یک خصلت خوبی که از بابام ارث برده بودم این بود که هیچ شبی با د ست خالی خونه نمیومدم . اگه یه وقت غیر از این میشد معنیش این بود که پول جیبم نبوده . آخه تیغ انقلاب به پر شال منهم خورده بود و هستی و نیستیمو که سرمایهء کارم کرده بودم بایک کلمهء " نه " که بهم گفتن از دست دادم. بهر حال هر انقلاب و تحولی که در مملکتی رخ میده حوادث خاص خودشو هم بدنبال داره , که مورد بحث ما نیست و متخصص میخواد که من نیستم .
راستشو بخواین با اینکه وقتی دست بقلم میبرم خیلی از زندگیم لذت میبرم , اما درمجموع گاهی آرزو میکنم کا ش یک ذهنیت شغلی و بیزینسی تو کله ام بود و به این راه کشیده نمیشدم . همه میگن بده آدم عین سیب زمینی بی رگ باشه . اما من میگم بده آدم حساس و رقیق القلب و مردم دوست باشه . چون زندگیش به گه کشیده میشه . آخه اینهم شد کار ؟ حالا بلد نبا شی دو خط چرت و پرت بنویسی و دو بیت شعر هم نتونی بگی , چیزی از چیزی کم میشه ؟ خوبه اینجور واسه خودت دشمن تراشی کنی و توپ ببندی بزندگیت و بعد از عمری تو غربت بشینی که ببینی کسانیکه بخاطرشون خودتو به آب و آتش زدی , به تخم مرغ صبحونه شونم حسابت نمیکنن ؟. زمونهء نامردی شده . خدا شاهده بچشم د یدم که هرکی ذاتش بد تر بوده بیشترمورد احترام و رسیدگی بوده . منم بد ذاتی را بلدم , منم بلدم چه جوری میشه قصاوت بخرج داد و ریشهء طرفو از جا کند . اما موقع عملش که میرسه اون ارث بابا که عاطفه و رآفته میاد سراغم و پام شل میشه . اینقدر این فکر و خیال تو سرم وول زد که تصمیم گرفتم برم سر قبر بابام وحسابی سرش داد بیداد کنم که: آخه مشدی , اینهم ارث و میراث بود که واسه من جاگذاشتی ؟ خب اگه تو هم یک لات بی پدرمادروکلاهبردارخشن و بیرحمی بودی که جلوت سر میبریدن ککت نمیگزید , آسمون بزمین میومد ؟ اگه توهم روزی دوسه دفعه چهار تا کشیدهء آبدار میزدی زیر گوش ما که ماهم یاد میگرفتیم و چشممونو میذاشتیم رو هم و به صغیر و کبیر رحم نمیکردیم و اشک خلق الله را در میاوردیم باد فتق میگرفتی ؟ اصلآ تو به چه حقی عاشق مادرمون بودی و از گل نازکتر بهش نمیگفتی ؟ چرا واسه اینکه ما یا د بگیریم مادرمونو چنون زیر دست و پا ت له ولورده نمیکردی وازد و طبقه پله پرتش نمیکردی که هزارجور درد ومرض بگیره تا ماهم ببینیم و یاد بگیریم و در زندگیمون سرمشقمون قرار بد یم ؟ . فقط خودمو نمیگم . خواربرادرای دیگه ام هم همین درد را دارن , منتها اونها روشون نمیشه برو بیارن من روم میشه .شاید هم واسه این که تو اطاق تنها نشستم و مینویسم داره روم میشه . وقتی آدرس قبر بابامو پرسیدم مادرم چشاش به اشک نشست و خواهر هام برای اینکه من ناراحت نشم چشم غره ای بمادرم رفتن که یعنی ساکت باش الان فضا رو غم انگیزش میکنی . اون طفلی هم متوجه شد و بهوای اینکه بره چا ئی بذاره رفت تو آشپز خونه و خواهر کوچیکه ام که خیلی از بچگیش منو دوست داشت فوری باهیجان فضا رو عوض کرد و گفت اتفاقآ منهم خیلی وقته به بچه های عموم قول دادم برم مشهد و وقت نکردم . باهم میریم . خواستم بگم , بابا من دارم میرم داد خواهی , دارم میرم که سر بابام داد بزنم و هرچی عقدهء چند ساله تو گلوم جمع کردم و داره راه نفسمو میگیره بریزم بیرون . دارم میرم قبرشو جای گلاب با اشکهائی که سالها پشت سد پلکهام جمعشون کردم بشورم و آبیاری کنم شاید بصدا بیاد و بگه مقصر اصلی کیه و آب از کجا گل آلوده ؟ اما بازهم حیا مانعم شد و گفتم حالا که یکی پیدا شده و بی ریا محبتشو بپات میریزه و نمیخواد تو تنهائیت دست و پابزنی , این انصاف نیست دست رد بسینه اش بزنی . مادرم هم از تو آشپز خونه صداشو بلند کرد و گفت اگه با خواهرت بری بهتره ..مشهد الآن اون مشهدی نیست که تو بچگیت دیدی ..خیلی عوض شده باهم برین بچه های عموت هم خیلی اصرار کردن که اگه آمدی ایران یک سفر ببریمت مشهد . هم فاله هم تماشا . منهم دیدم حرف حساب جواب نداره . کوتاه اومدم و باخودم گفتم بموقعش که شد اونو میفرستم بره پای ضریح , خودم با آقام خلوت میکنم و هرچی دلم بخواد بنا برحق پدر فرزندی ازش سوآل جواب میکنم . در ضمن سری هم بزادگاهم زده ام و خاطرات کهنه ای را زنده میکنم . خلاصه بعله رو ازمن گرفتند.
چی میشد اگه غروبا رو از تو ریخت و پاش کرامتت قلم میگرفتی ؟ خب معلومه باشنیدن سوزو گداز یه آدم بی ذوق بی مرام یهو قلبت فشرده میشه و ذوقت منجمد تو روحت قند یل می بنده و از هرچی خورشید و برگ خزون و تابش طلائی نور خورشید بر زمین و زمانه بطرز عجیبی دلت میگیره . اونوقت یاد حرف این و اون میفتی که راست میگن که غروبهای مشهد دلگیره , چون مردمش با امام رضا درست تا نکردن . در حالیکه مردم بیچاره چکاره بودن ؟ یکی دیگه زهرشو ریخته تو انگور و یکی دیگه انگورشو خورده لعن و نفرینش باید دامن یکی دیگه رو بگیره ؟ یادمه بچه که بودم حکایت واقعی را که درپای ضریح امام رضا اتفاق افتاده بود و بمرور بصورت جوک و لطیفه در آمده بد شنیده بودم که یه وقت یک روستائی ساده دل میشینه پای ضریح و خیلی دلتنگی امام رضابهش دست میده .با بغض وناراحتی از رو سادگی با آقا درد دل میکنه و با همون لهجهء شیرین و صادقانهء خودش میگه : آقا جان..الهی قربون اون شکم شلت برم ..حالا نمیشد جلوی شکمتو نگهمداشتی و او یک دنه انگور ره نمخوردی ؟ که البته مولاناهم در حکا یت موسی و شبا ن نظیر اینگونه راز و نیاز با خدا را بسیار زیبا توصیه و توصیف میکنه و معتقد ه انسان با هر زبانی که زبان دل باشه با خدا حرف بزنه , مورد قبول حضرت حقه . و خیلی هم پسندیده ست . منهم تا اونجا که یادم میاد درساعات غروب مشهد هم لحظات شاد و خاطره انگیز داشتم هم خاطرا ت نسبتآ غم انگیزی که اونهم بدلیل بحران نو جوانی و دیدن چش ابرو و موهای بلند مینو دختر همسایهء روبروئیمون بود که اولین دختری بود که شعلهء عشق بچگی را در دوازده سیزده سالگی تو تاریکخونهء دلم فتیله شو کشید بالا و یهو بخودم اومدم دیدم غروبها که میشه دلم میخواد بیام روبروی پنجره شون بهوای خستگی رو پله های خونه مون بشینم و اون هم بهوای روشن کردن چراغ گرد سوز پشت پنجره شون یه لبخند جوون کشی بما بزنه و واسه بیست و چهار ساعت ما رو آب بندی کنه و شب بریم سرمونو بکنیم زیر لحاف و یه هق هق ریزی سربدیم و حالشو ببریم و هیشکی هم نفهمه ما چمونه . بیچاره عزیزم که گاهی متوجهء گریه ء من میشد پاورچین پاورچین میومد لبهء لحافو پس میزد و وقتی متوجه میشد که متکا از اشک چشام خیس شده بادلسوزی قربون صدقه ام میرفت م ودستی بسرم میکشید و خیال میکرد یا با عباس که از من گردن کلفت تر و بزرگتر بود دعوام شده , یا اینکه دلم میخواد برم سینما و پول ندارم یا دلم رادیو میخواد و دیگه دوست ندارم برم خونه عمه ام رادیو گوش کنم . میگفت امشب با آقات صحبت میکنم هرجور شده اجازه شو میگیرم فرداصبح میرم برای پسرم رادیو میخرم گناهشم گردن خودم . چطور رادیو تو خونه خواهرش گناه و معصیت نداره تو خونهء ماداره ؟ من امشب با حاجی صحبت میکنم ..اگه رادیو تو خونهء ما معصیت داره باید تو خونه عمت هم معصیت داشته باشه . از اونجائی که حرفش پیش بابام در رو داشت زیاد هم خالی نمی بست , اگر هم تا اونمو قع کوتاه اومده بود بخاطر احترام گذاشتن بعقاید بابام بود . چون میدونست که آقام به حرف آخوندهای منبری عقیه داره و وقتی میگن فلان چیز معصیت داره معتقده که داره و مو لا درزش نمیره . بگذریم ,..بالاخره از نفوذ خودش در دل آقام استفاده کرد و یکروزصبح رفت و دودمه های ظهر با یک رادیو برگشت خونه و د نیا رو برام ارمغان آورد و آقامو گذاشت تو یک عمل انجام شده . اماهمچی که غروب شد وبساعت اومدن آقام نزدیک میشد منکه دلم به تاپ تاپ افتاد و مطمئن بودم که مادرم هم حال منو داشت . همه چی بر وفق مراد بود , مگر نما یش رادیو لب طاقچه به چشمان حاجی حتا اگر اون رادیو خاموش باشه . با اینکه همیشه مورد محبت پدر مادربودم و هیچکدومشون دست روی من بلند نکرده بود ن ,اما از بروز حادثه یه خرده دلم میلرزید . رفتم و لحافو کشیدم سرم و منتظر طوفانی شدم که انتظار وقوعش میرفت . اول که بطور نامفهوم یه صحبتهائی از دور میشنیدم اما کم کم صداها ولومش با لا تر رفت . سرمو از زیر لحاف در آوردم که ببینم بازم پیروزنهائی مادرمه یا ایندفعه پای بهشت و جهنم درمیونه و بابام طبق معمول میگه جواب خدا رو اون دنیا چی بدم ؟ ولی تصمیم گرفتم اگه ایندفعه بابام این سوآ لو کرد برم جلوش واستم و بگم من جواب خدارو میدم . بهش میگم اون دنیارو کی دیده و کی ازش خبر آورده . ؟ این دنیا رو که هست بذارحالشو ببریم . بهش میگم این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار . بعدم خدائیش هیچوقت بدلم نمی نشست که آدم وقتی مرد دوباره زنده بشه . چون بارها اتفاق افتاده بود که گنجشکهام میمردن و هرچی دادوبیداد میکردم و بازبون بچگی از خدا میخواستم که دوباره زنده شون کنه , میدیدم هیچ اتفاقی نمی افتاد . بعدم اگرهم بفرض محال آدم زنده میشد کارهائی که کرده بود شامل مرور زمان میشد و به اعمال بد ش بخشش میخورد . سومآ گیرم سوآل جوابی هم اگه بود آدم درست و حسابی وامیسته جواب میده , تازه اگرهم خدا بهمه چی آگاهه دیگه سوآل و جواب واسه چی ؟ خودش می بره و خودش هم میدوزه . بعدم مگه بندهها حریف منطق خدامیشن که آدم وایسه و از خودش دفاع کنه ؟ تازه ..خدا اونقدر خودشو کوچیک نمیکنه که با بندههاش بشینه دهن بدهن بذاره که چرا رادیو گوش کردی ؟ خب کردم که کردم . واسه چی بمن گوش دادی که باها ش گوش کنم ؟ خلاصه تو محکمهء آخرت داشتم با خدا کل کل میکردم که یهو شنیدم بابام گفت حالا که خریدی دیگه چرا اینقدر کوچیکشو خریدی ؟ خب یه دونه بزرگترشو میخریدی . مادرم هم که از این میدان نبرد فاتح بیرون آمده بود و بابامو مجاب کرده بود که شنیدن رادیو هیچ معصیتی نداره که هیچ , چون بندههای خدارو شاد میکنه , پس خداهم از شادی بندههاش شاد میشه . مادرم درجواب بابام گفت پول همراهم نبود . صبح وقتی حاج آقا رفت حجره, مادرم روی طاقچه , زیر رادیو مقداری اسکناس تا شده دید و فهمید حاجی برای رفع مسئولیت از خودش در روز قیامت , بی آنکه بزبون بیاره پول در اختیارش گذاشته که بره بزرگترشو بگیره . این عادت بابام بود ..یاچیزی را نمیگرفت, یابهترینشو میگرفت . فردا ظهر وقتی از مدرسه برگشتم یک رادیوی بزرگ لب طاقچه تنها چیزی بود که خودنمائی میکرد . وقتی بخودم آمدم که دیدم روبروی درب خونهء قدیمیمون رو سکوی جلوی خونه آقا باد بزنچی ساعتها نشستم و دستمو زدم زیر چونم و به پنجرهء خونه قدیممون خیره شدم . کوچه برام غریب بود . نه از مینو نه از حسین آقائی و نه از محسن محمدی , نه از مصطفی عراقیا ن , نه از فضل الله , از هیچکدوم اونا , خبری نبود . یهو ازاحسا س تنهائی دلم گرفت . بندرت رهگذری رد میشد ودیگه ازهیاهوی بچه ها و فروشندههای دوره گرد هم هیچ اثری نبود . یاد گرفتاریهام تو غربت افتادم دیدم اگه فکرمو منحرف نکنم کار بجای باریکی میکشه .آنچه. مهم بود این بود که جهت فکرمو تغییر دادم وباخودم گفتم بهتره ادامهء کوچه رو برم وببینم انتهای کوچه هنوز هم به ایستگاه سراب میخوره یا پس از سالها دوری از سرزمین مادری وانقلابی که در مملکت رخ داده , تغییراتی در بافت شهر ایجاد شده یانه ؟ در طول راه تغییرات فاحشی که ایجاد شده بود محیط را برام نا شناس جلوه میداد . معماری کوچه ها و ساختمونها بکلی تغییر کرده بود . اما از روی غریزه و ذهنیت جغرافیائی , مسیررا هو رفتم تا سراز ایستگاه سراب در آوردم . کمر کشهای کوچه بودم که دیدم بچه های کم سن
و سال محل داشتن پیر زنی ریزه میزه و کمر تا خورده ای رو اذیتش میکردن و میخندیدن . اونم گهگاه باهمون قامت تاخورده اش چند قدمی دنبا ل بچه ها میکرد واز حرصش دوسه تا تشر و تهدید نثار بچه ها میکرد که باعث نشاط بیشتر اونها میشد . به اونها که رسیدم دعواشون کردم و بصورت نما یشی یک لنگ و پاچه ای هم بطرفشون ول کردم اما مواظب بودم با فاصله باشه که لگدم به تنشون اصا بت نکنه ..بچه ها فرارکردن وپیرزن که اسمشو بچه ها فاطمه صندوقی صدا میکردن به نفس نفس افتاده بود , طاقت نیاورد و کنج دیوار نشست و ولو شد و بچه هارو نفرین میکرد که بقول خودش باعث شده بودن چهار ستون بد نش بلرزه . یک ریزهم منو دعامیکرد و میگفت خدا خیرت بده ننه که منو از دست این تخم حرومها نجا ت دادی . زیر بغلشو گرفتم و جابجاش کردم ودرست و حسابی بدیوار تکیه اش دادم تا نفسش مرتب شد و تونست چشمهای ریز و بی رمقشو بمن بدوزه . پرسید اهل اینورائی ؟ گفتم بودم.خیلی از اونزمونها میگذره ..تو کوچه باغ عنبر می نشستم, یه خرده پائین تر از اینجا نبش کوچهء شازده . گفت : اسم قدیم این محله رو از کجا بلدی ؟ دیگه اسم کوچه شازده نیست , شهید ثقفیه . همونطور که نفس نفس میزد نگاه خسته شو بمن انداخت و به چشام خیره شد . پرسید : تو پسر عزیز خانمی یا محترم خانم ؟ محترم خانم زن عموم بود که خونوادهء ما و خونوادهء عموم , طبق وصیت پدر بزرگم که دم مرگ از بابام و عموم خواسته بود در کسب و زندگی هیچوقت ازهم جدانشن و پشت همدیگه رو خالی نکنن , باهم تو یک خونه زندگی میکردیم . وجالب اینجا بود که انگاری
مادرم و زن عموم در تولید مثل از همدیگه کپی کرده بودن , به این معنی که , ما سه تا برادر بودیم و چهار تا خواهر , عموم هم سه تا پسر داشت و چهار تا دختر ..لابد پدر بزرگم درگوشی بهر دو شون جدا جدا وصیت کرده بود که در تولید مثل هم پا بپای هم پیش برین که مبادا شیطون بره تو جلدتون و یکیتون از دیگری جلو بزنه و مایهء سر شکستگی برادرش بشه . من نه اونموقع و نه اینموقع از وصیت بابا بزرگم خوشم نیومد . چون هردو برادر را بنوعی استثمار کرده بود و جلوی ترقی و نو آوری اونها رو گرفته بود .شما حساب وجمع وتفریق کنید ببینید چهارده تا بچه و دوتا جاری و دوتا برادر تو یک حیاطی مثل خونهء شازده که البته و سیع و پراز اطاقهای اندرونی بیرونی و اسطبل وحوضخونه و حیاط پت و پهن و زیر زمینی و آب ابنبار داشت اگه اینهمه آدم هرکدوم یه صدائی ازش شنیده میشد میتونست چه سرسامی ایجاد کنه , تازه دعوا مرافعهء بچه ها و شکایت بمادرها و گله گذاری مادرها بهمد یگه بکنار . حالا خوشبختانه جاریها باهم اگر مشگلی هم داشتن بدلیل صغر سن یادم نمیاد ..واسه همین هم میگم اگر هم مشگلی بوده خودشون بین خودشون مسئله رو حل میکردن و برادرها رو بجون هم نمینداختن . چون تا اونجا که یادم میاد برادرها از گل بالا تر بهم نمیگفتن و بین مادرم و زن عموم هم اکثرآ تو رو درواسی هم که شده , احترامی برقرار بود .حال این وسط فاطمه صندوقی کجای ماجرا ایستاده بود که من یادم نمیاد , خودش مسئله ای بود که جای سو آل داشت .خصوصآ وقتی پرسید که من پسر عزیز خانم هستم یا محترم خانم , بیشتر کنجکاو شدم .گفتم پسر عزیز خانمم .. مادر منو میشناسی؟ با سر اشاره کرد که میشناسم . پرسیدم از کجا میشناسی ؟ گفت تو باید پسر وسطیش باشی ..اسمت چی بود ؟ تو نگو بذار یادم بیاد . کمی بمغزش فشار آورد و گفت ..سه تاپسرداشت عباس که نیستی ..اگه هنوز خرفت نشده باشم تو باید مهدی باشی . چون اکبر وقتی بدنیا اومده بود که من از خونه شمارفته بودم . هیجان موضوع داشت بیشتر میشد . فاطمه صندوقی و خونوادهء من ؟ اصلآ باهم جور در نمیومد .حس کنجکاوی عجیبی تو دلم وول میزد . اگه مادرم هم فاطمه صندوقی رو میشناخت , پس چرا چیزی به ما نگفته بود .؟ اصلآ ارتباط فاطمه صندوقی باخونوادهء من در چه رابطه ای بوده که من خبر نداشتم ؟من فقط تنها چیزی که یادم میاد مادرم همیشه میگفت اگه می بینی زن عموت از تو رو نمیگیره واسه اینه که تو به زن عموت محرمی چون یه مدت شیرشو خوردی و سمت مادری بهت داره .. یهو از یاد آوری اینحرف تنم لرزید. این فکر تومغزم دوید که نکنه تو بچگی شیر فاطمه صندوقی راهم خورده باشم ویک دین مادر فرزندی هم به فاطمه صندوقی داشته باشم ؟ پرسیدم : نگفتی مارو از کجا میشناسی ؟ گفت : من توجوونی , خونهء شما کار میکردم , مادرت هم یک اطاق بمن داده بود که باشوهرم زندگی میکردم . شوهرم دهلچی بود از اون دسته مطربهای دوره گرد که تو ایام خوش تو کوچه ها راه میفتادن میزدن و منم روزی دو سه ساعت دنبالشون راه میفتادم و اونها میزدن , منهم با دامن چین چین و تنبون ساتن رنگ وارنگی قرمیدادم و سر مردمو گرم میکردیم .آخر سرهم اونها دست بجیب میکردن و زندگی ما رو میچرخوندن . دورهء خوشی بود . اگه کم بود , عوضش غم نبود . غصه و ماتم هم نبود . هرکی داشت واسه اونائی که نداشتن , دست بجیب میشد . تو اونزمون نوزادی بیشتر نبودی و من یه زن جوون هجده ساله بودم که تو خونهء شما تو یک اطاق همکف که چسبیده به یکی از اصطبلهای خونه ء قدیم شازده بود با شوهرم زندگی میکردم و بچه اولمو همونجا بدنیا آوردم ..تقریبآ پنج ماه ونیم بعد از اینی که تو بد نیا اومدی . تموم رخت و لباست وکهنه ها تو خودم می شستم . یعنی رختهای همه تونو من می شستم . اونوقتها ماشین رختشوئی نبود . همه رختاشونو یاخودشون می شستن , یا رختشور میاوردن واسشون می شست . بیشتر اوقات من که رختهاتونو می شستم , عزیز خانوم خودش هم میومد کمکم میکرد که من خیلی خسته نشم . خدائیش مادرت همه جوره بمن میرسید , خصوصآ وقتی حامله بودم , هرچی واسه خودش می پخت یه بشقا ب هم واسه من میاورد .
درایستگاه سراب یک گوشه از خیابون یک صندوق بزرگ چوبی بطول تقریبی یک و نیم مترو به پهنا وارتفاع یک متر بدیوار تکیه داشت که متعلق به زن ریزه میزه ای بود بنام فاطمه صندوقی که اون صندوق تمام مایملکشو تشکیل میداد. تواون اطاق که براستی شبیه صندوق هم بود اما دری داشت و سقفی و دیواری , فاطمه صندوقی زندگی میکرد . درونش رختخواب کوچکی داشت و چراغ فانوسی که بدیوار اطاقک آویزان بود ویک چراغ خوراکپزی فتیله ای نفت سوز که قابلمهء کوچکی هم روش بود و بخاری از اون بلند میشد که فاطمه ازگوشت نذری یا اهدائی دروهمسایه, غذای مختصری می پخت و زندگی میکرد . یکی از شاخصه های اونجا این بود که هروقت از جلوی کلبه ء فاطمه صندوقی رد میشدی دوروبر کلبه اش همیشه آبپاشی جارو شده و تر وتمیز بود و اگه نگاهت بداخل اطاقکش میفتاد تمیزی و مرتب بودن همون یه ذره جا جلب توجهت رو میکرد . هیچکس بدرستی نمیدونست به فاطمه صندوقی چی گذشته که اینجور سرنوشتی پیداکرده وصندوق نشین شده . مردم محل و گاه رهگذرها با موادغذائی و پول کم و بیشی که بهش میدادن زندگیشو میچرخوندن .میگفتن اونوقتها که سنش زیاد نبود تو کوچه ها دایره زنگی میزد و سرمردمو گرم میکرد واونام بهش پول میدادن .اما حالاهیکل نحیف ریزه میزه و کمر تاخورده اش حکا یت از سپری کردن سالهای تلخ و شیرینی میکرد که کمتر کسی از چگونگی اون خبر داشت . پرسیدم : چند تا بچه داری فاطمه خانوم ؟ گفت : آخرین باری که فاطمه خانم صدام کردن بیست و یک سالم بود . اونم وقتی بود که بیوه شده بودم ویه پسر جوونی که با شوهرم سرنا میزد میخواست منو بلند کنه صدام میکرد فاطمه خانوم . . بعدش هم یه خنده ریزی تو صورت چروکیده و ریزه میزه ش نشست وپرسید. تو از کجا میای ؟ گفتم به این کوچه زیاد دور نیست . شایدم بخاطر یاد و خاطره ء دختری بود که سالها و دهه ها قبل , تو همون کوچه روبروی خونهء شازده , دلمو گرو ورداشته بود و هنوز نتونسته بودم از گرو درش بیارم . خیلیها عشق و عاشقی دورهء تین ایجری رو میگن هوس بچگانه و زود گذر , اگه اینطوریه , پس چرا سا لهاست که هروقت پای درد دل و شکوهء دلم می شینم همش از اون دوران یاد میکنه و آه عمیقی میکشه که اگه به سنگ بخوره سنگو میترکونه ؟ گفت شماها خیلی ساله از این کوچه و حتا شنیدم از این شهر کوچ کرد ین و رفتین . کجارفتین ؟ گفتم بهر کجا که بری آسمون همین رنگه . یه لبخند معنی داری گوشه لبهای چروکیده ش نشست و گفت : فیلت یاد هندستون کرده اینورا پیدات شده؟ گفتم آره , گمونم همینطوره که میگی . گفت : شماها که رفتین تهرون اونام از این محل رفتن .رفتن طرفهای سعد آباد و همونجا موندگار شدن ودختره هم همونجا شوهر کرد . یه روز که داشتم رختهاشونو می شستم دیدم پای چشا ش کبوده . ماجرا رو که پرسیدم چشاش به اشک نشست و از زندگیش نالید . واسم تعریف کرد که به زور شوهرش دادن . اشک میریخت و از تو تعریف میکرد . وقتی فهمید من کارگر خونهء شمابودم سراغتو ازم گرفت . همسایه هاتون بهم گفته بودن که شماها رفتین تهرون . وقتی بهش گفتم , بغضش ترکید و زد زیر گریه , حالا گریه نکن کی بکن . عین ابر بهار اشک میریخت و میگفت خودم لگد زدم به بخت و اقبالم . طفلی سن و سالی نداشت . واسه شوهر کردنش خیلی زود بود . از دست نامادریش تن به ازدواج داده بود . تاب زندگی رو نیاورد و خودشو سر به نیست کرد . طاقت نیاوردم وبدیوارتکیه دادم و رومو به آسمون کردم تاسیلابی رو که داشت بیصدا از گلوم فوران میکرد و رو گونه هام میلغزید نه فاطمه صندوقی ببینه , نه هیچ رهگذردیگری که از اونجا میگذشت. با اینکه فاطمه شهره ست به نگهداشتن اسرار مردم . خیلیها این عادتو دارن , ولی فاطمه صندوقی یه پا از اونام اونورتره . چون هم در نگهداشتن اسرار مردم بنامه , هم در نگهداشتن اسرار خودش . ببین چقدر خاطرم عزیز بود که ماجرای مینو رو برام بازگو کرد . شایدم واسه این بود که نمک خوردهء ما بود وهنوز محبت مادرمو از یاد نبرده بود . درثانی مینو دیگه نبود . باشنیدن مرگ مینو همچی که خواستم بغضمو قورت بدم از صدام حس کرد که دارم گریه مو ازش مخفی میکنم . نگاهشو برگردوند و چشای خیسمو دید . یه خرده بچشام خیره شد و با گوشهء چارقد یزدش آروم گونه مو پا ک کرد و مادرانه تبسمی گوشه لبش نشست و گفت : تو از بچگیت هم دلنازک بودی .. عزیز خانم وقتی بغض میکردی جیغ میکشید ,قربون صدقه ات میرفت و بغلت میکرد سرو صورتتو ماچبارون میکرد . ترو از اونای دیگه بیشتر دوست داشت . من بدبخت چه سالهائی که منتظر بودم هرطور شده یه باردیگه مینو رو ببینم و بعد ش هم اگه مردم , نازشست اونائی که واسه مردنم روز شماری میکنن . حالام که بعد از سالیان سال اومدم در خونهء معشوق بست نشستم باید خبر مرگشو بشنوم . اونهم مرگی در عین نامرادی . دلم میخواست پاشم و با فریاد به بزرگ و کوچیک , پیر و جوون جیغ بزنم و فحش خوار مادر بدم شاید یکی بهش بر بخوره و دست به چاقوبشه و شاهرگمو بزنه و منم برم پیش اون .. اگه جائی بود که خب , ببینمش . اگرهم جائی نبود اقلآ از زحمت زندگی خلاص شم . راستشو بخواین دیگه خسته ام . دیگه نمیکشه . پاهام واسه ادامهء راه جون نداره . اصلآ واسه چی باهاس راه برم ؟ برم کجا ؟ برم واسه دیدن کی ؟ اگه راهی هم بوده , تموم شده , د یگه آخرخطه . میگن و قتی عشق میمیره , زندگی هم باهاش میمیره . واسه همینم هست که یه عده بعد ازمرگ عشق , میزنه بسرشون و , دست به جنایات گنده میزنن و تاریخ رو , روسیاه میکنن . بسرم افتاد که واسه چی اومده بودم مشهد .یادم اومد که باید میرفتم سر قبر بابام و ازش گله میکردم که چرا تو زندگیش یه دفعه جلو چشام نزد تو گوش مادرم و زیر چک و لگد استخوناشو خرد نکرد که ما خوار برادرا هم یاد بگیریم و تو زندگیمون بکار ببندیم تا لا اقل پیش زن و بچه مون عزت و اعتباری داشته با شیم و ما رو , رو چششون بذارن واز شنید ن صدای پامون بند دلشون پاره شه و تنشون مثل بید بلرزه . دیدم چقدر الآن موقعشه برم سراغ آقام وداد وبیدادموبکنم . همه وقتی میرن مشهد میگن آقا مارو طلبیده , اما من حس کردم آقام منو طلبیده و میگه پاشو بیا هرچی دلت میخواد بمن بگو بذار وقتی بر میگردی سبک شی . راستش از همین دعوتش هم جوش آوردم . دلم میخواست بهم بگه مرتیکه اینهمه راه از اونور د نیا کشون کشون خودتو کشیدی اینجا که بیای بامن درد دل کنی که چی بشه؟ حیف کلمهء مرد که بتو بگن .بابام باید بهم میگفت گه خوردی توله هاتو بدندون کشیدی و عن و گه شونو شستی وباهر تبشون اشک ریختی و خودتو بدر و دیوار زدی و تا صبح بالا سرشون نشستی و گذاشتی مادرشون مثل خرس یه وری بیفته و خر و پفشو بکنه اینکارها وظیفهء زن خونه ست . یادته فضل اله سر خاطر خواهیت با مینو چی میگفت ؟ اونوقتائی که واسه همیمن مینو, سینه چاک محل بودی و هرکی بهش نگاه میکرد خودتو نخود هر آش میکردی و تا شب سه تا پیرهن جرمیدادی بحرفش گوش نکردی نوکرتم . پسره همونوقت که میگفت بزرگترین عشقها تو اطا ق خلوت و رختخواب, فراموش میشه , جای اون که بزنی تو دهنش اگه لباشو میبوسیدی و کلامشو با طلا قاب میکردی و میزدی سر در اطاقت , نه عشقو باور میکردی نه تن به وصلت میدادی . حالا دادی , دیگه مهاجرت کردنت چی بود ؟ نمیدونستی خیلیها از بی جنبگی وبی فرهنگی اونور آب که میرسن تازه جفتک پرونیشون شروع میشه وفیلشون یاد هندستون میکنه و دنبال طلبهای عقب افتاده شون میگردن و یادشون میاد تو ایران مردسالاری بوده وزنها زیر سلطهء مردهاشون بون . البته براشون هم مهم نیست که قانون مردسالاری شامل حال اوناهم میشده یانه . اما بهر حال باید انتقامشونو از مرد جماعت که سمبل زورگوئی و استعمار و استثماره بگیرن . حربه شون هم طلاقه و زهر چشم گرفتن از مردشونه. چون ازهمون ایران که راه میفتن میدونن اروپا زن سالاریه و قانون مثل کوه پشتشونه . و با این توهمات خونواده شونو رو نفهمی از هم میپاشن بعدهم که پشیمون میشن دیگه راه برگشتی نیست . تو هم اگه یه ذره عقل تو کلت بود, حالا اینهمه راه هلک و هلک راه نمیفتادی که بیای از من گله کنی. بلبل هفت تا تخم میذاره شیش تاش پاچه خیزو میشه , یه دونش بلبل . آدمیزاد هم از هر چند میلیون نفرش سه چهارتا دونش میشه هیتلر و موسولینی و شمر ومعاویه وهر سگ و سگ تولهء دیگه ای , که هریه دونه شون واسه بگند کشیدن دنیا کفایت میکنه , یه فقره جونورهائی هم تولید میشن که صبح تاشب باید جون بکنند و زحمت بکشن و هرچی درمیارن بدن به معمارهای آخرت که واسشون تو اون دنیا لب دریا و جزیرهء لختیها دوسه تا ویلا بسازن و اینا بعدآ که سقط شدن برن اون تو با خوشگلهاش حا ل کنن و اصلآ هم نمیرن هیچ هم از خودشون نمیپرسن چرا با این خوشگلهائی که الآن دم دستمونه و حالشم داریم حال نکنیم که بعدآ , اونم وقتی که پیر شدیم و حرکتی در ما ایجاد نمیشه ؟. تا اونا سرشون گرم چرتکه اندازی سر تعداد روزهای هفته و تعداد خوشگلهای موجوده ,معمارها و عمله بنا ها ی بساز بفروش هم مایه ها رو میگیرن و تنهء لششونو گنده میکنن و به ریش صاحبکارهاشون میخندن . یه گروه از خلایق هم ذاتآ دزد و پدر سوخته و کلاش و قاتل و احمق بارمیان که دمار از روزگار بشریت درمیان . بقیه هم گوسفند وار یه روز بد نیا میان , یه روزهم از د نیا میرن و معلوم نیست چرا میان و چرامیرن . نه اسمی ازشون میمونه و نه اثری . در اصل بود و نبودشون هیچ فرقی بحال جامعه نمیکنه . چهارپنج تاش هم انیشتن وادیسون و امثالهم درمیان که مردم از صدقه سراونا زندگی میکنن , توهم بهتره بگردی ببینی جزو کدوم دسته ازاین مخلوقی , یه جوری باخودت کنار بیا ی. دیگران خودشونو پیدا کردن و حالشو بردن , توتا حالا خریت کردی حالام پالونشو بکش .اگه مشکلاتت اونورآ ب زیاده از بیعرضگی خود ته گناهشو گردن من و سرنوشت نذارآ دم خودشه که با یک تصمیم درست یا غلط مسیر زندگیشو تغییرمیده.
نمیدونم کل کل من و بابام چقدر طول کشید . فقط وقتی بخودم اومدم , دیدم کوچه خلوته و پرنده پر نمیزنه . حتی فاطمه صندوقی هم انگار از جر و بحث بابام بامن پی به بیعرضگی من برده بود و حوصله اش سر اومده بود و رفته بود پی زندگی خودش . راستش هیچکس حوصلهء شنیدن درد و غم و ناراحتی و نا ملایمات زندگی کس دیگه رو نداره . دیگه دورهء مصیبت خونی تموم شده و این حکایتها سالهاست که د یگه نخ نما شده . د نیا عین برق میره بسوی صنعت و اکتشاف و تمدن , اونوقت تو نشستی مصیبت میگی و ازمردهها میخوای که کمکت کنن؟ نه بابات , نه گنده تر از بابا ت دیگه برنمیگرده که بخواد بحرفا و چرند یات تو گوش بده ونه عرضه شو داره واست کاری بکنه . میگه : باز آمدنت نیست , چو رفتی , رفتی . تو هم برگرد برو همونجائی که بودی . بشین با خودت خلوت کن ببین کجا شو خطا رفتی و کجاشو درست . ولی اگه فکر میکنی دوباره برمیگردی نقطه سر خط و روز از نو روزی از نو , کور خوندی . اینم تو کله ات فرو کن که تو هرشناسنامه ای فقط تاریخ تولد ه که تا آخرش با آدم میمونه . یه دفعه بیشتر هم واست شنا سنامه صادر نمیشه . فکر المثنی شم نکن که دوباره مغزت پوک میشه و میفتی بهمین روزی که افتادی . برو تا هستی عشقتو بکن که دیگه پا نمیده و سرت کلاه میره . وقتی تو فرود گاه همه اهل خونواده ام و دوست و رفیقها اومده بودن بد رقه ام , خوار زاده ام که شش هفت سال بیشتر نداشت و تو اینمدت زیاد بامن اخت شده بود وقتی بوسیدمش وخدا حافظی کردم پرسید دائی , دوباره کی برمیگردی ؟ نگاهش کردم و یه لبخند سبک و بی وزنی رو لبم نشست وگفتم : باز آمدنم نیست , چو رفتم , رفتم . طفلی گنگ و مبهوت مونده بود که من چی میگم . پرسید : یعنی چی دائی ؟ مامانش خندید و گفت : با دائیت زیاد اگه حرف بزنی دیوونه میشی . اون طفلی هم همچی خندید انگار مامانش بزرگترین جملهء نقض و جوک یا بقول خودش طنز را گفته . خیلیها وقتی هواپیما میخواد از زمین بکنه و اوج بگیره , دلشون هرری میریزه . اما من اگرهم در قدیم اینجوری بودم این بار نه اینکه اصلآ دلم هرری نریخت , خیلی هم خودمو بوقت اوج گرفتن هواپیما سبک وزن و سبکبالتر از پیش حس میکردم , واسه اینکه حس میکردم خودمو یافتم و باخودم کنار اومدم .
پایان نویسنده : مهدی معدنیان