء صبح رفتم سراغ شهین و گفتم را بیفت بریم لباس بخریم . انقدرذوق کرد و مادرش شاه دوماد شاه دوماد کرد که یادم رفت دیشبش تاصبح  مژه نزده بودم . چه کیفی میکردم.چقدرخوشش اومده بود که لباسمو باسلیقهء اون میخرم.بمادرش گفت می بینی مامان...؟ چی بهت گفتم ؟ مهین خانوم هم با خوشحالی میگفت بپای هم پیرشین . وبشوخی درادامه اش گفت..نون بخورین سیر شین. بعدهم من و شهین  یک شکم سیر به اینحرفش خند ید یم . 

 شهین دخترشیک پوشی بود وباسلیقه . اونروز به بهترین بوتیکها سرزدیم تابالاخره لباسی رو که دلش میخواست پیدا کرد. و وقتی اونو پوشیدم و از اطاق پرو آمدم بیرون حتی دوسه تا د خترمشتری که اونجابودن از ذوق کردن شهین متوجهء ماشدن و دورازچشم شهین حسابی چش چرونی کردن و گفتن مبارک باشه ...بهتون میاد. درست میگفتن. خیلی به تنم نشسته بود.توآینه داشتم خودمو ورانداز میکردم که دیدم یه لباس فوق العاده خوشرنگ و خوشمدلدخترونه تن یه مجسمه است که شکل و تیپ ظاهریش شبیه شهین بود . در یه لحظه جاخوردم برگشتم دیدم شهین بغلم وایساده بود . ازلباسه تعریف کردم وازش خواستم یه لحظه بخاطر منم که شده اون لباسو بپوشه ... بالاخره راضی شد و پوشید. اونقدر خوشگل و تو دل برو شده بود که ازش خواهش کردم اونوبعنوان کادو ازم قبول کرد. دلش میخواست اون حساب کنه امانذاشتم وراضیش کردم که دوست دارم شب بعله برون همونو بپوشه . خودش هم خیلی خوشش اومده بود.مادرم هم باشهین خانوم قرار فرداشبو برای خواستگاری گذاشته بود . اونروز تا نیمه های شب با شهین تو خیابونها راه رفتیم و عین دوتا بچه محصلی که از مدرسه فرار کردن و میخوان سرکشی وعناد خودشونو به رخ جامعه بکشن ماهم از لحظه لحظهء اونروز و اونشب نهایت لذت رو بردیم و مثل دوتا مرغ عشق پابپای هم ازمرز دقایق میگذشتیم وبه پیشواز فردای پرخاطره میرفتیم.آخرسرهم بااینکه ازهمدیگه دل نمی کندیم ولی بهرحال شهین منو رسوند خونه و خودش هم رفت خونه شون که بقول خودش برای فردای پرتلاشی که درپیش داشت استراحتی بکنه .درتلفنی که مادرم بامهین خانوم داشت هردو به این نتیجه رسیده بودند که از دعوت بزرگان فامیل باسیاست سر باز بزنند و درعوض دوستان من و شهینو دعوت کنن بدون اینکه بما بگن دراصل میخواستن یه جورائی ازهرفرصتی استفاده کننمنو سورپرایز کنند. چون درخانوادهء شهین موضوع حل شده بود               

 ودرخانوادهء ماهم چون مادرم نگرانی منو دیده بود ضمن مشورت بامهین خانوم به این نتیجه رسیده بودند که گرفتاری وبیماری ریش سفیدان قوم رابهانه کنند درجمع دوستان وهمسالان خودمون شبی بیاد ماندنی راتدارک

  ببینند که بازهم دراین توطئهء شیرین رد پای شهین.پیدابود مهین خانوم اصولآ چون به ذکاوت ودرایت شهین      ایمان داشت درهرکاری بااومانند دوستی صمیمی  مشورت میکرد.میگن پشت سرهرمرد موفقی ردپای زن خوبی پیداست.ومن معتقدم زن خوب ستون استواری ودوام ابدی یک خونوادهء با ثباته .                            

 بدی یا خوبی مرد خانواده اهمیت داره ولی نه به اندازهء درایت و نیکی زن . اگرسیاست اقتصادی خانواده بعهدهء آقایونه ..سیاست استواری خانواده هم بعهدهء خانمهاست .ومن انگارداشتم شانس میاوردم که راه پای شهین به زندگی آینده ام بازمیشد.کاش همیشه اتفاقات زندگی همونجوری اتفاق می افتاد که اول توفکرمون بود.  

                                                                    16

کاش ما هیچوقت به واژههای واهی مثل سرنوشت اعتقادی نداشتیم و این واژه تو فرهنگ انسانی ماجا خوش نمیکرد. اونوقت ناخودآگاه سرنوشت سازخودمون  خود مابودیم وبرای شانه خالی کردن از زیر بار تقصیرات. هراتفاقی  و اشتباهی را پای تقدیر و پیشانی نوشت و سرنوشت و ازایندست واژهها نمیگذاشتیم و باوجدان آگاه کمی هم درتعیین خط سیر زندگیمون خودمونومقصرمیدونستیم ودنبال راه چاره بودیم .بهرروی.وجود زنی مثل

شهین یکی از پیشانی نوشتهای خوب وایده آل زندگی هرمردی بود.بواقعیت خدالطف زیادی به او داشت و گمون نمیکنم در خلقت او سرسوزنی خست بخرج داده باشه.                                                              

مادرم روز خواستگاری تشویش منو میدید که باتمام شادی که سعی میکردم از خودم نشون بدم اماتهء چهره ام اونجورکه باید آسوده نبود. دلش بحال من سوخت و پرسید : توچته مادر؟ گفتم هیچی ...فقط نمیدونم چرا ازدیشب تو مغزم دائم دارم  قصه های جورواجور مینویسم . همش منتظر یه حادثهء پیش بینی نشده ام . تو هم نگفتی..بالاخره باریش سفیداتون صحبت کردین که به چیزائی که بهشون مربوط نیست گیر ندن؟ مادرم از لحن

پریشان و عصبی من فهمید که بیقراریم از کجاآب میخوره. خندید و گفت : یادم رفت بهت بگم حال خان دائیت زیاد خوش نیست ..تب و لرز داره...آقا میرزابزرگ هم رفتته اروپا دیدن نوه اش . ممکنه اونا نرسن بیان .اینکه یه ضرب المثل بی تربیتی هست که دراینجورمواقع که طرف بیش ازحد خوشحاله و بهش میگن از خوشحالی توماتحتش عروسیه.اگه بی تربیتی نبود باید میگفتم منهم یهوهمین اتفاق واسم افتاد ونزدیک بودچنون

جیغی بزنم که اون ضرب المثل مصداق پیدا کنه. حس کردم بارسنگینی ازدوشم افتاد وعین یه پرنده میخوام     پرواز کنم . گفتم خب چرا زودتر نگفتی عزیز؟ گفت فکرکردم ناراحت شی خواستم بموقعش بهت بگم.تو دلم گفتم براین مژده گرجان فشانم رواست...من و ناراحتی ؟واسه اطمینان پرسیدم یعنی هیچ مهمونی نمیاد ؟ فقط خودشون و خودمونیم ؟ گفت شاید....حالا چرااینقدر پی گیری میکنی ؟ بالاخره اونائی که لازم باشه باشن حتمآ هستن...تو نگران نباش .ببینم. واسه خودت کت شلوار گرفتی...برای شهین هم چیزی گرفتی ؟ گفتم بااجازه شما یه تیکه هم بااصرار برای شهین خریدم . میخواست خودش حساب کنه ..من نگذاشتم . عزیز کم کم لبخند رضایتی رو لبش نشست و گفت : دیگه خیالم راحت شد که مرد شدی و استحقاق دومادی رو داری..آفرین. یادت باشه هروقت برای خودت چیزی میگیری برای زنت هم حتمآ بگیری .حالا تا من کارهای خونه رو تموم

میکنم...توهم بپر یه سبد گل خوشگلی که شآن عروس خوشگلم باشه بگیر بیار و باخیال راحت دوشتو بگیر و لباستو بپوش که همچی که خاله اشرفت اومد ... راه بیفتیم .. حالا که به اونروزها فکر میکنم می بینم چقدر نقش پدر و مادردرساختار زندگی فرزندانشون اثر گذاره. هرچی فکرمیکنم که اولین بار واژههای مسخرهء عروس و مادر شوهر ویا عروس وخواهرشوهریادومادومادرزن که تو فرهنگ ماباعث پاشیده شدن  زندگیها  

شده اولین بار ازکدوم مغز بیمار وعقبمانده ومالیخولیائی تراوش کرده وتا اونجا درفرهنگ جامعه ریشه دوانده که عروس و مادرشوهر یاعروس وخواهر شوهربی آنکه قبلآ همدیگه رو دیده باشن یا صابونشون به تن همدیگه خورده باشه از قبل واسه هم گارد میگیرن... عقلم بجائی نمیرسه.هرعروسی بالاخره روزی خودش هم مادرشوهرمیشه و هرخواهر شوهری هم روزی خودش عروس خونواده ای میشه.. میگن یه سوزن بخودت بزن ..یه جوالدوز بمردم . خوشبختانه تو خونوادهء ما این واژه جائی نداشت و عروس و مادر شوهر جونشون برای هم درمیرفت   واین چیزی بود که اونروز به اهمیتش پی نبرده بودم چون اونموقع بقول معروف هنوز قاطی مرغهانشده بودم وبااینکه خروس زنها بودم نشانی از این فرهنگ را اطراف و اکناف خودم نمیدیدم . از اینرو فکر میکردم خب همه همینجورین و اصلآ باید همینطور باشه  و اصولآ وقتی آدم میتونه عاشق باشه و عشق بورزه..دشمنی چرا؟.                                                                                                         اونروز وقتی اتومبیل آژانس در خونه ء مهین خانوم وایساد و من پیاده شدم و باسبد بزرگ گلهای رنگارنگ آماده شدم که برم طرف ساختمان منزل مهین خانوم ....یهو چشمم افتاد به شهین که تو چهارچوب درایستاده بود و بر و بر داشت منو نگاه میکرد.دیدم شهین طوری هاج و واج داره نگاهم میکنه که انگارمنونمیشناخت. 

 یهو چشش بمادرم که افتاد بخودش اومد و دستپاچه سلام کرد.بعدازاحوالپرسی بمادرم وخالم تعارف کرد که بفرمائین تو... خالم و مادرم جلو جلو رفتند. منکه خواستم برم تو  دستشو گذاشت به چارچوب در و گفت : ورود غریبه ها ممنوعه...اینجاخونواده زندگی میکنه آقا .. چی خیال کردین ؟ گفتم حالا دیگه ماغریبه ایم ؟ گفت من جوونی به این رعنائی و خوش تیپی و تو دل بروئی  نمیشناسم . بعد باعشوه پرسید : شمازن دارید آقا؟ گفتم اگه خدابخواد تاچند ساعت دیگه بعله.گفت اونو بیخیال شو.بیا منو بگیر.گفتم ذوق زده ام نکن پس میفتم .  

یهو صورتمو گرفت تو دستاش و تمام ماتیکهاشو چسبوند رولبم و بعد هم خودش تند و تند بادستمال کاغذی     

    لبهامو پاک کرد و پرسید : کجا اینجوری خودتو ساختی بی شرف ؟گفتم منکه کاری نکردم . فقط به سلمونیم

گفتم میخوام برم خواستگاری . خودشهین هم چنان خودی ساخته بود تو اون لباسی که دوست داشتم وبراش گرفته بودم که انگار تو دنیای والت دیسنی زیباترین عروسک سرزمین رویا ها جلو دوربین داره از شاهزاده 

شاهزاده ء رویاها دل میبره.و بابوسه ای که برای ورودم بهم تقدیم کرد مهر خوشبخت ترین مرد دنیا رو زد    

                                                              17

 پای پروندهء دلم . به روایتی.....طوقو انداخت .به د لم افتاد امشب سیارات بروفق مراد من میچرخند و تعیین سرنوشت میکنند.طبق معمول دستشوانداخت زیر بغلم و دوش بدوش وارد منزل مهین خانوم شدیم .وقتی به راهرو رسیدیم سکوت سنگینی را حس کردم دلم شورزد . اماهمینکه دررابازکردیم که وارد بشیم  دیدم بیکباره صدای کف زدن وهلهله ای بلند شد که اول فکر کردم نوار بندری گذاشتن ..ولی یهو دیدم خونه ای که تاقبل از باز کردن درآپارتمان سکوت محض بود گوش تاگوش آدمهای جوون خودی و غریبه از جاشون بلند شدن و موزیک هم همزمان شروع شد و هر جنبنده ای مشغول تکون تکون اعضای بدنش بود و بیکارههاش هم که احتمالآ رقاصک کمرشون عیب ورداشته بود و قادر به رقصیدن نبودن پریدن جلوی ماوشالاپ وشلوپ

عین امامزاده جل جل مارو ماچیدن وهرکدوم بزبونی من درآوردی تبریک گفتن ومن و شهین راهم وادار کردن همنوا باخودشون قری دادیم که بیا و ببین . مهین خانوم هم با عزیز انگار رقابت داشتن...مشت           

مشت اسکناس رو ما میریختن . جوونا که مشغول ترقص بودن فقط بچه ها پولهارو جمع میکردن و عاقد و   

 دستیارش هم بهوای اینکه تبرکه و شگون داره خودشونو خفه کردن و شاید قد حقوق دوسه ماهشون تبرک جمع کردن خلاصه روی آپاچیهاروهمگی سفید کردن ....چه رقصندهها ..چه عاشقان پولهای تبرک.. ولی من و شهین حالی کردیم و دیگه ازاون ببعد کسی جلو دارمون نبود. بطوریکه عاقد که بقدر کافی فیض تبرک برده بود هی ایندست اوندست میکرد که خطبه رو بخونه وتتمهء تبرکهاروهم روی قبلیها تلنبارکنه..هی وسط رقص ما صلوات میفرستاد که یعنی دیگه معصیت بسه بیاین کمی هم فیض ببرین.. ماهم بریم دنبال کارمون دوسه جادیگه هم کاسب شیم .  اماکی گوشش بدهکار بود ؟ واگه مهین خانم درگوشم سفارش نمیکرد که بعد ازخطبه بزن بکوب ادامه داره کسی پا پس نمیکشید . اما چیزی که منو متحیر کرده بود مهریه بود. که عبارت بود از یک جلد کلام اله مجید . یک شاخه نبات یک سفر اروپاکه عروس خانوم نقدآ بایکهفته فرصت پرداخت از شاه دوماد عندالمطالبه میخواستن . خلاصه بعله رو گفتیم و کارتموم شد . اماهمش حس میکردم یه چیزی جابجا شده شاید بدلیل رقصیدن زیاد مخم تکون خورده بود..ازمادرم پرسیدم پس کی باید مراسم خواستگاری رو انجام بدیم؟گفت شهین الان عروس منه و همسر تو .مراسم بدلخواه تو انجام شد . بیابریم اون اطاق برات بگم .

منو برد تو اطاقی خلوت وبرام توضیح داد که چون ممکن بود بزرگترهای فامیل چوب لاچرختون بذارن و نخوان این وصلت سر بگیره ...من ومهین خانوم به این نتیجه رسیدیم که از غیبت اونا استفاده کنیم اول شمارو عقدتون کنیم بعد اونهارو تو یک عمل انجام شده قرار بدیم که نتونن عروسیتونو بهم بزنند...فهمیدی چی شد ؟   تازه از گیجی دراومدم وفهمیدم دوتا مادرها چه لطفی در حق ماکردن . ازخوشحالی پریدم لپهاشو غرق بوسه و تشکر کردم . اونهم منو بوسید و بهم تبریک گفت وگفت حالا برو مادر زنتو ببوس و ازش تشکرکن که اجازه داده بادخترش عروسی کنی . تو از همین الآن دیگه فقط پسر من نیستی ... پسر مهین خانم هم هستی و سعی کن مثل مادرت بهش احترام بذاری و دوستش داشته باشی . دیدم تازه بامراسم عروسی از نزدیک آشنا شدم ودارم حسش میکنم .هرچی جسته گریخته شنیده بودم فقط یک تئوری بود ولی الان عملآ من یک مردم باخصوصیات و تعهدات یک مرد که دیگه باید احساس مسئولیت کرد و هر مراسمی را موبمو انجام داد .تمام  دستورات سازندهء مادرمو که قبلآ نمیدونستم موبمو انجام دادم که شهین میگفت مادرم میگه شوهرت دراجرای آداب و رسوم دست گندههارو از پشت بسته ومردی از وجناتش میباره . روم نشد بگم از مادرم آموختم . باخودم گفتم  لزومی هم نداره که بگم . بجائی هم که برنمیخوره...ولی بااینکار دل زنمو شاد میکنم و این باعث میشه که بمن بچشم یک تکیه گاه نگاه کنه  وباخودم عهد کردم جز همین یک مورد تاعمردارم چیزی رو از شهین پنهان نکنم هروقت دلم میخواست کارهای مردونه بکنم و این تفاوت سنی رو یه جوری جاشو پرکنم یاد آرتیستهای فیلم فارسی  میفتادم و طرز برخوردشون بازن و مادرو زندگی و خلاصه همه کاراونارو تقلید میکردم .  گاهی واسه اینکه از ناصرملک مطیعی تقلید کنم ناخودآگاه صدامو کلفت میکردم ویه ابروئی هم بالا پائین مینداختم که شهین گذاشته بود بحساب بامزه کاریهای من و کلی از خنده روده بر میشد و کیف میکرد.خصوصآ با کلمات                                                                                                        غلط غلوط جاهلی که ازدهنم درمیومد از خنده ولو میشد روی مبل و دست وپامیزد . منهم چون شهین خوشش میومد گهگاه واسش دلبری میکردم و باصدای نیمچه جاهلی واسش مزه میریختم .یکی دو روز که               ازشیرینکاریهای من میگذ شت یه روزازمدرسه که برگشتم دیدم اونم لباسی مثل فروزان پوشیده و بمجرد ورودم به خونه صدای ضبط صوت بلند شد و چند ثانیه بعد بارقص و ادای فروزان تو فیلم رقاصه شروع به رقص و دلبری واسه من کردو منم کم نیاوردم و پابپاش قردادم و جواب دلبریشو بادلبری دادم که اونقدر جفتمون از این اجرا حال کردیم وبعدش خندیدیم که تااونوقت باتمام لحظات خوشی که داشتیم اونقدر بهمون حال نداده  بود.اماچیزی که من ازاین اجرادستگیرم شد این بود که اگرمن بخاطر نشاط شهین دست به ابتکاری میزدم اوهم متقابلآ بکاری دست میزد که مورد خوشایند من بود . واین بنیان و اساس دوستی بین  زن و شوهر

 

 

18

 بود بی آنکه دورهء این کلاسو دیده باشیم وبجای گربه کشی دم حجله و احساس برتری و تفاخر بیکدیگر.. ما پرندهء کوچک تفاهم رابخانه آوردیم و کمر به رشد پرنده بستیم تا آواز خوشش هربامداد ماروبه آغاززندگی وروزی پرنشاط و سلامت نوید بخش باشه.                                                                                      

درنشست مشورتی که باشهین داشتیم در مورد سفربه اروپا باهمدیگه مشورت کردیم و شهین سعی داشت جائی راانتخاب کنه که مورد نظر من باشه ..منهم ازاون میخواستم اون نظر بده ..چون شهین چند سفری به اروپارفته بود ولی من بدلیل صغرسن نرفته بودم.. . سرانجام کشورهلند راکه سرزمین گل بود و خصوصآ موسم توریستی

هم فرارسیده بود انتخاب کردیم و مادرم و مهین خانم هم افتادن دنبال پاسپورت من و ازطرفی اخذ ویزا             هرچی به رفتنمون نزدیکتر میشدیم هیجان من بیشتر میشد و شهین هم از هیجان من کیف میکرد.تا زمانیکه باشهین قاطی بشم حس نمیکردم چه حالت قشنگی به آدم دست میده وقتی دوست داشته باشه و دوستش داشته باشن.اما از اولین بوسه ای که شهین مهمونم کرد وعشق اولین جوانه هاشوتو دلم زد وروز بروزتوباغ دلم به غنچه نشست و شکفت مثل این بودکه منو بزندگی چسبوندن. حرص زنده بودن و درکنارشهین سرکردن در من  

بصورت شگفت انگیزی روزبروز قوت میگرفت . یک لحظه باشهین بودن رو به هرچیزی ترجیح میدادم.شهین هم همین احساسو داشت.اینم بگم که ما بعدازاینکه زن و شوهرشدیم تو خونهء مهین خانوم زندگی میکردیم و تمام زحمت خونه و پخت و پزرامهین خانوم میکشید و طبق معمول شهین هم کمک میکرد . گرچه من و شهین اکثرآ شام رو بیرون میخوردیم .مهین خانم میگفت زمانی که شما مسافرتید من ترتیب تخلیهء خونهء شهینو از مستآجر میدم وخونه رو براتون آماده میکنم .. یه عروسی مفصل هم میگیریم بعدآبرید هرجور دلتون میخواد زندگی کنید ..مهین خانم یک تیکه جواهر بود.خانمی و محبت و انسانیت از وجوداین زن میبارید ومن از اینکه دوتا مادر خوب و مهربون داشتم احساس غرور و خوشبختی وپشتگرمی عجیبی میکردم.قبل از رفتنمون به مسافرت  مهین خانم ترتیب یک گودبای پارتی درست وحسابی رابه اتفاق دوستان صمیمی من وشهین داد وصبح هم دستجمعی واسه بدرقهء مااومدن فرودگاه و مارو راهی اروپاکردن .من و شهین هم چون شب قبلش نخوابیده بودیم تقریبآ تمام مسیر رایکسره خوابیدیم و خستگی شب گذشته رو ازتنمون دور کردیم.و زمانی که وارد فرودگاه آمستردام شدیم کاملآ سرحال بودیم .                                                                                                            

اولین مسافرت بااولین زن زندگی اونهم زنی که باتمام وجود دوستش داری چنان احساس ساده ای نیست که  بسادگی بشه توصیفش کرد.گاهی باورم نمیشد که تمام این اتفاقاتی که باخوردن یه سیلی شروع شد دربیداری داره اتفاق میفته .آخه همیشه وقتی توتنهائی باخودم خلوت میکردم و زندگی رو برای خودم آنالیز میکردم  به این نتیجه میرسیدم که زندگی جای خوشبختی بمفهومی که واسه ماتوصیف میکنن نیست .زندگی یک فاصله ای است بین مبدآ و مقصد که طبیعتآ دراین مسیرفرازو نشیبی هم هست . نه خوشبختیش طولانیه نه بدبختیش  وازروی تجربه بهم ثابت شده بود که خوشبختی درزندگی کمترین زمان را داره . ...اما بعدازاون سیلی شیرین دلنواز و   

سخاوتمندانه ای که شهین تو گوشم زد همه چی یه جوردیگه شد.قانون طبیعت بهم خورد ..انگاریک تودهنی بود به ادبیات کهن وگنجینهء دراماتیک وزین و چندهزار ساله ای که همش از بیوفائی و دلسنگی معشوقه و ناسازگاری چرخ گردون سخن میراندن وناله سرمیدادن که آدم کاسه کاسه اشک میریخت .خود من هروقت یه فیلم هندی میدیدم  یا یه داستان از صادق هدایت میخوندم تادوهفته عین قناری تو لک بودم و دو کاسه اشک میریختم و حداقل چهار پنج کیلووزن کم میکردم . اصولآ فکرمیکردم خوشبختی که میگن درمعنا ابدآوجود  نداره .همش بدبختیه..منتها هروقت ازبدبختیمون کم میشه خیال میکنیم خوشبختیم.امااین مدتی که باشهین دارم زندگی میکنم تازه دارم حس میکنم به افسانه ای دست نیافتنی جامهء حقیقت پوشوندم واین همش ازبرکات وجود شهینه . والا من کجا و خوشبختی؟                                                                                                      مامان شهین هم عجب خوش سلیقه ست.یه هتل واسه ما رزروکرده بود تویکی ازبهترین و خوش منظره ترین

نقاط آمستردام که وقتی از پنجره به بیرون نگاه میکردیم رودخانهء پت وپهنی رو میدیدیم که قایقهای کو چیک و

بزرگ توش رفت وآمد میکردن.به این رودخانه ها ویاکانالها میگفتن خراخت واسم اون خراخت هم اسم خیابابون  وهم اسم هتل مابود.یعنی هتل آمستل. واونورترش قطارهای شهری درتردد بودن که زینت جالبی درترکیب شهر ایجاد کرده بود.یه روز یکی از خدمهء هتل وقتی فهمید ماایرانی هستیم و اومدیم ماه عسل..بماتوضیح داد که شاه ایران هم باهمسرش شهبانو فرح ماه عسلشونو به همین هتل اومده بودن...باباعجب چرچیلیه مهین خانوم...چه جوری وباچه سیاست حساب شده ای چه هدیهء عروسی بیاد موندنی بماداده بود.دمش گرم.این هدیه واسه من و شهین خیلی سورپرایز بود .  شهین نقشهء شهر رو از اطلاعای هتل گرفته بودویک نگاه درست وحسابی به نقشه انداخت وگفت..یه چندتا موزهء خوب و یه تعدادی هم میدون و جاهای دیدنی...دوست داری از کجاش شروع کنی؟ گفتم : بیا ازگذشته بیایم به حال . چیزهاو جاهائی رو ببینیم  که  قبل ازمادیدن و ماندیدیم . جاهای تاریخی ..دارن؟ نگاهی به نقشه کردو گفت : میدان رامبراند به اینجا خیلی نزدیکه.. رامبراندو میشناسی ؟ بشوخی گفتم بچه محل مابود.البته .از نوچه هام بود . وچون دوباره این جمله رو با تقلید از ناصرملک مطیعی      

19                                              

گفتم یهو چنان قهقهه ای زد وبهواپرید که خستگی و بیخوابی چند شب گذشته بکلی ازتنم رفت وبادیدن خوشحالی

اون جون تازه ای گرفتم . چه شهر قشنگ و زنده ای بود.خصوصآ معماری ساختمونهاش نمیدونم چرا اینقدر    

بدلم نشست.ازشهین هم که پرسیدم اونهم عقیدهء منوداشت.شاید بدلیل این بود که نه ازمعماری نوینی که دراکثر   

شهرهای بزرگ جهان بچشم میخوره برخورداربود نه ازکهنگی ساختمانهای شهرهای عقبمونده .بهر حال پای   

بدلم نشست.ازشهین هم که پرسیدم اونهم عقیدهء منوداشت.شاید بدلیل این بود که نه ازمعماری نوینی که دراکثر   

شهرهای بزرگ جهان بچشم میخوره برخورداربود نه ازکهنگی ساختمانهای شهرهای عقبمونده .بهر حال پای مجسمهء رامبراند که درمیدانی بهمین نام وسط باغچهء بزرگی که باگلهای زیباوگوناگون زینت شده بود روی پایه ای که بیوگرافی رامبراندو براون نوشته بودن ایستاده بود چند تاعکس ازهمدیگه بیادگارگرفتیم وچند تاهم از

مردم خواستم  ازمابگیرند که نه تنها دلخورنمیشدن بلکه خیلی هم خوشحال میشدند که کمکی کرده باشند.           تااونجا که یادم میاد درایران هروقت درجمعی حرف سکس میشد یک عده رنگ برنگ میشدن و ازخجالت سرخ و سفید و آبی و بنفش و بهر حال هرکسی برنگی درمیومد ویه عده لب میگزیدن وبصورتشون میزدند که این چه مزخرفیه بزبون میاری ویا بازخواستهای متعدد که چراجلوی جمع اسم سکس رابزبون آوردی ؟ ازاینرو سکس درجامعه بصورت تابو درآمده بود و اکثرآ سکس رادرتنهائی وهرکسی باتصور خودش آنالیز میکرد و البته مشکلات وجنایات زیادی راهم درجامعه سبب میشد .وحتی برخلاف این دوره..درآنزمان ملاک نجابت ویاشریف بودن دختران درشب عروسی راپارچه ای رنگی معلوم میکرد که گاه دخترهای زرنگ سردامادهای ببوو هالو رابنحوی کلاه میگذاشتند وسند نجابت رابامهروامضاء تقدیم دامادهائی میکردند که حتی نمیدانستند این رنگ و رخسارپارچه ء سفید ازکجا و چگونه تغییرکرد. فقط آموخته بودن که باید شب زفاف یک چنین سندی ازهمسرت بگیری..که گاهی درآنشب چه دعواهاو قمه کشیها و خون وخونریزیهائی بین خانوادهء عروس و داماد پیش می آمد واکثرآ بقتل عروس توسط خانوادهء خودش منتهی میشد که تازه این فقره کم تلفات ترین مشاجرهء ناموسی بود .یعنی بهرحال عروس بیچاره قربانی بلا منازع عقبماندگی وجاهلیت جامعه میشد.درحالیکه دراروپا ودرشهر آمستردام دریکی از خیابانهای اصلی و مرکزی شهر موزه ای بنام موزهء سکس بود که مردم وخصوصآ توریستها بلیط میخریدند و فارغ از هرنوع هیجان کاذبی وارد موزه میشدند ومانند دانشگاهی با تمامی ابزار و آلات سکس اگرهم آشنانبودند آشنا میشدند وبی آنکه به هیجان بیایند وببهانه های مختلف خودرابه بازدیدکنندگان بمالند و یاانگشتی برسانند از سالن بیرون می آیند. وقتی بیرون آمدیم من گوئی حرفی برای گفتن نداشتم.هنوز این مسئله برام جانیفتاده بود که آیا رفتن ما به اون موزه درست بوده یاغلط.آیا ازاینکه بامیل و ارادهء خودم همسرمو بدیدن هماغوشی ومشاهدهء آلات تناسلی زن ومرد هرچند مجسمه وبیجان برده ام نشان از بیغیرتی و بی ناموسی منه ویااصولآلغت مندرآوردی ناموس وغیرت ازپایه ایراد داره ؟                                                            توهمین شش و یش بودم که شهین ازم پرسید: خوشت اومد؟ بزحمت آب دهنمو قورت دادم و پرسیدم ازچی ؟ گفت : ازموزه...خوشت اومد ؟ گفتم نمیدونم..من تاحالا اینجور جاها رو ندیدم ..توچطور ؟ لبخند خوشگلی زد وگفت : ماتو دانشکده هرروز می بینیم..آوردمت که توهم ببینی بدن انسان چه ساختاری داره وچه بازدهی .       و وقتی دید من هنوز توحال و هوای طبیعی نیستم و حس کرد دارم از خودش خجالت میکشم مثل اینکه قربون    صدقهء گربه ای بشه و بخواد ازتهء دل بچلوندش بغلم کرد ومنو چلوند وگفت : قربون این سرخ و سفید شدنهات برم ...هرچی رو بهتر بشناسی راحت تر باهاش برخورد میکنی...تو امروز با اجزاء ساختمان بدن آشنا شدی... نه با چیزهای غیر متعارف . بعد نقشه ء لوله شدهء تودستشو تکون داد وگفت : توهمین شهر ..درست اونورخیابون یه محلی هست که خانمهائی که تن خودشونو میفروشن بصورت نیمه لخت پشت ویترینها می شینن تا مردها بیان انتخابشون کنن. اونجا یه محلهء توریستیه...حتی خونوادهها میرن از اونجا بازدید میکنن. اگه        اگه بخوای میتونیم بریم از نزدیک ببینیم. خب خیال میکنی برای چی اینکارو کردن ؟ درحالیکه درکشورهای دیگه..خصوصآ کشورهای مذهبی عین همینکارو میکنن..منتهی تو سوراخ سمبه ها ودورازدسترس.تو مملکت خود ماهم هست منتهی تو محدودهء خاص خودش . اینها نیاز جامعه ست. منتها دراروپا و غرب مسئله ء سکس حل شده است...برای کسی تابو نیست . باتوضیحانی که شهین داد کم کم آروم شدم . بالحن صادقانه و مظلومانه ای پرسیدم : الان ازاینکه من ترو بردم اینجا..بیعیرت نشدم ؟ بی ناموس نشدم ؟ دوباره بغلم زد وازاینهمه سادگی و رو راستی بوجد آمده بود..گفت :اینحرفهاچیه دورت بگردم ؟ غیرت و ناموس هرکدوم یک کلمه ست که خودمامیسازیم و بهش معنا میدیم .شرافت اینه که توداری..غیرت و مردونگی اینه که تو داری ..ناموس اینه که تو داری ...تو یه گنجینه از بهترین صفات انسانی هستی...خیال میکنی من بخاطرچی تا اینحد عاشق و ذلیلت شدم ؟ بخاطر گنج وجودته..گنج انسانی وانسانیتیه که درتو هست و در میلیونهاانسان دیگه نیست ..حالا خیالت راحت شد؟ تبسمی رولبم نشست وبسادگی گفتم :داشتم ازت خجالت میکشیدم. راحتم کردی.                                       چه روز خوب وبیادموندنی بود اونروز. چقدر سبک شدم و چقدرهم رفتم تو فکر . همش فکر میکردم چقدر

 

 

                                                                 20

 تاحالا عقبمانده بودم ؟ چقدر نا آگاه به ابتدائی ترین مسائل خلقت بودم . همش تو این فکربودم چرااین اروپائیها

سکسو آوردن تو خیابون درمعرض دید همه وماسکسو بردیم تو سوراخ سمبه های مغزمون قایم کردیم که نه تنها جرآت نداریم اسم ماهیت اصلی اونوبزبون بیاریم  بلکه اجازه نداریم درباره اش حتی فکرکنیم. این وسط چه کسی ویاچه کسانی مقصرند و باعث عقبماندگی جامعه میشن ؟ و چرا...؟؟؟                                       

اونروز بعدازاینکه زنهای نیمه عریان رو پشت ویترینهائی که با چراغهای رنگی منورشده بودن دیدم ومیدیدیم که مردم از پانزده سال ببالا باهرگروه سنی به اونجا اومدن و خیلی عادی نگاه میکنند وگاه با زنهای ویترینی خوش و بش هم میکنند احساس کردم چقدر سبک شدم . حس کردم گرد وخاک وغبارتلنبار شدهء لایه های فکری و ذهنیتیم کاملآ شسته شه بود ومیدرخشید . چقدر دررفتار و کردارم باشهین آسوده خاطر شدم . دیگه از اینکه کسی به شهین نگاه میکرد رگهای گردنم کلفت نمیشد . دیگه میدونستم که انسانها حق دارن بهمدیگه نگاه کنن هرچقدر دلشون میخواد.دیگه وقتی کسی به شهین نگاه میکرد درتصورم نقش نمی بست که این مرد داره فکر میکنه چه جوری باشهین بخوابه . چون دیدم به زنهای لخت و نیمه لخت هم همه همونقدر چشم میندازن که به زنهای مراکشی که  فقط چشاشون بیرونه. پس هرچی بوده عیب از من بوده که در دنیای بسته خود مو محبوس کرده بودم . پس گناه ازذهنیت آشفتهء من بوده . ذهنیتی که هیچوقت بمن نهیب نزدکه: " داداش ..برو خودتو درست کن ." .بهرروی اونروز درتاریخ زندگی من روز تحول و تولدی دوباره بود . خصوصآ وقتی دیدم شهین بزبان ساده کوهی رو درذهنم فرو ریخت که دراصل کاه بود. تازه فهمیدم چرامیگن سفرآدمو پخته

میکنه . پی بردم که آشناشدن بافرهنگی جدید یعنی از لاک خود خارج شدن.وچشم بدنیای ناشناخته باز کردن .

اونشب به یکی از دیسکوهای میدون لیس رفتیم و تصادفآ با چند تا دخترو پسر ایرانی آشنا شدیم . وقتی فهمیدن ما اومدیم ماه عسل خیلی بهمون حال دادن.حتی یکیشون رفت بصاحب دانسینگ ماجراروگفت و اونهم موضوع رو برای حاضرین ازپشت بلند گو اعلام کرد وما رو نشون داد.یهو تمام نظرها بما جلب شد. وبعدهم دیدیم جمعیت هوراکشیدن بهمون تبریک گفتن . وچون بزبون انگلیسی میگفت ما خیلی زود متوجهء شیطنت دوستامون شدیم . برامون دست زدن و یک موزیک شاد گذاشتن وماهم رفتیم قاطیشون وتافیها خالدونش قر فرنگی دادیم ورقصیدیم بدون اینکه ازکسی خجالت بکشم یااینکه ازرقص شهین با جوونای ایرانی رگهای       

گردنم متوربشه همونطورکه شهین دررقصیدن من با دخترهای ایرونی نه تنها حسادت نکرد بلکه مشوق هم    

بود.ازدیسکو که اومدیم بیرون دیدیم هنوز مردم دراون میدون هستن و دارن ازبرنامه هاس ژانگولر وسرگرم کنندهء هنرمندان خیابانی که اکثرآ توریست هستند و درماه تابستون سر و کله شون تو هلند پیدامیشه استفاده میکنند وچه لذتی میبرن. وایسادیم بتماشاو انقدر دیدن شادی مردم بمالذت داد که تصمیم گرفتیم مسافت تاهتل راکه راه چندان طولانی هم نبود دست دردست وعاشقانه طی کنیم .ما روزی که قصد مسافرت کردیم باهم   قرارگذاشتیم درطول مسافرت هیچ حرفی از برنامهء آیندهء زندگیمون بزبون نیاریم و فقط بریم خوش باشیم    

درطول مسافرت هیچ حرفی از برنامهء آیندهء زندگیمون بزبون نیاریم و فقط بریم خوش باشیم و خوش بگذرونیم وهراتفاقی را دربرخورد بااون اتفاق حل کنیم .بهمین دلیل صحبتهای ماهمیشه درموردهمون روزو لحظه ای دورمیزد که دراون بودیم . واین باعث شده بود که مابیشترخودمون وهمسرمونو میشناختیم و به خصوصیات همدیگه آشنامیشدیم و خودمونوباهمدیگه وفق میدادیم .یادم نمیره اونشب روی پل آمستل ایستاده بودیم وبه امواج رودخانه که بانسیم ملایمی خودشونو بهم میمالوندن و واسه همدیگه لوس میکردن نگاه  میکردیم واز انعکاس نورچراغها درآب.فارغ ازهراتفاقی که بغل گوشمان رخ میداد به سرزمین رویاهای       

 شیرین دوردست سفرمیکردیم واحساس سبکبالی داشتیم...شاید به نظرگزافه گوئی بیاد ولی واقعیت اینه که ما اونشب هرکدوم یک روح بودیم دردوبدن.من شهینو درخودم حس میکردم و اون منو درخودش . واحساس این حالت چیزی نیست که بیانش درقالب کلمات جابگیره .زمانی بخودمون اومدیم که دیدیم بدیوارپل تکیه دادیم ....

همدیگه رو درآغوش کشیدیم و سرهامونو رو شونهءهمدیگه گذاشتیم و چشامونو بستیم ..اما هرچی فکرکردیم که چه مد ت  به این حالت بودیم نه شهین یادش اومد نه من.. فقط دیدیم خیابون خالی از سکنه ست. و بندرت دوچرخه سواری در تردد بود.                                                                                                

روزی قشنگ و بیاد ماندنی رو پشت سر گذاشته بودیم .ازاینروهردومون ا ونقدرریلکس و سبکبال بودیم که شاید براحتی قابل توصیف نباشه . من حالت طفل تازه متولدی رو داشتم که آسوده حال درآغوش مادرش پستان بدهن گذاشته و داره تغذیه میکنه. من هیچی کم نداشتم.پذیرای هیچ مهمانی بااسم غم وغصه درخانهء دلم  نبودم

چوناون خونه دیگه مال من نبود که اجازه ء دعوت مهمون داشته باشم.اون خونه مال شهین بود.دیگه صابخونه

من نبودم .ششدانگ خونه رو به اسم شهین کرده بودم.همونروز تومحضرعشق که هردومون پای دفترمهرووفا

من نبودم .ششدانگ خونه رو به اسم شهین کرده بودم.همونروز تومحضرعشق که هردومون پای دفترمهرو وفا روباجوهر وجودمون امضاء کردیم من تملک خودم رو نسبت به خونهء دلم واگذار کردم. حالاسهم من  از این دنیای وسیع زندگی فقط یه دونه شهینه که اونو باخود دنیا طاق نمیزنم...                                           

                                                                    

                                                           21

من نبودم .ششدانگ خونه رو به اسم شهین کرده بودم.همونروز تومحضرعشق که هردومون پای دفترمهرو وفا روباجوهر وجودمون امضاء کردیم من تملک خودم رو نسبت به خونهء دلم واگذار کردم. حالاسهم من  از این دنیای وسیع زندگی فقط یه دونه شهینه که اونو باخود دنیا طاق نمیزنم...                                            

چه خواب آروم و بی دغدغه ای داشتم. صبح که پاشدم و از پنجره بیرونو نگاه کردم انعکاس خورشید روی آبهای رودخونه رو  دیدم که هرچی دونه های ریز ودرشت حاصله از تشعشع طلائی رنگ خورشید  بود پاشید تو صورتم و یک آواز لطیف و روح انگیزی بهم صبح بخیر گفت و ازم خواست برم شهین روهم بیدار کنم و درلذت خودم سهیمش کنم . منهم عین یه بچهء مطیع و فرمانبردار اطاعت امرکردم وچقدر هم خوب کردم .چون وقتی شهین به رودخونه نگاه کردوذرات درخشندهء انعکاس خورشید درآب بصورتش خورد خودمو توآینهء صورتش دیدم و دریچهء چشاش که باز شد دویدم رفتم تو چشاش یه گوشه ای نشستم و از دریچهء نگاهش چشم به دنیا دوختم و دیدم زندگی چقدرخوشگل  و زیباست .حتی زیباترازاونچه  که من تابحال ازدریچهء نگاه خودم میدیدم .خب علتش هم این بودکه شهین بارها چشمش بدنیای خارج از حیطهء خودش باز شده بود ومن اولین بار بود که بدنیای آزاد... آزادو بی دغدغه وهراس چشم انداخته بودم.                           مارکت گل که توخیابون باریکی قرارداشت توریستهای زیادی رو ازاطراف و اکناف جهان بخودش جلب کرده بود.توریستهائی که آفتاب را بهانه قرار داده بودن که بایک تاپ و یک شلوارک بزنن بیرون و ازشر حمل پارچه های اضافی رو تنشون.. خودشونو خلاص کنن.اکثرآ همه به همین طریق به تنشون اجازه میدادن از نورآفتاب و نسیم ملایمی که گهگاه ازلای شاخ و برگ درختان دنبال همدیگه میکردن و خودشونوبه تن برهنهء عابرین میمالیدن استفاده کنن. دلم واسه زنهای مراکشی و مسلمونهای آفریقائی که تعدادشون هم کم نبود میسوخت وقتی میدیدم یه بچه ببغل و یه بچه بدست و لباسهای تیره که تامفرقشونو پوشونده بود بتن داشتن و ازگرما هن هن میکردن وشرشر عرق میریختن ودنبال کون شوهرهاشون بزحمت لخ لخ میکردن .وخود حاج آقاهاشون یک لباس نازک پارچه ای سفید بلند بتن داشتن وزیرش هم ازشلوار خبری نبودوباد ازیقه و از زیر لباسشون تاهرچه نه بدترشونو خنک میکرد. تازه گهگاهی یادشون میومد که زن وبچه شون هم دنبالشونن...یهویکیشون برمیگشت و بزبون خودش چهارتالیچارهم بارزنه میکرد که چراعقب مونده. اون بدبخت هم جای اینکه برگرده بگه مرتیکه مگه کوری نمی بینی با چه وضعی دارم دنبالت میام ؟ حداقل بیا دست توله تو خودت بگیر که من عرق  صورتمو باسر چارقدم پاک کنم که اینقدر چشمم نسوزه..تازه میگفت ببخشید..اگه ممکنه شمایه ذره آرومتر برید..باز زنهای ترکیه یه خرده بهتر بودن. البته مسن ترهاشون تامفرق محجب بودن ولی اونقدر راحت طلب بودند که گوئی لازم نمیدیدن دست بچه هاشونوبگیرن چون بادوتا تهد ید و فحش و بد وبیراه بچه هاراموظف میکردند کنارشون راه برن وعقب نیقتن و اینجوری اقلآ فرصت پاک کردن عرقشونو داشتن..اولش دلم سوخت اما بعدش گفتم خب بمن چه ؟ مگه من مقصرم ؟ تازه... مگه اونا بمن وبقیه میگن مرتیکه چراشلوارک سکسی کوتاه پوشیدی وپشم وپیلی پاتو نشون زن نامحرم ما میدی ؟ البته گفتن این امرزیادهم آسون نبود  حتی  جرآت نداشتن به اونائی که توخیابون جلوی اینهمه نامحرم دم بدم همدیگه رو میبوسید ن و ادای مرغهای عشقو در میاوردن بگن شما همونبوسید که مااز دیدن این منظره تحریک  و واجب الغسل میشیم .که خب.. خود این امر نشانگرحکومت قانون در جامعه بود.                                             

و قانون اروپا نه به اونها اجازهء فضولی میداد نه بمن ...قانون میگه عیسی بدین خودش...موسی بدین خودش.

وخیلی هم که پرروئی کنی ..میگه مردهء ایشونو تو قبر شما نمیذارن .پس زر نزن..راهتو برو.من این تفاوت 

 زندگی شرق و غربو وقتی نشسته بودیم بستنی میخوردیم از شهین پرسیدم .گفت این یعنی دموکراسی. دیگه روم نشد بپرسم یعنی چی؟ ولی حس کردم باید یه جور قانون برای نظم جامعه باشه.بعدازاون تو فکرم هم خفه خون گرفتم.و دیگه سوآل نکردم .اما این شهینی که واستون از فکرخونی وهوشیاریش صحبت کردم.مثل اینکه

بازم حس کرد که من خنگم وبااین لغت بیگانه ام .چون دوست نداشت من احمق بزرگ شم خودش بازبون ساده

برام توضیح داد .  دیدم عجب دنیای وسیعیه این دموکراسی . وچون نمیخواستم باطرح این مسائل گند بزنم به حالم و تعطیلاتمونو خراب کنم دیگه چیزی نپرسیدم چون شهین میگفت دموکراسی واژهء وسیع و پیچیده ایه....

اماخدائیش اینکه میگن ماه عسل بیخودی هم نمیگن...واقعآ هرلحظه اش عین عسله..خصوصآ وقتی آدم در کنار وهمسفر کندوی عسلی مثل شهین باشه.یادم نمیاد لحظه ای راکه من و شهین بافاصله ازهم راه بریم ویااگه دست درکمرهمدیگه نداشتیم لا اقل دستهامون ازهم جداباشه. مااینجوری هردومون باهم تبادل انرژی داشتیم  و

همینبودکه همیشه حس میکردیم هردومون یک روحیم دردوبدن.شهین تموم فکروذکرش این بود که بمن خوش بگذره.. گاهی وقتها باخودم فکر میکردم "مگه من کی ام که شهین اینفدرمنودوست داره؟بخدامن ارزش اینهمه

لطفوندارم ". گاهی هم وقتی نگاهش میکردم تو دلم میگفتم حیف تو نیست که اینقدر چپ وراست قربون صدقهء من میری ؟این اجازه رو بده که من باتمام ذرات وجودم عاشقت باشم و تاپای جون خودمو فدات کنم.ولی میترسیدم اینحرفهارو بزبون بیارم ...ناراحت میشد..یه دفعه که توبارهتل یه دمی به خمره زدم شبیه   

 

                                                                    22

 اینحرفو گفتم بغض کرد و اشک ریخت و بجون خودش قسمم داد که دیگه ازاینحرفها نزنم ...منم میترسم اگه دوباره بگم  خدائی نکرده زبونم لال... اتفاقی واسش بیفته . من بارها تو زندگیم باخودم فکر میکردم "اگه تو دنیازنها نبودن چه اتفاقی میفتاد ؟" خوب که محتویات فکرمو بتصویر کشیدم دیدم دنیا عجب جهنم گندی میشه....ازترس اینکه مباداخدابشنوه و عقیده شو نسبت به خلقتش عوض کنه دیگه نگذاشتم حتی فکرش به ذهنم بیاد..وقتی برام مسجل شد که زندگی بدون زن جهنمه ..ایندفعه از خودم سوآل کردم " خب حالاکه مامیدونیم زندگی بدون زن اینقدرگند وغیرقابل توصیفه..پس چرا مردها اینقدر به زنها ظلم میکنن و آزار میرسونن؟  چرا مثل جواد آقاهمسایه مون چپ وراست تن وبدن زنشونو سیاه میکنن وهمش بجای مزرعهء پدرشون پای چشم زنشون بادمجون میکارن ؟                                                                                                  

.مگه مرض دارن ؟ ".بعد خوب که ازمخم کارکشیدم دیدم مامردها هم معیوب فکری هستیم و هم ضعیف کش هم ناسپاس وهم ازخود راضی..خب اگه زن نباشه ماها باید از زیر بته بعمل بیایم و بچه ای هم که از زیربته بعمل بیاد خب معلومه که زن ستیزمیشه وتصمیم میگیره پیروی ازمغزمعلولش بکنه. بهرحال شهین هم یک    

زنه.طرفهای غروب بود که تو رستوران نشسته بودیم شام میخوردیم یاد میدون لیس افتادیم و اینکه شب گذشته چقدر بهمون خوش گذشته بود.تصمیم گرفتیم بعد ازشام سوار قطارشهری که بهش میگفتن ترام  بشیم و بریم  توهمون میدون... بعد از اون هم هرجاکه پیش اومد. اونشب برنامه های آتراکسیونی که اجرامیکردن باشب گذشته فرق داشت . تو میدون سن زده بودند و چند تا مجری و دم ودستگاه رو صحنه گذاشته بودن . برنامه مسابقه رقص بود که تمامی شرکت کنندگانش را جوونها تشکیل میدادن. یعنی دراصل دانسینگ مجانی در هوای آزاد.جمعیت زیادی هم گرداگرد اونها نظاره گرو مشوق بودن . تاحالادانسینگ مجانی در هوای آزاد تو تمام عمرم ندیده بودم وحالا که میدیدم یهو حرصم گرفت و حسودیم شد که چراما تو مملکتمون نداشتیم وچرا  

اینادارن؟ مگه اینها خونشون از خون ما رنگین تره؟بعد که خوب بررسی کردم  دیدم لابد علتش همون خجالتی بودن مابوده .خب اگه خجالت و حجب و حیای مانبود .لابد ماهم صدامون درمیومد و یقهء مقصرشومیگرفتیم . تازه فهمیدم شهین راست میگفت که آدم اگه خجالتی باشه حقشو میخورن. ببین چطور حق مارو خوردن و صدامون در نیومده ؟                                                                                                               

حالا تو این هیر و ویر که من داشتم خجالتمو محاکمه میکردم  یهو شهین هم گیر داد و اصرار که بیا ماهم بریم وسط برقصیم .. روم نمیشد بگم من جلو اینهمه مردم برقصم ؟ خجالت کشیدم بهش بگم الهی پیشمرگت بشم من خجالت میکشم...اما هنوز جمله تو ذهنم جابجا نشده بود گفتم اگه اسم خجالتو بیارم چه جوری دیگه تو روی شهین جونم نگاه کنم؟ داشتم باتردید دست بیقه میشدم که یهو شهین جون دستمو کشید و باخودش برد وسط اونهمه آد مهای جورواجور و اجق وجق . نزدیک بود موتور قلبم گریپاژ کنه. یهو بمغزم خورد که باچش بسته برقصم   تا نگاهم بمردم نیفته که خجالت بکشم . وچون آهنگی که پخش میکردن تند بود باچشم بسته چنون شیلنگ تخته  مینداختم که چند دفعه نزدیک بود چک و چونه و فک دیگرونو بیارم پائین . صدای شهینو شنیدم که داره ازمردم عذرخواهی میکنه اونها هم میگن مسئله ای نیست بذارحالشو بکنه. یهو فکر کردم کسی میخواد

باشهین حال کنه.هراسون چشامو واکردم دیدم دختر و پسرها حین رقص لبخند رو لبشونه و دارن بمن نگاه میکنند. هنوز توچشام سوآل بود که یهو یه دختر سیاه پوست که جلوی من میرقصید به زبون انگلیسی بمن گفت منم مثل تو از هیجان لذت میبرم برو بریم ..وچنون بسرعت وپرتحرک رقصشو ادامه داد که کف  کردم.یهو شهین گفت قربونت برم داره واسه تو میرقصه..باهاش برقص ..وچون فهمید که قدرت تصمیم گیری ندارم روبروی خودم  مثل دختر سیاهپوسته رقصشو بتندی ادامه داد. من بجای اینکه برقصم محو رقص شهین شده بودم و تکون خوردن اجزاء بد نش ...اگه بی ناموسی نباشه باید بگم " وای...شما نمیدونین چه جیگری شده بود... خصوصآ وقتی سرشو میچرخوند و موهاش پریشون ونامرتب روصورتش گرگم بهوا بازی میکردن" .

نمیدونم چرا منی که اونقدر نسبت بمادرم نزدیک بودم واگه یه روز نمیدید مش خودمو به در و دیوار میزدم و قید خونهء عمه وخاله و رفیقامو میزدم وبرمیگشسم شبو خونهء خودمون میخوابیدم  تواین یه هفته اصلآ یادی ازعزیزم نکردم ؟ مگه من اززیربته بعمل اومدم ؟حتی یه دفعه یادش نیفتادم.تااونشب که توتختخواب دوتائیمون

روتخت چشامونو بسسقف دوخته بودیم وداشتیم از روزهای اول آشنائیمون میگفتیم شهین تو حرفهاش گفت ..: تونگاه عزیزجون یه معصومیتی هست که آدمو بخودش جذب میکنه..تازه یادم اومد عجب نامرد بیوفائی ام من

روتخت چشامونو بسسقف دوخته بودیم وداشتیم از روزهای اول آشنائیمون میگفتیم شهین تو حرفهاش گفت ..: تونگاه عزیزجون یه معصومیتی هست که آدمو بخودش جذب میکنه..تازه یادم اومد عجب نامرد بیوفائی ام من. شنیده بودم تو اروپا وآمریکا بچه ها بی عاطفه میشن وهمچی که چششون به یک جفتشون میفته قید پدرمادررو

میزنن او نوقتها میگفتم عجب بچه های غربی نامرد و بی عاطفه ان.حالا مید یدم خودم زدم رودست هرچی

پبچهء بیعاطفه ست.یهو بی اراده گفتم عجب نامرد بیغیرتی شدم من . شهین نگران شد و یهو پاشد نشست پرسید

 

 

                                                                 23

چیزی شده؟ گفتم :الآن یه هفته ست مسافرتم ..یه لحظه هم یاد عزیزم نکردم . ماحتی یه زنگ هم نزدیم ..شهین

خیالش راحت شد وگفت اگرهم میزدی کسی خونه نبود که جوابتو بده . ایندفعه من نگران شدم. پرسیدم چرا؟ گفت مامانم و عزیز جون قرار بود یه چندروزی برن اصفهان . دوباه پرسیدم چرا؟ گفت مامانم میگفت عزیز جون تنها میشه دلتنگی میکنه ..یه چند روز میریم مسافرت که ناراحت نشه.نگران نباش اونها باهمند . بعد واسه اینکه منوتسکین بده گفت عزیز جون شانس آورد تواروپازندگی نمیکنه.تو اروپا اکثرآ بچه ها همچی که دستشون بدهنشون میرسه قید پدرمادررو میزنن..یا لااقل به اونی می چسبن که بیشتر براشون صرف میکنه . پرسیدم یعنی چی صرف میکنه.؟.مگه عاطفه خرید و فروشه که باید واسه طرف معامله صرف  کنه ...؟ انگارخودش هم ازاتفاقی که واسه دائیش افتاده بود خیلی دل پری داشت..چون تاگفتم غیر ممکنه.. داری شوخی میکنی ؟ گفت اگه حالشوداری واست قصهء دائیمو که توبلژیک باداشتن سه چهارتابچه اززنش سواشد و بچه هاش پدره  رو ول کردن ودودستی چسبیدن به مادرشون برات بگم که ببینی تو این د نیا غیر ممکن وجودنداره.اولین بار بود که چیز غیر متعارفی می شنیدم . کنجکاو شدم و ازش خواستم برام تعریف کنه.. دوباره کنارم دراز کشید و اینبار برای اینکه خودمونو تنهاحس نکنیم و وقایع قصه به احساسمون رسوخ نکنه دستشودرازکرد زیرسرم وگفت : من دائیمو خیلی دوست داشتم..آدم فرهنگی و خوبی بود .یه خرده اخلاقش تند بود ولی بقول خودش اگه کسی پا رو دمش نمیذاشت آزارش به کسی نمیرسید . واسه خودش اسم و رسم و شهرتی بهم زده بود و تو محافل هنری و ادبی  میشناختنش.تو فامیل هم همه دوستش داشتن غیراز زنش که باهاش اختلاف داشت..البته از روزاول که   نداشت ..روزهای اول زندگیشون که همه جامیگفت عاشق دائیمه .. امابعد ازاینکه بچه اولشون بدنیااومد کم کم اتفاقاتی افتاد که بینشون یه خرده سردشد.یعنی دراصل خودشون باهم مشکلی نداشتن... دوروبریهاشون اونها رو انداختن بجون هم .پرسیدم  زندگی مشترک زن و شوهربه اطرافیان چه مربوطه که بین زن وشوهرو بهم بزنن؟ گفت همه مثل تو فکر نمیکنن. اکثرآ چه زن چه مرد.. به خونوادههاشون اونقدر وابسته ان که بدون اجازهء اونها آب نمی خورن.متآسفانه این فرهنگ وابستگی که تو جامعهء ماهست همیشه هم خوب جواب نداده . یعنی گاهی هم فاجعه باربوده . دائیم و زن دائیم دو فرهنگ مختلف داشتن و دیدگاههاشون باهم متفاوت بود. زن دائیم هم آدم دهن بینی بود وهم شکاک . یعنی خیلی راحت میشد بینشونو بهم زد . دورو برزن دائیم هم آدمهای عقده ای و حسودکم نبودن . تنها نقطه ضعف زن دائیم هم این بود که بهش بگن شوهرش چشمش دنبال یه زن دیگه ست .                                            

پرسیدم " راست میگفتن ؟ ..بود ؟ .شهین گفت  : قبل از ازدواجش آره..دوروبرش بودن..امابعد ازازدواجش نه

چون بقول خودش شیطنتهاشو کرده بود و دوست داشت سروسامونی بگیره و خود شو جمع و جورکنه . و واسه اینکارهم احتیاج به محیطی آرام و دورازتشنج داشت که متآسفانه بعدازازدواجش بندرت چنین محیطی براش فراهم میشد.به کسی که چیزی نمیگفت .اما ازحال وروزش میشد فهمید که اززندگیش زیادهم راضی  نیست. البته من اونوقتها بچه بودم اما میدیم وقتی میومد خونهء ما مثل قدیمترها حال وحوصلهء شوخی بامنو    نداشت مامان میگفت دائیت کارش زیاده و خسته است ..منهم قبول میکردم . همه میگفتن بچه که بیاد تو زندگیشون سرشون گرم میشه ودست از اختلافهای جزئیشون برمیدارن.اما این فرضیه هم درست درنیومد.بچه اولشون پسرشدوازهمون هفتهء اول بخاطر انتخاب اسم بچه بینشون شکرآب شد.چون زن دائی میگفت اسمی که انتخاب کردی اسم یکی ازبچه های کوچه مونه که دیگرون دستش میندازن..بعدهم که کار بالا میگیره مادر زن دائیم یه اسمی روبچه میذاره و میگه همینو صداش کنید و قائله میخوابه. درحالیکه این آغاز کدورت بین دائی و زن دائی میشه.چون طبق توافقی که بین دوتائیشون برقرار شده بوده قرار شده بود اسم بچه رو دائی انتخاب کنه اونهم  با شوق و ذوق اسم بچه شو انتخاب میکنه ومیره شناسنامه میگیره. وقتی می بینه زن دائی الم شنگه درمیاره و اسم بچه رو بخواست مادرخودش میذاره بهش برمیخوره . تو همین اوضاع دائی روکاری که برای ایجاد یک چاپخونه سرمایه گذاری کرده بود ضرر میکنه و داروندارشو ازدست میده و مجبور میشه برای درآمد بیشتر و پر کردن چاله چوله های زندگیش که دراثر زیان حاصله پیش اومده بود به کارهای  کوچکترو پرزحمت تر روی یاره ولی اینکارها براش ایجاد خستگی نمیکرد چون باعلاقه ای که به بچه اش    

 داشت بیشتر به خونه و زندگیش وابسته شده بود. اینطورکه دائی درخاطراتش سالهابعد نوشته بود دوران         سختی روطی میکرده تا بالاخره کم کم زندگیش میفته روقلتک. ازطرفی هم هرروز که میگذشت وابستگیش  به بچه اش بیشترمیشد واختلا فش بازن دائی کمتر. اما این وسط اطرافیان نزدیک زن دائی که سن وسالشون از زندائی بیشتربود وهنوزبه زندگی مستقل وزناشوئی  و داشتن فرزند دست نیافته بودن برای اینکه تو دوستان و فامیل کم نیارن در فتنه گریهای خودشون برای ازهم پاشیدگی زندگی زن دائی بیکارنبودن وبااینکه خودشون هم اوضاع اقتصادی مناسبی نداشتن ولی با برهم خوردن زندگی اقتصادی دائی...ضعف اقتصادی اونهارو ملاک قرار داده بودن و سرکوفت زندگی مرفه دیگرانو ازقبیل در وهمسایه.. راست و دروغ به زن  

 دائی میزدن و پرش میکرد ن ومیفرستاد نش خونه اش . خب طبیعیه که اونهم تلافیشو سر شوهرش درمیاورد  

                                                               24

و اونچه بگوشش خونده بودن اونهم عینآ دوتاهم میذاشت روش و زود از کوره در میرفت ودعواشروع میشد. 

 بطوریکه دائم خونه پراز تشنج و جنجال بود واینجوری شد که زندگیشون روز  بروز سرد تر و سرد ترمیشد و دیگه تنها میخی که اونو بزندگی زناشوئیش پابند ش میکرد وجود بچه اش بود که هر روز علاقهء بین اونها از دو طرف یعنی دائی وپسرش بهمد یگه بیشتر میشد. تا یکروز که دائی ازسرکارمیاد خونه می بینه مقداری ازاثاث خونه نیست .ازاونجمله وسایل بچه...وهمونجا پی میبره که زنش گذاشته ورفته.تااونزمان دائی  هنوز زنشودوست داشت اماازاین حرکت زنش بشدت آزرده میشه وزنش جایگاه خودشودردل دائی ازدست میده و

تصمیم میگیره پروندهء اون زندگی مشترکو ببنده.چون احساس میکنه دیگه بینشون پردهء حرمت دریده شده. اصلآ پی گیری غیبت زن دائی رونمیکنه و میره پیش وکیل و برای مقدمات طلاق از اون مشورت میگیره . وکیلش که میفهمه پسربچه ای داره که خیلی بهمدیگه وابسته اند پس ازساعتها صحبت اونوازطلاق منصرفش میکنه . خونوادهء زن دائی که پس از چندروز می بینن خبری از دائی نشده یکی از فامیلهاشونو میفرستن به میانجیگری و سرانجام دوباره زن دائی برمیگرده سر خونه زندگیش وتامدتی بینشون آتش بس میشه .  توهمین مدت زن دائی دوباره حامله میشه.                                                                                               حرف شهینو قطع کردم و پرسیدم : خب اینها که اینقدر سرناسازگاری باهم داشتن چرا دوباره بچه دارشدن ؟ بچه هاچه گناهی کردن که باید تو محیطی بزرگ بشن که همش قهروآشتی وجیغ وداده ؟ گفت اینهم اشتباه       

دومشون گفتم اولیش چی بود ؟ گفت ازدواجشون . گفتم مگه ازدواج یک امراشتباهه؟ گفت به هیچوجه...اما وقتی همدیگه رو درست نمیشناسن وعلاقهء دو طرفه بینشون نیست و تفاهم فکری واخلاقی باهم  ندارن..بله.. اشتباهه . در قدیم الایام هم چنین ازدواجهائی بود البته ازدواجهای طولانی هم بوداما طولانی بودنش بدلیل تعصبات خانوادگی بود که طلاق روبد میدونستن ودیگری جایگاه زن بود بعنوان موجودی مطیع وفرمانبردار وبدون حق انتخاب که من اسمشو میذارم بردگی زن که خب..ازدورهء جاهلیت تاریخ بطورموروثی دربعضی ازخانوادهها رسوب کرده .گفتم خب دائیت که میگی آدم فرهنگی بوده.اون چرااشتباه کرده ؟ گفت اونچه مسلمه  کسی نبوده که بدون علاقه تن به ازدواج بده. اما همیشه همه چی اونطوراتفاق نمیفته که دلخواه ماست.زندگیها   واشخاص همیشه تحت تآثیر محیط هم واقع میشن .این قانون طبیعته .اگراین نباشه بشر دربی خردی وجهالت باقی میمونه . این شهین کشت منو بااینهمه عقل و شعورش. چرامن به این حقیقت علمی پی نبردم .؟ بهرحال منهم اول راه زندگی ام . شاید بد نباشه ازاتفاقاتی که برای دیگرون افتاده درس بگیرم.حتی اگه تلخ باشه . خب وقتی تشخیص دادم حادثه ای تلخه..سعی میکنم دربرخورد با مشابهء اون حادثه ازاون پرهیزکنم و یا اصلآ     

 نگذارم چنون اتفاقی واسه منهم بیفته.ازاون گذشته من تاحالا قصه هائی ازاین د ستونشنیده بودم.برام هیجان    

 داشت ازاینروکنجکاوانه پرسدم :خب بعدش...بعدش چی شد؟ قربونش برم اونقدر دهن گرم و بیان شیرینی داره که آدم یادش میره دو ساعت از وقت خوابش گذشته.انگارتازه ازخواب بیدارشدم واونقدرانرژی شنیدن    

دارم که حالا حالاهامیتونم پای صحبتش بشینم. بعدش دوباره لب بسخن واکرد و ادامه داد که :                    

باشنید ن حاملگی زن دائی دوباره استرس و نگرانی در دائی شروع میشه چون ازدوران بارداری اول زنش خاطرهء بدی درذهنش داشت. تو خاطراتش نوشته که بیشترین تشنج و اختلافات خانواده در همون دوران اتفاق افتاده بود که عده ای هم این اخلاق تند و نا سازگاری زن دائی رو میذاشتن پای ویارش و میگفتن اینهم نوعی از ویارخانمهاست..برای همین هم نگرانیهای دائی شروع میشه.دائی تنهاراه چاره رو دراین می بینه که بنحوی که زن دائی احساس نکنه ازرفتن زن دائی به خونهء  فامیلش جلو گیری کنه تاتماس زن دائی باکسانیکه تو زندگیشون موش میدوونن کمتربشه .اما اینکار غیرممکن بود چون دائی مجبوربود روزهابره سرکارو زن دائی هم ازهمین غیبت استفاده میکرد وصبح به صبح بچه ببغل راهی مرکز فتنه میشد.واکثرآقبل ازرسیدن شوهرش برمیگشت خونه .تاچند ماهی اوضاع نسبتآ مناسب بود تا تولد دخترشون وزن دائی چون تجربه کرده

بودکه دتئی درصورت قهرهمسربرای انصرافش قدمی برنمیداره و ازطرفی سردی دائی روبعدازقهرش نسبت

بخودش حس میکرد... آموخته بود باکسی که پشت سرشوهروزندگیش فتنه گری میکنه یادهن بدهن نشه یا اگرهم میشه انعکاس اونو به خونه نبره.ولی آدمی نبود که بخاطر بقای زندگی زناشوئیش دست ازدیدارام الفساد زندگیش بکشه چون جرآت اینکار راهم نداشت زیرا همیشه خودشو به اون شخص مدیون میدونست ..حالا چرا؟ که خود حدیث دیگه ای داره.از اونطرف  درمحیط کاری و صنفی دائی هم تبد یل وتحولاتی شد که اصلآ بنفع دائی نبود و درگیریهای صنفی موجب بهم ریختگی اوضاع کاری وخونوادگیش میشه و تقریبآ همهء درهابروش بسته میشه وبرای هرکاری سرمایه گذاری میکنه دوباره مشکل پیش میاد . تداوم خسارتها  ودرگیریهای خونه و محل کار دست بدست هم میده و دائی که می بینه زنش از اطرافیانش دل نمی کنه وخودش هم بتنهائی ازبرخورد بامخالفانش درمحیط صنفی وهمچنین مهاردرد سرهای فامیلی برنمیاد تصمیم به مهاجرت میگیره و بامدارکی که داشت بااینوراونورتماس میگیره و خلاصه یک شرکت بلژیکی حاضرمیشه

 

                                                                 

25

یک قرارداد پنجساله ولی باحقوق نسبتآ پائین بادائیم ببنده که دائیم سریعآ قبول میکنه . وبرای نجات زندگیش داروندارشو میفروشه و دست زن و بچه شو میگیره و دراصل بخیال خودش زندگیشو نجات میده .                پرسیدم : چرادائیت تو روی آدمهائی که میدونست دارن زندگیشو داغون میکنن وانستاد ؟ شهین گفت دائیم جسارتش در رودر روایستادن بامخالفینش زیاد بود .دائیم همیشه با آدمهای گنده درمیفتاد. یک علتش  این بود  که حریف رو در مقام روبروئی باخودش نمیدید و دوم اینکه اونها ازحمایت زن دائی برخورداربودن و اگر دائی بااونها برخورد میکرد زن دائی  بدون اینکه فکر کنه طرفش شوهرشه خونه رو رو سرش میذاشت وازاونها دفاع میکرد درحالیکه بارها دائیم بادلیل و مدرک دشمنشو نشونش میداد و میگفت فلانی داره زندگیتو ازهم میپاشه بخودت بیا.اما زن دائی رو حرف خودش پافشاری میکرد.ودائیم زیاد ازاینکار خوشش نمیومد.یه

علتش هم این بود که تمام اتفاقات دورازچشم دائی وبین خود فامیل میفتاد فقط عکس العملش توسط زن دائیم تو

زندگیشون آشکار میشد.اونهم درست روزهائی که زن دائیم سراغ اونها میرفت .دائیم آدم آبرومندی بود .دوست نداشت سر و صدای خونه اش بگوش همسایه هابرسه. زن دائیم هم این نقطه ضعف دائیمو میدونست و از اول صداشو بلند میکرد که دائی رو از آبروریزی بترسونه .                                                                     دائیم همیشه میگفت زنش فقط یک بدی داره اونهم دهن بینی شه که بدترین عیبه . میگفت ازاین نقطه ضعفش اطرافیانش سوء استفاده میکنن .دائیم زنشو دوست داشت اما اشکا لش این بود که مثل من و تو بزبون نمیاورد وهمین اخلاقش باعث شده بود که زنش حرفهای دیگرونو درمورد دائیم براحتی قبول میکرد. گفتم دائیت اشتباه کرده ..خب اگه آدم کسی رو دوست داره باید بگه …شهین گفت : دائیم معتقد بود اگه زن و شوهری  عاشق هم  باشن خودشون از حرکات و رفتار و گفتارهمدیگه عشق رواحساس میکنن. البته من حرف دائیمو نه تصدیق میکنم  نه رد میکنم…اما فلسفه اش برای درک عشق و علاقه این بود .دائیم هم اینجوری فکر میکرد دیگه..     موضوع برام هرلحظه جالبتر میشد .ازشهین خواستم که حرفهاشو ادامه بده.شهین ادامه داد که : باورودشون به بلژیک چندماهی رودرشرایط نسبتآ نامساعدی بسرمیبرند تا بعداز چند ماه شرکت محل مناسبی رودر اختیارشون  میذاره و از اونروز ببعد رفاه نسبی پیدامیکنن . گرچه شرایط زندگیشون مثل ایران نبود ولی دائی

همین که  تونسته بود زندگیشو نجات بده راضی بود. غافل از اینکه اومدن اونها بخارج آتش حسادت ونظر تنگی اونوریهارو نسبت بزندگی  زن دائی شعله ور تر ساخته بود . خصوصآ بامقاله ای که دائی قبل از مهاجرتش  بعنوان سردبیر درستون( نامهء سردبیر) در مورد اوضاع زندگیش و موش دوانیدن اطرافیان همسرش که قصد تاراندن زندگی اوراداشتند و موجب مهاجرت وی شدند نوشت  دربین دوستان و آشنایان اثرگذار بود وبا آنکه بصراحت اسمی ازکسی درمقاله نبود ولی کسانیکه بازندگی دائی وزندائی آشنائی داشتند بسادگی  مجرمین راشناخته وخیلی سریع سیل انتقاد وسرزنش به عاملین فتنه سرازیر شده بود . واین آغاز طراحی انتقامی عظیمتراز دائی بود. وچون قدرت رویا روئی با دائی را هیچ زمان درخود نمی د ید ند . ازاینرو بادل پری که از افشاگری ماهیت وجودشان توسط دائیم انجام شده بود  داشتن  این بار چند نفری  حیله ای جدید را طراحی کردند وچون ازعلاقهء دائیم به بچه هاش وقوانین زن سالاری اروپاآگاه بودن برای انتقام

ازدائی تصمیم گرفتن اونو از زندگی زن دائی بیرون کنند و زن دائی روبابچه هاش برش گردونن به ایران حتی اگر بقیمت پاشیدگی زندگی  زن دائی و بچه هاش تموم بشه. تصمیمی که حتی حیوان هم دراتخاذش تردید میکنه . و این تصمیم درحالی گرفته میشد که دائی تو غربت داشت  بامشکلات دست وپنجه نرم میکرد.        

رابطهء دائی وزن دائی روزبروز گرمترو صمیمی ترمیشد .چون هردو درغربت به این نتیجه رسیده بودند که

تنهاحامی و تنهاکس همدیگه اند. اونجا دیگه خبری از د سیسه وگزارشهای کذائی نبود.رفت وآمدهابه منزل فک و فامیل و دوست وآشناکاملآ قطع شده بود ورابطه های صمیمی بین دائی وزن و بچه هاش برقرارشده بود .بچه هابیش از پیش بپدرشون وابسته بودن چون بیشتراونو میدیدن . اونها دوستان تازه ای پیداکرده بودن و جای خالی خونوادههاشونو همون دوستان پر میکردن . تلفن به ایران اونموقع هزینهء سنگینی داشت و بادخل و خرج دائی نمیخوند که هرروز به ایران زنگ بزنن. خود زن دائی هم که میدید دورازجنجال زندگی صمیمانه ای دارن زیاد هم تشنهء ارتباط باتهران نبود فقط گهکاه زنگ میزد و بامادرش صحبت میکرد ووقتی

 میگفت که زندگی آروم و بی دردسری داره غافل بود که این خبر آتش بجان اونهائی می انداخت که درشرایط سخت وتجرد میسوختند و حسرت آرامش زندگی زن دائی رو میخوردن. ازاینروتلفنهاوقربون صدقه رفتنها دروغی شروع شد وچنان از دلتنگیشون صحبت میکردن که انگار یک قرنه که همدیگه رو ندیدن.زن دائی هم

خوش باورانه همه رو باور میکرد.  دوسالی هم گذشته بود و بچهء سومشان هم تو راه بود اونطرفیها اظهاراحساساتشون چنون غلیظ شده بود که گوئی رومئو وژولیت روازهم سواکردن. کم کم در تلفنها و نامه ها

 زمزمهء مسافرتهای داخلی ایران واجتماع دوستان که بیاد زن دائی بودن و چقدر خوش گذشته باعث شد زمزمهء زن دائی برای دلتنگی ایران شروع بشه و فیلش یاد هندوستان کنه. دائی یادش رفته بود که یکی از

 

                                                                   

25          

ویارهای زنش دردوران حاملگی براه انداختن دعوادرمحیط خانه است..اما اونوریها یادشون بود و بهترین فرصت برای اجرای نقشه شون بود.

واما درایران پس از نشر مجله و تصمیم به اجرای نقشه, یکی ازاونها که ازنزدیکان زن دائی بود و حسادت و کینه جوئیش به زن دائی و خونوادش درقفا بیشتربود بدلیل اینکه دائی سردبیر مجله بود به مقامات امنیتی ایران راپورت داده بود که دائی رفته دراروپا وبانشراکاذیب و نام مستعار مشغول تیشه زدن به اساس رژیمه و ازاینرو دامی گسترده بود که دائی یابرنگرده ویا وقتی برمیگرده لا اقل تااثبات بیگناهیش گرفتارقانون بشه .

واین خبررابگونه ای به زن دائی رسونده بودن که آشنائی ازوزارت اطلاعات محرمانه بمااطلاع داده که دائی اگه برگرده میگیرندش . وزن دائی هم نم نم بگوش دائی رسونده بود که دائی هم باورش شده بود وچون فعلآ قصد بازگشت نداشت دنبال قضایارانگرفت. و حالاکه میخواستن زن دائی رابرگردانن . زن دائی میگفت من بدون شوهرم به ایران بر نمیگردم وچون اون نمیتونه بیاد درنتیجه منهم نمیام. خلاصه نامه پشت نامه و تلفن پشت تلفن و پیغام پشت پیغام واسه زن دائی میومد که ماتحقیق کردیم کاری باتو ندارن..بادائی هم یه خرده سوآل جواب میکنن و ولش میکنن...جای نگرانی نیست. زن دائی شروع به نق زدن برای بازگشت میکنه اما دائی  هنوز قراردادش تموم نشده و درضمن نگرانی گرفتارشدن راهم داره .که بهمین دلایل و اینکه موقع آمدن هستی و نیستی شان رافروخته ان وبرای زندگی دوباره ازنو باید شروع کنن زیربارنمیره . به زن دائی میگن نگران زندگی ازدست رفته ات نباش . ما  تراساپورتت میکنیم ...شوهرت هم خودش کم کم بخاطر بچه هاش مجبور میشه بیاد.ماهم باادارات ذیصلاح تماس گرفتیم واونها گفته ان هیچ مشگلی متوجهء تو نیست و یکنفر آشنائی تراشیدیم که کاردائی را هم بمرور حل میکنه که اونهم بتونه بیاد فقط کمی وقت میبره.واین

 مکاتبات دواز چشم دائی انجام میشد .ازروزی که بارداری زن دائی بگوش بستگانش رسید و مکاتبات پنهانی

که بعناوین مختلف شروع شد دامنهء تشنج را روزبروزوسیعترکرد.دائی اخلاق زنشومیدونست حس کرد وقایعی در شرف انجامه که همسرش اینطوری برای برگشتن به ایران بی تابی میکنه ازاونروز حواسشوجمع

کرد تابهانه ای بدست همسرش نده. اون ازفکراینکه حتی یکشب بچه هاشو نبینه دیوانه میشد.بارهانشست و

   منطقی بازنش صحبت کرد و دلایلی آورد که بازگشت به ایران اونهم درشرایطی که مدت قراردادش تموم نشده بصلاخ زندگی اونها نیست . اما اینحرفهابخرج زنش نمیرفت و میگفت هیچ اتفاقی نمیفته .حتی گفت اگه توهم نیای من دست بچه هارو میگیرم و برمیگردم ایران. شنیدن این حرف افکاردائی رو بهم ریخت وازعشقش بهمسرش روز بروز کاسته میشد و خودش هم  درحفظ عشق و علاقه اش تلاشی نمیکرد چون اگر اتفاقات بروفق مراد زن دائی می افتاد علاوه بردوری بچه ها باید غصهء دوری ازهمسرش راهم میخوردواین

براش فوق العاده مشکل بود . ویکروز که از سر کار برمیگرده می بینه زن وبچه اش نیستن و چون هواهم    

رو به تاریکی گذاشته بوده و اونها در منزل نبودن دائی گمان میکنه که حادثه ای پیش آمده.زیراتااونموقع سابقه نداشته که دیر ترازعصر بابچه هاازپارک برگرده.هراسان ازخانه بیرون میزنه وبااتومبیل بسرعت به پارکها وسپس بیمارستانها سرمیزنه و سراغ زن وبچه شو میگیره و اونقدر پریشون بوده که تو بیمارستان بهش میگن شاید تاحالابرگشته باشن زنگ بزن به خونه ..اما دائی شمارهء خونه شونو بیاد نمیاره. بهرحال پریشان و گریان پشت فرمون میشینه و تارسیدن بمقصد اشک میریزه و اسم بچه هاشو میاره.وزمانی که            

بخونه میرسه و خوب که نگاه وجستجو میکنه می بینه  میشه وچشاش سیاهی میره ودر نتیجه می افته زمین واز حال میره چون میفهمه زنش بچه هارو برداشته و رفته.    

شهین داشت ادامه میداد که یهو متوجهء دگرگونی درچهرهء من شد.ناراحتی درونیمو در چهره ام دید. یهونگران حرفشو قطع کرد.بچشمام خیره شدوگفت: ناراحت شدی؟نتونستم جوابشو بدم. ازدوجهت دلم گرفت. یکی رفتار  غیرانسانی اونائی که بازندگی مردم بازی میکردن..یکی هم تشویشی که ناگهان دردلم افتاد.به این فکرافتادم که اگه این بلا سرم بیاد منکه طاقت یکساعتش روهم ندارم وهمون ساعت اول دق میکنم. نه اینکه خیلی نازنازی از پول اندوخته ای که درمنزل برای مواقع ضروری داشتن و وسایل بچه ها اثری نیست . همونجاپاهاش سست وبچه ننه باشم ..نه. من اصلآ بااینجورپدرسوخته بازیها بیگانه ام.هیچوقت فکرنمیکنم انسانی که درجامعهء متمدن بزرگ شده باشه  فکرنابودی دیگران و ازهمپاشی زندگی چهارانسانی باشه که حق زندگی دارن ..

حالااین اتفاق هرجای دنیاکه میخواد افتاده باشه.ازطرفی اگه کسی پیدابشه که بخواد منوازشهین جداکنه اونوقت من چکارباید بکنم ؟نزدیک بود ازغصه چشام خیس بشه که یهو شهین بغلم کرد و منوفشرد بخودش و گفت: الهی من پیشمرگ اون دل نازکت بشم.ناراحت شدی عزیزدلم؟ اون خیال کرد من فقط بخاطردائی ناراحت شدم . منهم نخواستم بگم بیشترین ترسم ازاینه که یه روزی کسی بخواد منوازتوجداکنه.شهین مدام خودشو سرزنش و نفرین میکرد که چراقصهء دائیشو واسم تعریف کرده. درحالیکه من کنجکاو بودم که ببینم سردائی وزن و بجه اش چی اومد. و نمیخواستم صحنه ای پیش بیادکه شهین ازادامهء سرگذشت منصرف بشه.بعداز

 

                                                                     26

 کمی نوازش گفت هوس  کردم یه گیلاس شراب بخورم بامخلفات..پائی؟گفتم من میارم .گفت مگه من مردم؟ خودم میارم..... یک موزیک  ملایم هم میذارم.. یه بزم دونفرهء خفن باهمدیگه راه میندازیم...خوبه؟ گفتم منهم میام کمکت. ادای خدمتکارهای انگلیسی رو درآورد .تعظیمی کرد وگفت: لطف میفرمائید عالیجناب . ویهو دوتائیمون باخنده پریدیم طرف یخچال.

اونشب بااینکه شرکت دربزم دونفره خیلی خوش گذشت اما فکردائی و زن وبچه هاش آرومم نمیگذاشت. یعنی چه بلائی یااحتمالآ حادثه ای سراونها اومده ؟ چیزی که بیشترازهمه درمن تآثیر گذاشت باز شد ن چشم و گوشم به حقایق زندگی بود.حقایقی که دراطراف و اکناف آدم بکمین نشسته و آدم ازاونها بیخبره. هروقت فکراینکه ممکنه این ماجرا برای من و شهین هم اتفاق بیفته میخواست طرف مغزم بیاد بخودم نهیبی میزدم و اجازه بهش نمیدادم.چون اصلآ دوست نداشتم نظرم نسبت به شهین واطرافیانش آغشته به سموم شک و تردید باشه . بد شدن شهین مساوی بود بامرگ من. ومن نمیخواستم جوونمرگ بشم . من زندگی رودوست دارم

چون زندگی رو درشهین می بینم.این افکاربصورت جرقه گهگاه بمغزم تلنگر میزد. اماخوشبختانه شهین بموقع منو از نزدیک شدن به این افکارنجات میداد.ولی کنجکاویمو نمیتونستم مهارکنم . دلم میخواست بدونم بعدش چی شد و دائی الان کجاست ؟ زنده ست ؟ مرده ؟ ویاسرنوشت دیگری پیداکرده. سرزن دائی و بچه هاش چی اومده؟اونهم یه زن حامله..تو یک سرزمین غریب .امامطمئن بودم بعد ازاتفاقی که اونشب افتاد اگه ازشهین بخوام ادامه بده قبول نمیکنه.چون اونشب خیلی خودشو سرزنش کرد. یکی ازمراکز فوق العاده زیباو

تفریحی هلند که بنظرشهین از دیسنی لند فرانسه هم زیباتره اسمش افتلینگه ودریکی ازشهرهای هلنده که درفصل تابستان بازدیدکنان بسیاری را از گوشه وکنارجهان خصوصآ اروپا روبخودش جلب میکنه. فردای اونشب رفتیم ازمرکز شهر سوار اتوبوسهای مخصوص شدیم ورفتیم به افتلینگ. منکه تااونموقع اونطور

جاهائی رو ندیده بودم بنظرم رسید بهشتی که درتصور انسان نقش بسته باید جائی شبیه اونجا ویا اگراغراق نباشه خود افتلینگ باشه.ازشدت ذوقزدگی ماجرای شب گذشته و دائی و هرمصیبت دیگه ای که بود یادم رفت...خب این تقصیرمن نیست ..ذات بشر اینطوره که وقتی گرفتاره یاد آخرت و بهشت وجهنم و روز مکافات میفته. ولی اگه حال و روز خوشی داشته باشه سال تا سال یاد دنیای ماوراء نمیفته. حکایت ما مسلموناست که وقتی جاده صافه و تو ماشین نشستیم صدای ظبط وبشکن و بالابندازمون جاده رو پر میکنه

اماهمچی که اتومبیل به پیچ و گردنه های خطرناک میرسه بقدرجیرهء دوسالمون وان یکاد و حمد و سوره میخونیم و صلوات میفرستیم و تند وتند نذرونیازمیکنیم و واسه زینت حرم امامزادههاخودمونو تو  خرج میندازیم .ولی همچی که خطررفع میشه نذرمون هم یادمون میره و خب اتفاقی هم نمیفته  . بهرحال منهم اصلآ  آنچه غم وغصه بود از ذهنم پاک کردم چون خدائیش نیت شهین هم همین بود که فضای فکری منو عوض کنه . اونقدر جای دید نی و بازیهای سرگرم کننده اونجا بود که واسه بهره بردن ازهمه جای افتلینگ لا اقل یه هفته وقت لازم بود.ولی خب..من و شهین عین قرقی خود مونو ازاین بازی به اون بازی میرسوند یم . وقتی رفیتم سوار قطاری شدیم که مارو ازتونلی به فضای بهشت میبرد دهن من یکی هاج وواج بازمونده بود و بادیدن فرشته های متحرک وشنیدن آهنگ کلاسیک نرمی که درفضا پخش میشد ضمن عبوراز میان بهشت واقعآ آدم اگر برای بهشت توصیف زیباترین محل آفرینش راکرده باشه  مادرست در وسط بهشت بودیم گرچه بهشتی که بمانشونی داده بودن به این زیبائی نبود. چون تو بهشتی که شنیده بودیم فقط جوی آب و عسل و انگبین ودرودیوارطلابودویه چند تا حوری...ولی اینجا  اسمش بهشت بود اما با زیبائیها و تنوعی که تا اونموقع بگوش هیچیک ازما نخورده بود.بهر حال گردش دراون فضا توسط واگنهای روبازی که بر روی ریلها حتی از فراز بهشت حرکت میکرد روحیهء عاشقانه ای رو در آدم ایجاد میکرد. خصوصآ که واگنها دو نفره هم بود. همش به شهین میگفتم چی میشد اگه ماهم اینجا زندگی میکردیم و هروقت دلمون میگرفت وبقول بابام یاد بدهیهامون میفتادیم میومدیم اینجا و دوباره متولد میشدیم و برای زندگی پر دردسر میرفتیم تومحل شهین و کوچه هائی که آسفالتش کنده شده .ویا گل وشل خیابونهای هاشمی رو میدیدیم ؟ نه...واقعآ چی میشد؟ چیزی که از چیزی کم نمیشد . این خداکه اینهمه عادل و مهربونه چرا همهء آدمهارو تو اروپاو آمریکا خلق نکرد ؟ عزیزم همیشه میگه " هیچ کارخدا بی حکمت نیست.. یه دفعه ازش پرسیدم یعنی چی ؟ نمیتونست جواب بده گفت کفر نگو خدا قهرش میاد. دیدم خدای ذهن عزیز چه زود بهش بر میخوره..دیگه ادامه ندادم . رفتن افتلینگ پاک روحیهء هردومونو عوض کرد.شهین میگفت دیسنی لند فرانسه رو قبلآ دیده ولی اینجا بنظرش خیلی زیباتروجالبتراومده بااینکه همه جاشوندیده بودیم.فرصت کمی برای اقامت داشتیم و کم کم عمرمسافرتمون کوتاهترمیشد. اونقدربهردومون خوش گذشته بود که دلمون اصلآ واسه ایران تنگ نشده بود. نه اینکه فکرکنین تب بی وطنی سراغ ماهم اومده بود...نه.. ماه عسل بهمون خوش گذشته بود. تواین مدت کم بقدرتمام سالهای عمرم چیزیادگرفته بودم وتجربه ام رفته بود بالا...انگارفقط اروپایک عیب داشت و اونهم اینکه بچه هارو بیعاطفه بارمیاره که البته اینو شهین میگفت و مثال زنده شم ماجرای دائیش بود که به

 

                                                                  27

 سرانجامش نرسیدیم. وسوسه ای افتاده بود تو جونم که بدونم چرا بچه هابیعاطفه میشن؟مگه میشه آدم اونقدرگربه کوره باشه که قدرمحبت و زحمات پدرمادرشوندونه؟ درتغییراین خصلت انسانی کی مقصره؟ . فرزند یاوالدین ویااجتماع؟ واسه قضاوت بهتر, باید اول بشنوم..بعد باخرد خودم اونهارو آنالیر وتجزیه تحلیل

کنم.اماچطوری میتونستم باگند کاری وبغضی که قبلآ کردم و دل شهینوبدردآوردم دوباره ازش بخوام که یک سری بزندگی دائیش بزنیم ؟ فقط اینو میدونستم که اگه ازشهین چیزی بخوام روموزمین نمیندازه . واسه اینکاراول یه سری بخودم زدم و خودمو تجزیه تحلیل کردم. دیدم این شهین طفلکی انگار شده  دایهء من ..ای بابا..ناسلامتی من شوهرشم.منم که باید حواسم به اون باشه ومواظب باشم آب تودلش تکون نخوره.خب سرجمع چهارپنج سال ازش کوچیکترم ولی بچه قنداقی که نیستم پس باید کم کم اینو بهش ثابت کنم . ثابت کنم  منهم مردی شدم و منبعد این منم که چهارچشمی مواظبم که سرسوزنی ناراحتی براش پیش نیاد . باید بشینم و بزندگی دائی گوش کنم ومثل همه آدمهای قصی القلب که مرگ و زندگی دیگران واسشون تفاوتی نمیکنه بشنوم که دراین دنیای خشن وبیرحم وخرتوخرقرن بیستم که هرکسی فقط جلوی پای خودشو می بینه چیه که

باعث اینهمه عاشق کشی میشه ؟و چراعشق وعاطفه رادرمیدان خشونت به صلیب میکشند ؟ چراآدمها اینقدر بد شدن که از دیدن  لبخندی ویا اشتشمام رایحهء خوشبختی درفضای زندگی دیگران اینگونه آزرده میشن وحتی به عزیزترین کسان خودشون هم رحم نمیکنند ؟ چراتابحال این قصه های تلخ و تند وتیزکه شنید نش مشام وروان انسانیت روآزرده میکنه بگوش من نخورده؟ نبوده یا من ندیدم ؟ گفته نشده یا من نشنیدم ؟ مگه من تاامروزتو چه دنیائی بزرگ شدم ؟چراازدوروبرخودم بیخبربودم؟ چرا ندیدم پشت دیوارخونهء ماهم جائی  

هست که همسایه ام درسه کنج دیوارش سردرگریبان برده و آزرده حال اشک میریزه؟ چراازدیواربه آنچه د رپشت دیوار اتفاق می افتاد سرک نکشیدم ؟ چراازخانه پابیرون نگذاشتم وندیدم که اونطرف ترصدای قهقه میاد ؟ چراهروقت گریه میکردم عزیز میگفت ریختن اشک آدمو سبک میکنه ؟ چراچشم آدمو به سقاخونهء خیابون مولوی تشبیه میکرد واشک منو بااشک شمعهای سقاخونه قیاس میزد ومیگفت هردوتاش متبرکه..

چون ازدل سوخته برمیاد. ؟ چرافکرمیکردم دنیا به وسعت شهرما و بهشتش کوچهء باغ عنبره وحوریهاش هم مینو دخترهمسایهء روبرومونه و فاطی دختر مش قنبر, قهوه چی سرای ناصریه که بابام اونجا حجره داشت و تابستونها که سه ماه تعطیلی مدارس بود به ذوق چای آلبالو که مش قنبر برام میاورد میرفتم پیش بابام که بعشق فاطی ازباباش تشکرکنم که چای آلبالو واسم آورده, تا شاید بذاره با حوری کوچه باغ عنبر دوتاکلوم صحبت کنم .

فکرهای جورواجوروچراهای رنگ ووارنگ یهو ریخت توسرم.بهم برخورده بود که چرااینجائی که بهش میگفتن پارادایس تو ایران نیست که بچه محلهاورفیقای منهم بتونن هروقت دلشون خواست خودشون پا شن

بیان بهشت و مجبورنشن واسه اومدن اونجا حمالی بدن که باباشون بگه اگه بچه خوبی باشی وکارهای خونه رو بکنی و هرچی گفتم بگی چشم ...یه روز میفرستمت یه دیدی بزنی وبرگردی. تازه اونهم اگه بتونه شهینی  پیداکنه. وگرنه کلاهش پس معرکه ست. اونقدر باافکارم کلنجاررفته بودم که یادم رفته بود شهینی هم هست که دست زیربغلم انداخته وداره از گلهای رنگارنگ و جورواجوری که درهمه جای افتلینگ باآدم

حرف میزنه وخوش آمد میگه.. تعریف میکنه . وقتی به دورو برم نگاه کردم دیدم راست میگه... حس کردم گلها دارن بامن حرف میزنن . همه شون میگن گل تو ازماخوشگلتره.. بی اراده گفتم " تاچشتون در آد " . یهو شهین برگشت و مبهوت پرسید باکی هستی ؟ هنوزتو رویای خودم سیرمیکردم .هاج وواج نگاهش کردم و گفتم  باگلها.خندید وگفت به گلها گفتی چشاشون درآد ؟ چه جوری دلت اومد؟ گفتم آخه داشتن چشمت میزدن . میگفتن تو ازاونها خوشگلتری.ترسیدم چششون شورباشه. چند ثانیه بالبخندی که گوشه لبش کاشته

بود نگاهم کرد و بعدش گفت :

آخه چی بهت بگم ؟ چراهمش باعث میشی پیشت کم بیارم ؟. یه خورده ازاون ذوق بیانتو بمن هم بده .انقدر پیش دلم ذلیلم نکن .  منهم دلم میخواد ازاینجور واژهها استفاده کنم اما عرضه شو ندارم .. یه عمر فقط شنونده بودم .اما حالا واسه تو دلم میخواد گوینده باشم . چنون باالتماس اینحرفهارو میزد که دلم واسش پرکشید. گفتم وقتی چشات با آدم حرف میزنه تودیگه احتیاجی نیست حرف بزنی...اونوقت حرف تو حرف میشه آدمو گیج میکنه..بمن خنگ بینوا رحم کن .الانه تو چرخ و فلک نگاهت دارم سرگیجه میگیرم .تو دیگه بیش ازاین گیجم نکن . چشات یه مثنوی باهام حرف زده . دیگه طاقت نیاورد . پرید بغلم زد و حرص هیجانیشو باجیغ ممتدی که از خوشحالی میکشید قاطی کرد و گفت .ا...ه . بازهم پیشت کم آوردم ؟ واگه تند تند ماچم نکرده بود مردمی که متوجهء ماشده بودن خیال میکردن الآنه میخواد پوستمو بکنه..ولی وقتی فهمیدن ازروی علاقه ست, ابراز احساسات کردن و جوونها سوت زدن و مسن ترها کف .ماهم بدون خجالت همدیگه رو حسابی ماچوندیم و اگه تو هتل بودیم شاید اتفاقات شیرین تری هم رخ میداد .اینکه میگن

 

 

                                                              28

عمر سفر کوتاهه بیراه نمیکن.بقول شهین رایحهء دل انگیز خونه وبقول من بوی تند و تیز برگشت .. روزبه

روز بیشتر بمشام میخورد.شهین عشقش این بودکه وقتی برگردیم خونه مون حاضره و میتونیم بریم توش و آشیان عشقمونوباکمک هم زینتش بدیم و فضای خونه رو بارایحهء دل انگیز عشق معطرش کنیم. من عشقم این بود بیشتر ببینم..زیادتر یادبگیرم وفراوونتر تجربه کسب کنم . اماشهین همهء این دوست داشتنیهای منو قبلآ تجربه کرده بود. وقتی از افتلینگ برمیگشتیم تو اتوبوس به شهین گفتم : میدونی تو چه فکری ام؟ پرسید : چه فکری ؟ گفتم چرادائیت وقتی میخواست جفت زندگیشو انتخاب کنه رفت سراغ زنی که هیچ تفاهمی باهاش نداشت؟ گفت والا یه عده به سرنوشت معتقدن وهر وقت بد میارن از گردن خودشون رد میکنن و میندازن گردن سرنوشت . دائیم همیشه میگفت سرنوشت ماهم این بوده دیگه . پرسیدم یعنی توبحرف دائیت معتقد نیستی؟

گفت سرنوشت یک لغتیه که هرکسی یه جورتعبیروتفسیرش میکنه .معنی ثابتی نداره.واسه همین هم خیلیها

به لغتهائی که هرکسی بد لخواه خودش تفسیرش کنه معتقد نیستن .اونها میگن سرنوشتوانسان میتونه تغییربده و

به اختیارخودش درآره.. خب راست میگن. اگه انسان بااولین شکستی که میخوره بشینه زمین و بگه سرنوشت من تاهمینجابوده... که جامعه رو به زوال میره.. بشر به خواسته اش نمیرسه . فرض کن من و خودت .. وقتی ازت خوشم اومد اگه به حرف این و اون توجه داشتم ومیگفتم حیف که ما باهم اختلاف سن داریم و سرنوشت اینطوریه که ماهیچوقت نمیتونیم بهم برسیم ...خب الآن من و تواینجانبودیم. امامن گفتم باید این ازدواج سر بگیره.اطرافیان  جلو پاشونو میدیدن و من نگاهم به دور دورهابود. اونها فکر میکردن تو تاابد توهمون سن میمونی .. همه دوست دارن فوری به نتیجهء دلخواهشون برسن . حاضرنیستن براش تلاش کنن.خودشونو

دخیل می بندن به ضریح   سرنوشت . دائی منهم یکی ازهمونهابود . خودش میگه بدون عشق ازدواج کرد به امیداینکه عشق بعداز شروع زندگی خودش میادو معجزه میکنه. درحالیکه اختلافات همیشه بین زن وشوهر ازنداشتن شناخت و تفاهم پیش میاد. و اختلاف هم سردی میاره. دائی من طرزتفکرش بازنش فرق میکرد.

سلیقه و نوع گفتارش...ونوع خواسته ونگاهش بزندگی بازن دائی فرق میکرد. خب وقتی قدرت انتخاب نداره وشکست میخوره میذاره پای سرنوشت.د ر حالیکه نه انتخابش خوب وبجابود, نه مدیریتش. اگراولین باری که زنش تو ایران گذاشت ورفت تکلیف خودشونو با زندگیشون درست و حسابی معلوم میکرد و ازروی احساس تصمیم نمیگرفت, کاربه اونجانمیکشید که زنش توغربت باداشتن دو فرزند و شکم هشت ماهه اونهم تو مملکتی که نه فک وفامیلی داره و نه جائی رو میشناسه بذاره ازخونه بره بیرون.دائیم ازاونروز پروندهء اعتمادشو به زندگی بازن دائی بست .پرسیدم زن دائیت دیگه برنگشت؟ گفت چرا همون شب نزدیکهای صبح از مرز آلمان زنگ میزنه و میگه دارم میام. بیچاره دائی تا اونموقع چه حالی داشته.پرسیدم چرارفته بوده مرز آلمان؟ گفت رفته بود که اونجااجازه اقامت بگیره ولی چون مدارکش کافی نبوده برش میگردونن..یکماه بعد ازاونشب هم بچهء سومشون متولد شد ولی همچنان روابطشون سرد بود.درهرماه لااقل سه هفته شو باهم قهربودن. دائی منتظربود بچه هاش ازآب وگل درآن واز زنش جدابشه چون نمیتونست زنشو باسه تابچه توغربت رها کنه ..

این بود که هروقت زن دائی حرف طلاقو میزد دائی میگفت چشم اقدام میکنم .اونقدر تحمل ناملایمات رو کرد تا بچهء سومش هم دوساله شد.وچون امیدی به ادامهء زندگی مشترک نداشتن مثل دوبیگانه زیر یک سقف به زندگیشون ادامه میدادن.فقط رابطهء زن و شوهر بافرزندانشون گرم مونده بود. امابچه ها شادبی و نشاط خودشونو که ناشی از اختلاف والدینشون بود هر روز بیش از پیش از دست میدادن.  . دائیم نگران بچه هاش بود.گویاازخونه رفتن وجای دیگه اطراق کردن جزوعادت زن دائی بوده..یه دفعه تو ایران ..یه دفعه تو بلژیک .دائیم سعی میکرد بهانه ای دست زنش نده که باردیگه نذاره از خونه بره. گفتم زن دائیت حرف حسابش چی بود ؟ گفت : اختلاف اساسی نداشتن . زن دائیم بیشتر بفکر خواستهء دوروبریهاش بود تاخواستهء شوهرش . دعواها ی کوچیک کوچیک روهم جمع شدن و چپ وراست سر هر موضوع کوچکی بهم گیرمیدادن و الم شنگه بپا میکردن . زن دائیم به شوهرش مشکوک بود . بهش میگفتن شوهرت سرو گوشش می جنبه و دوست دختر داره  اونهم باورمیکرد . بی اونکه دراینمورد بشینه باشوهرش صحبت کنه. براش ملاک صحبت مردم بود نه حرفهای شوهرش. همش دنبال این بود که مچ شوهرشو حین ارتکاب جرم بگیره . پرسیدم گرفت ؟ شهین گفت نه بابا ...واسه اینکه دائیم معشوقه ای نداشت که کسی بخواد مچشو بگیره. دراصل محبتشونونسبت بهمدیگه ازدست داده بودن ووجودهمدیگه رو نمیتونستن تحمل کنن وروی لج و لجبازی زندگیشونو پاشوندن . دیوارحجاب وحرمت بینشون خراب شده بود. دائی وقتی دید حرفهاو دفاعیاتش اثری نداره دیگه بدنبال اثبات بیگناهی خودش بر نیومد وزن دائی هم سر سوزنی ازسوء ظنش کم نمیشد و فکرمیکرد دائی بخاطر بچه هاش بالاخره تسلیم میشه وخودشو لو میده . اما اینطور نشد و زمانی که باهم قهربودن  یه روز احضاریه از دادگاه بدست دائی میرسه که اونو برای طلاق بدادگاه احضار کردن . دائی حسابی میخوره تو ذوقش خصوصآ وقتی می بینه زن دائی روز دادگاه حاضر و به اجرای طلاق اصرار

 

                                                              29

 داره.زن دائی فکرنمیکرد دائی به طلاق رضایت بده . دائی هم تصورنمیکرد حرکت زنش جدی باشه .دائی وقتی زنشو تو دادگاه می بینه دیگه کلآ قید زندگی کردن بااونو میزنه و باشرایط دادگاه بدون اعتراض موافقت میکنه درحالیکه زن دائی کوچکترین مدرک خیانتی ازدائی نداشت .چون دراروپا زن سالاریه ودرقانون همه چی بنفع زنه , دادگاه سرپرستی بچه هارو به زن دائی واگذار میکنه و به دائی یکماه مهلت میده که برای خودش خونه بگیره و از اون خونه بره بیرون . و تواین بازی که شروع کردند برگ برنده نصیب زن دائی میشه و بازندهء کبیر میشه آقادائی ما.مگه  تو بلژیک به این راحتیها خونه پیدا میشه؟ بی خانمانی ازیکطرف ومصیبت دوری ازبچه هاش از طرف دیگه پاک روزگاردائی رو سیاه میکنه .معلوم نبودچراوچی تو کله زن

 دائی بود. وچی بگوش زن دائی خونده بودن و چه وعده و وعیدی از بهشت خیالی بعدازطلاق بهش داده بودن  

که هرطوردلشون میخواست زن دائی روببازی میگرفتند.*

گفتم چراباید همه تقصیرهارو گردن اطرافیان انداخت؟ اگه زن دائیت خودش تمایل بجدائی نداشت من فکرنمیکنم کسی تو این دنیا قدرت داشته باشه زندگیشو اینطورازهم بپاشونه. زن دائیت خودش آمادگی ذهنیشو داشته . شاید بین اون وشوهرش اتفاقاتی افتاده که من و تو نمیدونیم .شاید واقعآدائیت کاردو به استخونش رسونده و چاره ای ج جدائی برای زنش باقی نگداشته . اینکه درمورد مسئلهء تراژیکی مثل این واقعه گناه

کسی دیگه رو بگردن دیگری بندازیم بنظرمن زیاد منصفانه نیست .شهین گفت نظرت کاملآ معقول ومنطقیه. منهم نمیخوام یکطرفه قضاوت کنم ..ولی اینها چیزهائی بوده که درکتاب دائیم نوشته شده و تو بلژیک دست بدست میگرده.ضمن اینکه من روحیه و قلم دائیمو میشناسم . متآسفانه اگر مسئله ای ازبابت تمایل زن دائی به طلاق بوده اتفاقاتی بوده که بگوش دائی نخورده حتی اگه این اتفاق دراعتراض به حرکت دائی بوده باشه . دائی تو فصل دیگه ای ازکتابش مینویسه یه روز که رابطهء زن دائی بادائی حسنه بوده زن دائی اعتراف

 میکنه که دارن مجبورم میکنن بطلاق. هرچی دائی اصرار میکنه که دقیقآ چه کسی؟ میگه نمیخوام باکسی درگیر بشی..وموضوع رو نمیگه...برای همین هم دائی به چند نفرشون مشکوک میشه . ولی خود دائی هم بدلیل اینکه درهرصورت زنشو مقصر میدونه زیاد با کسی درگیر نمیشه . چون میگه اگه آدمی عقل تو کله اش باشه باطناب پوسیدهء یه احمق به چاه نمیره.چون نه تنها درایران اطرافیان زن دائی درافکارش نفوذ میکنن بلکه مشابهء همون اتفاق دربلژیک هم براشون میفته و یک مادر ودختر چون نقطه ضعف زن دائی رو میدونستن تهمت خیانت رو مطرح میکنن ویکسال ونیم موجب تشنج درخانوادهء دائی میشن و هرچه دائی میپرسه چه کسی منو با خانمی که تو ادعامیکنی دیده؟ زن دائی چون قسم خورده بوده که اسمشونو نگه از

گفتنش خودداری میکنه و تاپای طلاق پیش میره.گفتم مگه میشه دونفر چندسال باهم زندگی کنن و یکیشون بدیگری شک داشته باشه و نتونه مچشو بگیره . حتمآ مچ دائیتو گرفته ولی غرورش اجازه نداده که زن دیگه ای رو برتر ازخودش بدونه . شهین گفت اگه دلیل و مدرک محکمه پسندی داشت دیگه اینقدر وقتشو هدر         نمیداد ...درثانی ..درسته که دائی بازنش بدون عشق ازدواج کرد امازنشو دوست داشت ..واسه همین هم همیشه میگه نقطه ضعف زن من فقط دهن بینیش بود. گفتم اگه زنشو دوست داشت پس چرابراحتی تودادگاه سکوت کردو از زنش سواشد؟ گفت دائی حساسه...گویا تو دعواهاشون حرکات و گفتاری اززنش سر میزنه که میخوره تو ذوق دائی ..خصوصآ حضورزن دائی تودادگاه طلاق . میدونی...اونچه زن و شوهر رابهم گره میزنه پردهء احترام واعتمادیه که بینشون هست..اون پرده که ازبین بره دیگه ادامهء زندگی اصلآ میسرنیست وتو زندگی اونها این پرده ازبین رفته بود.پرسیدم تو مدتی که دادگاه به دائیت مهلت داده بود دائی تونست خونه بگیره ؟گفت تا شش هفت ماهی بایکی از همکارهاش همخونه میشه تا بالاخره با تلاشی که و کیلش میکنه هشت ماه بعد بهش خونه میدن .هشت ماهی که دائی میگه تنها غم وغصه اش ندیدن بچه هاش بود . هفته ای یکبار میرفت بچه کوچکشو جلوی ساختمان منزلشون میدید و برمیگشت . گفتم فقط کوچیکه رو؟ گفت هروقت سراغ اون دوتا بزرگترهارو میگرفته مادرشون تلفنی عذرو بهانه میاورده که یا خوابند یا خونه مادربزرگشونن..یا خونه  دوستاشونن...و..و...  و..اونقدر در دیداربچه ها باپدرشون وقفه ایجاد میکنه وازاونطرف رومخ بچه هاکار میکنه که حتی فرزند بزرگش که یکدقیقه از باباش جدانمی شد دیگه میل ورغبت دیدن پدرشو ازدست میده. هروقت ازدائی میپرسیدیم حال بچه هات چطوره ؟ میگفت بچه هامو مصادره کردن ازحالشون بیخبرم . بد ین ترتیب بچه هابه ند یدن پدرعادت کردن ومهر پدرفرزندی از وجود دوفرزندی که بپای هرکدومشون خون جگر خورده بود ازوجود مبارک بچه هاش رفت و دیگه اگه کسی سراغ پدرشونو ازشون میگرفت یاد گرفته بودن که میگفتن اون پدر مانیست. که البته بااعتراض دوستان خانوادگی مواجه میشدند.اما دختر کوچکش ارتباط عاطفی خودشو باپدرش حفظ میکنه چون شدیدآ بپدرش وابسته بود.ولی بچه های بزرگتربه کلی فراموش میکنن که پدری داشتن وکلآ قید پدرشونومیزنن البته دائی میگه  

 تواروپابچه هابیعاطفه بارمیان و مثل ایران به پدرمادرهاشون وابسته نیستن اما پیش هرکدوم از والدینشون که

 

 

                                                                30

زندگی کنن به اون یکی هم سرمیزنن  ولی درمورد بچه های دائی موضوع فرق میکنه.. درحالیکه اونها  قبل از طلاقشون کاملآ بپدرشون وابسته بودن.گفتم شاید بچه هاازاینکه اونهاازهم جداشدن ناراحتند ودارن عکس

العمل نشون میدن و اینجوری میخوان به پدرمادرشون اعتراض کنند .شهین گفت من قبلآ هم چند سفربه اروپاداشتم و یه خرده چیزهائی شنیدم .چون درصد جدائی زن و مرد تو اروپازیاده درنتیجه بچه ها بااین پدیده آشنان چون  اکثراونها مادراشون زمان دوستی بادوست پسرشون حامله میشن و بچه شونو نگهمیدارن وبدون پدربزرگ میکنن اما بچه ها طبق سنتی که مادرهاشون بهشون یادمیدن دیدن پدرشون براشون یک وظیفه وبعد یک عادت میشه. چون معتقدند بچه به محبت هم پدر وهم مادر احتیاج داره . حتی گاهی که بچه ها سهل         

انگاری میکنند مادرشون بزور اونهارو بدیدار پدرشون میفرسته . برای همینه که طلاق پدر مادر درزندگی بچه هاشون تآثیری نمیگذاره چون خودبچه هامیگن اینها نتونستن باهم زندگی کنن وحق دارن باهرکس که دلشون میخوادزندگی کنن .منطق  رواز کودکی  بفرزندانشون یاد میدن. ولی درمورد زندگی دائی فرق میکنه وعلت این برخورد بچه ها باپدرشون دلیل دیگه ای داشته. ودلیلش هم این بوده که چون زن دائی با تصمیم رضایتمندانهء خودش ازشوهرش طلاق نگرفت وازعشق دائی بفرزندهاش کاملآ مطمئن بود فکرمیکرد دائی 

 بخاطر بچه هاش دوباره بسر خونه زندگیش برمیگرده و اون هم میتونه حرفشو بکرسی بنشونه و پیش خونوادش کم نیاره ...اما وقتی می بینه اینطور نمیشه شدت عمل رو روی بچه ها میگذاره وچون بااونها زندگی میکنه طبیعتآ فرصتهای زیادی برای تبرئهء خودش و اثبات گناه پد رشون داره ..غافل از اینکه این عمل در روحیه و آیندهء بچه تآ ثیر منفی میذاره . و بعقیدهء من خود خواهی پدرمادرنباید باعث لطمه زدن به سرنوشت بچه هابشه . نفرت از پدریا مادر نتیجهء خوبی درسرنوشت بچه ها بجا نمیذاره.گفتم شاید بچه ها   فرصت دیدن پدرشونو نداشتن. باید دائی هم واسه دید نشون اقدام میکرد.شهین گفت دو سه دفعه که  مجبور میشه بامادربچه هاش تماس بگیره و سراغ اونهارو بگیره مادرشون میگه روراست بچه هامیکن دوست نداریم

 بابامونو ببینیم منهم نمیتونم بهشون زوربگم .که دائی عصبانی میشه تقصیررامیندازه گردن زن دائی وپشت تلفن دعواشون میشه ودخترش گوشی رو میگیره و بدفاع از مادرش به دائی باپرخاش میگه که تو درحق ماچه پدری کردی که باید بیائیم بدیدنت؟ تو ماراول کردی رفتی دنبال عشق و کیف خودت.. واگه مادرمون نبود معلوم نبود چه بلائی سر مامیومد.پس دیگه هیچوقت نه زنگ بزن و نه اعصاب مادرمونو خراب کن ..حالیت شد؟ وگوشی رامحکم روی تلفن میکوبه و قطع میکنه.دائی تاچند دقیقه شوک میشه و گوشی تودستش بی  حرکت میمونه .باورش  نمیشه بچه هائی که مدام از سروکول پدرشون بالامیرفتن وهرخرده فرمایشی که  داشتن به پدرشون دستورشو میدادن حالااینطوری باهاش برخورد کنن وحرفهائی بزنن که اصلآ صحت نداره. گفتم من اگه جای دائی بودم میرفتم دم مدرسه شون وامیستادم وقتی میومدن بیرون باهاشون رو در رو صحبت

 میکردم شاید دختره پشت تلفن ازمادرش رودرواسی داشته وبخاطرخوشایند مادرش توروی پدرش واستاده.  شهین توضیح داد که اولآ هیچ آدرسی از مدرسه شون نداشته چون مادرشون گفته بچه هاخوششون نمیاد بری درمدرسه شون  ودرثانی یه روزتو خیابون   باد خترش وزن سابقش رو در رو درمیاد .میره جلو با د خترش حرف بزنه دختره بانفرت به باباش نگاه میکنه ونه تنهاسلام نمیکنه بلکه جواب سلام پدرشم نمیده و همراه مادرش براهش ادامه میده که دائی خیلی بهش بر میخوره و چون دقیقآ میدونه که مادرشون رو بچه هاش کارکرده نفرتش به زن سابقش شدید تر میشه وخیلی بغرورش بر میخوره . و دلش میشکنه ازاینکه بچه هائی که برای بزرگ کردنشون خودشو به آب و آتیش زدو بد اخلاقیهاوحتک حرمتهای زنشو تحمل کرد حالا بااین لحن مقابش بایستندوحرمتشوازبین ببرند حتی اگر برای اینکار ازطرف مادرشون هم تحریک شده باشن باز این حقو نداشتن. تامدتی بهم میریزه و دچارافسردگی میشه بطوریکه دکترخانوادگیش اونومیفرسته پیش روانشناس و دکتر روانشناسش بهش پیشنهاد مسافرت و دوری از محیط رو میده.. دائی هم حس میکنه باید خودشو به ندیدن اونها عادت بده . وازاونروز تصمیم میگیره زندگیشوازسکوتی که باعث فکروخیال بیشترش میشد تغییر بده.وبیشترسرشوبادوستان و همکاران زن ومردش گرم میکنه.چیزی که این وسط فکرآدمو قلقلک میده اینه که بااینکه اطرافیان زن دائی برای باز گردوند نش به ایران تلاش گسترده ای داشتن ولی بعداز طلاق این اقدام کلآ قطع میشه و زن دائی بهر علتی در بلژیک موندگار میشه.دائی هم برای رهائی از فکروخیال بتوصیهء دکتر روانشناسش عمل میکنه و به یه مسافرت چند هفته ای میره . تو سفر با خانمی ایرانی مقیم آلمان آشنا میشه که تو ارکسترسنفونی آلمان ویلون میزنه . زنی است فوق العاده آروم واحساسی . اونهاکاملآ زبون همدیگه رومیفهمن چون از یک جنسند وروحیه شون تو یک راستاستاکثرآ باهم دررفت وآمد ومعاشرتن.

سردائی کاملآ به اون گرمه .اون هم زنی است که بدوستی بادائی افتخارمیکنه. عاشق افکار دائیه . یکی از

کتابهای دائی رو به همت خودش بزبان انگلیسی و آلمانی چاپ کرد که موقعیت خوبی برای دائی بهمراه داشت . اونها بااینکه عاشق همدیگه ان ولی ترجیح میدن درحال حاضربصورت دوست باقی بمونن تاازنظر کاری  مانع ترقی همدیگه نباشند . درحالیکه هردو درکارهم مشوق همدیگه ان .مدتهاست گاه دائی میره          

 

                                                                 31

آلمان..گاهی هم اون میاد بلژیک .پرسیدم دیگه بچه هاشو فراموش کرد ؟ شهین گفت ابدآ.دخترکوچیکش  هنوزرابطه شو باپدرش حفظ کرده.اون معتقده اختلاف پدرمادرربطی بفرزندان نداره.فکرش د رست کارمیکنه

باتغییر روحیه ای که درخودم ایجاد کرده بودم دیگه دربرابرشنیدن تراژدی زندگی دائی این باربرخلاف گذشته

مقاوم واستوارفقط گوش کردم بی اونکه بغضی بکنم ویا اشکی بریزم فقط نفرت زیادی که ازکسانی که ازروی

حماقت وحقارت وحسد کمربه تخریب زندگی این واون می بندن سراپای وجود موگرفته بود.فکرمیکردم        

 " انسان چقدرباید حقیروپست و خبیث باشد که وجودش را غدههای چرکین و متعفن شیطانی به گند بکشند آنطور که بوی تعفنشان راه را برانسانیت ببند د و جوهرهء انسانی وشرف جرآت نزدیکی به دل وروح          

وروانشان راپیدا نکند ؟چه دردناک حکایتی و چه اندوهبارماتمی ازجدائی جگرگوشه های انسانی که به انتظارتولد فرزندی که پاره ای ازتن اوست روزها رابه شب وشبهارابا رویای شیرین تولد ثمرهء زندگیش       بصبح رسانده است . چه شبهاو روزهائی که آتش بدل درکناربسترفرزند تبدارش میگریست وعاجزانه ازخدای خویش سلامت فرزند رادرازاءجان خود طلب میکرد وآنچنان بر بالین او ودرقفایش زار میزد که  خدا   برحالش میگریست و دعایش را مستجاب میکرد. وحال باید درتنهای تنهائیش دراین اند یشه باشد که اکنون

برجگرگوشه اش چه میگذرد؟ ومبادا خدای  نخواسته خاری که باید درچشم او بنشیند پای فرزند رابیازارد. " . عجب صبری خدا دارد.....                                                                                                         شهین متوجه شد که دراقیانوس افکارآشفته و طوفانی خودم دست وپا میزنم . خودش هم ازتعریف واقعیاتی که نمونه اش کم هم نیست متآثربود.گفت "زندگی مجموعه ای از واقعیات تلخ و شیرینه .شاید اگه این تناقضات درزندگی نبود یکنواختی کسل کننده ای بوجود می آمد که انسان رو ازتفکروتعقل وچاره اندیشی دور میکرد. شایدهم نه..تضاد ازاول خلقت بوده وهست ودیگه جزو قانون طبیعت شده.تضادهائی مثل عمل وعکس العمل العمل.ازاون لحظه ای که درمقابل روز شب...درمقابل نور تاریکی...درمقابل زیبائی زشتی...درمقابل زندگی  مرگ...ودرمقابل یزدان شیطان پدیدارشد...بشرراه برخورد باتضاد روپیداکرد.اگرمی بینی کسی دائم بد میاره 

 معنیش اینه که راه مبارزه رو پیدانکرده .ماخیلی از کارهامون بدون اندیشه و تفکروبکارگیری خردمونه..خب وقتی انسان برای فکر کردن وقت و انرژی صرف نمیکنه معنیش اینه که خودشو سپرده دست طبیعت وطبیعیه

 که لای چرخ دندههای ماشین زمان خرد میشه .تو دلت برای دائی میسوزه ومن دلم برای زن دائی.برای بچه

هائی که درست درزمانی که احتیاج داشتن زیرپروبال محبت پدرومادربزرگ بشن طوفان آشیونه شونوخراب

کرد.اون بچه هامیتونستن من باشم توباشی یاعزیزانمون.شایدهم این اتفاقات بنفع آیندهء اونهاباشه..شایدهم اینطوری یادبگیرن باحوادث پیش بینی نشده بجنگن وتومسیر بهتری بیفتن.من یه زنم..میفهمم شرایط زنی که   

 به تنهائی باید زندگی خودش و بچه هاشو بچرخونه زیادهم رضایتمندانه نیست .غدهء چرکی رو همونموقع که آماس میکنه بایدجراحیش کرد و بیرونش آورد. فتنه روباید درنطفه خفه کرد. واما اگرمن جای اوبودم وقتی کسی میومد وازشوهرم بد میگفت .اول قبل ازهرتصمیم فکرمیکردم به اینکه این شخص دوست منه یادشمن من؟ دوست که نمیتونه باشه برای اینکه میدونه من شوهرمو دوست داشته ام که باهاش عروسی کردم و دارم زندگی میکنم...وطبیعتآ اگه کسی ازاوبد بگه بدم میاد .پس دشمن زندگی منه .اول سعی میکنم علت دشمنیشوبفهمم تا بتونم درموردش تصمیم بگیرم.حالاچه باید کرد؟ قبل ازهرکاری اول ازهمه بدل حرفشو بهش میزنم .بهش میگم خوشبحال من که شوهری دارم که اینهمه خاطر خواه داره و بااینحال.. شب سرشو میذاره رو بالین من .بااینحرف طرف میفهمه که تیغش به من کارگرنیست ..بعد شب که شوهرم برگشت خونه ازش پذ یرائی گرم و صمیمانه ای میکنم ...فضای شادی براش مهیا میکنم و تمام اتفاقاتی که ازصبح برام رخ داده و کارهائی رو که کردم بهش میگم وقتی حس کردم کارت سبز دست منه آروم آروم وبابیانی شیرین زیرپاشو میکشم که بگه ازصبح کجابوده وچه میکرده.اونهم نه بصورت بازجوئی بلکه بحالت دوستانه.بعد                  که بیگناهیش برام ثابت شد فرداش گوشی رو برمیدارم و محترمانه از مزاحم زندگیم خواهش میکنم که بخاطر حفظ سلامت خانواده ام دیگه زنگ در خونهء ما رونزنه .بهمین راحتی آدم میتونه خرمگس زندگیشو امشی بزنه وفضای خونه رو ازمیکرب  پاک کنه..حالا این شخص میخواد دوست باشه...بیگانه باشه ...خواهرباشه یابرادرباشه. پس ببین..آدم میتونه سرنوشت خودشو عوض کنه . بعضیها خودشون دشمن زندگیشونومیشناسن اما همت دشمن زدائی ندارن...بعدهم که دچار مصیبت میشن گناهو گردن همه میندازن جز خودشون.شهین درسکوت سنگینی فرورفت.                                                                                                      

 تواین فکربودم که چرادائی وزن دائی این نسخه به این سادگی روبرای آفتی که توزندگیشون افتاده بوده  

نپیچیدن؟چراوقتی که دائی خودشوبه درودیوارمیزدکه معشوقه نداره زنش باورنکردوننشست باهاش حرف بزنه؟ چرادائی همون روز اولی که شنید بهش تهمت زده اند ننشست بازنش صحبت کنه وازش بخوادکه        

اون شخصو بهش معرفی کنه و خودش مصرانه اون آدمواز زندگیش بیرون کنه؟ چرااونهمه جیغ و دادوبیدادی

 

                                                               32

 رو که سرهم میکشیدن وبچه هاشونو به وحشت مینداختن سر مسببش نکشید ن؟ مگه اون آدم کی بوده که براشون ازبچه هاشون مهمتربوده؟مگه نمیشه آدم حتی نزدیکان خودشوبه محاکمه بکشه که شماحق دخالت    

 و بدگوئی درزندگی ما رو ندارید؟  چرااونهادرتشخیص دوست و دشمن تااینحد ضعیف بوده ان که ایستادن و نظاره گرنابودی همدیگه شدن ؟برگشتم و دیدم این بار شهینه که چشمش ترشد ه.بغض شهینو که دیدم بند دلم  

 پاره شد.دستپاچه شدم وپرسیدم چته ؟چراناراحتی توکه این قصه رو بارهاوبارهاشنیدی وخوندی.. برای اینکه  من ناراحت نشم باسرانگشت گوشهء چشمشو پاک کرد وبزحمت یه لبخند گوشه لبش خالکوبی کرد و گفت چیزیم نیست.بعد مثل یک کودک معصوم سرشو گذاشت  رو شونه ا م وآروم دستمو گرفت تو دستش وبنرمی دستمو نوازش کرد وبه بیرون نگاه کرد .حس کردم این بار اونه که به این فکرافتاده اگه این سرنوشت واسه   

خودش پیش بیاد چی؟منهم به همین فکربودم .اما اینبار بزبون نیاوردم وتازه حس کردم که دارم مرد میشم .این بار زنم بود که شونه های منو تکیه گاه خودش کرد وآسوده حال سرشو گذاشت رو شونم .احساس کردم بیست سال رشد کردم .دیگه خودمو جوان هفده ساله ای که باشنیدن کوچکترین ناملایمات اشکش سرازیر میشه احساس نمیکردم .تازه این فکر تومغزم افتاد که چراشهین مهریه شو یک سفراروپا تآیین کرد."اون منوآورد که ازیک پسربچهء خام و بی تجربه که بزرگترین امتیازش صداقت و مهر و وفابود یک مرد زندگی بسازه تادر آینده سرنوشتی مثل سرنوشت زن دائیش سراغش نیاد. خواست من اشتباه دائیشو مرتکب نشم .بمن فهموند که زندگی زناشوئی اونقدر گران و باارزشه که نمیشه باحرف این واون تیشه برداشت و ازبنیان خرابش کرد.بمن آموخت که اگربه بسترزنت میری و بخاطرلحظه ای هوسرانی نطفهء انسانی رو میکاری باید متعهد به رشد جسمی وفکری اوهم باشی .باید برای خوشبختیش ازجان مایه بگذاری .بمن یاد میداد که بفرزندانم       

بگم اگربخانهء زنی رفتی که برای عمری همزیستی انتخابش کنی چشم و گوش بسته نرو.ببین چه کسی درآن خانه زندگی میکند ومنتخب تو ندیم چه کسانی بوده است.محیط رشد نشانگرشخصیت وفرهنگ آن فرد است . پس بهوش باش تا مربی ومحیط رشداورابشناسی. بمن یادآورشد که باید بفرزندانم بیاموزم ابتدا معاشرباشید سپس عاشق شوید وبعد سرسفرهء عقد بنشینید. زندگی یکروزو یکهفته و یکماه نیست.حساب یک عمراست .   

سرسری مگیریدش من دراین سفرتولدی دوباره یافتم . تولدی بمراتب پربارترازولادت پیشین خویش .           

واین تولد راازشهین دارم ... توهمین حال وهوابودم که صدای راننده ازبلند گوهای اتوبوس بلند شد که اعلام   کرد به مقصد رسیدیم وامیدواراست  این سفر بما خوش گذشته باشه.اونشب پنجشنبه شب بود و برخلاف روزهای دیگرهفته که مغازههای شهر تا ساعت شش بعداز ظهربازه دراونشب مغازههاتاساعت 9 شب باز    

و مرکز شهرباازدهام توریستها شورو حال جالبی داشت .هواهم گرم بود وهمه ازهتلهاشون زده بودن بیرون .

 تو خیابون دام راک   که خیابون مرکزی شهره   بوی حشیش وگراس و ازاینجور پشگل ماچه الاغها مشام آد موآزار میداد . ازشهین پرسیدم این چه بوی گندیه که تو هواست ؟ گفت بوی گراس این توریستهاست. گفتم چی هست؟ گفت یه جورمواد مخدرنرمه که کشیدنش تو خیابون فکرمیکنم فقط تواین مملکته که آزاده.. تو کافی      شاپهامیفروشن.تازه فهمیدم این توریستها چون تو مملکت خودشون نمیتونن بکشن میان تو هلند خودشونو آب بندی میکنن و تایه سال تو مملکت خودشون نشئه ان.دیدم عجب کشورآزادی اومدیم . کافه بغل دستمون ..مواد

فروشی پشت سرمون..فاحشه خونه هم روبرومون . مرد میخواد که انتخاب کنه. خوب که فکرکردم دیدم این همون دموکراسیه که یه وقتی شهین صحبیشو میکرد .دیدم بد چیزی  هم نیست. گفتم چی میشد همهء دنیا دموکراسی بود تابشر ازشر این قاچاقچیهای هیچی  ندار خلاص میشد ؟ چون وقتی آزادباشه درهمین حد        

گراس وحشیش دراختیارمصرف کننده قرارمید ن. هم ازمصرف مواد سنگین کشنده و خانمانسوزجلوگیری میشه هم جوونهای مملکت گله گله  یادراثر مصرف زیاد نمیمیرن یابگناه فروش  قاچاق اعدام نمیشن.بعد هم وقتی آزاد باشه بندرت کسی سراغش میره. ذات بشر اینه که هرچی رو ممنوعش کنن بیشترسراغش میره.بوی غداهای جورواجور رستورانهائی که توپیاده روهم میزوصندلی گداشته بودن پس ازاونهمه گشت وگذارو بالا پائین پریدنها اشتهای جفتمونو تحریک کرد . شهین پرسید گشنه ات نیست ؟. گفتم اگرهم نبود بوی مطبوع غذا از لابلای بوی گراس خودشو رسوند به مشامم.حالام عاشق شامم . خنده ای کرد وگفت .حس کردم باید گشنت

باشه خلاصه یکی ازرستورانهای با حالشو انتخاب کردیم و رفتیم نشستیم .اونهم تو فضای آزاد پیاده رو.نه فضای دود آلود داخل رستوران . اینجوری هم از غذا لذت میبردیم هم از دیدن توریستهائی که هرکدومشون با یه زبون متفاوت با دیگری صحبت میکرد. نمیدونم چراهمیشه نگاهم بیش از چند ثانیه تحمل دوری از صورت شهینونداره . همش دلم میخواست یه جورائی بهرطرف چشم میندازم شهین روبروم باشه .واسه همین هم پشت به عابرین و روبه شهین نشستم و مشتاق بهش چشم دوختم . فهمید که دارم فداکاری میکنم و خودمو ازدیدن توریستهاوشوروحالشون محروم میکنم . گفت وقتی پیشم می شینی ودستت تو دستمه احساس تنهائی نمیکنم .     وای که این دخترچه حسی داره . همین حس تیزش منو کشته .فوری پاشدم و کنارش نشستم و دستشو گرفتم تو دستم و بابت پیش غذا یک لب محکم ازش گرفتم و اشتهام بیشترباز شد و فوری منوی غذارو برداشتم دادم

 

                                                                    33

گفتم انتخاب کن . علت شلوغی بیش از حد خیابون دام راک شهربازی میدون دام بود که فاصلهء چندانی با    رستوران نداشت .و نیمی از چرخ فلک فوق العاده بزرگش ازتوپیاده رو پیدا بود. بزبون هلندی به شهربازی

 میگفتن کرمیس . و اونروز روز اول از یکهفته ای بود که قراربود کرمیس اونجاباشه . شهین گفت بعد ازشام میریم شهربازی .حالشو داری ؟ گفتم انقدر حالشو دارم که دلتو بزنه.چنون بی مقدمه بلند  خند ید که به خندهء

او نیش دورو بریهامون هم باز شد .گفت الهی قربونت برم . یه مدتی ازاین حرفها نزده بودی . گفتم واسه

خودم کلاس گذاشته بودم . دوباره قهقهه اش بهوارفت وگفت جون شهین دیگه کلاس نذار. ما دربست شاگردتیم

کلاسو بیخیال شوآق معلم . این بار من بودم که از دیالوگ اون بخنده  افتادم ..بیچاره مشتریها بالبخند گنگی که بمامیزدن باخودشون میگفتن امشب غذارو درجواردوتا خل مشنگ میخوریم . خدابخیرکنه ...شایدهم  دور از چشم ما رو سینه شون صلیب هم کشیدن که ماندیدیم .                                                                         بهتون توصیه میکنم وقتی تو هرکجای دنیا که شهربازی مفصل داشت اگه باهمسرویادوست دخترتون یاهرکی که دوستش دارین بودین برین تو بازیهای وحشتناکش. چون طرفتون یا ترسوئه یاشجاع. اگه اون میترسید شما مثل قهرمانهای افسانه ای به حمایت از او کمرمی بندید و ازهمون موقع که سوار شدین اونو محکم بخودتون بچسبونید و وانمودکنین که درمقابل ترس او شما بافداکاری ازش حمایت میکنین و هرچه موضوع ترس شدید تر میشه اونو بیشتر بخودتون فشار بد ین ومواظبش باشین که نترسه.اینجوری هم بیشترمهرتون بدل همدیگه میشینه وهم اگه  واسه گفتن دوستت دارم مثل من زن ذلیل نبود ین وقربون صدقه رفتنوعین آدامس نشخوار نمیکردید وآمپول غروراحمقانه بهتون تزریق کرده باشن اینجوری هم مطلبتونوخیلی عاشقانه بهش میفهمونین هم دل طرفتونوبدست میارین هم اینکه ثواب هم میکنین.واین تنها ثوابیه که اجرشو نقدآ میگیرین واحتیاجی      نیست تاقیامت صبرکنین.اگه دید دیدین شجاع ونترسه شمااظهارعجزو ضعف کنید وبگید میترسم تنهائی سکته کنم . بمردم هم که روم نمیشه بچسبم اینه که خودت تنهائی برومن نگات میکنم .ردخورنداره که میگه پیش من بشین... من خودم مواظبتم . شمام  نازونوزنکنید وتاتنورداغه بچسبونید.مطمئن باشید نه تنها نمیترسید بلکه تو سریال پسرشجاع هم بازی خواهید کرد. ناراحت هم نشید که احساس ضعف نشون دادید.چون خواهید دید کره 

 روچه اینورنون بمالی چه اونورش ...بعدش هم مطمئن باشین آدم عاشق هیچوقت دنبال نقطه ضعف معشوقش نمیگرده. اگرهم بطرف بی اهمیت بود ین اصلآ سوارنشین چون از سرگیجه وترس دل و روده تون بالا میاد .

درنتیجه مقرون بصرفه نیست .بعدآ می بینیدهمش بنفع شماست . منکه تاحالاش راضی بودم .چون دلم نمیاد    

 شهین تنهائی به استقبال خطربره.. برام هم مهم نیست  اگه تمام جمعیت کرهء زمین بهم بگن زن  ذلیل ...... خوشبختانه تو کرمیس چند تا بازی ترسناک داشت که ما همه شونوتجربه کردیم و خیلی هم خوش گذشت.      

 ولی ازبعضیهاش که بسرعت بجهات مختلف میچرخید  بااینکه شهین جهت حمایت منومحکم بخودش چسبونده

 بود ولی حسابی گرخیده بودم وداشت رودههام بالامیومد که بسختی خودمونگهداشتم . بعدهم که پیاده شدیم گذاشتم پای اینکه چون دفعه اولم بوده و قبلش هم شام مفصلی خورده ام کمی حالی به حالی شد م اون قربونش

 برم هم یه جورماهرانه ای نشون داد که باور میکنه تا مباداشوهرقهرمانش کم بیاره...ولی توچرخ فلک اون شده بود لیلی.منهم که ازابتدامجنونش بودم .وقتی اطاقک سرگشادهء ما ببالاترین نقطه اش رسید و چند لحظه هم توقف کرد بادیدن تمام شهردرزیرپام انقدراحساس رمانتیکی داشتم که ازتوصیف خارجه ...خودمو مثل یه پرنده آزاد و سبکبال حس میکردم.تازه فهمیدم این پرندهها چرا دلشون نمیخوادازبالا بیان  پائین مگراز روی گرسنگی که حاضرن تاحد گرفتارشدن وبه اسارت دراومدن و عمری رودرسلول انفرادی قفس سرکردن ریسک کنن وبرای سیر کردن شکمشون تمام ناملایمات حتی مرگ رو بجان بخرن . و بیچارهها وقتی بدام میفتن و اسیر میشن تازه میفهمن چه نعمتی رو ازدست دادن. نعمتی که خداوند بتمام موجوداتش هدیه کرده وخود موجودات هستند که برمبنای قاعدهء کلی خلقت یعنی"بزرگتره کوچیکتره رو میخوره " همد یگه رونابود میکنن.اون بالا وقتی تموم شهرو زیرپای خودم دیدم دلم میخواست تموم هلندو دربست ببخشم به شهین وبندازم پشت قباله اش.قبل ازاینکه قولشوبهش بدم بخودم اومدم دیدم بیت المال هلندیهارو دارم ازکیسه خلیفه می بخشم . چکارکنم؟ این عادتمه . دلم میخواد هرچی ازبهترینها تودنیاست برای شهین باشه. خدارحم کرد من مهاراجهء 

هندوستان نشدم وگرنه تاج محل روکمپلت جای هدیهء تولدش میدادم به شهین که الحق لیاقتشم داره وبهش هم میاد.آدم وقتی باشهین باشه در روزچهل وهشت ساعت هم که راه بره خسته نمیشه .اونهم درمورد من همینو میگه.اونروز ازکلهء صبح زده بودیم بیرون وهمش هم عین بچه ها توافتلینگ میدویدیم دنبال بازیهای            

تفریحیش و از اینعملمون هم خیلی لذت میبردیم . بعدش هم که اومدیم کرمیس و خودمونو بابازیهای جورواجورش سرگرم کردیم .اماهنوز آثارخستگی توچهرهء هیچکدوم ازمانبود.گویاحس میکردیم حال که هرروز به آخرعمرسفرمون نزدیکتر میشه ازهرلحظه اش نهایت استفاده رو ببریم . یک سوآل عجیبی که دو   سه روز بود  برام پیش اومده بود این بود که میدیدم چقدرشنیدهها باواقعیات متفاوته. یادمه تو کوچه باغ عنبر

 

 

                                                                     34

یکی از دخترهای محلمون که اسمش سپیده بود و هجده سال هم بیشتر نداشت وفامیل دور یکی از دوستام بود یه روزبتوصیهء دوستم اومده بود پیش من که واسش انشائشو بنویسم . چون میدونست من یه خرده حساس هستم وبا دوتا کلام غیرمتعارف خرمیشم گفت لطف کنین بجای نوشتن مقاله درمورد موضوع انشاء یه متن عاشقانه بنویسین با نتیجهء مورد نظر در انشاء .خب راستش اونموقع شهینی تو زندگیم نبود وهرلحظه ممکن بود خدابزنه پس کله ام و یهوافسارمو بدم دست عشق.چون اونوقتها قبل از اینکه شهین ازمن مردی بسازه و درد خجالتمو درمون کنه .هردختری بهم راه میداد یهو یه عشق نیم بندی میومد سراغم وخجالتش روصورتم شره میکرد و آبرومو میبرد.طرف مقابل هم هرچقدرهم که خنگ بود  میفهمید پام داره سر میخوره . اونوقت شروع میکرد به امتیاز گرفتن و گربه رقصونیهاش شروع میشد.منهم ازهمیناش میترسیدم. اونروز که سپیده اومد سعی کردم نگاهم به نگاهش گره نخوره.چون هم خوشگل بود هم چشای قشنگی داشت .یعنی  دوعامل مستندی برای سر خوردن.سرموانداخته بودم پائین و باهاش حرف میزدم . نه به این خاطر که حیض نبودم نه..خیلی هم حیض بودم. فقط میترسیدم پام سربخوره.وقتی خواست که براش یه متن عشقی بنویسم ازش پرسیدم حالاچراعشقی ؟ گفت موقعیت سن و سالیه دیگه. پرسیدم تو به عشق معتقدی؟ گفت ا......ی ..همچی..  پرسیدم عشقو چطور معنی میکنی؟ گفت بنظرمن عشق واقعی اونه که آدم بتونه گذشت داشته باشه. پرسیدم گذشت درموردچی ؟ گفت درهرموردی. یعنی آدم بتونه خوشبختی طرفو ببینه حتی اگه اون مال خودش نباشه. بازهم بسوزه  وبسازه. ادامه داد که عشق واقعی اونه که آدم وقتی لبخند عشقشو دید ازتهء دل بخنده وخوشحال باشه ..ولی من تابحال به همچین عشقی برنخوردم مگر یکنفرازدوستام که اونهم هنوز هیچکدومشون نمیتونن نظرقطعی درمورد عشقشون بدن . تاره فهمیدم عشق اونام عین عشقهای نیم بند خودمه که عین مسافرهای اتوبوس خط شمرون ازاین ایستگاه سوارمیشن تا سه چهار ایستگاهی که پشت سردختره کیپ واستادن عاشق میشن و ایستگاه چهارم دیگه رمقی واسشون نمیمونه و قید عشقو میزنن و پیاده میشن.روم نشد بگم این طرفی که هنور خودش تکلیفش باخودش روشن نیست چه نماد شاخصی ازعشق داره که اونو مثال میزنی؟منتهاچون  

هم خجالتی بودم وهم ترس ازسرخوردن داشتم فقط بقدراحتیاج که بتونم واسش بنویسم پرسیدم  ازنظرحسی و   درونی عشقو چه جوری توصیف میکنی؟ گفت عشق وقتی سراغ آدم میاد آدم تازه زندگی میکنه ..صبح که پامیشه گذشت زمانو تاشب حس نمیکنه .پرسیدم پس معتقدی وجود داره...آره؟..گفت اگه وجود داشته باشه اینه.همینجورکه سرم پائین بود و باهاش مشغول صحبت بودم چشمم به عکس شتری افتادکه رو دفترش چسبونده بود . نفهمیدم چی بود چون باهم فاصله داشتیم و عکس زیاد مفهوم نبود.پرسیدم ترجیح میدی صفات مختصهء مجنونت برای انتخاب چی باشه؟ گفت دلم میخواد مردی خوش بیان و مجلس گرم کن باشه. پرسیدم خودت هم مجلس گرم کن وخوش بیان هستی؟ گفت چه جورهم..گفتم دوست داری نقل مجالس باشی؟ گفت هستم .منهم تحسینش کردم. گفتم اگه مردت هم دریک مجلسی که زن و مرد بودن نقل مجلس شد تحملشو داری؟ یه خرده فکر کردوگفت خب فرق میکنه. خانمها ازروسادگی نقل مجلس میشن ..اماآقایون ازخرده شیشه های وجودشون خصوصآ وقتی زن مجرد و خوشگلی هم تو مجلس باشه استفاده میکنن...که من اگه باشم د ماراز روزگارش در میارم ..که اینم بگم من شخصآ به آزادی مرد در مجالس معتقد نیستم .  خندیدم و گفتم مرگ خوبه واسه همسایه؟ گفت دقیقآ. چون من نمونه های زیادشو دیده ام. اونوقت یکی از فامیلهاشونو مثال زد که بااینکه زنش هم تو مجلس بوده  وهم ازبرو رو وسن وسال مناسبی هم برخورداربوده..تو جمع مجلس گرمی میکرده و بامجردین زیباروی.. بقول سپیده خانوم میلاسیده وبقول من مخ میزده.گفتم مگه لاسیدن معیاری داره که بشه فهمید کی لاس میزنه کی حسن نیت داره ؟ گفت اینو خود  خانومها تشخیص میدن .بااینکه دانشجوبود وقتی پرسیدم شما به برابری وآزادی انسانها (که امروزه بهش میگن بخشی از دموکراسی) معتقدین ؟ گفت به آقایون اگه روبدی و طرفش هم واردباشه شترو کجابخوابونه(منظورش خبره بود) دیگه صاحابش نیستی.مردها آزادی رو فقط برای خودشون میخوان و ماهم سعی میکنیم تلافی کنیم .مثلآ یکی از همشاگردیهام که خودش هم دوست دخترداره و اظهارمیکنه خیلی هم دوستش داره یه روز توصحن دانشگاه ایستاده بود درمورد مسائل درسی باهم صحبتی داشتیم همش چشش اینوراونورمیدوید و از دخترهاوهیکلهاشون و سایز اندامشون آمار میداد.وقتی اون شروع کرد بصحبت..برای من هم فرصت چش چرونی مهیا شدو تلافیشوسرش

 درآوردم . بعد به اعتراض بمن گفت شماخیلی چشتون هرز میپره ..میدونین؟ اگه شمازن من یا دوست دخترم بودین محکم میزدم زیر گوشتون تاچشتون قلمبه بزنه بیرون...بعدهم ازناراحتی سرشو مثل گاو انداخت پائین و رفت. منهم به سپیده گفتم دورازجون گاو...اون هم خندید. چون مفهوم کامل عشق دستگیرم شد دیگه ادامه ندادم . دفترانشائشو گرفتم وگفتم چشم.. فردابیائید ببرید.تشکر کرد و رفت . وقتی با دفترچه خلوت کردم نگاهی به عکس پشت دفترچه اش انداختم خوب که دقت کردم دیدم سوارشترکسی نیست جز خودش که افسار شتر رو کشیده بود و تو مصر جلوی اهرام ثلاثه عکس گرفته بود. دریک لحظه شتره درهیبت مردی جلو چشمم مجسم شد که سپیده روش سواربود و داشت دهنه شو میکشید و حسابی مهارش کرده بود.منهم نامردی نکردم و عشق

 

                                                              35

 رو ازدید خودش به تحریر درآوردم . فرداش که اومد دادم مادرم برد بهش داد . اونهم خیلی تشکر کرده بود . ووقتی ازدانشگاه اومده بود یکراست اومد خونهء ماو از عزیزم سراغ منو گرفت و وقتی عزیز اومد خبر ورودعلیامخدره رو بهم داد برق از هرچه نه بد ترم پرید..گفتم الان جنگ ایران و توران تکرار خواهد شد . آخه تو حرفهاش گربه رو دم حجله کشته بود و از عصبی بودنش چنون گفت که باخودم گفتم طرف کوچکترین دعواش قتل عامه. خلاصه تا برسم به حیاط  چهارستون بدنم میلرزید وازترس چونه ام تلق تلق بهم میخورد و صدا میکرد ووقتی چشمم بهش افتاد نزدیک بود خودموخیس کنم که بافشاری که بخودم آوردم مانع از آبروریزی شدم.صدای سلامشوکه شنیدم ناچارسرمو بالا کردم ودیدم یه لبخند شکر خندی گوشه لبش گذاشته بود وهمچی نگاهم کرد که اگه زودترسرمو ننداخته بودم پائین چنون سر میخوردم که تااعماق چشاش واژگون

 میشدم .این کششو توعکسش دیده بودم .خلاصه برام باخوشزبونی تعریف کرد که ازخوندن انشائش دخترهای کلاس کف میزدن وسوت میکشیدن وپسر ها عین گرگ تیر خورده واسش دندون قروچه میرفتن و خط ونشون

میکشیدن . یهودیدم بااین ادبیاتم چه خیانتی کردم به همجنسهای خودم. واونوقت بودکه دریافتم زن ذلیلی درادبیات یک زن ذلیل.. چه تآثیر بسزائی داره . وشانس آورده بودم که سپیده اون نوشته روتراوشات مغزی خودش معرفی کرده بود واگراسم منوآورده بود ای بسا تا حالا هفت تا کفن هم پوسونده بودم...اما سرگیجهء من از این بودکه بالاخره شهین هم یک زن بود و منهم یک مرد . پس چرا هیچکدوم از صفاتی که ازدهن سپیده درمورد عشق واثراتش درزن و مرد شنیده بودم درمورد من وشهین صد ق نمیکرد؟ چراوقتی شهین تودانسینگ می بینه که من بادخترهای دیگه هم میرقصم نه تنها دلخورنمیشه بلکه منوموردتشویق هم قرارمیده

آخه یک بام و دوهواکه نمیشه.سپیده میگفت همه زنهادوست ندارن مردشون موردتوجهقراربگیرن .اماباید از

 اینکه خانمهاشون مورد توجه قرارمیگیرن خیلی هم مفتخربشن وخوش بحالشون باشه. این جورقیاس یک       جاش میلنگه . یک چیزی این وسط هست که فرضیهء سپیده رو رد میکنه. واگه غلط نکنم اون چیزی نیست     جز عشق. یک عشق واقعی .اما نه از دید سپیده. بلکه ازدید من و شهین . وعشقی ازجنس الماس وبا مقاومت پولاد وآسیب ناپذیر . عشق اگه عشق باشه معشوق عاری ازهرگونه نقص وایراده و باتمامی جلوههای زینتی و تلآلوء خودش چشم بدبینی عاشق روکورمیکنه . وعاشق جز کمال درمعشوق خودش نمی بینه. "اگر عشق آلوده و مسموم نباشد نه نگاه عاشق به زیبا روئی آبستن معنای خبیث است ونه تفکرمعشوق شرارهء تردید بردامن عاشق می اندازد و خاکسترش میکند". البته عشق هم جزو اون واژههائیه که تفسیر خورش ملسه و هرکسی  باب دل خودش  تفسیرش  میکنه . چه خوب بود عشق یک معنامیداشت و هرکسی به اون تهمت نمیزد. ماها درمواقعی حتی جنایت رو بهش رنگ و لعاب عشق میزنیم تا مبادا فرداروزی کسی یقه مونو بچسبه وبگه تو چکاره بودی که جان انسانی رو بگیری ؟ نمونه اش جناب اتللو که بخاطر عشقش به دزد مونا.. د چارتوهم و بد بینی میشه و جون معشوقه شو میگیره و میذاره گردن عشق...بیچاره عشق که آلت دست چه بی سرو پاهائی که نمیشه. خیلیهارو میشناسم بااینکه بقول خودشون عشق رو تجربه کردن و الآن هم دارن از داشتنش حالشو میبرن..وقتی دفترچه خاطرات مغزشونو ورق میزنن ..با یه حسرت خوشایندی ازعشقهای

نو جوانیشون( که خودشون میگن عشقهای بچگی )یاد میکنن که انگار بدشون نمیاد عشق الآنشونو با عشق بچگیشون عوض کنن .شاید هم علت این باشه کهدوران بچگی دوران خلوصه. رنگ وریا وحساب کتابی درکاربچه هانیست . همه شفاف و زلالند.اگه پسر باشه بفکرمال و منال و موقعیت پدر زنه  نیست . و اگه دخترباشه همش تو فکرچند وچون مهریه ای نیست که فرداصبحش قراره بره بذاره اجرا ویا مردشو بدلیل نداشتن مبلغ سنگین مهریه  بندازه زندون یا از ضعف مالی مردش استفاده کنه و دهنه رو همچی بهش بزنه که هر کاری کرد شوهره جرآت اعتراض نداشته باشه ودائم مغزش درتلاتم غضب خانوم باشه. خب اینکه اسمش

 نمیشه زندگی .پس چرا عشق بیچاره رو بد نومش میکنن؟ چراتاقبل از خوندن صیغهء عقد ازسروکول همدیگه بالامیرن وهمدیگه روعین آبنبات چوبی لیس میزنن ؟چرا اونهمه  با کلمات بازی میکنن وبرای همدیگه قصری خیالی میسازن و همدیگه رو بزندگی امیدوار میکنن ؟ چراباید مدتهاباتزویروتظاهرفکرشونو

ازسازندگی بطرف طراحی اجرای مقاصد غیرانسانی برگردونن وبا جلب اعتماد کاذب پی ریزی زمان اجرای

 نقشه شونو بکنن؟ چه جوری یه نفرمیتونه علیرغم میل باطنیش اظهاربه دوست داشتن ودوستی ومعاشرت و   عشق ورزی باکسی بکنه که دلش یه چیز دیگه میگه؟ چرا اسم عمل همزیستی خودشونو میذاران ازدواج؟خب  کلمهء تجارت که لغت مناسبتریه. درازدواج وزناشوئی تزویروریا نیست ولی درتجارت ابزاراولیه؟کارحساب

  میاد .در زندگی زناشوئی احساس وخواستن و گوش به ندای دل سپردن حرف اولو میزنه ودر تجارت خباثت

و حیله گری .چرا برای کلاهبرداری عشق رو به مسلخ میبرن ؟ مگه گوسفنده که بخاطر مظلومیتش هم تو عزاسرشو میبرن و هم توشادی ؟عشق یکی اززیباترین هدایائی است که خدای عاشق اونو به شاخه گل سرخی سنجاق میکنه وروز بلوغ انسان اونوتو جعبهء انسانیت کادو میکنه و میفرسته در خونهء دلشون.چراهدیهء      

خداروبه تباهی میکشن ؟. این سوآلیه که ما هیچوقت از خودمون نمیکنیم . اگه کرده بودیم دیگه بهر بهانه ای   

 

                                                                       37

عشق رو قربونی نمیکردیم . عشق تاوقتی نیومده و دلمونو نلرزونده مژه بهم نمیزنیم که مبادا بیاد و بره ما نبینیمش اما همچی که بی ریا  به مهمونی دلمون اومد..چنون زیرپا لهش میکنیم که گوئی ازآغاز متولد نشده بود. ما ایرونیها وقتی تو کتابها فرهنگ خودمونو میخونیم  چقدر بخودمون می بالیم و باد میکنیم که عشاق      

   سینه چاک و دوآتیشه ای داشتیم که سلاطین ادب دروصف حال اونها قلمفرسائِی کردن که بحق هم بالیدن داره.

هزاران ساله که میبالیم.اماهیچوقت حاضرنیستیم کمرهمت ببندیم و خودمون هم بریم تو کتابهای نسل آینده  کنگر بخوریم ولنگر بندازیم . ببینیم نوه نتیجه هامون دربارهء ما چه نقلی رو دهن بدهن و سینه به سینه بهم میسپرن.نسل مانسل مصرفیه.عرضهء تولید نداریم ..یه چند وقت دیگه هم یادمون میره لیلی ئی بود و مجنونی.شیرینی بود وفرهادی. رستمی داشتیم وکاوه ای. خلاصه کوه هم که باشه مدام که ازش ورداری ودست بدستش کنی یه روزی تموم میشه. قهرمانهای اسطوره ای ما از بس به انتظارتازه وارد ین نشستن وخبری نشد چرتشون گرفت.لیلی بیچاره ازتنهائی  دپرس شده ومجنون ازبس باهمتای خودش حرف نزده غمباد آورده . فرهادهم ازبس تنهائی تیشه زده پوکی استخوان گرفته و غارنشین شده. دیگه سالهاست که ازبیستون صدائی نمیاد . فقط اسمشون تو دل کوه می پیچه. اونهم توسط توریستهائی که به عشق زیارت عشق

 به بیستون میرن وخیال میکنن فرهاد هنوززنده ست واگه نفس گرمش به اونها بخوره سلولهای مردهء عشقشون جونی میگیرن ویا یک رومئوی آپدیت شده میشن یا یک ژولیت تازه و دست نخورده که  پاورچین   

پاورچین داره میره بیستون که همتای خودشوغافلگیر کنه .وواسه اینکه شیرین وفرهاد صداشونوبشنون اونقدر

جیغ میزنن که باد فتق میگیرن ولی جزصدای جیرجیرکها صدای دیگه ای بگوششون نمیرسه .شایدهم هردو جام شوکران روسرکشیدن .صدای نقالی هم بلند نمیشه که دادبزنه "آهای ..آدمها .تابکی درخواب خرگوشی؟ چرا صدای زنگ کاروان عشقو نمیشنوین؟ چرابه محمل لیلی شبیخون میزنید؟ چرا دیگه صدای نالهء فرهاد ازبیستون نمیاد ؟ صدای چکاچک شمشیرهایتان هزاردستان رابهراس انداخته..بس کنید عداوت را ..مرغ      

عشق خون درگلو دارد. جولانگاه را برای یکه تازی   جغد و خفاش آب وجارو میکنید و کبوتر انسانیت   را با تیر نفرت   بخاک و خون میکشید....درگلستان عشق جا برای همه هست . برخوان کرم الهی هیچکس گرسنه نمیماند . پس سبعانه به یکدیگر متازید و باهم بر لشگرکینه بتازید که فتنه از اوست ".اما انگاری منادیان عشق هم ازبس گفتن وگوش شنوائی نشنید خسته شد ن. راستش از روزی که ما اومدیم ماه  عسل هر چی دورو برمونو نگاه میکنیم رد پای عشق ودلدادگیرو درهرگوشه ازشهرمی بینیم . انگارمرغهای عشق از   تو کتابهای ما دسته جمعی مهاجرت کردن اینوری .هرجا چشم میندازی همه چیک تو چیکند. بقدر تخمه  آفتابگردونهائی که خانمهای ایرانی درروزمیشکونن اینها ازهم لب میگیرن وقربون صدقهء هم میرن. عین من

و شهین . شایدهم فقط یه مرغ عشق از اینورآب کوچ کرده اونور آب و از بخت خوش مااومده صاف روپشت بوم دل ما نشسته .اما نه .اینجوری هم خیلی بی انصافیه .من از بچگی عشق روتوچشای پدرمادرم دیدم و شناختم .من تیکهء دوم بابامم. اونهم خیلی دور و برعزیزم موس موس میکرد.                                         

یادم نمیره یه وقت که عزیزم مریض شده بود و بیمارستان خوابیده بود ...بابام دائم میرفت تو زیر زمین خونه مون دورازچشم من پشت دربستهء زیرزمین و های های واسه مادرم اشک میریخت و استغاثه میکرد که خدا جون اونو درمقابل سلامتی عزیزم بگیره . وروزی که خدا دلش واسش سوخت و عزیزو آوردن خونه .. چپ و راست دورش میگشت و زمینو سجده میکرد که خدا چراغ خونهء ما رو دوباره روشن کرده. خب اینهم تعبیرمن ازعشقه درحالی که ممکنه درست هم نباشه . من دراصل عشق رو درشهین می بینم .واسه اینکه اون تمام ایده  آلهای ذهنی منو     داره.                                                                                               پس وقتی من و شهین بتونیم همدیگه رو دوست داشته باشیم معنیش اینه که دیگرون هم میتونن. اگه من و شهین بتونیم اونجورکه سپیده میگفت گذشت داشته باشیم پس معنیش اینه که همه میتونن.پس چه اتفاقی افتاده که مردم

ازاستعدادهای خدا دادیشون استفاده نمیکنن؟چرازن و مرد به اونجامیرسن که اعتمادشونو نسبت بهم ازدست میدن و بقول معروف واسه هم شمشیر از رو می بندن؟ .اینهمه فکروخیال و دفاعیاتی که ازعشق تو سرم  ریخت بیشترش عکس العمل چرخ فلک بود که دنیارو زیر پای ماقرار داده بود.اون بالا بدلیل احساس آزادی آدم دیدش به اطراف و اطرافیانش مثبت میشه. پس هرچه هست از گرفتاری ذهنی ماست که ماروکج خلق       و بداخلاق بارمیاره و این خلق و خو مثل ویروسی مسری درکالبد جامعه نفوذ میکنه. شایدبهتره بگیم عشق هنوز نیمه جونی داره و بیماره . واگه بدادش نرسیم وبرای ازبین بردن میکربی که سراسروجودشوگرفته اقدام نکنیم این ویروس کم کم تبدیل به غده ای چرکی میشه و آدمها رو گله گله به مسلخ میفرسته . هر روزی  که بیشترمیفهمیدم بار مسئولیت بیشتری رو دوشم  سنگینی میکرد. گاهی وحشتی تو جونم می افتاد که مبادا نتونم  از پس برخورد بامشکلات بربیام.؟ ه لی بادیدن شهین و عشقش که روزبروزنسبت بمن زیاد ترمیشد اعتماد به نفسم بیشترقد میکشید چون پشتمو خالی حس نمیکردم.دیگه روزهای آخرسفرمون حس میکردم حالا میتونم شروع کنم . اما ازکجا؟ ...شبی قبل از اینکه بریم تو رختخواب نمیدونم چطور شد که یهو به شهین گفتم : "من   

                                                                38

 بچه میخوام ...میخوام بابا شم " . بیچاره شهین که داشت لباسشو عوض میکرد یهو شوکه شد. بطوری که بلوزش تودستش بود و مثل اینکه دستاش رمقشونو از دست داد ن و بلوز از تو د ستاش افتاد رو زمین . . یادش رفت که لخت جلو من واستاده .چون حیرت و سکوتش طولانی شد نگران شدم . آروم پرسیدم شهین..شهین تو حالت خوبه ؟ مثل اینکه خوب نبود چون پاهاش رمقشو ازدست داده بود. نشست لبهء تخت .بعد آروم برگشت و تو چشام چش انداخت و چند لحظه بهم نگاه کردیم . بعدش بزحمت کلمات تو دهنش جا بجاشد ن و پرسید . تو چی گفتی ؟ چراشهین یهو اینجوری شد؟ چراتمام شادیهای صورتش عین قندیل آب شد و چیکه

چیکه جای عرق از صورتش سرازیرشد تو گل وگردن و سینه اش؟  مگه من چی گفتم .؟ کاش لال میشدم و شهینو به اینروز نمیدیدم .یه عرق سردی روتنش نشست که ازدید نش دلم هری ریخت پائین .ازترس و نگرانی جای اون من بودم که میلرزیدم. شونه هاشو گرفتم و آروم تکونش دادن و پیاپی میپرسیدم چت شد شهین؟ اگه ازحرف من ناراحت شدی غلط کردم دیگه نمیگم..ترو خدا فقط بامن حرف بزن. وقتی دید دونه های اشک بیقرار و هراسون از چشام زدن بیرون و صورتمو خیس کردن فهمید که حالم بده و الآنه که پس بیفتم . وچون میدونست تنها نقطه ضعف من دیدن ناراحتی خودشه باهمون حال نزارش آروم خودشو کشید تو بغلم و سرشو گذاشت رو سینه ام وبی رمق ازم خواست که ناراحت نباشم. گفت آروم باش عشق من...من چیزیم نیست فقط

یه ذره سرم گیج میره...الآن خوب میشم .اما مگه اشک بیصدای من بند میومد ؟ فوری گوشی تلفنو برداشتم و ازرسپشن هتل خواهش کردم فورآ یک دکتر خبرکنه.شانسی که آوردم یک دکترعمومی تو هتل بود و فوری بامسئول هتل اومدن تواطا ق و منهم دراین فاصله لباس شهینو بهش  پوشوندم و آماده بودیم که اونها وارد شدن . بسرعت دست بکارشد و اول باتوضیحاتی که من دادم ضمن آماده کردن فشارسنج تند تند منو دلداری میداد که مشکلی نیست و آروم باشم . بعدهم فوری فشار خونشو گرفت وبعدهم بزبون هلندی به مسئول هتل چیزی گفت و اونهم فوری از اطاق رفت بیرون ومنو بیشتر نگران کرد. پرسیدم چیزی شده؟ گفت فشارشون بطور ناگهانی افت کرده فرستادم از پائین سرم بیارن .شهین رمقی در چهره و توانی برای حرف  زدن نداشت . دکتر مشغول معاینه بود که مسئول هتل بهمراه شخص دیگری وارشدن و بسرعت سرم را آماده کردند و دکترهم اونو به شهین وصل کرد و سرم راهم به پایه اش آویزون کرد و ازمن خواست که اجازه بدم فشار من راهم بگیره . میگفت رنگت پریده و برای اطمینان باید از سلامت منهم مطمئن بشه . اما من چشای نگرانم فقط به شهین بود ودکترهم کارخودشو میکرد و در ضمن سوآلاتی میکرد تا بفهمه چه علتی باعث افت ناگهانی فشار شهین شده . و منهم عین واقعه رو گفتم و از من خواست که فردا شهینو ببرم مطبش... چون گویا چیزهائی حدس زده بود که هنوز مطمئن نبود. برای دلداری منهم یکریز میگفت جای نگرانی نیست و داره حالش بهتر میشه . چون نبض شهین دائمآ دستش بود و کنترل میکرد. همونطور که دکتر میگفت کم کم آثار بهبودی در چهرهء شهین پیداشد که باعث رضایت من و اطمینان دکتر گردید. بعد از رفتن دکتر بااینکه نمیدونستم دکتر به چه فرمی فشار شهینو باسرانگشت معاینه میکرد فقط بتقلید ازاو منهم مچشو تو دستم گرفتم ویک لحظه ازنگاه کردنش غافل نبودم اما حس میکردم کم کم حرارت بدنش بحد همیشگی داره میرسه . باورکنید وقتی دیدم رنگ چهره شم روبراه شد و لپاش هم گل انداخت از خوشحالی با ُُُُُُد مم گردومیشکوندم . بااحتیاط یک بوسهء کوچولو ازش گرفتم و انگار لبهام معجزه کرد .هنوز چند ثانیه ای از بوسیدنم نگذشته بود که عین فرشته های تو افتلینگ پلکهاش بهم خورد و بار دیگه چشای زندگی بخشش باچشام تلاقی کرد و برای دلخوشی من یه دونه از اون لبخندهای عاشق کششوهدیه کرد بمن و منهم مثل خلهای لبخند ندیده از خوشحالی 

جیغ زدم و پریدم بالا پائین و باژستهای ملک مطیعی که خیلی دوست داشت اونقدر واسش دلقکی و دلبری کردم که بالاخره خندوند مش . اولین سوآلش پرسیدن حال من بود . وقتی واسش قسم خوردم که حالم خوبه باورکردودستمو که توی دستش داشت فشرد و اشاره کرد صورتمو ببرم جلو تابتونه یک لب بعد از نقاحت از من بگیره و آتیشم بزنه ..دیگه تا همینجاش بسه ..بقیهء اتفاقات ناموسی و محرمانه ست .اونشب یکبار لب باز کرد که در مورد اتفاقی که افتاد ه توضیح بده که من فوری انگشتمو رولبش گذاشتم و ازش خواستم که اصلآ همه چی رو فراموش کنه حتی حرفهای منو. چون حس میکردم هرچه بود از سخن من آغاز شد ودلم نمیخواست به هیچ قیمتی باردیگه اون صحنه برام تکرار بشه . فرداش باهم رفتیم مطب دکتر و دکتر از من    خواست که بیرون اطاق منتظر بمونم . حس کردم باید مسائل زنانگی باشه . گفتم بارک اله این اروپائیها هم

اخلاق ناموسپرستی دارن .امایهو یادم اومد شهین ناموس منه..نه ناموس دکتره. پس قضیه چیز دیگری بوده که لابد بمن مربوط نبوده . بعد ازاینی هم که شهین بابدرقهء دکتر ازاطاق اومد بیرون فقط وقتی نگاه پر سوآلو که بابت اطمینان از سلامتیش در چشمام بود و اونهم دید .لبخندی زد و گفت بادمجون بم آفت نداره..چیزی  نبود..  بریم . خیالم راحت شد که بامشکلی مواجه نشده .از مطب اومدیم بیرون وگفتیم بریم واسه عزیزجون و مهین خانوم یه خرده خریدی بکنیم که  دست خالی برنگردیم و بدونن ماهم بیا دشون بودیم. من احساس دانشجوئی رو داشتم که داره به روزهای فارغ التحصیلیش نزدیک میشه و بزودی دکتراشودررشتهء علوم اجتماعی        

 

                                                             39

میگیره . من تو این سفر خیلی چیزهایاد گرفتم.البته همه شو مدیون استاد شهین بودم که در هرحرکت و کلام و نگاهش فصلی اززندگی وفلسفهء درست زیستن ورق میخوره. باید دست مادری را بوسید که چنین فرزندی    

 بجامعه تحویل میده . شایدهم دست پدر رو. ولی منصفانه تراگر صحبت کنیم باید گفت تربیت درست درسایهء داشتن خانواده ءکامل رشد میکنه . یعنی وجود پدر ومادردرکنارهم سازندهء بچه است . کمبود هریک از اونها میتونه برای فرزند مصیبت بارباشه . پس لابد پدر شهین هم دراین افتخار سهمی داشته. نمیدونم بسر بچه های

 دائی چی اومده و چی قراره بیاد .اونهم با اتفاقاتی که حتی در زمانی که سایهء پدر ومادر مشترکآ روسرشون  بوده.شاید اگه پای درد دل بچه هاشون بشینی میگن ای آقا ...کدوم زندگن ؟ کدوم تربیت و کدوم آموزش؟ خونهء ما جای آموزشگاه میدون جنگ بود . دائم منتظر بودیم که کی جنگ شروع میشه و صدای غرش        

 توپخانهء بدوبیراه و تهمت وناسزا گوشمونو کرمیکنه ؟شایدهم اگهبچه ها تن بدیدار پدر نمیدن ترس از آشتی  پدرماد رشون دارن. شاید ترجیح میدن بچه های طلاق باشن تا فرزندان جنگ . جنگ همه چی رانابود میکنه

 و هیچ انسان عاقلی جنگ را برصلح هرچند باکم و کاست ترجیح نخواهد داد مگرتشنگان قدرت . زمانی که    من به شهین پیشنهاد داشتن بچه رو دادم به تربیتش فکرنکرده بودم . من و شهین هنوز درمورد بزرگ کردن بچه باهم به بحث و گفتگو ننشستیم . هنوزمطالعاتی درمورد تربیت ورشد اخلاقی بچه نداریم . هنوزبلد نیستیم چگونه وباچه معیاری و باکدام چراغی راه آزادی و آزادگی و آزاد زیستن روبه بچه مون نشون بدیم .. چیز نداشته رو چگونه میشه هدیه داد ؟ چگونه میشه وقتی چیزی رو ندیدی برای بچه ات توصیفش کنی ؟ اونهم تو این قرنی که ناامنه و نابرابر. شایدهم شهین به این مشکلات فکرکردو حالش بهم خورد . داشتن بچهء زیاد درخانواده وبهمون نسبت نفوس کلان در جامعه افتخارنیست..داشتن فرزند آزاده و داناو نافع جامعه ست که    

 باعث تفاخر والدین وجامعه و درنتیجه بشریت میشه .شهین درسایهء توانمندی خانواده به جهان آزاد راه یافت  آموخت وتجربه کرد که امروزمیتونه برای من یک مربی باشه درحالیکه هنوزجوونه امابیش ازسن خودش حالیشه. ولی آیا منهم میتونم مثل شهین بابچم برخوردکنم و بهش راه آزادگی و آزاد زیستن و دموکراسی رو یادبدم؟ منی که تاقبل از حمایت شهین زن رافقط از لای درزپردهء پنجره تجربه کرده بودم وحتی جرآت ابراز

علاقه به دختری رو که مدتها عشقش تودلم بود نداشتم ؟ منی که باتمام شرارت بچگی جلوی یک آدم  بزرگترحتی جسارت نداشتم بایستم و حقمو طلب کنم  ؟منی که کلمهء دموکراسی رو با (دم کرسی) اشتباهی تلفظ میکردم و حتی معنیشو نمیدونستم؟ همش در سرتاسر این سفر به مردم اروپاحسودیم میشد .بارهاازخودم میپرسیدم علت اینهمه بی عدالتی و نا برابری دردنیا چیه؟ چرازن هلندی تو تابستون بایک بلوز رکابی و یک شلوارک دست تو دست مردش تو یک مملکت و یک شهری راه میره که تو همون شهر زن عرب خودشو لای سی چهل متر پارچه پیچونده و زن افغان از تو سوراخهای پنجرهء لباسش که فکرکنم بهش میگن برقه دنیارو به اون تنگی و کوچکی می بینه ؟ مگه چه فرقی درخلقت بین آدمهاخصوصآ زنهاهست؟ شاید علتش مامردهاهستیم . مائی که بدلیل فیزیکی زورمون ازاونها بیشتره وباکمال نامردی چپ و راست وگاه و بیگاه ازهرکجاکم میاریم عقده شو سراونهادرمیاریم و تالاپ و تلوپ میزنیم تو سرشون. سرکسانیکه بعدها میشن مادرو باافتخارشعار میدیم که بهشت زیر پای مادران است و  اونقدربه مادرها ارج ومنزلت میذاریم که یادمون

 میره یک حمال خانواده هم بنام پدر دربزرگ کردن ماسهم بسزائی داشته . اونقدر تبلیغات مادرانه شنیدیم که مثل بچه های دائی شهین یادمون میره که یک گوشهء شهرمون دوتاچشم  براهمونه که دری بصدا درآد و یکی داد بزنه بابا مردی یاخدای نکرده هنوز زنده ای. پس این افراط و تفریط چیه واین صدرنشوندن و به خفت کشوندن زن چه معنی داره؟ اگه بچه ام دختربود چه خاکی باید بسرم بریزم ؟ من چطورمیتونم بین بچه هام تمایزقائل بشم و دخترمو بجرم دختربودن ازتمام امکانات و امتیازات انسانی که برای پسرم بوجود میاد محرومش کنم؟من باچه توانی قادربه ازبین بردن این تبعیض ناعادلانه خواهم بود ؟ اینهمه فکر کردم و سوآلم هنوز بی جوابه . اگه بارگاه کبریائی روزمین بود و دسترسی بهش داشتم حتمآ بحضورشون شرفیاب میشدم وشکایتمو خدمتشون عرضه میکردم . حالاکه نیست پیش کی ببرم؟ قانونگذارهاکه همه مرد ند و به تعویض قانون تن در نمیدن . جامعه هم که روز بروزازعواطف انسانیش کم میشه و بر خشونتش افزوده میشه .پس شکایت دخترمو دست کدوم قاضی منصفی بدم ؟ اونا که همه شون فرارکردن اومدن اروپا و به شکایات زنهای

اروپائی میرسن.پس دخترمن آدم نیست ؟ فقط با شعار اینکه بهشت زیرپاشه برای شنیدن زورقانعش کنم ؟ . من دوست ندارم بهشتو باتوسری بهش بد ن. بهشتو باید بپاداش انسان بودنش جایزه بگیره. بخاطررحم و مروت    

وانسانیت وهمنوع دوستیش جایزه بگیره . باید بخاطرراستین بودنش درعشق جایزه بگیره .چون خداسرچشمهء عشقه..خدا خالق عشقه .. خداعاشق عشقه... . خداپد رشهینو بیامرزه که هروقت زیاد تو این فکرها میرفتم و جوابی واسش پیدا نمیکردم و آمپرم میرفت بالا انگارخدا یک سیخونک بهش میزد و میگفت بدو که شوهرت داغ کرد . اونهم با اولین جمله ای که شروع میکرد منوازفانتزی دنیای آزادی و برابری وآزادگی وخشم         

 

                                                               40

 ازکمبود  د موکراسی در میاورد و تو ذهنش میگفت ازعرش بیا روفرش.اما بعد ازاتفاقی که واسه شهین پیش

 اومد وذهنیاتی که تو مغزم مرورمیکردم ویادآوری زندگی ملالت باردائی ومرورقوانینی که هرجای دنیا یه جورتفسیرواجرامیشه ازاینکه ازدهنم پریدو گفتم بچه میخوام دورازجونتون مثل سگ پشیمون شدم . باخودم     گفتم اونقدرصبرمیکنم تاقوانین سرعقل بیان و بین آدمها تبعیض قائل نشن وبین پسرودختر وزن ومرد فرقی

 نذارن و حرمت مادرها روحفظ کنن نه فقط با شعارو تعارفات ووعدهء سر خرمن . باید به بچه ها یاد بدن که اگه بهشت زیرپای مادرهاست به پدرهم لااقل توبهشت پست دربونی ونوکری که میدن . پس حرمت پدرتون راهم نگهدارید. به زنهاهم بگن بهشت بدون مرد از دوزخ هم عذاب آورتره هرجا میرین بامردتون برین که    

نرن تو جهنم سرتون هوو بیارن . میدونین که این یه فقره واسه مردها مجازه . وقتی اینحرفها توگوش قانون وقانونگذاررفت وبچه هاهم دوزاریشون افتاد بعدش واسه بچه دارشدن  فکری میکنم. من دلم میخواد بچم چه    دختر چه پسر مثل بچه های اروپا بزرگ بشه و دارای حق و حقوقی باشه که اونها هستن . تازه باید تکلیف بهشت روهم معلوم کنن .اگه قراره زیرپای مادران باشه بایدآقایون حرمت یک بهشتی رونگهدارن که فردای  

 قیامت مجبورنباشن دردربارالهی واسه تبرعهء خودشون ازاتهام آزارمقربین درگاه الهی هول بشن و چاخان پاخان سرهم کنن . اگرهم مسئله چیز دیگری است لااقل حرمت خواهربودن ومادربودن  وهمسربودن  وبهرحال حق برابری انسانی رو حفظ کنن. بهمین دلیل تصمیم گرفتم کلآ دیگه حرفی از بچه نزنم . چون ازتمام اون حرفهاه هم که بگذریم من طاقت بی مهری فرزند رو ندارم . پس سری که درد نمیکنه واسه چی دستمال ببندم ؟ آدم تاوقتی چیزی رونداره یه ماتم داره اونهم درد نداشتنشه. امااگه داشت وکاملشو نداشت        

اونوقت زندگی جهنمی  میشه که آتیشش تادم مرگ آدمو میسوزونه و خاکسترچکنم چکنم دستت میده ومن طاقت سوختن ندارم . اگه شهین دستش تودست من نبود وحین گذشتن ازعرض خیابون بموقع منونکشیده       

 بودعقب زیرلاستیکهای اتومبیلی که چراغ سبزو بسرعت ردکرده بود له شده بودم .طفلی وقتی می بینه من متوجهء چراغ عابر پیاده نشدم و دارم براهم ادامه میدم و درشرف تصادفم چنون جیغی میزنه که همه متوجه میشن . بعدکه من بخودم اومدم دیدم رنگ بچهره نداشت وپرید محکم منو بغل کرد وانقدربخودش فشرد که شدت نگرانیشو حس کردم.فهمیدم که اونقدر درفکربودم که نه به اخطارش توجه کردم نه به چراغ قرمز. وقتی ازسلامت من مطمئن شد تازه بغضش ترکید.تازه لب به شکوه گشود که حواست کجاست ؟ نزدیک بود اتومبیل

بزنه بهت . خیلی عذرخواهی کردم تا آروم شد . بهش قول دادم دیگه اینعمل تکرارنمیشه . شب بادست پر برگشتیم هتل و یکباردیگه خریدهامونو چک کردیم و چیزهائی راهم که برای منزل خودمون خریده بودیم وراندازکردیم که اگه احتمالآخوشمون نیومد ببریم پس بدیم . چون  برخلاف ایران که جنسو ازمغازه که بیرون آوردی دیگه پس نمیگیرن تو اروپا تادوهفته مهلت داری پس ببری ولی ازاونجائی که اکثرخرید مون باسلیقهء دونفریمون بود جنسها و سوغاتیها مورد پسند دوتائیمون واقع شد ونیازی به  برگردوندنشون نشد.شهین سلیقه اش فوق العادس .چه درانتخاب لوازم ولباس مردونه و زنونه وچه لوازم مورد نیاز زندگی. چون آخرین شب اقامتمون درآمستردام بود تصمیم گرفتیم تا نیمه شب دوتائی بریم الواتی وبقول شهین شهروبریزیم بهم . شهین تعریف میکرد میگفت : اینی که بما میگن ماملت نجیبی هستیم زیادهم بیراه نیست . یکسال واسه تعطیلات رفته بودم اسپانیا.درست فصل توریستی اروپابود وطبق معمول ازهمه جای دنیاریخته بودن اونجا.جوونهای اروپائی

هم اکثرآ عادتشونه دستجمعی میرن تعطیلات .خصوصآ جوونهای انگلیسی که تو تعطیلات خیلی الوات بازی میکنن. هتل ما باساحل زیاد فاصله نداشت بهمین دلیل تومسیربود.حوالی هتلمون یک باغ بزرگی بود که وسط باغ سن زده بودن و شبها هنرمندان اسپانیائی برنامه  اجرامیکردن و رستورانهای اونجاهم غلغله میشد و دورتادورباغ هم وسایل تفریح کوچکترها بود. خلاصه یک مجموعهء تفریحی خانوادگی دریک باغ وسیع و

بانشاط برای هرنوع سن و سلیقه ای.وقتی نوبت رقص فلامینگومیشد همه میزهای رستوران درهوای آزاد اشغال میشد چون واقعآ برنامه ای دید نیه. امابعد از تعطیل شدن این مرکز تفریحی برای ساکنین و توریستهای هتلهای محل یک بیدارباش اجباری نیمه شبانه توسط جوانهای انگلیسی که ازتفریح ویادانسینگها و بارهای شهرمست و سرخوش بطرف هتلشون میرن شروع میشه .به این معنی که دستجمعی سرودهائی باصدای بلند میخونن وعربدههای  نامناسبی میکشند که بدلیل اکوئی که نیمه شب درسکوت خیابان ایجاد میشه خواب رابرتوریستهائی که درهوای آزاد میخوابند حروم میکنه و کسی هم صداش در نمیاد چون دوست ندارن نه تعطیلات یک عده جوونو خراب کنن نه عیش شبونه شونو که ازسرشب  به عشق همین عربده کشیهاو خنده وشوخیهای آخرشبش مشروب خوردن بهم بزنن و باعث بشن که اونهاباخاطری بد اون کشور راترک کنن.     

مسافرهاهم بعدازدورشدن اونها بدلیل خستگی از شنای روزانه و گشت و گذاری که داشتن یه خرده که ازاین شونه به اون شونه خرغلطکی بزنن سه سوته خوابشون میبره. شهین توضیح داد که البته اینجورقانون شکنیها فقط درفصل توریستی و تعطیلات تابستونی پیش میاد که پلیس هم زیاد سختگیری نمیکنه که مبادا موجب رنجش توریستهابشه و به صنعت توریست مملکتشون لطمه بخوره .بهرحال شهین هم عشقش کشیده بود شب

 

                                                                   41

آخری الواتی کنه منهم بدم نمیومد لاتبازی شهینو ببینم ..چون اونجوری بیشتربدلم می نشست . من خودم کلآ از زنهای شیطون و پرتحرک خوشم میاد. آدم بادیدن اونهاحس میکنه زنده ست . اصولآ از آدمهای پخمه و تو سری خور بدم میاد . البته همهء این شر و شورهاروتو قالب ادب و فرهنگ مزاح دوست دارم نه بافحش خوارمادروخدای نکرده خون وخونریزی. .                                                                                       بهرحال آنچه مسلمه اینه که شهین درخانواده ای اصیل و شریف بزرگ شده پس باید منتظر الواتی از نوع باکلاسش بود.خلاصه بقول معروف شال و کلاه کردیم و زدیم بیرون . بهترین جابرای الواتی میدان لیس بود که بارهاوبارهادراونجابهمون خوش گذشته بود.از هتل که زدیم بیرون سوارترام شدیم و رفتیم لیس پلین . طبق معمول غلغله بود از توریست ونمایشها و نوازندگان مختلف وژانگولربازانی  که حسابی جمعیت زیادی رو دورخودشون جمع کرده بودن .تقریبآ اکثرجمعیتو جوانها تشکیل میدادن که پیاپی هنرمندانو تشویق  میکردن. ازلای جمعیت خودمونو رسوندیم بصف اول تماشاچیهاو کسی هم صداش درنیومد که آقاوایسا ته صف . البته ماهم فقط همون شب بود که ایرونی بازی درآوردیم و رعایت دیگرانو نکردیم .والا شبهای دیگه هرجا جامون بود وامیستادیم .                                                                                                                      

 معمولآ ژانگولربازها که اکثرآ دست تنها میان بمیدون و بیشترشون از کشورهای دیگرهستن وقتی نیازی به دستیار پیدامیکنن از تو جمعیت حاضر دعوت به همکاری میکنن ومخاطبهاشون هم بدون کوچکترین ناز و نوزی قبول میکنن . واونشب قرعه بنام شهین افتاده بود واونو برای همکاری انتخاب کرد وشهین هم قبول کرد و رفت وسط کمک اون . مردژانگولر اول اسم و اهلیت تازه واردو میپرسه و باصدای بلند معرفیش میکنه و تقاضا میکنه تشویقش کنن . جالب این بودکه شهین اونقدر راحت بود و به پرسشهاو همکاریهای اون مرد جواب داد که انگار نه انگارباکسی بیگانه است و گاهی هم درجواب وهمکاری تکه هائی میپروند که همه رو بخنده مینداخت . منوکه دیگه هیچ..داشت دلم براش ضعف میرفت . بجان عزیز اگه سرسوزنی حسادت یا تعصب بمن دست داد. بالعکس احساس غرورهم میکردم که زنم خودش عین یک مرد داره درجمع غریبه ها میگه و میشنوه و کم نمیاره . کسی هم نه انگولکش کرد و نه درگفتارش سوء استفاده کرد. مثل اینی که همه درجمع یک خانواده اند. ولی مطمئنم اگه این اتفاق در کشورخودمون  میفتاد باجذابیتی که شهین داشت ولباس  راحتی که اون پوشیده بود ... تهش به خون وخونریزی ختم میشد وچپ و راست به مردش بیغیرت و جاکش

و قرمساق بارمیکردن که عرضه نداره ناموسشوحفظ کنه . بیچاره زنها که مهرناموس به پیشونیشون خورده بجای اینکه بیشترمورداحترام باشن بجرم یدک کشیدن لقب ناموس باید از ابتدائی ترین مسائل اجتماعی محروم باشن درحالیکه گناه از بند تنبودن ما مردهاست که شله . بعدازاتمام نمایش ژانگولر و همکاری موفق شهین با

ژانگولر..هوس کردیم یک بستنی درست و حسابی بزنیم و تغییر ذائقه ای بدیم . بعدهم رفتیم دیسکو ویکی دوساعت تمام عضلات بدنمونوباتکونهائی که دادیم حسابی سرویس کردیم اومدیم بیرون. تو میدان لیس رستورانی هست بافضای بزرگی درهوای آزاد که میزوصندلی چیده وگارسونهای زن و مرد مدام درتکاپوی سرو غذاومشروبند و روبروی دیسکوقرارداره و اکثرمشتریها یا از دیسکو که میان بیرون میرن رستوران    

 بابعکسش ازرستوران میرن دیسکو . ماهم بدلیل فعالیت زیادی که دردیسکو داشتیم رفتیم نشستیم غذای سبکی بهمراه  گیلاسی شراب سفارش دادیم وباهم گپ زدیم . ازهردری سخن گفتیم تا به اونجاکشید که شهین پرسید مسافرت بهت خوش گذشت؟ گفتم بیش از ظرفیتم . من طاقت اینهمه خوشبختی روندارم . اولین بار که عاشقت

شدم حس کردم خیلی به خدا مدیونم . خب هرکسی پیش خدایک دفترچهء اعتباری داره که تعداد برگهاش هم    

 محدوده . یعنی به کفایت وجودش .  وقتی دیدمت چندورقش پرشد . دل تو دلم نبود که یه وقت هنوزبوصالت نرسیده تموم شه . وقتی باهات پای سفرهء عقد نشستم تموم ورقهای بدهیم پرشد تازه خیلی ازبدهیهاموحاشیه نویسی کردن . زیر باربدهی خداکمرم خم شد و با دیرک عشقت خودمو صاف کردم تادرنوکریت کم نیارم.    

 اماازروزی که اومدیم سفربدهیم به خدااز یک دفترچه زد بالاو حالا یک بایگانی پروندهء بدهی دارم که عمرم کفاف پرداختشو نمیده . شهین دستاشو زیرچونه اش زده بود و آرنجهاشوگذاشته بود رو میزو یک جور عجیبی بهم نگاه میکرد . بعد ازلحظاتی گفت یه بایگانی پروندهء دیگه هم به خدابدهکاری بخاطر این قریحه وذوق     

سخنی که بهت داده . کاش منوپونصد بایگانی بخودش بدهکارمیکرد درعوض نصفی ازاین مرحمتی که بتو کرده بمن میکرد. بی انصاف این منم که طاقت اینهمه خوشبختی رو ندارم نه تو. چیزی که خدابمن داده بتو نداده . من ازبچگی بااتفاقاتی که در جامعه میدیدم همش از دوستی ویاازدواج بامردی که نمیشناسم وحشت داشتم . برای انتخاب مرد آینده ام واسه خودم الگوئی ساخته بودم که درواقعیت دست نیافتنی بود.فقط من نیستم که ازمرد آیندهء خودم الگو میسازم همهء دخترهابرای خودشون الگو دارن . اما من یکی ازمعدود دخترهائی هستم که مردم باالگوم مطابقت داره. منهم به خدا خیلی بدهکارم . سرراه ازدواج من و تو موانعی بود که به برطرف کردنش خیلی هم امیدوارنبودم . منم رفتم وازش تقاضای وام کردم . پسر توچه میدونی الان چه غوغائی تو وجود منه؟ چه میدونی چه نقشه هاواسه آینده دارم؟ من دیگه نفسم به نفس تو بنده.شدم پرنده ای     

                                                          42

 که روهرشاخساری لونه کنی کنارتم .تو تو دیگه واسه من اون پسربچهء شیطونی که ازلای درز پردهء           اطاقش دید میزد وخیال میکرد ساق پاهام اتفاقی لخته و تومسیر دیدش قرارگرفته نیستی. تو دیگه شوهرمنی .

تو دراین سفرنشون دادی مرد کاملی هستی که میتونم بهت تکیه کنم . نشون دادی تو انتخابم اشتباه نکردم و    

نیمهء گمشدهء خودموپیداکردم . دلم میخواد روزی بشه که ازمن جون بخوای ومن جونمودورسرت بگردونم و فرش  زیر پات کنم. دیگه طاقت نیاوردم .گفتم من بمیرم  دیگه هیچوقت راجع به جونت این جوری صحبت

نکن . طاقت جواب دادن نداشت چون بغض شادی راه گلوشو بسته بود. اونشب اگه لیوان شراب بدادم نرسیده بود با آخرین قدرت از اعماق وجودم فریاد میزدم دوستت دارم .                                                         

اونشب تا خودهتل دست درگردن همدیگه شنگول ومستانه زیر گوش هم آواز عشق میخوندیم و پای پیاده تاهتل رفتیم وصفحات دفتردانشنامهء عشق و تکامل رومینوشتیم  و نون پایانشو هم درهتل نوشتیم وکتابشوبه آب زلال رودخانهء آمستل سپردیم تاامواج اونو به کتابخانهء زندگی ببرند و درموزهء عشق بنمایش بذارن تا تمام عشاق جهان بیاموزند که عشق برترازجنگ و نفرت است . تازندگی را آغازکنند بازمزمهء محبت و صبرو بردباری و گذشت همونطورکه شهین بمن آموخت . اوبود که ازیک پسربچهء خجالتی ودورازاجتماع باافکاری که درعین جوانی بوی کهنگی میداد تونست سکاندارکشتی زندگی ئی بسازه که به آسونی بتونه باامواج پرتلاتم دریای حوادث دست و پنجه نرم کنه و کشتی رابساحل سعادت ونبکبختی برسونه . وقتی وارد هواپیما شدیم عین عقاب احساس سبکبالی میکردیم وزمانیکه هواپیما سرعت میگرفت و بیکباره ازجاکند و به آسمان اوج      گرفت من تمام قدرت پرواز را درتک تک سلولهای بدنم حس میکردم وهر چه هواپیما بیشتراوج میگرفت من از پسر بچهء ناآگاه خجالتی بیشتر دور میشدم .

ُُُُُُ                                  

                                                          * پایان*                            نویسنده : مهدی معدنیان

                                                                                                 آمستردام :اول آپریل 2008

 

 

                                                                                                              

-                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                    ب

-                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                     

 

 

نازنینم

نازنینم تو درآغوش شب خسته بخواب

سر بدامان نسیم

روی قلب من آشفته بخواب

یادی از چشم من خواب زسر رفته مکن

ناز بر بستر خوشبخت کن آهسته بخواب .

 قامت از عطر گل یاس مشوی

شب معطر شده از بوی تو, آرام بخواب

نرود خواب بچشم من بیزار زخواب

گویمت قصهء شیرین

من ناکام , بخواب

 خواب وصل تو مراهست بسر , میدانم

یا دراین خواب بمیرم من و یاپیر شوم

لیک از دل نرود عشق تو, خود میدانم

یادگاری است که در جان من خون جگراست

 داد ازاین بخت سیاه

وای از این دیده که هردم بدراست

سر برافراشته دل در قفس سینه ,

ترامیخواهد

تو زدل بیخبری

 دورازاین طفل دل مرده بخواب

ای سیه چشم سیه موی که خود میدانی ,

روح من , عمر منوجان منی

من بیاد توخوشم , لیک تو آسوده بخواب

         ******مهدی معدنیان******

گنه کردم گنهکارم

گنه کردم گنهکارم

----------------
مرا در چاهم اندازید
مرا در آتشی سوزنده اندازید
,سراپای وجودم رابسوزانید و

چشمم را بدست میله ای سوزنده بسپارید
که چشمانم چو من
آلوده دامن
سرکش و چشمی گنهکار است
مرا در معبدی یا آنکه میدانی
در انظار خلایق
ساعتی بر چوبه ِ داری بیاویزید
که درس عبرتی باشد
زبهر نو جوانانی چو من
زیراگنه کردم گنهکارم
مرا در محضر عدل الهی بپای میز عرش کبریائی
کنید محکوم و در دوزخ بسوزانید
.که من هرگز دفاعی بهر خود بر لب نمیرانم
.که میدانم گنه کردم گنهکارم
مرا در دشت سوزانی
چهار میخم کشانید و هزاران ضربه ی شلاق
زنید این پیکر زرد و نحیفم را
بروی ماسه های داغ صحرا
تنم را طعمه ی مرغ هوا سازید
.که میدانم گنه کردم گنهکارم
.نبخشائید گناهم را
که من هرگز نمی بخشم شما قضات عادل را
کنید سنگسارم و از سینه بیرون افکنید
.قلب گنهکارم
. گناه عاشقی بخشودنی نیست
.نمیگویم خطا کردم
.نمیگویم پشیمانم
.گنه کردم که او راچون بتی سنگی پرستیدم
خدایم را دراو دیدم
مرادم را در او دیدم
همه آئین و کیشم را در او دیدم
بهشتم را در او دیدم
درون شعله های دوزخ چشمش
شدم خاکستر و در وادی چاک گریبانش
نشستم تا قیامت سر رسد
شاید خدا رحمی کند
عمر مرا بر او بیفزاید
گناهش بر گناه من فزون سازد
و او را برمن عاشق ببخشاید
الهی آتشم زن
هرچه میخواهی روایم کن
بسوزان سینه ی سوزنده از عشقش
.....بسوزانم....بسوزانم


مهدی معدنیان

*************************


گله دارم زخدا

گله دارم زخدا

گله دارم زخدا, دیر تو را داد بمن
سالهابود که دل مرده و بیگانه بعشق
جغد تنهائی ببام دل من مهمان بود
نه بهاری نه گلی, نه نسیمی, نه مرا فاخته ای
نه مرا زمزمه ی جوی و نه آواز سحر
نه دلی بود دراین سینه
نه معشوقی و دلباخته ای
سینه ام یخ زده بود
همچو سردابه ی مدفون در اعماق سکوت
نه مرا ساغر و پیمانه, نه مینائی و می
حسرتی بود مرا زامدن پیک اجل
لیکن او نیز مرا یاد نکرد
گله دارم, زخدا دیر ترا داد بمن
من خزانم تو بهار, بیقرارم تو قرار
تو نسیمی که بهمراه سحر آمده ای
تا شب تیره زمن دور کنی
تو چو خورشیدی و از پشت دل ابر سیاه
آمدی تا شب تاریک دلم را به دمی روز کنی
بزدائی تو ز آئینه ی دل گرد ملال
نفس زندگی بر من بدمی
تو برایم چو دم عیسائی

گله دارم زخدا دیر تراداد بمن

**************************

                                                                      گل مریم سیاه

 

     از دل ابر سیاه دونه اشکی بی پناه

             تو بیابون چکیده

     از اون اشک بی پناه تاکه افتاد سر راه

            گل مریم دمیده

دل امون باغ امید و آرزو       غافل از دست سیاه سرنوشت

 فکراون بود که بگلزاربرسه     زندگی رو پیشونیش سیاه نوشت

         گل مریم سیه شکوه کن پیش خدا

         کخ خدا گریه کنه واسه ء غصهء ما

 من وتو هردوسیاهیم گلکم    هردومون دیده براهیم گلکم

تو ز رخساره من از بخت سیاه      هر دو دلسوخته ز آهیم گلکم

گل مریم سیاه شکوه کن یش خدا

 که خدا گریه کنه واسه ء غصهء ما


مهدی معدنیان

*****************