بدرقه

  

فاسدان کین فتنه در کار رفیقان میکنند     از نگاه عاشقان   معشوقه پنهان میکنند

گو بدانند این جماعت عاقبت روزی رسد     خون ز آه عاشقان از دیده افشان میکنند

 بدرقه

 

 شاید تو سالن فرودگاه  تنها مسافری که ازهمه غریبانه تر داشت بدرقه میشد این دوست من آقا عابدینی بود که تنها مشایعت کننده اش من بودم . اونقدر دوتا ئیمون ساکت بودیم که انگار ننه مون مرده بود. البته من زیاد آدم ساکتی نیستم . اماخب.صحبت کردن هم دل و دماغ میخواد و یک گوش مجانی و یک مستمع مشتاق  و خوش رکاب که به گفته های آدم یک حالی بده . ولی این رفیق ما نمیدونم چه مرگش بود که از ظهرکه رفتم د نبا لش که ببرمش فرودگاه و بدرقش کنم انگار تو لیست انتظار بهشت زهرابود . جزیک جواب سوآ ل و یک مرسی و یک پاشو تاکسی اومد ما ازدهن این رفیق شفیق که داشت میرفت اونورد نیا  کلامی نشنیدیم . بقول معروف از دیوار خاک ریخت از اون دریغ از یک لبخند خشک و خالی . دیگه نه به جوکهام میخندید نه به اداو اطواری که طبق معمول ازهر یکدونش ریسه میرفت . هرچی هم میگفتم چته؟ بااشاره میفهموند که چیزیم نیست . انگار باند صداش پاک شده بود . اونقدر بی رمق و توفکر بود که هزار جور فکر و خیال از سرم گذشت . باخودم گفتم شاید دم رفتن یاد بچه هاش افتاده و دلش گرفته , طفلی بااینکه بچه هاش هم تو همین شهر زندگی میکردن اما ده دوازده سال بود که اونهارو خصوصآ پسربزرگشو ندیده بود  .یعنی نه آدرسی ازشون داشت , نه شماره تلفنی. 

اونهام انگار نه انگار در عمرشون بابائی داشتن . بقول خودش که میگفت تا دستشون بکونشون نمیرسید و یکی را میخواستن که عن و گهشونو بشوره و ازش حمالی بکشن ومواظب سرما گرماشون باشه و دائم مثل مستخدمها ببردشون مدرسه و کلاس شنا و کلاس موسیقی و کلاس تکواندو وهر جا که ارادهء رفتنشو میکردن , یک بابا میگفتن و صدتا بابا از لب و لوچه شون میریخت . خصوصآ پسرش که تا پشت درتوالت هم میومد و بابا ,  بابا میکرد که بابا ش زودتر هم بکشه و بیاد بیرون ..اما همچی که مادره رفت طلاقشو گرفت و باباهه را پس از مهلت مقرر دادگاه از خونه بیرونش کردن یهو همه شون شدن دشمن خونی باباهه و بقول خودش که از راوی شنیده بود , دختر بزرگش از شدت نفرت و انزجار ازپدرش گفته بود میخوام برم اسم فامیلمو از تو شنا سنامم عوض کنم . خود عابدینی از شنیدن اینحرف شوکه شده بود . خصوصآ اولین بار که بعد از جدائی شنیده بود که تو یک مجلس درویشخونه  وقتی از پسرش حال باباشو میپرسن میگه من بابا ندارم و عابدینی بابای من نیست , خیلی براش غیر قابل هضم بود چون ما که ازدوستان خانوادگی عابد ینی بودیم همه میدونستیم که قسم راست عابدینی جون بچه هاش بود و خودش هم جونش برای سه تا ئیشون در میرفت و کسی جرآت نداشت بگه بالا چش بچه هاش ابروئه . البته دختر کوچیکه اش اوائل بااون دختر پسرش فرق داشت و وابستگیش بپدرش زیاد بود و تنها اون بسراغش میومد اما اونم بمرور به حزب مخالفان پدر پیوست و گهگاهی سری میزد بدون اینکه از محل جدید زندگیشون یا برادر و خواهرش اطلاعاتی بپدرش بده .

ولی چند هفته پیش یه روز عابدینی با خوشحا ل زنگ زد بمن و گفت آمار بچه هام و شماره تلفنشون و محدوده زندگیشونو گیر آوردم  . پرسیدم خب چه کردی ؟ گفت فقط پسرمو تونستم باهاش صحبت کنم , اونهای د یگه رفتن ایران دوهفته دیگه میان.   از شما چه پنهون خیلی خوشحال شدم . چون دیده بودم که چقدر واسه بچه ها ش بی تابی میکرد و بعضی شبها ازترس همسایه ها که پلیس خبر نکنن , نصف شبی با لش میذاشت در دهنش و با تمام قوا جیغ میزد .

خوب که گذشته رو تو ذهنم مرور کردم باخودم گفتم غلط نکنم هرچی هست در رابطه با بچه هاشه . اما واسه سوآل جواب دیر شده بود . چون بلندگوی سالن شماره پرواز رو اعلام کرد و گفت مسافرها واسه انجام کارهای گمرکی بمحل گمرک برن . دریک لحظه حسا ب کردم ممکنه دیگه هیچوقت نبینمش , پس بهتره بدونم چی شده که اگه نیاز بکمک داره کمکش کنم . یهو بسرعت از دهنم پرید و پرسیدم بچه هات از ایران برگشتن . افسرده سرشو بعلامت مثبت تکون داد . پرسیدم با پسرت قرار ملاقات گذاشتی ؟ بزحمت سرشو تکون داد و درحا لیکه من چمدونشو میکشیدم و چون حوصله نداشت کمکش میکردم سوآل کردم دید یش ؟ . داشت به گیشهء کنترل پا سپورت نزدیک میشد . چشا ی بی رمقشو بمن دوخت و بی اونکه چهره ش تغییری بکنه انگار ناودون چشاش سوراخ شد و شر شر اشکش روصورت افسرده و بی رمقش ریخت . یهو دلم هری ریخت . اومدم سوآلی بکنم زبونم بند اومد . تا ناراحتیمو دید یک پاکت نامه دربسته از جیب بغلش در آورد داد بمن و بند چمدونو از دست من گرفت و بی اونکه حوصله ای برای خدا حافظی دا شته باشه

 رو برگردوند ورفت بطرف پاسپورت کنترل  . متوجه شدم که مآمور بانگرانی داشت ازش سوآل میکرد که اشکالی برات پیش اومده ؟ واون سر تکا ن میداد که یعنی نه . بعد مستقیم راهشو کشید و رفت , و من حیرتزده و گنگ و نگران یهو متوجهء نامه   شدم .

رو پاکت نوشته بود به بهترین و تنها ترین دوست عزیزم . راستش ترسیدم نامه رو بازکنم . اگه خبر ناگواری توش بود چی ؟ نمیدونم چه مدت نگران و بهتزده به مسیر رفتن عابد ینی نگاه کرده بودم . فقط وقتی بخودم اومدم که دیدم در گیشهء    پاسپورت کنترل بسته شده بود و جلوی گیشه هم هیچکس نبود . حا ل مضطرب و

عجیبی داشتم . پاهام رمق راه رفتن نداشت بی هدف راه افتادم .دیدم جلوی بوفه رسیدم . رو صندلی پیشخوان نشستم و دستور یک فنجون قهود دادم . خیلی دلم میخواست ببینم تو نامه چی نوشته .مطمئن بودم هرچی هست تو همین نامه  است . اما جرآت باز کردنشو نداشتم . وقتی  فروشنده فنجون قهوه رو گذاشت جلوم  یه قولوپ که خوردم کمی آرامش گرفتم و بی اراده دستم رفت تو جیبم و نامه رو در آوردم و با دست لرزون بازش کردم  . که ایکاش باز نکرده بودم  . چون با خوندن نامه اش از زندگیم سیرشدم. چقدر مآ یوسانه نوشته بود . باور کنید حتی سلام علیک و قربون صدقه های معمول هم تو نامه اش نبود . یکراست رفته بود سر اصل مطلب . شایدم بهتره بگم سر اصل مصیبت نامه . اونم بشرح زیر:

یادته یه روز برات گله کردم که از وقتی خونوادهء زنم دونه دونه اومدن اینجا پایه های زندگیم داره سست میشه ؟ یادته گفتم زنم بخاطر اونها تو روی من وامیسته که چرا تو خونه پشت به مادرش نشستم .؟ یادته روزی که زنم تقاضای طلاق کرده بود تو دلداریم دادی وگفتی خواسته تورو بترسونه مطمئن باش تو دادگاه حاضر نمیشه ؟ ودیدی که شد . یادته خود ت بمن گفتی چه طاقتی داری که تک و تنها افتادی گیر یک گله گرگ ؟ یادته شبی را که بعد از مهلت یکماههء دادگاه برای ترک خونه چون نتونستم خونه گیربیارم تو اون شب پائیز سرد که از خونهء مسعود اومده بودم  در خونه مو بروم باز نکرد و با یه پیرهن و یک کت نازک تو باد پائیز اومدم و در خونه تو زدم و زنت از د یدن حا لت من جیغ کوتاهی کشیدو گفت چرا رنگتون پریده ؟ اونشب نه تنها زنمو ازد ست دادم بلکه بچه هام هم مصادره شد اونهم به رآی دادگاه و اجرای زنم . از اون ببعد شاهد بودی که دوبار بدرخواست خودش رجوع کردم اما بعد از چند ماه دوباره در رو بروم بست تا آخرین باری که اومدم ودیگه برنگشتم . یعنی ذجر دوری از بچه هاموتحمل کردم ولی تن به خفت مراجعه و اخراج دوباره ندادم واین گله ء گرگ عین گرگ قصهء شنگول و منگول بچه ها موورداشت و رفت ودورازچشم من , رو اونها کار کرد و چهرهء منفوری از من برای بچه هام کشید که حتی رغبت نمیکردن یک تلفن بزنن که بابا مردی یا زنده ای .؟ بعد از سالها که آتش سوزوندن و از عشق پدر فرزندی سوء استفاده کردن و تمام امتیازاتو ازمن گرفتن و بعدهم رابطهء بچه ها رو بامن قطع کردن تازه دو سه هفته پیش شماره مبایل بچه هاموباچه مشقتی پیداکردم وباپسرم تماس گرفتم کمی از حال و احوالش پرسیدم بقول خودش انتظار تلفن منو نداشت و شوکه شده بود میگفت دوازده ساله که ندیدمت الآن دیدنت برام سنگینه . و قرار شد بعد از یک مهلت کوتاهی که اون از شوک ارتباط  ناگهانیم بیرون آمد و خودشو به دیدنم راضی کرد بسراغم بیاد و بشینیم باهم اختلاط کنیم . برای اطمینان از نظرش در مورد خودم ,حتی چند بار ازش پرسیدم تو ازمن چه دلخوری داری؟ با خلوص گفت من از تو هیچ دلخوری ندارم و من ساده دل هم طبق معمول حرفشو باورکردم و منتظر شدم که کم کم نظرش عوض بشه و بیاد سراغم  .چون حس میکردم اگه ازمادرش و بستگان مادرش برای دیدار بامن مشورت کنه خصوصآ مادرش مخالفت میکنه.  اونهم که از مادرش عین یک پسر بچهء کوچولو حرف شنوی داره . بهش گفتم تو دیگه مردی شدی و دوست دختری داری و قادر به ادارهء زندگی و تصمیم گیری هستی , سعی کن خودت تصمیم بگیری . حرفمو قبول کردو با روی گشاده باهم خداحافظی کردیم .اما حس میکردم بابرگشتن مادرش کار به نتیجه نمیرسه چون مادرش بی آنکه فکر کنه شکاف انداختن بین پدر و فرزند چه عاقبت ناگواری برای بچه ها پیش میاره تو این دوازده سال سعی کرد شاید باجدائی انداختن بین ما , منو وادار کنه باردیگه به اون خونه برگردم و دوباره روز از نو روزی ازنو یکبار دیگه در را روم ببنده و قدرتشو به بچه هاش و خونوادش ثابت کنه  . چون یقین داشت که من بدون بچه هام نمیتونم زندگی کنم . شایدهم حق با اون بود و بهمین دلیل دوبار برگشتم و دیدم عوض نشده و باخودم عهد کردم بهیچ قیمتی اشتباه قبلیمو تکرار نکنم حتی بقیمت تمام سالهائی که دلتنگشون بودم . مادرش مد تیه یک خونهء نقلی تو خیابون پیروزی خریده و هرسا ل با د ختر کوچکم تعطیلات میره اونجا. اونجا  دائیها ش چنون روش کارکردن که قبل از رفتنشون به دختر کوچیکه ام سفارش کردم تهران اوضاع مساعدی نداره سعی کن زیاد از خونه بیرون نری واونهم باغیض و غرورخردکننده ای گفت من اونجا دوتا دائی دارم که مثل شیر بالا سرمنند و احتیاجی نیست تونگران باشی . که البته ما هرچه بسرمون اومد ازهمون دائیها ش  بود و خاله هاش خصوصآ خالهء بزرگش که تسلط کامل به زن سابقم داشت و او بود که زنمو مجبور بطلاق کرد و اون احمق هم پذیرفت. درست همون روز اول که باهاش صحبت کرده بودم بلافاصله با مادرش تماس گرفته بود و ماجرا راگفته بود و دختر کوچکم برام ئی میل کرد که برادرم فعلآ تماس توبراش غیر منتظره بوده اجازه بده من که آمدم یه روز میارمش ببینیش . فهمیدم کار خراب شده .برای اطمینان ببهانه ء اینکه اونها کی بر میگردن بهش زنگ زدم , لب رود خونه نشسته بود و ماهیگیری میکرد اما کلامش سرد بود . تلفنهای بعدی هم چون شماره ام میفتاد جواب نمیداد و نداد تا پریروز که برام اس ام اس زد که نوشته بود : من نشستم باخودم فکر کردم و دیدم نمیتونم ترا ببینم نه الآن نه هیچوقت . وآب پاکی راریخت روی دستم . تو که در جریان بودی . یادته بهت گفته بودم شنیدم بچه هام بعد از جدائی من و مادرشون ,هرکدوم بگونه ای  دچار مشکل روحی شدن , خصوصآ پسرم که خیلی حساس و تو دار بود ,دچار ناراحتیهای عصبی شده . تصمیم گرفته بودم بهر قیمتی شده مشکلشو حل کنم . مدتی پیش خونه ای که توایران داشتم فروختم و خواستم حالا که بزرگ شدن سهم سه تائیشونو بدم که هرکدومشون به کاری مطابق با تخصصهائی که درسشو دارن میخونن د ست بزنن ودراصل ارثشونو قبل از مرگم بگیرن که بدردشون بخوره ولی متآسفانه بازهم گویا ساده دلی کردم وبیگدار به آب زدم . یادته ؟ خودت با رهاگفته بودی اون خونه رو نگهداربرای دوران پیریت که میخوای برگردی و موندگار ایران بشی . ولی فکرکردم شاید اونها بیشتر لازم داشته باشن . چون هیچی از زندگیشون نمیدونستم حدس زدم احتمالآاونها بیشتر به سهمشون احتیاج دارن , که خوشبختانه دیدم  احتیاج ندارن , چون پدری ندارند که منتظر مرگ او وتصا حب ارث و میراثش باشند . این بود که قصد کردم برم استرالیا با محمد طا لبی  تو کارش شریک بشم و از این محیط برای همیشه دور بشم شاید راحت تر بتونم فراموششون کنم . اما بد نیست اینم بدونی که , تمام اونهائی که باعث پاشوندن زندگیم شدن تو همین د نیا مکافا ت عملشونو دارن پس میدن  . یعنی همون نفرت و انزجاری که بچه هام نسبت بمن پیدا کردن شدید ترش نصیب دائی بزرگه شون شده . تومور مغزی گرفته عمل هم کرده جواب نداده .  پسرش ازنفرت پدرش آمده و موندگار آلمان شده . دخترش هم عین دختر من بخون پدرش تشنه ست . زنش برای ندیدن روی شوهرش دائم مآموریتهای خارجی میگیره . برا درش بیماری قند داره . برادرکوچیکه ش  که تو همین شهره ویک پسرکوچک و یک توراهی داره دائم در تشنج وبگو مگو برای جدائی و طلاق بسر میبره درست عین همون صحنه هائی که بعد از اومدنشون به اینجا تو خونهء من ایجاد کردن . عامل اصلی یعنی خواهر بزرگش که تمام آتیشها از گور اون بلند میشه تا حالا سه تا عمل , قلب و روده و کمر کرده . یک خواهرش که بچه محل برادرکوچیکه ست  وبه مرد مسنی شوهر کرده بود آخرهای ماه ژوئن شوهرش سکته کرد و مرد و زنشو با سه تا دختر قد و نیمقد  پنج ساله و دوساله و  یکسال و اندی تنها گذاشت . گرچه راضی به اینهمه مکافات برای یک خانواده ای که هرکدوم بنوعی با بچه هام نسبت فامیلی دارن نبوده و نیستم , اما گاهی باخودم فکر میکنم یعنی  تو این سالها ئی که باخدابدلیل بی عدالتیش قهر کرده بودم و شبها سرمو میکردم زیر لحا ف و بافشار بالش جلوی دهنمو میگرفتم که صدای ضجه ها و نا له های دوری از فرزند انم مزاحمتی برای خواب همسایه ها فراهم نکنه, خدا بیدار بوده و صدامو شنیده ؟ حق باتوئه . تو هم داری باخودت میگی عجب مرد ضعیفی بود این رفیق ما . ولی خودت میدونی تنها نقطه ضعفم بچه هام بودن . دیدار بقیامت .

 

وقتی بلند گوی سا لن, شماره پرواز هواپیما را از آمستردام بمقصد استرا لیا اعلام کرد ناخودآگاه سرمو بطرف بالا بلند کردم که انگار میخواستم آخرین نگاهمو بدرقهء راه  عابدی کنم اما بغض امونم نداد و یکباره بغضم ترکید و برای اینکه صدای هق هقم د یگرون رامتوجه نکنه دستمو رو دهنم فشا ر دادم و سرمو روی پیشخوان بار گذاشتم و با صدای بلند های های براین سرنوشت گریستم .

                                              

 

 

چه غریبانه غمی



این صدا چیست که در گوش دلم می پیچد ؟

چه غریبانه طنینی دارد  ,

حزن و اند وه که نه  ,

ماتم و دردی دارد  ,

او که رامیخواند ؟

که صدایش نه که فریاد و فغان  ,

ضجه ای گوش خراش ,

که تو گوئی در و دیوار دلم را ,

پنجه ی جغد نگون بخت پر آلوده به خون

میخراشد به شتاب.

چه غریبانه بد یوار دلم میکوبد.

چه هراسی به دلم افتاده ست.

نکند مرغ دلم بیمار است .؟

این چه اشکی است که از دیده ی من میبارد ؟

لخته ی خون چرا ؟

نکند ضجه و فریاد و فغان,

خبر از مرگ محبت دارد ؟

آری ای رهگذران..

کمکی میخواهم ..

گوئیا مرغ دلم درسوگ است..

جغد بر بام دلم داد ندا..

ساعتی پیش درآنسوی افق..

عشق دربستر نامرد می از دنیا رفت..

گریه ای می باید..

ناله ای باید کرد..

چه غریبانه غمی دارم من .

چه غریبانه دلی دارم من

 

---------------------------

خیالاتی

 

خیالاتی

-------

پریشب تو میدون آرجانتین

دم اون جیگر فروشی که سیراب بار میزنه

سیگاری بار میزدیم .

عقشمون کشیده بود قاطی بچه سوسولا وول بخوریم .

واسه یک شبم شده

جای ابرام بهمون بگن ابی .

جای سیگار زر و بهمن و آزادی و کوفت و زهرمار

که بوی پهن میده ...

به داآشت سیگار مالبورو و کنت و وینیس تارف کونن .

جای زهرا د خترفاطمه گدا صیغه ء اصغر گاریچی...

جی نیفر لوپوز بیاد ما رو ورانداز بکونه.

واسهء هیکل بی همتای ما سوت بزنه

ماواسش قمیش بیایم ..عشوه بیایم ناز بکونیم

بذاریم طاقچه بالا.

جای پیکان بشینیم تو فراری

توی جادههای پیچ درپیچ چالوس و هراز

بذاریم پارو رو گاز

بگازیم تا خود رامسر تخته گاز.

شایدم یک هتل ده ستاره اونور آب .

اومدیم سیگاری روشن کنیم و بریم تو جست....

شاخ بشاخ شد چشامون با دو تا الماس سیاه ....

که بما نور بالا زد از تو چشاش .

جی نی فر لوپوز نبود...

اماهرکی بود عجب تیکه ای بود .

دلمون فرمونش از دستش رفت...

تا بخوایم بخود بیایم سراشیب دره بود یم

دله اوراقی شد...بردیمش قبرستون .

حالا هرشب که میشه مائیم و یک چتول عرق

عرقش عرق سگی که میگیره آدمو عین چشاش

می شینیم تو میدون آرجانتین ...

بغل کوچهء پاچه سرمیدون جیگر..

سفرهء دل وامیکونیم ...

که شاید یه بار دیگه .

رد شه مام دزدکی دیدش بزنیم.

آرزو کنیم که مال ما باشه .

آرزو کردنش هم حالی داره .

******************