فاطمه صندوقی

فاطمه صندوقی 

نویسنده : مهدی معدنیان

پس از شونزده هفده سال دوری از وطن, نمیدونم چه وسوسه ای تو وجودم وول میزد که تصمیم گرفتم هرجوری شده  یه سری برگردم و یه مدت هوای مملو از د ود و سرب متصاعد شده از لوله اگزوزهای زنگزده ء اتو مبیلهای پیکان و ژیا ن و شورلتهای آریا متعلق به سا لهای چهل رو  که مردم شریف ما هنوزم عین یابو ازشون کار میکشن  بانفسهای عمیقی که تمام ریه هامو باز کنه هوا روهورت بکشم و هرچی دود و میکرب تو هواهست با ولع بریزم تو ششهائی که سالها دود گازوئیل نخورده , تا یه ذره روش کم شه و ببینه  ریه های مردم ما باچه شهامتی دود میخورن و خم به ابروشون نمیارن که هیچ , هرکی هم از صا حبشون میپرسه چطوری ؟ نیششونویه وجب باز میکنن و میگن خدارو شکر توپ توپم . نه اینکه مث ریه های ریقو و زردنبوی من که تا یه خرده بلند میخندم باید اونقدر سرفه کنم که به گه خوردن خودم راضی شم که چی ؟ خیر سرمون تحفهء فرنگ تو صندوق سینه مون قایم کردیم که قد یما تو ایران بهش میگفتن تنگ نفس , اینور یها بهش میگن آسم . حالا من مرده و شما زنده ...بالاخره یه روزهم چنون سفت و سخت خرمونومیگیره که تو خونه ء بازماندگان پدریم مراسم حلوا پزون راه میندازه . اگه میگم خونه پدری , نه اینکه هنوز مجردم و نفس بانوان به نفسم نخورده , نه ...خورده خوبش هم خورده , خیر سرمون ازخودمون هم یاد گار گذاشتیم . اماهیچ فرقی با اونائی که اجاقشون کور بوده هم نداریم . فکر بد نکنین , شکر خدا هر سه تا شون بزرگن و بقول خودشون د یگه از موجودیت ما خوششون نمیاد حتی بقدر یه نظرنا قا بل و یه سلام علیک کم خرج . خب اینم یه جورشه د یگه . حالا چون سن و سالی ازم میره و گرد فراموشی گاهی رو مخچه ام میشنه تا یادم نرفته بریم تو هوای سربی تهرون . .وقتی بلند گوهای هواپیما اعلام کرد که هم اکنون بر فراز شهر تهران در پرواز هستیم و تا دقایقی دیگر در فرود گاه مهر آباد بزمین خواهیم نشست تمام ماهیچه های سینه ام یهو منقبض شد و نفسی را که از هیجان ناگهانی داده بودم تو انگار قصد نداشتم بد م بیرون . عین صندوقهای قرض الحسنه ست که وقتی میری حساب باز کنی چنون با روی خوش عزت چپونت میکنن که خیال میکنی مدیر عامل بانکی . اما روزی که میخوای بری موجودیتو از حسابت بکشی بیرون که دوتا سنگک و نیم کیلو گوشت بگیری ببری خونه , چنون بد نگاهت میکنن و دیر به دیر بکارت میرسن که حس میکنی داری پول صد قه میگیری . خلاصه حس کردم قفس سینه ام سنگین شده و عنقریبه که وارثا نم بشکن بزنن وبا دمشون گردو بشکنن . وقتی بامشت به سینه ام زدم و نفسم با فشار اومد بیرون بخودم گفتم خدارحم کرد ارث و میراث درست و حسابی ندارم که اینقدر میراث میراث تو ذهنم اومده بود . آدم گاهی که میزنه بسرش چه فکرو خیا لهای  الکی وچه قمپزهای صدمن یه غازی از خودش صادر میکنه . آخه مشدی بعد یه عمر جون کندن و چشم و چا ل خراب کردن و دود چراغ خوردن یه آلونک خریدی که اگه سرتو گذاشتی زمین رو خشت خونه خودت باشه نه بغل جوب و تو خرابه خروبه ء گود عربها .تازه اگه داشتی که د یگه ور ثه ات آقا جون آقا جون از دهنشون نمی افتاد. تو محاکمهء خودم بودم که دوباره بلند گو بصدا در اومد که کمر بندهای خودتونو ببند ید . یهو تو همین هیر و ویر خندم گرفت . مرد ایرونی و بستن کمر بند ؟ میخواستم دادبزنم بگم داداش اگه کمر بندامونو بسته بودیم که لیفهء تنبونمون شل نبود که از صدای کفش پاشنه صناری خانومها واجب الغسل بشیم . اما یهو دیدم صدای صلوات فضای هواپیما رو پرکرد. تا زه فهمیدم مسافرها یا احساس خطر کردن یا چششون به گلدستهء امامزاده افتاده . حدسم د رست بود . رو شا بد لعظیم بود یم و واجب الصلوات شده بودیم . همه گردنهاشونوعین غاز دراز میکردن که ازشیشه کوچک پنجره , گلد سته های شابدلعظیمو ببینن . بعضیهام تند و تند یه آیه ای میخوندن و فوت میکردن طرف منارهها و با عجله دستشون بصورتشون میکشیدن و تقاضای برآوردن حاجتشونو داشتن . حالا مردها که تکلیف حاجتشون معلومه . اکثرآ حاجتشون رسیدن د ستشون به زری و فاطی و ربابه و مایه داراشونم سودابه و مارینا ونازیلاست ...اما زنها چه مرادی دارن که عین ابر بهار اشک میریزن و زیر چادری بسینه شون میزنن و هی دستا شونو میبرن بالا و زیرلبی یه چیزی میگن و سیصد و شصت درجه کله شونومیچرخونن و فوت میکنن اینور اونور ؟. وفتی فوت حاجیه خانم چاق و چله ا ی که  بغلم نشسته بود با شد ت حین چرخش بصورتم خورد یهو چند شم شد و گفتم حاج خانوم گلد سته ها اونوره , منکه مراد نمیدم .. نمیخواست و سط دعا خونیش حرف بزنه هنوز یه مقدارش گویا مونده بود . زیر لب تند تند دعا میخوند و سرشو میچرخوند و نگاهش بمن بود یعنی اینکه بذار دعام تموم شه خدمتت میرسم . اما تو چرخش تند تند کله اش , چشا ش یه حالتی بخودش گرفته بود که بنظرم رسید معنیش این بود که میگفت بذار دعام تموم شه , خشتکتو میکشم سرت . منم ازترس اینکه نکنه بلا ملائی سر خشتکم بیاره بتقلید از خودش لبامو تکون میدادم و کله مو میچرخوندم یعنی اینکه منم از خودتم کوتاه بیا . همینم شد .. یخم گرفت چون اینقدر سرمو چرخونده بودم که سرگیجه گرفته بودم و رنگم پریده بود خیال کرد مریضم و دارم میرم شفا بگیرم دهن گشا دشو نیم متر و نیم به لبخندی ملیح و ذجر آور باز کرد و گفت قبول باشه ایشالا ..اگه از ته اعماق دلت ازآقا طلب کنی حتمآ بهت میده و د ست رد بسینت نمیزنه . کم مونده بود در اثر سرگیجه رو حاج خانوم بالا بیارم که ازترسم بهر جون کندنی بود هرچی تا ته گلوم اومده بود با بدبختی دوباره قورتش دادم که بختک روم نیفته و با سر و کله ود ست وپای شکسته جلوی خواهر مادرم که به امیدی به پیشوازم اومده بودن  ظاهر نشم . خلاصه تو هرچیزی اگه بد شانسم , تو این یه قلم شانس بامن بود ونه تنها با هم شاخ بشاخ نشدیم بلکه عزت چپونم هم کرد وبزحمت بغچهء پت وپهنشو کنار کشید که من بتونم ردشم چون انگار من ازهمه عجله ام برای پیاده شدن بیشتر بود . اما از اونجائی که همیشه همه چی بر وفق مرادپیش نمیاد , اونشب هم بغچهء حاج خا نوم کاردست ما داد . حالا فکرنکین اینقدر میگم بغچه بغچه منظورم اینه که حاج خانوم از تو هواپیما بغچه شو بسته بود که تا پیاده شد بصورت ضرب الاجل غسل واجب بره حموم , نه ..من از روی شرم و حیا ی ارثی که دارم هی میگم بغچه و گرنه منظورم کون گندهء حاج خانوم بود که ازبس غذاهای چرب و چیلی و تلیت آبگوشت و آش نذری خورده بود از طرفین کمرش دچار تورم شده بود و تو هواپیماهم فکر کنم دوتا صندلی رو گرفته بود چون رو یک صندلی ونصفی بغچه شو گذاشته بود رو نصفی از صندلی خودش و یک چارک از صندلی بغل دستیشو هم که غصب کرده بود پاهاشو دراز کرده بود و اول سفر بطرف گفت الهی خیر ببینی مادر من پاهام واریس داره نمیتونم چارچنگولی بشینم یه ذره پام اگه اومد رو صندلیت شما ببخشین ..عمر سفر کوتاهه ..تا چش روهم بذاری چشمت به گلدستهء آقا منور میشه و می بینی که تموم شد , رسیدی بالا گلدستهء اقا و بعدم پیاده شدی رفتی سر خونه زندگیت ..خیر ببینی ایشالاجدم عوضشو بهت میده . دهنمو پرکردم بگم حاج خا نوم تو حق مردمو غصب میکنی , جد ت عوضشو بده ؟ اومدیم و جدت بطرف گفت خانم جون چرا گذاشتی حقتو بخورن که هزارون سال منتظر گرفتن حقت بشی ؟ بعدم تو این هیر و ویر قیا مت من حالا ازکجا بگردم حاج خانومو پیدا کنم وازدوتا ئیتون پرس وجو کنم که ببینم به چه دلیلی من باید بدهی ایشونوبدم ؟. خب عرضه داشتی نمیذاشتی حقتو بخوره , نداشتی هم که خودت بیعرضه ای ما از این بریز بپاشها نمیکنیم . اونوقت تکلیف دختر بیچاره چی میشه که حقشو دردنیائی که آفریده شده لذت ببره و در رفاه باشه و حقشو قلدرهای آخرت فروش ازشون میگیرن ؟ بیچاره دختره که یه نمه ازمن بیشترخجا لتی بود بناچار سری تکون داد و بزبون بی زبونی بعله رو گفت و افتاد تو بلا . ازفرودگاه آمستر دام تا روءیت گلدسته آقا بهر مشقتی بود پاهای حاج خانومو که عین متکا گرد و قلمبه بود تحمل کرد و احتمالآ دلش به این خوش بود که روز قیامت اجرشو میگیره . اما من حین عبور از پشت حاج خانوم لای صندلیها طوری با بغچهء پت و پهن حاج خانوم گره خوردم که نه تنها اجری  در کارنبود بلکه ترس از محا کمه و آتیش جهنم هم بدنبالش بود . نه فقط اون دنیا تو همین د نیاهم احتما لآ حکم سنگسار کمترین جرم این عبور غیر قانونی بود . چون بد جوری بغچهء حاج خانوم تو بغلم جا خوش کرده بود .. من سا لهابود که به ایران برنگشته بودم و با توصیفی که از حکم قصاص شنیده بودم حس کردم نزدیکه خودمو از ترس خیس کنم که اگه نیمساعت قبلش سری بدستشوئی نزده بودم همین اتفاق هم میفتاد . شانس آوردم پاهام ازترس شل شد و باکون افتادم روصندلی ومحکم دسته صندلی رو چسبیدم و انگشتم اتفاقی خورد به دکمهء صندلی و صندلی خوابید بطرف عقب و از شر بغچهء حاج خانم و سنگسار احتمالی رها شدم  . تازه فهمیدم چرا خلبان , هواپیما  رو د وسه بار دور گلد ستهء آقا چرخوند . بیچاره میچرخیده و برای رفع بلا از سر مسافران دست بدامن آقا میشده والا خیلی صحنه ناجور بود و حتمآ عواقب وخیمی در انتظارم بود و رو سنگ قبرم مینوشتن " شهید راه بغچه".حالا حساب کنین این اتفاق اگه رو آسمون قزوین میفتاد چه جوری میتونستم ثا بت کنم جو گیر نشدم و اتفاقی بوده ؟ بهر حال اگه سنگینی چمدونها دم گردونه حین بلند کردن و روچرخ گذاشتن نبود از فکر حادثه هنوز بیرون نرفته بودم . اما چه حا لی داد وقتی ازگمرک ردشدم و چشمم افتاد به مردم پشت شیشه که منتظر دیدن مسافرها شون بود ن و از سروکول هم بالا میرفتن و عزیزان خودشونو بهم نشون میدادن . خلاصه همچی که وارد سالن شدم  خونواده ام انگار چششون به امامزاده جل جل افتاده ..چنون واسه بغل کرد نم  ریختن جلو که تا بخودم اومدم یهو دیدم آبجی بزرگم افتاده بجون من و شالاپ و شلوپ داره لپهای منو ماچ میکنه و قربون صدقه ام میره . قبل از اینکه گیر بقیه شون بیفتم باترس خواهرمو کنارزدم و گفتم آبجی نوکرتم بمن نچسب الآن اگه منکرا تیها ببینن .. یهو یه آقائی که ریش هم داشت گفت تند تربرین جلو پشت سرتونم منتظرن . فکر کردم مآمورها رو میگه  .برگشتم نگاه کردم د یدم مسافرهارو میگه . یه نفس راحتی کشیدم و تاچشمم به مادرم افتاد خودم دویدم وبغلش کردم و قربون صدقه اش رفتم . د یگران هم چرخو از مهلکه دور کردن و میدونو واگذار کردیم به پشت سریها .  اونشب تلافی تمام سالهائی رو که تنها زندگی میکردم وبدلیل نداشتن مخاطب  صدام درنمیومد درآوردم و تا سپیدهء صبح خربزه وهندونه خورد یم و تخمه شکستیم و گفتیم و خندیدیم . انگار فکرمیکردم ممکنه فرداصبح تمام خربزههای ایران بوته ها شون خشک بشه و دیگه گیرم نیاد . یهو بخودم اومدم که دیدم شکمم حالا نیم متر که نه , ولی چند سانتی اومده بود جلو . تازه فهمیدم ازبس خربزه خوردم باد کردم . اگه مادرم نگفته بود سپیده داره میزنه پاشم نمازمو بخونم  ,ماهنوز خیال میکردیم سرشبه .

هنوز چندساعتی نخوابیده بودم که صدای زنگ تلفنها امونمونو برید . دوستان و آشنایان خبردارشده بودن و یکی یکی زنگ میزدن و به خونوادم چش روشنی میگفتن  و سراغ منو میگرفتن .بیچاره خواهرم یواش صحبت میکرد که من از خواب بیدار نشم غافل از اونکه بازنگ اول بیدار شده بودم .  هنوز یکی دوساعت نگذشته بود که چند تا از دوستان قدیمم سر و کله شون پیدا شد و بقول خودشون منو برداشتند بردند خستگی راهو از تنم در کنند . همین رفیق بازیهای ایرونه که منو کشته . اینورا زیاد از این خبرها نیست .. و قتی بچه هات در دوقدمیت اند و سالها بسراغت نمیان ببینن هستی یا نیستی , دیگه از غریبه چه انتظاری میشه داشت ؟ وقتی هم گله کنی میگن نونت نبود , آبت نبود , مهاجرت کردنت دیگه چی بود ؟ راست هم میگن . حالا از گرفتاریهای سیاسی مملکت که بگذریم , تهرون بقدری چهره عوض کرده بود که همه جا بنظرم نا آشنا میومد . میگفتن زحمتشو شهردارقبلی بنام کرباسچی کشیده . گفتم چه عجب یک خدمتگذارهم پیداشد که بفکر مردم هم باشه و فقط بفکر سیر سعودی حسابهای بانکی داخلی و خارجیش نباشه . پرسیدم خب اگه کارش خوب بوده پس چرا برش داشتن ؟ یکی از بچه ها بشوخی گفت ماها که رفقاتیم , اما توایران زیاد هم از کلمهء چرا نباید استفاده کنی . پرسیدم چرا ؟ یهو دستجمعی زدن زیر خنده و وحسین بشوخی زد به پشتم و گفت تو هنوزم خنگی فلان فلان شده . تازه دوزاریم افتاد که منظورش اینه اینور خط واستی بهتره . شاید هم حق با اون بود . چون  گاهی وقتها  از رو حواس پرتی, تواین مملکت واسه عبور از خط عابر پیاده جریمه دادم . تعجب نکنید , همه خطهای عابر پیاده که حق عبور نداره . باید ببینی چراغ روبروت چه رنگیه . خب اگه قرمز بود که نباید رد شی . چیزی که زیاد در بدو ورودم کمبود شو احساس میکردم , وجود نازنین پدرم بود که چند سال قبلش در غیاب من بار و بندیل سفرشو بسته بود و رفته بود بد یاری که دیگه راه باز گشتی نداشت . وگویا چون خیلی به زادگاهش علاقه داشت وصیت کرده بود ببرنش تو صحن امام رضا یک گوشه ای درجوار آقا دفنش کنند که این وصیت هم طبق خواسته اش عمل شده بود . آدم معتقدی بود . اگه دراطراف خودم یک مرد میشناختم که کارش درست بود و هم شوهر خوبی بود و هم پدر خوب , اون هم بابام بود . من معنی عشق رو تو رفتار پدر مادرم فهمیدم . وچقدر هم این آموزش برای من یکی بد شد . چون بابام یه جورائی عاشق مادرم بود که من فقط از رفتارش حس میکردم . درتمام عمرش یک دفعه من نشنیدم که بمادرم بگه دوستت دارم ..اونهم به بابام نمیگفت ..اما عشق را در رفتارشون کاملآ میشد حس کرد . ومن به اینجور عشق عادت کردم . اصلآ دوست نداشتم اگه کسی را حتا براش میمردم تو روش بزون بیارم . ولی عین بابام در رفتار و وجناتم التهاب عشق را میشد حس کرد . اما خب , حس کردنش هم کا ر هرکی هرکی نبود . باید اون هم یه چشمه هائی از عشق در وجودش بود که بتونه اینجور عشقو حس بکنه . خیلی از خانمها دوست دارن مردشون صبح تاشب عین کبوتر دورشون بچرخه و بق بقو کنه , یعنی دوستت دارم , عاشقتم , میمیرم برات , از دهنشون نیفته . مثل یک خدا بیامرزی که تا آخر خط دق دلیش این بود که از دهن من دوستت دارم را نشنیده بود . منتها اگه یه ذره شعور داشت میفهمید , که نداشت و نفهمید . خود ما خواهر و برادرها هم به فرم والدینمون عادت کرده بودیم و با اینکه اونها ر و خیلی دوست داشتیم رومون نمیشد بزبون بیاریم . من معتقدم وقتی محبت را بزبون بیاری با چاپلوسی اشتباه میشه , چون در کلام , آدم میتونه ستارهها رو از تو آسمون دونه دونه بچینه و تقدیم محبوبش کنه , اما در عمل اگه تونست فقط به خواست دل محبوبش عمل کنه دیگه نه لازمه ستاره بچینه , نه کوهو جابجا کنه , نه بیستونو کلنگ بزنه , که البته در افسانه آمده که فرهاد اینکار رو کرد اما فقط در افسانه ها اینکار عملیه . بعضیها صبح تا شب قربون  صدقهء همسرانشون میرن و وقتی جوگیر میشن قولهای بی پایه و اساس لحظه ای هم بهشون میدن , جلوی غریبه ها هم همسرانشونو لیس هم میزنن اما همچی که زنش میگه فلانی ,  سر راه داری میای دو کیلو گوجه فرنگی از کوچه آمحمود خودمون که ارزونتر هم هست , بگیر بیار که من دیگه شال و کلاه نکنم و دوساعت بچه رو تو خونه تنها بذارم , طرف هزار و یک بهانه ردیف میکنه و در برگشت به خانه فقط یک بسته تخم مرغ دستش گرفته و میاد  , میگه عیال امروز صبح تو بساط صبحونت تخم مرغ عسلی نبود تاشب رمق نداشتم .  زنش هم میگه تو مصرف تخم مرغت خیلی بالاست , خب یه خرده از خودت کمتر کار بکش . شوهره هم لبخندی میزنه و طبع شعرش گل میکنه و میگه , این درد مشترک ..تنها جدا جدا ..درمان نمیشود . خب با این گفتگو تکلیف آخر شبشون هم معلوم میشه . پس می بینید که شوهره وقتی برمیگرده اگه یه چیزی هم تو دستشه مایحتاج شب جمعهء خودشه , نه زن و بچه ش .

یک خصلت خوبی که از بابام ارث برده بودم این بود که هیچ شبی با د ست خالی خونه نمیومدم . اگه یه وقت غیر از این میشد معنیش این بود که پول جیبم نبوده . آخه تیغ انقلاب به پر شال منهم خورده بود و هستی و نیستیمو که سرمایهء کارم کرده بودم بایک کلمهء " نه  " که بهم گفتن از دست دادم. بهر حال هر انقلاب و تحولی که در مملکتی رخ میده حوادث خاص خودشو هم بدنبال داره , که مورد بحث ما نیست و متخصص میخواد که من نیستم .

راستشو بخواین با اینکه وقتی دست بقلم میبرم خیلی از زندگیم لذت میبرم , اما درمجموع گاهی آرزو میکنم کا ش یک ذهنیت شغلی و بیزینسی  تو کله ام بود و به این راه کشیده نمیشدم . همه میگن بده آدم عین سیب زمینی بی رگ باشه . اما من میگم بده آدم حساس و رقیق القلب و مردم دوست باشه . چون زندگیش به گه کشیده میشه  . آخه اینهم شد کار ؟ حالا بلد نبا شی دو خط چرت و پرت بنویسی و دو بیت شعر هم نتونی بگی , چیزی از چیزی کم میشه ؟ خوبه اینجور واسه خودت دشمن تراشی کنی و توپ ببندی بزندگیت و بعد از عمری تو غربت بشینی که ببینی کسانیکه بخاطرشون خودتو به آب و آتش زدی , به تخم مرغ صبحونه شونم حسابت نمیکنن ؟. زمونهء نامردی شده . خدا شاهده بچشم د یدم که هرکی ذاتش بد تر بوده بیشترمورد احترام و رسیدگی بوده . منم بد ذاتی را بلدم , منم بلدم چه جوری میشه قصاوت بخرج داد و ریشهء طرفو از جا کند . اما موقع عملش که میرسه اون ارث بابا که عاطفه و رآفته میاد سراغم و پام شل میشه . اینقدر این فکر و خیال تو سرم وول زد که تصمیم گرفتم برم سر قبر بابام وحسابی سرش داد بیداد کنم که: آخه مشدی , اینهم ارث و میراث بود که واسه من جاگذاشتی ؟ خب اگه تو هم یک لات بی پدرمادروکلاهبردارخشن و بیرحمی بودی که جلوت سر میبریدن ککت نمیگزید , آسمون بزمین میومد ؟ اگه توهم روزی دوسه دفعه چهار تا کشیدهء آبدار میزدی زیر گوش ما که ماهم یاد میگرفتیم و چشممونو میذاشتیم رو هم و به صغیر و کبیر رحم نمیکردیم و اشک خلق الله را در میاوردیم باد فتق میگرفتی ؟ اصلآ تو به چه حقی عاشق مادرمون بودی و از گل نازکتر بهش نمیگفتی ؟ چرا واسه اینکه ما یا د بگیریم مادرمونو چنون زیر دست و پا ت له ولورده نمیکردی وازد و طبقه پله پرتش نمیکردی  که هزارجور درد ومرض بگیره  تا ماهم ببینیم و یاد بگیریم  و در زندگیمون سرمشقمون قرار بد یم ؟ . فقط خودمو نمیگم . خواربرادرای دیگه ام هم همین درد را دارن , منتها اونها روشون نمیشه برو بیارن من روم میشه .شاید هم واسه این که تو اطاق تنها نشستم و مینویسم داره روم میشه . وقتی آدرس قبر بابامو پرسیدم  مادرم چشاش به اشک نشست و خواهر هام برای اینکه من ناراحت نشم چشم غره ای بمادرم رفتن که یعنی ساکت باش الان فضا رو غم انگیزش میکنی . اون طفلی هم متوجه شد و بهوای اینکه بره چا ئی بذاره رفت تو آشپز خونه و خواهر کوچیکه ام که خیلی از بچگیش منو دوست داشت فوری باهیجان فضا رو عوض کرد و گفت اتفاقآ منهم خیلی وقته به بچه های عموم قول دادم برم مشهد و وقت نکردم . باهم میریم  . خواستم بگم , بابا من دارم میرم داد خواهی , دارم میرم که سر بابام داد بزنم و هرچی عقدهء چند ساله تو گلوم جمع کردم و داره راه نفسمو میگیره بریزم بیرون . دارم میرم قبرشو جای گلاب با اشکهائی که سالها پشت سد پلکهام جمعشون کردم  بشورم و آبیاری کنم شاید بصدا بیاد و بگه مقصر اصلی کیه و آب از کجا گل آلوده ؟ اما بازهم حیا مانعم شد و گفتم حالا که یکی پیدا شده و بی ریا محبتشو بپات میریزه و نمیخواد تو تنهائیت دست و پابزنی , این انصاف نیست دست رد بسینه اش بزنی . مادرم هم از تو آشپز خونه صداشو بلند کرد و گفت اگه با خواهرت بری بهتره ..مشهد الآن اون مشهدی نیست که تو بچگیت دیدی ..خیلی عوض شده باهم برین بچه های عموت هم خیلی اصرار کردن که اگه آمدی ایران یک سفر ببریمت مشهد . هم فاله هم تماشا . منهم دیدم حرف حساب جواب نداره . کوتاه اومدم و باخودم گفتم بموقعش که شد اونو میفرستم بره پای ضریح , خودم با آقام خلوت میکنم و هرچی دلم بخواد بنا برحق پدر فرزندی ازش سوآل جواب میکنم . در ضمن سری هم بزادگاهم زده ام و خاطرات کهنه ای را زنده میکنم . خلاصه بعله رو ازمن گرفتند.

من تا اونجا که یادم میاد هیچوقت زیر بار خرافات پرستی و خرافه باوری نرفتم و نمیرم . اما یه وقتائی هست که ظاهر مطلب خرافه ست اما درعمق قضیه, احساس آدمه که جای باور را میگیره .. یعنی وقتی میگن غروبهای مشهد دلگیره تا اونجائی که بهش فکر نکنی می بینی اصلآ هم دلت نمیگیره که هیچ  احتمالآ برات  لحظات خاطره انگیزی هم ایجاد میکنه . اماهمچی که به غروب خورشید ش که ازلای شاخ وبرگ درختان سر بفلک کشیدهء خیابون احمد آباد و کوه سنگی نور طلائیشو رو برگهای  زرد پائیزی که کف خیابون افتادن و باتمام خضوع خودشونو نثار قدمت میکنن نگاه میکنی , جای ا ینکه حس و حال عشق تو وجودت بریزه و یه سه چهار بیت شعر پرملاط عارفانه از اینهمه کرامت خدا بریزه نوک زبونت و باخودت زمزمه اش کنی و حا لشو ببری یهو یه آدم بی ذوق وبی احساسو می بینی که خودشو پای درختی ولو کرده و با دل پرسوز داره باخدا راز و نیاز میکنه و میگه  آخدا ..چه حکمتی تو کارته که وقتی غروب میشه انگاری تموم غم و غصه های د نیارو کامیون کامیون پای دیوار دلم خالی میکنن ؟ درادامه با سوز دل وآه میگه :

چی میشد اگه غروبا رو از تو ریخت و پاش کرامتت قلم میگرفتی ؟ خب معلومه باشنیدن سوزو گداز یه آدم بی ذوق بی مرام یهو قلبت فشرده میشه و ذوقت منجمد تو روحت قند یل می بنده و از هرچی خورشید و برگ خزون و تابش طلائی نور خورشید بر زمین و زمانه بطرز عجیبی دلت میگیره . اونوقت یاد حرف این و اون میفتی که راست میگن که غروبهای مشهد دلگیره , چون مردمش  با امام رضا درست تا نکردن . در حالیکه مردم بیچاره چکاره بودن ؟ یکی دیگه زهرشو ریخته تو انگور و یکی دیگه انگورشو خورده لعن و نفرینش باید دامن یکی دیگه رو بگیره ؟ یادمه بچه که بودم حکایت واقعی را که درپای ضریح امام رضا اتفاق افتاده بود و بمرور بصورت جوک و لطیفه در آمده بد شنیده بودم که یه وقت یک روستائی ساده دل میشینه پای ضریح و خیلی دلتنگی امام رضابهش دست میده .با بغض وناراحتی از رو سادگی با آقا درد دل میکنه و با همون لهجهء شیرین و صادقانهء خودش میگه : آقا جان..الهی قربون اون شکم شلت برم ..حالا نمیشد جلوی شکمتو نگهمداشتی و او یک دنه انگور ره نمخوردی ؟  که البته مولاناهم در حکا یت موسی و شبا ن نظیر اینگونه راز و نیاز با خدا را بسیار زیبا توصیه و توصیف  میکنه و معتقد ه انسان با هر زبانی که زبان دل باشه با خدا حرف بزنه , مورد قبول حضرت حقه . و خیلی هم پسندیده ست . منهم تا اونجا که یادم میاد درساعات غروب مشهد هم لحظات شاد و خاطره انگیز داشتم  هم خاطرا ت نسبتآ غم انگیزی که اونهم بدلیل بحران نو جوانی و دیدن چش ابرو و موهای بلند مینو دختر همسایهء روبروئیمون بود که اولین دختری بود که شعلهء عشق بچگی را در دوازده سیزده سالگی تو تاریکخونهء دلم فتیله شو کشید بالا و یهو بخودم اومدم دیدم غروبها که میشه دلم میخواد بیام روبروی پنجره شون بهوای خستگی رو پله های خونه مون بشینم و اون  هم بهوای روشن کردن چراغ گرد سوز پشت پنجره شون یه لبخند جوون کشی بما بزنه و واسه بیست و چهار ساعت ما رو آب بندی کنه و شب بریم سرمونو بکنیم زیر لحاف و یه هق هق ریزی سربدیم و حالشو ببریم و هیشکی هم نفهمه ما چمونه . بیچاره عزیزم که گاهی متوجهء گریه ء من میشد پاورچین پاورچین میومد لبهء لحافو پس میزد و وقتی متوجه میشد که متکا از اشک چشام خیس شده بادلسوزی قربون صدقه ام میرفت م ودستی بسرم میکشید و خیال میکرد یا با عباس که از من گردن کلفت تر و بزرگتر بود دعوام شده , یا اینکه دلم میخواد برم سینما و پول ندارم یا  دلم رادیو میخواد و دیگه دوست ندارم برم خونه عمه ام رادیو گوش کنم   . میگفت  امشب با آقات صحبت میکنم هرجور شده اجازه شو میگیرم فرداصبح میرم برای پسرم رادیو میخرم گناهشم گردن خودم . چطور  رادیو  تو خونه خواهرش گناه و معصیت نداره تو خونهء ماداره ؟ من امشب با حاجی صحبت میکنم ..اگه رادیو تو خونهء ما معصیت داره باید تو خونه عمت هم  معصیت داشته باشه . از اونجائی که حرفش پیش بابام در رو داشت زیاد هم خالی نمی بست , اگر هم تا اونمو قع کوتاه اومده بود بخاطر احترام گذاشتن بعقاید بابام بود . چون میدونست که آقام به حرف آخوندهای منبری عقیه داره و وقتی میگن فلان چیز معصیت داره معتقده که داره و مو لا درزش نمیره . بگذریم ,..بالاخره از نفوذ خودش در دل آقام استفاده کرد و یکروزصبح رفت و دودمه های ظهر با یک رادیو برگشت خونه و د نیا رو برام ارمغان آورد و آقامو گذاشت تو یک عمل انجام شده . اماهمچی که غروب شد وبساعت اومدن آقام نزدیک میشد منکه دلم به تاپ تاپ افتاد و مطمئن بودم که مادرم هم حال منو داشت . همه چی بر وفق مراد بود , مگر نما یش رادیو لب طاقچه به چشمان حاجی حتا اگر اون رادیو خاموش باشه . با اینکه همیشه مورد محبت پدر مادربودم و هیچکدومشون دست روی من بلند نکرده بود ن ,اما از بروز حادثه یه خرده دلم میلرزید . رفتم و لحافو کشیدم سرم و منتظر طوفانی شدم که انتظار وقوعش میرفت . اول که بطور نامفهوم یه صحبتهائی از دور میشنیدم اما کم کم صداها ولومش با لا تر رفت . سرمو از زیر لحاف در آوردم که ببینم بازم پیروزنهائی مادرمه یا ایندفعه پای بهشت و جهنم  درمیونه و بابام طبق معمول میگه جواب خدا رو اون دنیا چی بدم ؟ ولی تصمیم گرفتم اگه ایندفعه بابام این سوآ لو کرد برم جلوش واستم و بگم من جواب خدارو میدم . بهش میگم اون دنیارو کی دیده و کی ازش خبر آورده . ؟ این دنیا رو که هست بذارحالشو ببریم . بهش میگم این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار . بعدم خدائیش هیچوقت بدلم نمی نشست که آدم وقتی مرد دوباره زنده بشه . چون بارها اتفاق افتاده بود که گنجشکهام میمردن و هرچی  دادوبیداد میکردم و بازبون بچگی از خدا میخواستم که دوباره زنده شون کنه , میدیدم هیچ اتفاقی نمی افتاد . بعدم اگرهم بفرض محال آدم زنده میشد کارهائی که کرده بود شامل مرور زمان میشد و به اعمال بد ش بخشش میخورد . سومآ گیرم سوآل جوابی هم اگه بود آدم درست و حسابی وامیسته جواب میده , تازه اگرهم خدا بهمه چی آگاهه دیگه سوآل و جواب واسه چی ؟ خودش می بره و خودش هم میدوزه . بعدم مگه بندهها حریف منطق خدامیشن که آدم وایسه و از خودش دفاع کنه ؟ تازه ..خدا اونقدر خودشو کوچیک نمیکنه که با بندههاش بشینه دهن بدهن بذاره که چرا رادیو گوش کردی ؟ خب کردم که کردم . واسه چی بمن گوش دادی که باها ش گوش کنم ؟ خلاصه تو محکمهء آخرت داشتم با خدا کل کل میکردم که یهو شنیدم بابام گفت حالا که خریدی دیگه چرا اینقدر کوچیکشو خریدی ؟ خب یه دونه بزرگترشو میخریدی . مادرم هم که از این میدان نبرد فاتح بیرون آمده بود و بابامو مجاب کرده بود که شنیدن رادیو هیچ معصیتی نداره که هیچ , چون بندههای خدارو شاد میکنه , پس خداهم از شادی بندههاش شاد میشه . مادرم درجواب بابام گفت پول همراهم نبود . صبح وقتی حاج آقا رفت حجره, مادرم روی طاقچه , زیر رادیو مقداری اسکناس تا شده دید و فهمید حاجی برای رفع مسئولیت از خودش در روز قیامت , بی آنکه بزبون بیاره پول در اختیارش گذاشته که بره بزرگترشو بگیره . این عادت بابام بود ..یاچیزی را نمیگرفت, یابهترینشو میگرفت . فردا ظهر وقتی از مدرسه برگشتم یک رادیوی بزرگ لب طاقچه تنها چیزی بود که خودنمائی میکرد . وقتی بخودم آمدم که دیدم روبروی درب خونهء قدیمیمون رو سکوی جلوی خونه آقا باد بزنچی ساعتها نشستم و دستمو زدم زیر چونم و به پنجرهء خونه قدیممون خیره شدم . کوچه برام غریب بود . نه از مینو نه از حسین آقائی و نه از محسن محمدی , نه از مصطفی عراقیا ن , نه از فضل الله  , از هیچکدوم اونا , خبری نبود . یهو ازاحسا س تنهائی دلم گرفت . بندرت رهگذری رد میشد ودیگه ازهیاهوی بچه ها و فروشندههای دوره گرد هم هیچ اثری نبود . یاد گرفتاریهام تو غربت افتادم دیدم اگه فکرمو منحرف نکنم کار بجای باریکی میکشه .آنچه. مهم بود این بود که جهت فکرمو تغییر دادم وباخودم گفتم بهتره ادامهء کوچه رو برم وببینم انتهای کوچه هنوز هم به ایستگاه سراب میخوره یا پس از سالها دوری از سرزمین مادری وانقلابی که در مملکت رخ داده , تغییراتی در بافت شهر ایجاد شده یانه ؟ در طول راه تغییرات فاحشی که ایجاد شده بود محیط را برام نا شناس جلوه میداد . معماری کوچه ها و ساختمونها بکلی تغییر کرده بود . اما از روی غریزه و ذهنیت جغرافیائی , مسیررا هو رفتم تا سراز ایستگاه سراب در آوردم .  کمر کشهای کوچه بودم که دیدم بچه های  کم سن

و سال محل داشتن پیر زنی ریزه میزه و کمر تا خورده ای رو اذیتش میکردن و میخندیدن . اونم گهگاه باهمون قامت تاخورده اش چند قدمی دنبا ل بچه ها میکرد واز حرصش دوسه تا تشر و تهدید نثار بچه ها میکرد که باعث نشاط بیشتر اونها میشد . به اونها که رسیدم دعواشون کردم و بصورت نما یشی یک لنگ و پاچه ای هم بطرفشون ول کردم اما مواظب بودم با فاصله باشه که لگدم به تنشون اصا بت نکنه ..بچه ها فرارکردن وپیرزن که اسمشو بچه ها فاطمه صندوقی صدا میکردن به نفس نفس  افتاده بود , طاقت نیاورد و کنج دیوار نشست و ولو شد و بچه هارو نفرین میکرد که بقول خودش باعث شده بودن چهار ستون بد نش بلرزه .  یک ریزهم منو دعامیکرد و میگفت خدا خیرت بده ننه که منو از دست این تخم حرومها نجا ت دادی  . زیر بغلشو گرفتم و جابجاش کردم ودرست و حسابی بدیوار تکیه اش دادم  تا نفسش مرتب شد و تونست چشمهای ریز و بی رمقشو بمن بدوزه . پرسید اهل اینورائی ؟ گفتم بودم.خیلی از اونزمونها میگذره ..تو کوچه باغ عنبر می نشستم,  یه خرده پائین تر از اینجا نبش کوچهء شازده . گفت : اسم قدیم این محله رو از کجا بلدی ؟ دیگه اسم کوچه شازده نیست , شهید ثقفیه . همونطور که نفس نفس میزد نگاه خسته شو بمن انداخت و به چشام خیره شد . پرسید : تو پسر عزیز خانمی یا محترم خانم ؟ محترم خانم زن عموم بود که خونوادهء ما و خونوادهء عموم , طبق وصیت پدر بزرگم که دم مرگ از بابام و عموم خواسته بود در کسب و زندگی هیچوقت ازهم جدانشن و پشت همدیگه رو خالی نکنن , باهم تو یک خونه زندگی میکردیم . وجالب اینجا بود که انگاری

مادرم و زن عموم در تولید مثل از همدیگه کپی کرده بودن , به این معنی که , ما سه تا برادر بودیم و چهار تا خواهر ,  عموم هم سه تا پسر داشت و چهار تا دختر ..لابد پدر بزرگم درگوشی بهر دو شون جدا جدا وصیت کرده بود که در تولید مثل هم پا بپای هم پیش برین که مبادا شیطون بره تو جلدتون و یکیتون از دیگری جلو بزنه و مایهء سر شکستگی برادرش بشه .  من نه اونموقع و نه اینموقع از وصیت بابا بزرگم خوشم نیومد . چون هردو برادر را بنوعی استثمار کرده بود و جلوی ترقی و نو آوری اونها رو گرفته بود .شما حساب وجمع وتفریق کنید ببینید چهارده تا بچه و دوتا جاری و دوتا برادر تو یک حیاطی مثل خونهء شازده که البته و سیع و پراز اطاقهای اندرونی بیرونی و اسطبل وحوضخونه و حیاط پت و پهن و زیر زمینی و آب ابنبار داشت اگه  اینهمه آدم هرکدوم یه صدائی ازش شنیده میشد میتونست چه سرسامی ایجاد کنه , تازه دعوا مرافعهء بچه ها و شکایت بمادرها و گله گذاری مادرها بهمد یگه بکنار . حالا خوشبختانه جاریها باهم اگر مشگلی هم داشتن بدلیل صغر سن یادم نمیاد  ..واسه همین هم میگم اگر هم مشگلی بوده خودشون بین خودشون مسئله رو حل میکردن و برادرها رو بجون هم نمینداختن . چون تا اونجا که یادم میاد برادرها از گل بالا تر بهم نمیگفتن و بین مادرم و زن عموم هم اکثرآ تو رو درواسی هم که شده , احترامی برقرار بود .حال این وسط فاطمه صندوقی کجای ماجرا ایستاده بود که من یادم نمیاد , خودش مسئله ای بود که جای سو آل داشت .خصوصآ وقتی پرسید که من پسر عزیز خانم هستم یا محترم خانم , بیشتر کنجکاو شدم .گفتم  پسر عزیز خانمم .. مادر منو میشناسی؟ با سر اشاره کرد که میشناسم . پرسیدم  از کجا میشناسی ؟ گفت تو باید پسر وسطیش باشی  ..اسمت چی بود ؟ تو نگو بذار یادم بیاد . کمی بمغزش فشار آورد و گفت ..سه تاپسرداشت  عباس که نیستی ..اگه هنوز خرفت نشده باشم تو باید مهدی باشی . چون اکبر وقتی بدنیا اومده بود که من  از خونه شمارفته بودم . هیجان  موضوع داشت بیشتر میشد . فاطمه صندوقی و خونوادهء من ؟ اصلآ باهم جور در نمیومد .حس کنجکاوی عجیبی تو دلم  وول میزد .  اگه مادرم هم فاطمه صندوقی رو میشناخت , پس چرا  چیزی به ما نگفته بود .؟ اصلآ ارتباط فاطمه صندوقی باخونوادهء من در چه رابطه ای بوده که من خبر نداشتم ؟من فقط تنها چیزی که یادم میاد مادرم همیشه میگفت اگه می بینی زن عموت از تو رو نمیگیره واسه اینه که تو به زن عموت محرمی چون یه مدت شیرشو خوردی و سمت مادری  بهت داره .. یهو از یاد آوری اینحرف تنم لرزید. این فکر تومغزم دوید که نکنه تو بچگی شیر فاطمه صندوقی راهم خورده باشم ویک دین مادر فرزندی هم به فاطمه صندوقی داشته باشم ؟ پرسیدم : نگفتی مارو از کجا میشناسی ؟ گفت : من توجوونی , خونهء شما کار میکردم  , مادرت هم یک اطاق بمن داده بود که باشوهرم زندگی میکردم . شوهرم دهلچی بود از اون دسته مطربهای دوره گرد که تو ایام خوش تو کوچه ها راه میفتادن میزدن و منم روزی دو سه ساعت دنبالشون راه میفتادم و اونها میزدن , منهم با دامن چین چین و تنبون ساتن رنگ وارنگی قرمیدادم و سر مردمو گرم میکردیم .آخر سرهم اونها دست بجیب میکردن و زندگی ما رو میچرخوندن . دورهء خوشی بود . اگه کم بود , عوضش غم نبود . غصه و ماتم هم نبود . هرکی داشت واسه اونائی که نداشتن , دست بجیب میشد . تو اونزمون نوزادی بیشتر نبودی و من یه زن جوون هجده ساله بودم که تو خونهء شما  تو یک اطاق همکف که چسبیده به یکی از اصطبلهای خونه ء قدیم شازده بود با شوهرم زندگی میکردم و بچه اولمو همونجا بدنیا آوردم ..تقریبآ پنج ماه ونیم  بعد از اینی که تو بد نیا اومدی . تموم  رخت و لباست وکهنه ها تو خودم می شستم . یعنی رختهای همه تونو من می شستم . اونوقتها ماشین رختشوئی نبود . همه رختاشونو یاخودشون می شستن , یا رختشور میاوردن واسشون می شست . بیشتر اوقات من که رختهاتونو می شستم , عزیز خانوم خودش هم میومد کمکم میکرد که من خیلی خسته نشم . خدائیش مادرت همه جوره بمن میرسید , خصوصآ وقتی حامله بودم , هرچی واسه خودش می پخت یه بشقا ب هم واسه من میاورد .

درایستگاه سراب یک گوشه از خیابون یک صندوق بزرگ چوبی بطول تقریبی یک و نیم مترو به پهنا  وارتفاع یک متر بدیوار تکیه داشت که متعلق به زن ریزه میزه ای بود بنام فاطمه صندوقی که اون صندوق تمام مایملکشو تشکیل میداد. تواون اطاق که براستی شبیه صندوق هم بود اما دری داشت و سقفی و دیواری , فاطمه صندوقی زندگی میکرد . درونش رختخواب کوچکی داشت و چراغ فانوسی که بدیوار اطاقک آویزان بود ویک چراغ خوراکپزی فتیله ای نفت سوز که قابلمهء کوچکی هم روش بود و بخاری از اون بلند میشد که فاطمه ازگوشت نذری یا اهدائی دروهمسایه, غذای مختصری می پخت و زندگی میکرد . یکی از شاخصه های اونجا این بود که هروقت از جلوی کلبه ء فاطمه صندوقی رد میشدی دوروبر کلبه اش همیشه آبپاشی جارو شده و تر وتمیز بود و اگه نگاهت بداخل اطاقکش میفتاد تمیزی و مرتب بودن همون یه ذره جا جلب توجهت رو میکرد . هیچکس بدرستی نمیدونست به فاطمه صندوقی چی گذشته که اینجور سرنوشتی پیداکرده وصندوق نشین شده . مردم محل و گاه رهگذرها با موادغذائی و پول کم و بیشی که بهش میدادن زندگیشو میچرخوندن .میگفتن اونوقتها که سنش زیاد نبود تو کوچه ها دایره زنگی میزد و سرمردمو گرم میکرد واونام بهش پول میدادن .اما حالاهیکل نحیف ریزه میزه و کمر تاخورده اش حکا یت از سپری کردن سالهای تلخ و شیرینی میکرد که کمتر کسی از چگونگی اون خبر داشت . پرسیدم : چند تا بچه داری فاطمه خانوم ؟ گفت : آخرین باری که فاطمه خانم صدام کردن بیست و یک سالم بود . اونم وقتی بود که بیوه شده بودم ویه پسر جوونی که با شوهرم سرنا میزد میخواست منو بلند کنه صدام میکرد فاطمه خانوم . . بعدش هم یه خنده ریزی تو صورت چروکیده و ریزه میزه ش نشست وپرسید. تو از کجا میای ؟ گفتم به این کوچه زیاد دور نیست . شایدم بخاطر یاد و خاطره ء دختری بود که سالها و دهه ها قبل , تو همون کوچه روبروی خونهء شازده , دلمو گرو ورداشته بود و هنوز نتونسته بودم از گرو درش بیارم . خیلیها عشق و عاشقی دورهء تین ایجری رو میگن هوس بچگانه و زود گذر , اگه اینطوریه , پس چرا سا لهاست که هروقت پای درد دل و شکوهء  دلم می شینم همش از اون دوران یاد میکنه و آه عمیقی میکشه که اگه به سنگ بخوره سنگو میترکونه ؟ گفت شماها خیلی ساله از این کوچه و حتا شنیدم از این شهر کوچ کرد ین و رفتین . کجارفتین ؟ گفتم بهر کجا که بری آسمون همین رنگه . یه لبخند معنی داری گوشه لبهای چروکیده ش نشست و گفت : فیلت یاد هندستون کرده اینورا پیدات شده؟ گفتم آره , گمونم همینطوره که میگی . گفت : شماها که رفتین تهرون اونام از این محل رفتن .رفتن طرفهای سعد آباد و همونجا موندگار شدن ودختره هم همونجا شوهر کرد . یه روز که داشتم رختهاشونو می شستم دیدم پای چشا ش کبوده . ماجرا رو که پرسیدم چشاش به اشک نشست و از زندگیش نالید . واسم تعریف کرد که به زور شوهرش دادن . اشک میریخت و از تو تعریف میکرد . وقتی فهمید من کارگر خونهء شمابودم سراغتو ازم گرفت . همسایه هاتون بهم گفته بودن که شماها رفتین تهرون . وقتی بهش گفتم , بغضش ترکید و زد زیر گریه , حالا گریه نکن کی بکن . عین ابر بهار اشک میریخت  و میگفت خودم لگد زدم به بخت و اقبالم . طفلی سن و سالی نداشت . واسه شوهر کردنش خیلی زود بود . از دست نامادریش تن به ازدواج داده بود . تاب زندگی رو نیاورد و خودشو سر به نیست کرد .  طاقت نیاوردم وبدیوارتکیه  دادم و رومو به آسمون کردم تاسیلابی رو که داشت بیصدا از گلوم فوران میکرد و رو گونه هام میلغزید نه فاطمه صندوقی ببینه , نه هیچ رهگذردیگری که از اونجا میگذشت. با اینکه فاطمه شهره ست به نگهداشتن اسرار مردم . خیلیها این عادتو دارن , ولی فاطمه صندوقی یه پا از اونام اونورتره . چون هم در نگهداشتن اسرار مردم بنامه , هم در نگهداشتن اسرار خودش . ببین چقدر خاطرم عزیز بود که ماجرای مینو رو برام بازگو کرد . شایدم واسه این بود که نمک خوردهء ما بود وهنوز محبت مادرمو از یاد نبرده بود . درثانی مینو دیگه نبود . باشنیدن مرگ مینو همچی که خواستم بغضمو قورت بدم از صدام حس کرد که دارم گریه مو ازش مخفی میکنم . نگاهشو برگردوند و چشای خیسمو دید . یه خرده بچشام خیره شد و با گوشهء چارقد یزدش آروم گونه مو پا ک کرد و مادرانه تبسمی گوشه لبش نشست و گفت : تو از بچگیت هم دلنازک بودی .. عزیز خانم وقتی بغض میکردی جیغ میکشید ,قربون صدقه ات میرفت و بغلت میکرد سرو صورتتو ماچبارون میکرد . ترو از اونای دیگه بیشتر دوست داشت . من بدبخت چه سالهائی که منتظر بودم  هرطور شده یه باردیگه مینو رو ببینم و بعد ش هم اگه مردم , نازشست اونائی که واسه مردنم روز شماری میکنن . حالام که بعد از سالیان سال اومدم در خونهء معشوق بست نشستم باید خبر  مرگشو بشنوم .  اونهم مرگی در عین نامرادی . دلم میخواست پاشم و با فریاد به بزرگ و کوچیک , پیر و جوون جیغ بزنم و فحش خوار مادر بدم شاید یکی بهش بر بخوره و دست به چاقوبشه و شاهرگمو بزنه و منم برم پیش اون .. اگه جائی بود که خب , ببینمش . اگرهم جائی نبود اقلآ از زحمت زندگی خلاص شم . راستشو بخواین دیگه خسته ام . دیگه نمیکشه . پاهام واسه ادامهء راه جون نداره . اصلآ واسه چی باهاس راه برم ؟ برم کجا ؟ برم واسه دیدن کی ؟ اگه راهی هم بوده , تموم شده ,  د یگه آخرخطه . میگن و قتی عشق میمیره , زندگی هم باهاش میمیره . واسه همینم هست که یه عده بعد ازمرگ عشق , میزنه بسرشون و , دست به جنایات گنده میزنن و تاریخ رو , روسیاه میکنن . بسرم افتاد که واسه چی اومده بودم مشهد .یادم اومد که باید میرفتم سر قبر بابام و ازش گله میکردم که چرا تو زندگیش یه دفعه جلو چشام نزد تو گوش مادرم و زیر چک و لگد استخوناشو خرد نکرد که ما خوار برادرا هم یاد بگیریم و تو زندگیمون بکار ببندیم تا لا اقل پیش زن و بچه مون عزت و اعتباری داشته با شیم و ما رو , رو چششون بذارن واز شنید ن صدای پامون بند دلشون پاره شه و تنشون  مثل بید بلرزه . دیدم  چقدر الآن موقعشه برم سراغ آقام وداد وبیدادموبکنم . همه وقتی میرن مشهد میگن آقا مارو طلبیده , اما من حس کردم آقام منو طلبیده و میگه پاشو بیا هرچی دلت میخواد بمن بگو بذار وقتی بر میگردی سبک شی . راستش از همین دعوتش هم جوش آوردم . دلم میخواست بهم بگه مرتیکه اینهمه راه از اونور د نیا کشون کشون خودتو کشیدی اینجا که بیای بامن درد دل کنی که چی بشه؟  حیف کلمهء مرد که بتو بگن .بابام   باید بهم میگفت گه خوردی توله هاتو بدندون کشیدی و عن و گه شونو شستی وباهر تبشون اشک ریختی و خودتو بدر و دیوار زدی  و تا صبح بالا سرشون نشستی و گذاشتی مادرشون مثل خرس یه وری بیفته و خر و پفشو بکنه اینکارها وظیفهء زن خونه ست . یادته فضل اله سر خاطر خواهیت با مینو چی میگفت ؟ اونوقتائی که واسه همیمن مینو, سینه چاک محل بودی و هرکی بهش نگاه میکرد خودتو نخود هر آش میکردی و تا شب سه تا پیرهن جرمیدادی بحرفش گوش نکردی نوکرتم . پسره همونوقت که میگفت بزرگترین عشقها تو اطا ق خلوت و رختخواب, فراموش میشه , جای اون که بزنی تو دهنش اگه لباشو میبوسیدی  و کلامشو با طلا قاب میکردی و میزدی سر در اطاقت , نه عشقو باور میکردی نه تن به وصلت میدادی . حالا دادی , دیگه مهاجرت کردنت چی بود ؟ نمیدونستی خیلیها از بی جنبگی وبی فرهنگی اونور آب که میرسن تازه جفتک پرونیشون شروع میشه وفیلشون یاد هندستون میکنه و دنبال طلبهای عقب افتاده شون میگردن و یادشون میاد تو ایران مردسالاری بوده وزنها زیر سلطهء مردهاشون بون . البته براشون هم مهم نیست که قانون مردسالاری شامل حال اوناهم میشده یانه . اما بهر حال باید انتقامشونو از مرد جماعت که سمبل زورگوئی و استعمار و استثماره بگیرن .  حربه شون هم طلاقه و زهر چشم گرفتن از مردشونه. چون ازهمون ایران که راه میفتن میدونن اروپا زن سالاریه و قانون مثل کوه پشتشونه . و با این توهمات خونواده شونو رو نفهمی از هم میپاشن بعدهم که پشیمون میشن دیگه راه برگشتی نیست . تو هم اگه یه ذره عقل تو کلت بود, حالا اینهمه راه هلک و هلک راه نمیفتادی که بیای از من گله کنی.  بلبل هفت تا تخم میذاره شیش تاش پاچه خیزو میشه , یه دونش بلبل . آدمیزاد هم از هر چند میلیون نفرش  سه چهارتا دونش میشه هیتلر و موسولینی و شمر ومعاویه وهر سگ و سگ تولهء دیگه ای , که هریه دونه شون واسه بگند کشیدن دنیا کفایت میکنه , یه فقره جونورهائی هم تولید میشن که صبح تاشب باید جون بکنند و زحمت بکشن و هرچی درمیارن بدن به معمارهای آخرت که واسشون تو اون دنیا لب دریا و جزیرهء لختیها دوسه تا ویلا بسازن و اینا بعدآ که سقط شدن برن اون تو با خوشگلهاش حا ل کنن و اصلآ هم نمیرن هیچ هم از خودشون نمیپرسن  چرا با این خوشگلهائی که الآن دم دستمونه و حالشم داریم حال نکنیم که بعدآ , اونم وقتی که پیر شدیم و حرکتی در ما ایجاد نمیشه ؟. تا اونا سرشون گرم چرتکه اندازی سر تعداد روزهای هفته و تعداد خوشگلهای موجوده ,معمارها و عمله بنا ها ی بساز بفروش هم مایه ها رو میگیرن و تنهء لششونو گنده میکنن و به ریش صاحبکارهاشون میخندن .  یه گروه از خلایق هم ذاتآ دزد و پدر سوخته و کلاش و قاتل و احمق بارمیان که دمار از روزگار بشریت درمیان . بقیه هم گوسفند وار یه روز بد نیا میان , یه روزهم از د نیا میرن و معلوم نیست چرا میان و چرامیرن . نه اسمی ازشون میمونه و نه اثری  . در اصل بود و نبودشون هیچ فرقی بحال جامعه نمیکنه . چهارپنج تاش هم انیشتن وادیسون و امثالهم درمیان که مردم از صدقه سراونا زندگی میکنن , توهم بهتره بگردی ببینی جزو کدوم دسته ازاین مخلوقی , یه جوری باخودت کنار بیا ی.  دیگران خودشونو پیدا کردن و حالشو بردن , توتا حالا خریت کردی  حالام پالونشو بکش .اگه مشکلاتت اونورآ ب زیاده از بیعرضگی خود ته  گناهشو گردن من و سرنوشت نذارآ دم خودشه که با یک تصمیم درست یا غلط مسیر زندگیشو تغییرمیده.                                                              

نمیدونم کل کل  من و بابام چقدر طول کشید . فقط وقتی بخودم اومدم , دیدم کوچه خلوته و  پرنده پر نمیزنه . حتی فاطمه صندوقی هم انگار از جر و بحث بابام بامن پی به بیعرضگی من برده بود و حوصله اش سر اومده بود و رفته بود پی زندگی خودش . راستش هیچکس حوصلهء شنیدن درد و غم و ناراحتی و نا ملایمات زندگی کس دیگه رو نداره . دیگه دورهء مصیبت خونی تموم شده و این حکایتها سالهاست که د یگه نخ نما شده . د نیا عین برق میره بسوی صنعت و اکتشاف و تمدن , اونوقت تو نشستی مصیبت میگی و ازمردهها میخوای که کمکت کنن؟ نه بابات , نه گنده تر از بابا ت دیگه برنمیگرده که بخواد بحرفا و چرند یات تو گوش بده ونه عرضه شو داره واست کاری بکنه . میگه : باز آمدنت نیست  , چو رفتی , رفتی . تو هم برگرد برو  همونجائی که بودی . بشین با خودت خلوت کن ببین کجا شو  خطا رفتی و کجاشو درست . ولی اگه فکر میکنی  دوباره برمیگردی نقطه سر خط  و روز از نو روزی از نو , کور خوندی . اینم تو کله ات فرو کن که تو هرشناسنامه ای فقط تاریخ تولد ه که تا آخرش با آدم میمونه . یه دفعه بیشتر هم واست شنا سنامه صادر نمیشه . فکر المثنی  شم نکن که دوباره مغزت پوک میشه و میفتی بهمین روزی که افتادی . برو تا هستی عشقتو بکن که دیگه پا نمیده و سرت کلاه میره .    وقتی تو فرود گاه همه اهل خونواده ام و دوست و رفیقها اومده بودن بد رقه ام , خوار زاده ام که شش هفت سال بیشتر نداشت و تو اینمدت زیاد بامن اخت شده بود وقتی بوسیدمش وخدا حافظی کردم پرسید دائی , دوباره کی برمیگردی ؟ نگاهش کردم و یه لبخند سبک و بی وزنی رو لبم نشست وگفتم : باز آمدنم نیست , چو رفتم , رفتم . طفلی گنگ و مبهوت مونده بود که من چی میگم . پرسید : یعنی چی دائی ؟ مامانش خندید و گفت : با دائیت زیاد اگه حرف بزنی دیوونه میشی . اون طفلی هم همچی خندید انگار مامانش بزرگترین جملهء نقض و جوک یا بقول خودش طنز را گفته . خیلیها وقتی هواپیما میخواد از زمین بکنه و اوج بگیره , دلشون هرری میریزه . اما من اگرهم در قدیم اینجوری بودم این بار نه اینکه اصلآ دلم هرری نریخت , خیلی هم  خودمو بوقت اوج گرفتن هواپیما سبک وزن و  سبکبالتر از پیش حس میکردم  , واسه اینکه حس میکردم خودمو یافتم و باخودم کنار اومدم .                                                                                                     

                                                 پایان                 نویسنده : مهدی معدنیان

 

ابرهای بی باران

ابرهای بی باران

 نویسنده : مهدی معدنیا ن

 

مزرعه ی سرسبزی د ر فضایی از جنگل شمال ایران  پیداست که با کلبه یی چوبی ویک انبار  کاه و علوفه  و تعدادی مرغ و خروس و غاز و مرغابی و انبا شته یی از چوب وهیزم ذخیره برای زمستون, که تمام دارایی و ما یملک  ایازبرادر هابیل جنگلبان را تشکیل میده .ایاز با هیکل متوسط و قد کوتاه وریشی نرم و سفید برخلاف برادر عبوسش همیشه خوشروست . با لبهای  متبسم و سخنی گیرا .  ایاز برخلاف برادر متعصب و خشکه مذهبی اش , چندان هم به حلال و حرام معتقد نیست و عقیده اش براینه که طبیعت و آنچه آفرید گار درجهان هستی بوجود آورده برای مصرف موجودات مختلف از آنجمله  انسانه که ازآن استفاده کنه وحالشو ببره . بهمین مناسبت فکری , گاه و بیگاه به انبار دولتی چوب و هیزم برادرش دستبردی هم میزنه و اونو سهم خودش از سخاوت طبیعت میدونه .

هابیل ازاین دله دزد یها و افکار کفر آمیز ا یاز که به عقیده ی او دله دزده وبه این بهانه  اموال دولت را به سرقت می بره بسیار خشمگین و ناراضی ست . او معتقد ه که داشتن اعتقادات و پای بند بودن برا ون سبب می شه که انسان در روز جزا درمحکمه ی عدل الا هی  روسفید خواهد شد و بشر بدون اعتقادات از حیوان کمتر ه . ایاز بر خلاف هابیل که همیشه چهره یی عبوس وجّدی داره , مردی است گشاده روی و مردم دار و شوخ طبع که به دنیای پس از مرگ معتقد نیست و براین با وره که آنچه هست همین است وبس  , و برپا کردن معا د و جهنم از قدرت و محبوبیّت  خدا کم میکنه ,  چون وقتی هر حرکت وهرعملی بدون اذن و اجازه ی خدا صورت نمی گیره , پس اعمالی که از انسان سر میزنه سرنخش دست خداست و در نتیجه, در اصل خداوند میخواد روزقیامت خودشو محاکمه کنه واین دورازعقل سالمه.

واین گفته ها در موردعذابی که درجهنّم قرار ه خدا برای بند گانش فراهم کنه د کّان گروهی آدم  بیکاره و مفتخوره که مرد مو از خدا می ترسونن ومیخوان از مردم باج بگیرن که پیش خدا واسطه بشن تا خدا از سر تقصیرات اونها بگذره , یعنی مردم کارکنن بدن این جماعت بخورن و راست راست راه برن . حال آنکه هیچ معلوم نیست که واسطه ها از خطاکاران گناهشان کمتر باشه و شایع کردن این موهومات , چهره ی خشن و بیرحمی از خدا ی رئوف و مهربان بر جای میگذاره که انسان را از خدا می ترسونه, ودر نتیجه آدم خودشو در حّد صحبت و درد دل کردن با خدای خودش نمی بینه و کم کم بین خدا و بندههاش سردی و بیگانگی پیش میاد .حال آنکه انسان هم مانند حیوانات و دیگر موجودات مخلوق و محبوب خداست که وجوشون در طبیعت لازمه . واگر قرارباشه محکمه یی و پاداش و جزایی باشه باید تمام موجودات باز خواست بشن , ازمورچه گرفته تا جانوران وحشی وما موتهاوانسانهای اولیه یی که نه خدا داشتن نه پیغمبر و نه پیشوا و رهبر, تا دایناسورها . واز اونطرف هم باید خداخودش به محاکمه کشیده بشه که چرا دراثر بلایای طبیعی مثل سیل و طوفان و زلزله و آتشفشان , اینهمه موجودات منجمله انسان بیگناه رو که ناخواسته متولد شدن نابود میکنه ؟

این گفتمان همیشه بین د وبرا د ر شکاف و فاصله ی فاحشی به وجود آورده که تاریخی طولانی به طول نوجوانی ایاز شصت و پنج ساله داره وهربار خشم هابیل رو ازاینکه جواب قانع کننده یی نداره , بیشتر میکنه چون گاه پیش تعداد زیادی ازحاضرین بقول خودش سکه ی یک پول شده.

اهالی اطراف مزرعه ی ایاز اکثرآ دور وبر خونه ی اونها ولوهستن وعلتش هم اینه که ایاز یک پسر خل وچل داره بنام عقیل که بااینکه بیست و چار پنج سالشه همبازیهاش برو بچه های از دوساله تا همسنهای خودشن , چون بااینکه زورش زیاده هیچگاه بچّه هارواذ یّت نمیکنه . ایاز یک همسرتپل مپل برو روداری هم داره به اسم عالیه که خیلی با درو همسایه ها جیک توجیک داره . خصوصن وقتی آرایش میکنه و لپاشو سرخاب سفیداب میما له خیلی به دل میشینه وزمانی هم که میخنده لپهای گوشتا لودش یه گودال  وسط خودشون باز میکنن که حتّا زنهای همسایه شونم میخوان گازش بگیرن . اما اونروز هرچی دنبال سرخاب سفیدابش گشت اونها رو پیدا نکرد و یکمرتبه مثل جرقّه ازجاپرید و در کلبه رو باز کرد و داد زد:

عالیه : آی عقیل ذ لیلمرده .. سرخاب سفیدابمو تو کش رفتی ؟

عقیل هم دور از چشم عالیه خونسردانه انگارهیچ اتفاقی نیفتاده, جملات نامفهومی را باخودش زمزمه میکنه و با سرخاب سفیداب قدسی مشغول نقاشی کشیدن رو قایق وارونه شه ی ته حیاطه .اهالی محّله هرکدوم زن یامرد , پیر یاجوون , بزرگ یا کوچک دور و بروحتّا محوطه ی مزرعه ی ایازدارن وقت میگذ رونن . یه پیرمردچروک خورده یی هم بکمک عصا به درختی تکیه زده و چشم به وقایعی انداخته که داره , یا میخواد اتّفاق بیفته . عالیه هنوز به عقیل نرسیده ناگهان با صدای کلفت و زمخت و دورگه ی هابیل که ازخشم عربده کشون امّا بامتانت تقدّس وار خودش که آمده ایاز رو تنبیه کنه مواجه میشه و  , ازحرکت می ایسته و بر میگرده هابیل را می بینه که بقول معروف کاردبزنی , خونش در نمیاد .

هابیل : آهای ایاز...کجا قایم شدی ؟ بیا بیرون تا خونتو بریزم .

این جمله ازبس توهردعوایی بین هابیل وایاز شنیده شده , دیگه هراس انگیزیشو از دست داده و مردم بطورنرمال با این جمله بر خورد میکنن . امّا هرکی درهرکجا صدای هابیل رو شنیده , برمیگرده و با کنجکاوی به هابیل و صحنه یی که احتمال وقوعش میره نگاه میکنه . چون میدونن حتمن ایاز به منزل او دستبرد زده .  با کنایه از هابیل سوآل میکنن .

قذسی : چی شده ؟ باز شغال به لونه مرغت زده ؟

هابیل : این مرتیکه ی دبنگ د یگه شورشو در آورده .

قدسی : بازم تخم مرغ دزدیده ؟

هابیل : کاش تخم مرغ دزدیده بود ... چوبهای دولتو دزدیده . دست درازی به بیت المال کرده . نه ترسی از دنیا داره ونه وحشتی ازعاقبت . نه اصولن  ازاعتقادات چیزی سرش میشه . این مردک به هیچ اصولی پابند نیست . چوبهای دولتو دزدیده . میخواد منو پیش خدا رو سیاه کنه که بیت المال مردمو خوب نگه نداشتم . این چوبها مال دولته ارث بابام که نیست .

عالیه : چوبهای دولت ؟

هابیل :ها.. اموال دولت .. فکر نمیکنه جواب دولتو چی باید بدم ؟ جواب خداروچی بدم ؟ اینکار خیانت درامانته . فردای قیامت سوآ جواب داره . برم بگم کی اونارو دزد یده ؟ اونی که همخونمه ؟

عالیه : مگه قدرت خوابش برده بود ؟

هابیل : اوفقط هیکل گنده کرده . ا نقدر شعورش نمیرسه که نصف شب چطور مواظب دله د زدها باشه.

عالیه متوجّه میشه که از اطاق ایاز با صدای بلند بانگ راز و نیاز او بر در گاه خداوند شنیده میشه . ایاز در وسط اطاق , رو به پنجره ایستاده  با صورتی حق به جانب با صدای بلند بطوری که همه وهابیل بشنوند, راز و نیاز میکنه . کم کم حواّس بقیهّ ی حاضرین هم به طرف پنجره ی ایاز جلب میشه . شنیدن اینگونه راز و نیازایاز در موقع خطاکاری نزد برادر , برای همسایه ها و حتا خود هابیل تکراری و تبسم آورشده ولی ازترس هابیل تبسم خود را پنهان میکنن چون هابیل خشکگین به پنجره ی اطاق ایاز چشم دوخته  .

ایاز : پروردگارا ..به فرموده ات عمل کردیم . حرکت ازما , برکت ازتو ..ودراین حرکت مقداری چوب خشک که از برکاتت بود , چشم مارا خیره ساخت و شکوه و جلال بخشندگی تو بر ما نمودارشد . و

خود میدانی که براین چوبها مارا احتیاج است . پس خود از کرامتی که به مافرمودی محافظت فرما , زیرا که فردای زمستان اجاق مارا براین کنده و هیزم به وفور نیاز است و دست ما تهی و چشم ما به درگاه پرسخاوتت ازسر نیاز به دریوزگی می آید که سخاوت سزاوار تو راست و  گدایی مارا .

امّا خشم هابیل بیش از اونه که با این سیاهبازیهای نمایشی ازحق بیت المال بگذره . و هنوز نیا یش ایاز به اتمام نرسیده که هابیل محکم بالگد به در میکوبه و در باصدای مهیبی در باز میشه .

ایاز : آمین .

هابیل متوجه ء جانمازباز دروسط اطاق میشه درحا لیکه ایاز رو به پنجره ایستاده وتظاهر به نیایش میکنه . دادمیزنه :

هابیل : آخه تو کی میخوای دست ازاین دغلبازیهات ورداری ؟ کدوم مسلمانی پشت به قبله جانماز پهن میکنه و ایستاده التماس از خدا میکنه ؟  تو داری نعوذ باله خدارم سیاه میکنی . تو نامسلمون با خدا چکار داری ؟ داری نیایش میکنی که برای دزدیت مجوز بگیری ؟

ایاز : دزدی ؟ توکه بیگانه نیستی . ما باهم برادریم .

هابیل : اسم برادر رومن نذار... تو نه پیش خدا ارج و قرب داری , نه پیش بندههاش . پس بیخودی منو شریک جرمت نکن .

ایاز برای به دست آورد ن دل برادر , سربزیر میندازه و دستی به ریشش میکشه و با لبخند میگه :

ایاز : بخاطر دوتا چوب خشکی که خدا واسه اجاق بندههاش گذاشته , پا میذاری روی شیر مادر خدا بیامرزمون ؟

هابیل : ولی این دوتا چوب خشک مال من نیست ...مال دولته .

ایاز : خب دولتم که نوکر و خدمتگذار ملّته ..منم که یکی از همون ملّتم . از فرشتگان مقرب درگاه که نیستم .. یه آدمم , روزی خور پروردگار . روزی ئی رو که خدامیده بنده ی خدا نباید بگیره , مگه نه ؟ تو که این چیزارو بیشتر خوندی . تازه من که نخواستم بدزدم ..

هابیل  : تو اسم اینکارو چی میذاری ؟

ایاز : میذارم قرض الاحتیاج . بعدن که داشتم پستون میدم .

ایاز وانمود میکنه که دلش شکسته و از دست برادر آزرده شده .به حال قهر سرشو میندازه پائین و از کلبه خارج میشه و هابیل هم بدنبا لش میاد بیرون .

هابیل : تو همیشه همینو میگی .. اما اینحرفا تو رو تبرئه نمیکنه . دزدی , دزد یه . اگه از ریش سفیدت خجالت نمیکشی از خدا شرم کن مرد . تو یه پات لب گوره , یه پات رو حرص دنیا .

ایاز خونسرد و متبسّم به هابیل نگاه میکنه ومیپرسه :

ایاز : حالا میخوای چکارکنی ؟ میخوای چوبارو ببری ؟

هابیل : من نه ..تو اونارو میاری ... همونجوری که بردی .

ایاز : من پیر مرد ؟ هی روزگار. دیگه حرمت کوچیک و بزرگی از بین رفته . هی بابا روحت شاد.. راحت شدی ... رفتی و این ننگ د نیاروندیدی ...

هابیل به ایاز نگاه میکنه و حرص میخوره . امّا ساعتی بعد هابیله که چوبها رو تمامن تو گاری گذاشته و گاری لق لق کنان با نفسهای تند و پرت وپورت قاطر خسته تو جادّه ی خاکی جنگلی بطرف چوب بری جنگلبانی پیش میره و هابیل هم توذهن خودش درس اعتقادات مرور میکنه .

اما درمسیری دیگه پسر جوان عقبمونده یی  که سرخاب سفیداب عا لیه رو بلند کرده بود و با اونا قایقشو رنگ میکرد , انگار از خدا رودر واسی داشت و نمیخواست به روی خدا بیاره که چرا عقل درست و حسابی بهش نداد که مثل بقیه مردم بره ماهیگیری و ماهی بگیره و با نشون دادنش به این و اون برای دنیای خودش عزت و احترامی دست و پاکنه . ازاینرو یک ماهی مرده و گندیده ای رو که تو ساحل پیدا کرده بود زده سر قلاب چوب ماهیگیریش ودلی دلی کنان تو جاّده بطرف خونه میره .

اما برعکس تموم قصه ها و فیلمهای کلیشه یی که اینجور وقتا پسری در کمین دختره می شینه تا در یک فرصت مناسب شاخو به دختره بندکنه و ازمصاحبتش بهره مند بشه , اینبار یک دختر چش سیاه بلندقامت و مرد طلب با یک پیرهن گلریز تن نما پای برهنه وغرق در هوس , تو جادّه ی خلوت جنگلی سایه به سایه و چنار به چنار و درخت به درخت پنهون میشه و عقیلو تعقیب میکنه که دریک فرصت مناسب یه جوری دامن عفت عقیلو لکه دار کنه وآتش هوس و میل زیاده خواهیشو که از بی شوهری امونشو بریده خاموش کنه . بهترین سلاحشو میندازه بیرون و بهوای لی لی بازی کردن یه ور پیرهنشو میکشه بالا و ساق سفید و خوش تراششو حین بازی به رخ عقیل میکشه که به جهت اون در حرکنه . وچون زیر پیرهن هیچی نپوشیده حین لی لی بازی پستونهای گرد و خوش تراشش بطز هوس انگیزی بالا و پائین میپّره و با اینکه برای بازی باید سرش پائین باشه اماّ نگاهش بطرف عقیله تا عکس العمل اونو ببینه . ولی عقیل بیلمز ترازاینحرفاس که متوجّه ء چنین موهبت وهدیه ی خداوندی بشه و همین امر مو جب میشه که اخگر تلاش بیشتری بکنه و برای نشان دادن اسلحه و تسلیم بلامنازع عقیل از دوتا دستش کمک بگیره و دولول ساق پارو بطرف شکار نشانه بره . و تا پای کلبه یی که عقیل توش برای خودش با وسایل و لوازم گوناگون شهر بازی درست کرده پیش بره , امّا متحیر می بینه که عقیل وارد کلبه شد . دختر که اسمش اخگره و برای اون واقعن اسم با مسمّایی هم هست , خودشو میندازه تو کلبه و فوری  پشت در می ایسته   و دستاشو میذاره پشت سرش و در نتیجه سینه هاش بطور هوس انگیزی جلو میاد و او هم درحالیکه باچشماش سعی داره آتش به جون عقیل بندازه  داره با حیله یی,  بطوریکه عقیل نبینه بادستش کلون در رو میندازه که سر خری بدون یا الله سرشو نندازه پایین و هرّی بیاد تو . تازه عقیل متوجه اخگرمیشه و اخگر درحالیکه نفسهاش به تندی میزنه , آروم و با عشوه به عقیل نزد یک میشه  . عقیل هاج و واج به برآمد گیهای بدن اخگر نگاه میکنه و کم کم نفسهای خودش هم به شماره میقته و زیر لب میگه :

عقیل : اومدی... قایق بازی کنیم ؟

اخگر آ آره .. میذاری منم باهاش بازی کنم ؟؟؟

عقیل : آااااره . قایقمو دوس داری ؟

اخگر : آره ... میذاری منم بیام تو قایقت ...؟

عقیل : آآآآآآآآآره  .

اخگر: من از آب میترسم ...تو بغلم میکنی که نترسم ؟

عقیل : آآآآآآآآآآآره .

اخگر خرامان به اونزدیک میشه و به نرمی  سرو شانه ی اونو لمس میکنه . و اونقدر صورتش به صورت عقیل نزد یک میشه که از هورم نفسهاش عقیل گرمیگیره وحالت نگاهش تغییر میکنه .  اخگر نیز تاب از دست داده و با یک حرکت سریع عقیل را در آغوش میگیره و با حرارت میبوسه .

درهمان لحظه هابیل تبر شو روی شونش گذاشته و بطرف همون کلبه نزد یک میشه . مردی هم از مقابل به اومیرسه و باهم سلام علیک میکنن , که شنیدن صدای آندو ا خگر را بوحشت انداخته و یهو علیرغم میلش از بغل عقیل هراسان کنار میکشه .

اخگر : بابام ..

واینبار عقیله که به اخگرحمله میکنه و حاضر نیست لحظاتی را که تازه باهاش آشنا شده و به خاصیت این هماغوشی پی برده از دست بده. عقیل که شهوت کنترلش رو ازش گرفته دست میندازه و پیرهن اخگر رومیکشه که جر خورده ومقداری از اون پاره میشه .اخگر سعی میکنه صداش به بیرون نشت نکنه , عقیل هم شهوت زیاد نفسشودر سینه اش حبس کرده . احگر باصدای ضعیف میگه :

اخگر : ولم کن عقیل ... بابام اومد .. نکن دیگه .. باشه بعد .. ولم کن ... خدامرگم بده ..جرخورد .

خوش و بش هابیل با دوستش تموم میشه و براه میفته .کمی که از کلبه دورمیشه , اخگر از روزنه یی دور شدن اونو می بینه و فوری ازکلبه بیرون میزنه و از راه میانبر جنگل دوان دوان خودشوبه کلبه میرسونه و قبل ازهابیل وارد کلبه میشه .

اخگر خواهرکو چکتری هم داره بنام معصومه  که در منزل در کارهای خونه به مادرش کمک میکنه . او تمام رفتار و کردار اخگر رابخاطر میسپره و اخگر واسه اون یک الگوی کا مله . معصومه ازبیرون وارد اطاق میشه و می بینه که اخگر نشسته و داره پارگی پیرهنشو بانخ سوزن میدوزه . کمی بلاتکلیف باخودش کلنجار میره وبعد زیر چشمی به اخگرنگاه میکنه و با احتیاط میپرسه :

معصومه : بازم به شاخه هاگرفت ؟

اخگر ضمن اینکه با دندان ته نخ رو پاره واز سوزن جدا میکنه با سر پرسش معصومه  روتآیید میکنه . معصومه پس از اطمینان از حد سی که زده افسرده از اطاق خارج میشه .

بتول مادر اخگر ومعصومه به این اتفاق مشکوکه و اینو میشه از نگاهش فهمید . و این بسیارکم  اتفاق میفته که مادری حال و روحیه ی فرزندانشو ندونه وبتول مدّ تهاست که متوجه ء بلوغ غیر قابل کنترل دخترش شده و چون خودش این دوران را گذرونده به خوبی از حالات و رفتار دخترانش باخبره امّا میدونه که تنها چاره ی مهار اخگر , ازدواج اوست و دراین مزرعه ی دور افتاده فرسنگ در فرسنگ از پسر و بطور کلی داماد خبری نیست  . نگاهشو از اخگر برمیداره وآهی میکشه و برخاسته از اطاق خارج میشه . شاید برای رهایی از نگاه سنگین دخترش که گرفتار پدری متعصب و مادری بی دانش با نفس خویش در جنگه . نفسی که هیچ قانون و مسلک ومذهبی قادر به کنترل غریزه ی موجود در انسان  نیست . وقتی اخگر به صندوقخانه میره تا پیراهنش را عوض کنه , توتاریکی صندوقخانه متوجه ی صدای کنترل شده ی گریه ی معصومه میشه . به طرفش میره و اونو از تو تاریکی بیرون میکشه .

اخگر: اوا...خاک به سرم . تو که منو ترسوندی...چرا تو تا ریکی نشستی  گریه میکنی ؟ چته ؟

اخگر دستی به سر معصومه میکشه و نوازشش میکنه. گریه ی پرسوز معصومه حکایت از دردی عمیق را دردل انسان زنده میکنه . درد بیکسی و بیمهری . فریاد شکوه و گلایه از زمانه ی ناسازگار و... شایدهم چیزدیگری که نه مادرمیدونه و نه اخگر از اون آگاهه .

اخگر : پاشو ... پاشو برو دست و روتوبشور .. تو که دیگه بچه نیستی .. واسه خودت خانمی شدی .

شایدهم زخم د رد معصومه درجمله ی آخر اخگر پا نسمان شد و دردش کاهش یافت , لا اقل نگاهی راکه درپی شنید ن خانم شدنش با تمام قدر دانی به چهره ی متبسّم اخگر انداخت این حس را به اخگر تداعی کرد . اخگر خودش هم چنین لحظاتی رو تجربه کرده بود . او میدونست که دخترها دردوران نزدیک شدن بلوغ و اوایل آن دچار افسردگی مقطعی میشن که نشانه یی از بروز تغییرات هورمونی در اونهاست . به ویژه با دیدن سینه های سفت و برجسته ی معصومه , یقین کرد که او در شرف بلوغه و احتیاج به تقویت شخصیت داره و باید درجامعه ی کوچک خا نواده هم به حساب بیاد و مورد توجه قرار بگیره .

امروز با روزهای گذشته کاملن برای معصومه متفاوته . امروز که پستان ماده گاو را گرفته و شیر اونو توسطل میدوشه احساس وظیفه میکنه  احساس شیر دادن به بچه ومسئولیت پذیری دراو بیدارمیشه و از این بابت خوشحال هم هست . چراکه , دیگه کسی به اون به چشم بچه  نگاه نمیکنه . حس میکنه همونطور که اخگر گفت , دوران بچگی رو پشت سرگذاشته و به دوره ی بزرگسا لی وارد شده . او خیلی سعی میکرد دوره ی کود کی خودشو بفراموشی بسپاره . اخگرکه موقعیت معصومه رو زودتر از هرکس دریافته , گوساله ی کوچک رو بغل زده و بالبی خندان و چهره یی گشاده به معصومه نزدیک میشه و میگه :

اخگر : هی خانوم ...تو سهم این گوساله رو داری میدوشی ... دلت میاد  ؟ اگه منم سینه هاتو بگیرم و سهم بچه تو بدوشم خوشت میاد ؟ آره ؟  آره آره آره ؟؟؟

اخگر ضمن شوخی د ست به سینه های او انداخته و قلقلکش میده که معصومه از خنده ولومیشه و پاش به سطل شیر گیرمیکنه ومقداری از شیر از سطل برمیگرده که معصومه فوری سطلو نگهمیداره . معصومه ابتد ا ازترس مادر رنگش میپره , امّا اخگر برای اینکه فضای شاد ایجاد شده رو خراب نکنه به شوخیش ادامه میده و میگه :

اخگر : خانوم جون شیر بچه رو ریختی حواست کجاست ؟ حالا امشب این حیونی شیرمنو بخوره ...؟ آخه من شیرم خشک شده .. ازبس بابای بچه ها حرص و جوشم داد ..

اخگر باشوخیها و حرکات ملیحش چنون لبهای گره خورده ی معصومه رو باز میکنه که بتولی هم که ازدور داره اونهارو نظاره میکنه با لبخندی احساس رضایتشو از تنگا تنگ شدن دوخواهر اعلام میکنه . لبخندها که ته میکشه اخگر میپرسه :

اخگر : نگفتی ... دیشب چت بود ؟

معصومه : چیزی نبود . فقط یه خرده دلم گرفته بود .

اخگر نگاهی به صورت و لباس مرتب معصومه میکنه و میگه :

اخگر : هوم...خیلی به خودت رسیدی ..خبریه ..؟ مهمون رسیده ؟؟

معصومه کمی خجالت میکشه و نگاهی به سینه های خودش میندازه .

اخگر : چراخجالت میکشی ؟ دختری که سینه هاش ورم میکنه , باید به خودش برسه ... خجالت نداره.

اخگر گوساله رو بغل میزنه و قبل از رفتن با شیطنت یواشکی به معصومه میگه :

اخگر: این حرفو یک جوون شهری میگفت.. پارسال تابستون .

وقبل از اینکه معصومه سوآل جوابی بکنه , با خنده ازمقابل نگاه پرسوآلش دور میشه .

در اینموقع صدای چند زنگوله توجه معصومه رو جلب میکنه .پس از لحظاتی که صدا نزدیک میشه عقیل رو سوار بر چوب کلفت و بلندی می بینه که یک زنگوله به گردن خودش بسته و باترکه یی  به چوب میزنه و اونو مثل اسب میدوونه و بازی میکنه .

معصومه گنگ و مبهوت دوباره به دوشیدن شیر مشعول میشه  وهمچی که سینه های گاورو تو دستش میگیره گاوباشنیدن صدای زنگوله و هیاهوی عقیل , ازترس,  سطل شیر رو لگد میزنه وشیرها پخش زمین میشن  و گاو از دستش فرار میکنه و معصومه به دنبالش میدوه .

معصومه : وایسا حیوون ...کجا در میری  ؟

گاو ازصدای هیاهو وصدای زنگوله پا به فرار میگذاره و کار معصومه رو سخت تر میکنه . معصومه حین دویدن دنبال گاوه به عقیل اعتراض میکنه .

معصومه : عقیل , تو دنبال ما نیا ..اون ازصدای زنگوله ی تو رم کرده ..برگرد عقیل برگرد .

ولی عقیل مثل بچّه ها از این هیاهو وسر و صدا به وجد آمده و خودشم عین گاو بازها ازخودش سرو صدا راه میندازه .ادامه ی فرار و گریز به جنگل میکشه و معصومه خسته حال از ادامه با ز می ایسته و به درختی تکیه میزنه و نفس نفس زنان به تعقیب عقیل که گاو رو درحصاری گیر انداخته نگاه میکنه . عقیل از اینکه گاو را درحصار گیر انداخته احساس شعف میکنه و با سر و صدا بر این پیروزی صحّه میگذاره .

عقیل : خودم گیرش انداختم ..خودم گرفتمش ..

معصومه : خل دیوونه .. دیدی با اون زنگوله های مسخرت چکار کردی ؟

عقیل از چوبش پیاده میشه وبه معصومه تعارف میکنه .

عقیل : میخوای سوار اسب من بشی ؟

معصومه : اسبت بخوره تو سرت ... تموم شیرایی رو که دوشیده بودم ازدست خلبازیای تو ریخت روزمین . ...مرده شور قیافتو ببرن .

معصومه به حالت دلخوری و قهر راه میفته و عقیل هم به دنبالش . معصومه بی اراده از سرعت خودش کم میکنه تا عقیل به او برسه . عقیل دوشا دوش او راه میره و نگاه پرتمنای خودشو از معصومه بر نمیداره .

عقیل : تو خسته شدی .. بیبا سوار شو برسونمت .

معصومه لحظه یی به او نگاه میکنه وحس عجیبی اونو وادار به اطاعت میکنه . آروم سرشو میندازه پایین و میره پاهاشو میذاره دوبر چوب  وپشت سر او قرار میگیره .

عقیل : منو بگیر که نیفتی .

معصومه آروم شونه های اونو لمس میکنه و سپس می گیره .

عقیل : اگه شل بگیری ... میفتی هاااااا  . باید بچسبی به من .

معصومه دستشو دورکمرعقیل گره میکه . بدنش با بدن عقیل تماس میگیره و خوشش میاد و محکم عقیلو به خودش می چسبونه و چشاشو به فشارمیده که دقیقآ از روی احساس غریزی نوجوانی و بلوغه . از اینرو ضمن لمس کردن عقیل , اونو محکم به خودش می چسبونه و انگار باعقیل سخت در حال معاشقه ست .به عقیل هم احساسی مشابه دست میده

عقیل : ها... همینجوری سفت بشین که رفتم .معصومه غافل از احساس عقیل لحظه یی به خودش میاد که حس میکنه نزدیکه عقیل رو ببوسه . بی اراده درحالیکه چشاشو بسته ومحکم عقیلو ازپشت بغل زده و تو دستاشفشارش میده , میگه :

معصومه : برو دیگه .

عقیل نگاهی به دستهاش میکنه که معصومه اونهارو گرفته و مجال حرکت از عقیل سلب کرده .

عقیل : ولی اینجوری که نمی تونم برم .. تو دستامو گرفتی .

معصومه  ازاین حرف عقیل به خود میاد وخجا لت میکشه . فوری دستهاشو ازکمر عقیل باز میکنه و از چوب یاهمون اسب خیالی عقیل پیاده میشه . عقیل متعجب میپرسه :

عقیل : بدت اومد ؟ از اسبم بدت اومد ؟

معصومه میره طرف گاو, و عقیل هم از اسب چوبی  پیاده میشه و دنبال اون راه میقته و از بیقراری لبشو  کم کم گاز میزنه و دندون قروچه میره تا آروم بشه . معصومه هم به دلیل مشابه , زیادهم قصدتند رفتن و دور شدن از عقیلو نداره  . عقیل پس از اونکه کار عشقبازیش با اخگر , به دلیل سر رسیدن هابیل به اون حوالی نیمه  تمام موند , دایم حس میکنه به چیزی نیاز داره که وسوسه ی دو روزه یی رو که بجونش افتاده از خودش دورکنه . به همین دلیل ناخودآگاه به سوی معصومه کشیده میشه . به معصومه که میرسه ازش می پرسه :ا

عقیل : اگه از اسب سواری بدت میاد ... بریم تو قایق من بازی کنیم ....خب ؟

معصومه پابه فرار میگذاره و عقیل متحیّر و غمزده از خود ش میپرسه :

عقیل : چرا همه از من بد شون میاد ؟ چرا از من فرار میکنن ؟شاید من خلم.آره ؟ واسه اینی که من خلم؟

معصومه حین فرارپاش به چاله یی گیر میکنه و زمین می خوره و میفته روی علفها ی جنگل . به شّدت  نفس نفس میزنه و ترسیده . ناگهان حس میکنه پاهاش دارن خیس میشن . آروم و با تردید به پاهاش نگاه میکنه. یک رشته خون باریک از زیر دامنش ازبالای رانش داره بطرف مچ پاش شّره میکنه  . دیدن خون چنان او نو به وحشت میندازه که عقیل هم باهراس به طرف اومیدوه که شاید معصومه نیازی به کمکش داشته باشه . معصومه بادیدن خونّ ازجابلند میشه و جیخ زنان به طرف کلبه پا به فرار میگذاره . عقیل هم که دیر به اورسیده بهتزده از حرکت می ایسته وبه  مسیر رفتن اون چشم میدوزه .

بتول حین پاک کردن پروپای معصومه که خیلی ترسیده , سعی میکنه با بی اهمیّت جلوه دادن موضوع , مسئله ی بلوغ و اولین پریودی معصومه رو کوچک  جلوه بده تااز وحشت واضطراب معصومه کم کنه . با پارچه پر و پای خونی معصومه رو پاک میکنه و باتنسّم اونو آروم میکنه .

بتول : اینکه ترس نداره دخترم ...تازه دیرهم کرده بودی که داشتم کم کم دلواپس می شدم . همه ی دخترا به سنّ نه سالگی ده سالگی که میرسن اینجوری میشن , اصلن هم نمیترسن که هیچ ... خوشحالم میشن که برای خودشون خانمی شدن و از حالت بچگی در اومدن .  ازامروزدیگه باید خیلی مراقب خودت باشی. یهو یه پسری دیدی , لب و لوچت آویزون نشه .. تا دیدی یک پسری به پرو پات و سینه هات نگاه میکنه , فوری بپّر بیا خونه . یه وقت نذاری پسرا د ست به سینه ها و کون کپلت بزن ..هرکی خواست د ست بزنه , بزن تو گوشش فرار کن بیا خونه . ماچ و بوسه هم بکلّی قدغن . اگه پسری ماچت کنه د یگه بد بخت شدی ها ..نذاری یه وقت ..

معصومه : واسه چی بد بخت می شم ؟

بتول : واسه اینکه شکمت نفق میکنه و میادبالا .

معصومه : دردهم داره ؟

بتول : چه جورم . بیرون از خونه با خواهرت نگردی هااااا .. گفته باشم .

معصومه :واسه چی نباید با اخگر بگردم ؟ اون خواهرمه ؟

بتول : اون هار و هوره و توپخمه  . اون زیاد میره شهرک ...تو نباید از اون یاد بگیری . شهرک واسه دخترا جای خوبی نیست . اونجا بچّه شهریهای شیطون و بد جنسی داره , گولت میزنن .

بتول لباسهای تمیز رو به معصومه میده امّا معصومه طبق معمول منتظره مادرش اونهارو تنش کنه ,

چون نمیدونه که هنوز کارمادرش با او نموم شده یانه .

بتول : برو توصندوقخونه لباساتو عوض کن . پس چرا معطلی ؟ دیگه واسه خودت نّره خری شدی , توقع داری لباساتم من تنت کنم ؟

بتول باکینه و عصبی صحبت نمیکنه , فقط قصد داره با زبان بچگی خود معصومه به اوبفهمونه که بزرگ شده و منبعد بار مسئولیتشو خودش باید به دوش بکشه . معصومه که فکر میکنه اتّفاق جدید نوعی بیماری یه و احتیاج به مراقبت داره , چشم انتظار دوا و درمون از جانب بتوله . با احتیاط میپرسه :

معصومه : حالا...قرصی .. دوایی ... چیزی ..من نباید بخورم ؟

بتول ابتدا کمی دلواپس میشه و فکر میکنه معصومه دست گل رو به آب داده . کنجکاو و با احتیاط میپرسه :

بتول : واااا ؟.. قرص واسه چی؟

معصومه : یعنی یه آسپرینم نمیخواد بخورم ؟

بتول حس میکنه که هنوزم معصومه تو حالت بچّگی داره دست و پا میزنه . با خاطر جمعی میگه :

بتول : خودتو لوس نکن بچّه .. چیزیت نشده , احتیاج به قرص هم نداری .

بتول درمقابل نگاههای پرسوآل معصومه اطاقو ترک  میکنه و معصومه میمونه با کوهی از سوآلات بی

جواب و دنیای جدید و نا شناخته ی پیش رو. بی اراده پامیشه و برای شناخت خودش ودیدن  احتمالن تغییری که درخودش حس میکنه , کمی بیهدف در اطاق راه میره و سرانجام به آینه ی روی طاقچه پناه میبره تا مگر از آینه کمک بگیره و متوجه ء تغییراتش بشه . تنها چیزییش که به نظر خودش توجّهشو جلب کرده ملاحتیست درچهره اش که  بر زیبائیش اضافه شده واونواز روزهای گذشته خانمانه ترو ملیحتر نشون میده . خصوصن لپها و گونه هاش که مثل هلوی پوست کنده سرخ و سفید شده و آدم خیال میکنه همین الان بعد از دو سه دست شستشو ی تن وبدن , ودوسه دستی که باکیسه و روشویه صورتشو چرک زدایی کرده ,از یه حموم داغ زده بیرون و خودشو سپرده دست نسیم تا نسیم هرحال و حولی که دلش میخواد با موهای افشون و این بدن یا س تازه شکفته و صورت سفیداب کشیده ی عین برگ گل یاس بلورین بکنه , و اونم جیکش در نمیاد . شاید اگه قبلن هم سری به آینه زده بود و سینه های کال و برجسته ی خودشو که وسط اینهمه حسن وجمال پنهان کرده بود و در بیحوصلگیش گم شده بود ,مثل الآن آشکارا میدید , لازم نبود که چنون  از تنهایی, د لش بگیره که مجبور باشه تو صندوقخانه ی تنگ و تاریک خونه ,چمباتمه بزنه و سرشو بذاره رو زانوهاش و از ته دل اونقدر گریه کنه که لک اشکها ش وخیسی  یه تیکه از پیرهنشو که باهاش اشکاشو پاک میکرد را ا خگر ببینه و به تنهائی وغریبی خواهرش دل بسوزونه . از خودش میپرسید :

معصومه : اخگر که میگفت من دیگه واسه خودم خانمی شدم . خب بیراه هم نگفت . پس چرا مادرم سفارش میکرد با پسرا حرف نزنم ؟ میگفت اگه بهم دست زدن بزنم تو گوششون . آخه چرا ؟ خب دست بزنن  مگه چی میشه ؟ میگفت شکمت ورم میکنه .  آخه چرا؟ مگه قراره پسرا لگد به شکمم بزنن ؟ واسه چی وقتی به عقیل چسبیده بودم داغ شدم و یه جورایی شدم ؟ یعنی چی شده ؟ چرامامان گفت اخگر هار و هوره و تو پپه ؟ اینایی که گفت یعنی چی ؟ شاید عقیل جوابشو داشته باشه .باید ازش بپرسم .

بتول مشغول سرخ کردن ماهی در تابه هست و معصومه مشغول آماده کرن چا شت غذا , نظیر ترشی و درال و سیر و سبزیجات محلی که از باغچه های خودشون می چینند . بتول برای اینکه بزرگ شدن معصومه روبهش یادآوری کرده باشه , مونطور که مشغول کارخودش هست, معصومه رو مورد خطا ب قرارداد ه و با معصومه حرفاشو میزنه و میگه :

بتول : زن عموت فرستاده بود دنبا لت .

معصومه : زن عمو بامن چکار داره ؟

بتول : فردا میرن مزرعه ... گفت د ست تنهاست ..میخواست بری کمکش .

معصومه :من از اون پسر خلش بدم میاد .

بتول : اون بتو چکار داره ؟ تو میری کمک زن عموت .

معصومه : یهو مثل اجنّه میپره جلوی آدم و اذیت میکنه ... ازش بدم میاد.

بتول : دختر باید خودش سنگین و رنگین باشه . عقیل خل بی آزاریه , خیلی هم مهربونه .. باتو کاری نداره . سفره رو ول کن بیا اینجا مواظب باش ماهیها نسوزه  تامن برم یه خرده سبزی تازه بچینم  . بابات سبزی سر سفره نباشه صداش در میاد .

اخگر توچهار چوب درب حرفهای معصومه و بتولو میشنود . بتول میره سبزی بچینه اخگر میره تو و کفگیر رو از معصومه میگیره و با لبخندی که دایم رولبش در حال بازیگوشیه نگاهی به معصومه میندازه و میگه

اخگر : بدش من سرخ میکنم . تو برو سفره رو آماده کن . بابا الان گشنه و تشنه پیداش میشه .

یکی ازکارائیهای هابیل اینه که قدرت بدنی زیادی داره و گاه خودش جای چند کارگر کارمیکنه و اجازه نمیده بخاطر کمبود کارگر یا اسب و یابو کاری که بهش محّول میکنن عقب بمونه  .از آنجمله امروز که قاطرشو به برادرش قرض داده گاری چوبها ی بریده شده رو خودش حمل میکنه تا به انبار برسونه و اونهارو در انبار جابده . امّا در مزرعه ی برادرش اوضاع به گونه ی دیگریست . زنها و نوجوونهایی مثل معصومه چادر همّت به کمربستن و مشغول کار در مزرعه وچیدن ساقه های رسیده وپرباربرنج اند. ایازهم قاطری را که از برادر به امانت گرفته به گاری بسته وعالیه  و زنهای همسایه که به کمکش اومدن  باتلاش خرمنهارا به گاری منتقل میکنن وایازهم به دلیل فرسودگیش روی گاری ایستاده و خرمنها را میگیره و روی هم میگذاره و طناب پیچ میکنه . تقریبآوقت نهار رسیده و عالیه به معصومه سفارش میکنه که بره چیزی بخوره و خستگی درکنه .

عالیه : خسته شدی معصومه ؟

معصومه : آره زن عمو .. دلم داره ضعف میره .

عالیه : برو توصندوقخونه , نون و پنیرهست ..نزد یک ظهره . زیاد نخورکه ظهر بتونی ناهار بخوری.

معصومه عرق پیشانیشو بالبه ی پیراهن بلند و گلدارش پاک میکنه و از جاده ِ باریک کنار زمین به طرف کلبه میره . ازمیانبر که میره , تومسیرش یک انباری کاه و یونجه نظرشو جلب میکنه . معصومه با اینکه باکلبه کمی فاصله داره , امّا ازدور صدای پچ پچ دخترو پسری توجّه اونو به کلبه جلب میکنه و هرچه نزدیکتر میرسه صدای معاشقه ی اونها بیشتر اونو کنجکاو میکنه . نگاهی به دور و بر میندازه و چون جاده راخلوت می بینه , خودشو به کلبه نزد یک میکنه و د زدکی از لای درز چوبهای بد نه ی کلبه به داخل چشم میندازه و ناظر عشقبازی دخترو پسر جوانی میشه که در التهاب عشقبازی به یکد یگر می پیچند ودر بستر کاههای ریخته شده در کلبه , باهم هماغوش شدن . در چرخشی که با همد یگه دارن چهرههاشون آشکارا دیده میشه و او اخگر و عقیل رو میشناسه .

به تدریج وسوسه یی در جان معصومه پیدا میشه و نگاه نیاز مندش حالت خمار آلوده میگیره و درد تنهائی چهره شو درهم میکشه . وزمانی که صدای نفسهای عقیل و اخگر به اوج میرسه , معصومه تاب و توان از دست میده و به سرعت به طرف کلبه  فرار میکنه . و زمانی که به کلبه ی ایاز میرسه به سرعت در کلبه رو باز میکنه و اولین کاری که میکنه کوزه ی آب را که کنج دیوار تکیه زده برمیداره و از بالای  صورتش سرازیر میکنه که با ولع آب را هم میخوره وهم به سروگردن وپیرهنش میریزه .و خیس که میشه نفسها ی تندش به شماره می افته . به درب کلبه تکیه میده  و انگار که از جنگ طاقت فرسایی دست کشیده و میره که به آرامش برسه .

اخگر تو کلبه نشسته و طبق معمول پارگیهای قبلی پیراهن روکه دوباره جر خورده با نخ سوزن میدوزه . معصومه هم که روبه روی اونشسته نا خوداگاه به پر وپای خوش تراش اخگر که از زاویه های مختلف ملافه یی که روی خودش کشیده , پیداست چشم دوخته به طوری که اخگر متوجّه میشه و خودشو جمع و جور میکنه و باتبسمی میپرسه :

اخگر : به چی زل زدی ؟

معصومه بخود میاد و خجالت میکشه .

معصومه : هی..هی ..هیچی . به ..به پیرهنت نگاه میکردم .

اخگر انگار فکرهای دیگه یی کرده بود . خاطر جمع میشه و خودشو جمع و جور میکنه و به دوخت و دوزش ادامه میده . ودر زمان دوختن پیراهن , معصومه تمام لحظات عشقبازی اخگر و عقیل را در ذهن خود زنده میکنه . وقتی دوخت و دوزتموم میشه ,اخگر بادند ون نخ رو ازپارچه جدا میکنه و بارضایت میگه:

اخگر : شد عین اوّلش ..از خیّاطیم خوشت میاد  ؟

معصومه : بازم به شاخه ها گرفته ؟

اخگر : آره .

اخگر بلند میشه ملافه رو رهامیکنه و بدن لختشو معصومه می بینه . او هم پیرهنشو میکشه سرش و دستهاشو تو آستینهاش میکنه که بپوشه . پیرهن نازک اخگر از دید معصومه خرامان خرامان اندام زیبا و خوش تراش اخگر را می پوشونه . وزمانی که میخواد ازکلبه خارج بشه لبخند نمکینی طبق معمول رولبش می شینه و برمیگرده روبه معصومه میگه :

اخگر : نخهای حالام که اصلن دووم ندارن ...زود پاره میشن .

وباخروج اخگر حسادت وحقارت و غم بیکسی برچهره ی لطیف و چون برگ گل معصومه هجوم میاره و دل پاک و صاد قشو به درد میاره . اونروز انگار تمام مصیبتهای دنیا آوارشده بود روی سرمعصومه . به راستی خودش هم نمیدونست چشه  . امّا حس غریبی اونوازخودش بیگانه کرده بود . تا اونروز اینهمه پیاپی آسمون دلش ابری نشده بود . هی می خواست علّت ناراحتیشو بندازه گردن کسی , حتا خدا . اما یقین نداشت که گناه از جانب خدا باشه که اونواینطور تو تنهائیش رهاکرده و تمام پنجرههای د نیا رو به روش بسته . چون هرچی د نبال سرنخ میگشت , میدید که نه با خدا جنگی داشته ونه منکروجودش شده . با خودش میگه :خب اگه به شعاع چند کیلومتر تو این جنگل از پسر جوون اثری نیست به خدا چه ارتباطی داره؟ اگه بابام دائم تو گوشم خونده که انسان باحیوان در داشتن اعتقادات متفاوته , خب اینحرف مال بابامه , گناهش که گردن خدا نیست , من از کجا بدونم حرفای باباموخدا توگوشش خونده ؟

شاید بابام دروغ بگه . خب  پس اگه کارخدا نیست , چرا امروز اینهمه مصیبت روی روح وروان من ریخته و خودم نمیتونم از ذهنم پاکشون کنم .؟ لابد گناه ازما د رمه . مادرم واسه این گناهکاره که همش میگه اگه پسری دستش به سینه های دختر نامحرم بخوره دختره روز قیامت جاش طبقه ی هفتم جهنّمه . خب پسره دستش میخوره به سینه ی من , چرامنو باید ببرن جهنّم ؟ اونم طبقه ی هفتم . مگه جهنم چند طبقه ست که منو ببرن طبقه ی هفتم ؟ لابد یادشون رفته بگن طبقه ی هفتم زیر زمین جهنم , یعنی جائی که اصلن نمیشه نفس کشید . اگرم طبقه ی هفتم رو به آسمون باشه که دیگه اسمش جهنم نیست خیلی هم خوش آب و هواست . تازه همه ی پیغمبرا و آدمهای خوب ونماز خون وامامهای خدا , میرن طبقه ی هفتم , خونه ی خدا مهمونی , می شینن با خدا درد دل میکنن . کنه اخگر اینو میدونه که میذاره عقیل دست به سینه ها و کون کپلش بزنه . پس من بیخودی از عقیل بد م میاد . خدا اونو فرستاده که دست به بدن دخترها بزنه تا اونا برن طبقه ی هفتم بهشت . مادرم اشتباهی میگه جهنّم . شاید وقتی بابام یادش میداده مادرم تو چرت بوده به جای بهشت و جهنّمو اشتباه شنیده ., گناه حالتشو گردن کسی بندازه معصومه از هرد ری برای اثبات تفکّراتش وارد میشه که درتئوری خوب پیش میره امّا در نتیجه گیری می بینه بازم راضی نشد ه  وهنوزعلّت دلنا زکی و زود  رنجی و حسّ تنهائی و سرخوردگیشو پیدا نکرده  . حال آنکه تمامی این آشفتگی فکری و حسّ بیهودگی و دلنازکی معصومه, از تغییرات هورمونی و د یدن اثرات عادت ماهانه که براش پد یده ی نا آشنا ئی بود سرچشمه گرفته  و اورا به پرسش و پاسخ کشونده . برای رهایی از این حالت غریب , از کلبه خارج میشه تا مثل هر روز بره کنار آلاچیق , رو کنده ی درختی که اونجا ست بشینه و دست به زیر چونش بزنه وغروب زیبا ئی را بتماشا بشینه که بارها باخورشید رو به افولش وابرها ی رنگ و وارنگی که هی رنگ می بازن و شکل عوض میکنن,  وبا غریبی تما م , رنج سفر گذر به شب های کوتاه و بلند سال را به جان خریده  تا موجودات ریز و درشت سر زمین خاکی بتونن خستگی روزانه را با آسودن و خفتن مختصری برای دیدن طلوع مسّرت بخش بامدادی که آغاز گر  روزی نو و زند گی نو هست آماده کنه راز و نیازی داشته باشه و کمی احساس فراغ  بال کنه. معصومه رفت تا غروبی اینچنین پیچیده و شگفت انگیز را به تما شا بشینه و با او درد دل کنه . شاید اون  , دخترک معصومو نصیحتش کنه و غصّه هاشو ازش بگیره  و ونوآ سوده حال روانه ی کلبه و رختخوابش کنه  تا احتمالن بتونه مژه روهم بذاره و در روءیای شیرین خودش شاهزاده ی خیالش رو سوار بر اسب سفید ببینه و سر به شونش بذاره .

جنگلها , جزومنابع طبیعی کشورها هستن و به روایت ایاز , طبیعت اونها رو برای استفاده ی انسان و حیات حیوانات و سرانجام زیبائی و ایجادهوای تازه , رویانیده و سخاوتمندانه دراختیار تمامی موجودات قرار داره تا هرکسی به قدر نیاز از منافع سرشار اون برای ادامه ی حیات استفاده کنه . اما اگر قوانین و مقررات حفظ منابع طبیعی بر جامعه حاکم نباشه , همه ی منابع دستخوش نابودی قرار میگیرن . از اونجمله جنگل بدلیل اینکه دسترسی به اون بسیار آسانتراز دسترسی به چاههای نفت و معادن مختلف سنگ و فلزهای قیمتی و غیره هست , مراقبت و مواظبت بیشتری را طلب میکنه . از اینرو بطور قطع , اگر قطع بی رویّه ی درختان  ویا حریقی در گوشه و کناری از جنگل اتفاق بیفته ,به یقین فاجعه یی غیر قابل جبران را , هم از نظر زیست محیطی وحفظ منابع طبیعی  و هم از نظر اقتصادی  بهمراه خواهد داشت . پس باید از اونها به درستی مراقبت و حفاظت بشه , چون منابع طبیعی هرکشور متعلق به تمامی جمعیت اون مملکته . اما هابیل بیش از یک جنگلبانی که برای خدمات خوداز دولت حقو ق میگیره , دل می سوزونه . چون جنگل را متعلق به مرد م و بنا بر اعتقاداتش بیت المال میدونه که همه کس باید در حفاظتش جدّ یت  داشته باشن .

هابیل و همکار تنومند و قدرتمند ش قدرت الله مشغول بریدن درختهای علامتگذاری شده اند و هابیل با ارّه برقی بزرگ و سنگین به جان درخت افتاده و قدرت طنابی را که به درخت بسته شده محکم نگهداشته که بهنگام سقوط , درخت از مسیر تعیین شده منحرف نشه و خسارات جانی ایجاد نکنه . اما هابیل وقتی به دقّت گوش میده متوجهء صدای تیراندازی میشه که از دور به گوش میرسه . لحظه یی دست از کار میکشه و خوب که دقّت میکنه مسیر تیراندازیهای پراکنده رو از دور دست تشخیص میده . به قدرت که منتظره علت تیراندازی رو از هابیل بپرسه , میگه : اینهمه تیر اندازی نمیتونه برای دزدی ایاز باشه . لابد نگهبانها رو موضوع مهمتری مشغولشون کرده  . هابیل اصولن صدای خشن و دورگه یی داره که ناشی از فریادهایی ست که سا لیان دراز حین کارکردن , به خاطر راهنمایی وگاه صدا کردن همراها نش از راه دور , اصطلاحن تارهای صوتیش پینه بسته و هماهنگ با قد بلند و هیکل تنومندش شده . اهالی آبادیهای مجاور, نه از روی ترس  , بلکه به خاطر سّن و سالش بهش احترام میگذارن . و چون  هابیل مردی صادق و مردم دوست واهل حساب و کتاب و دیانته ,  دوستش دارن و خانوادهها هم اکثرآ به خاطر پای بند یش به ا صول و اعتقادات خشکی که داره اونو بزرگ آبادی و طرف مشورت خودشون مید ونن  .

اعتقاداتش ربطی به ارتجاع مذهبی نداره , از اینرو برای همه دوست داشتنی هم  هست .امّا نه اهل شوخی وبذ له گوئی ست و نه پای بند اصول غیر اخلاقی . علت سروصدا و هیاهو وتیراندازی مردان دوردست اینه که از چپ و راست دارن دنبال جوانی میکنن که  در جنگل کم شده و از فرط گرسنگی , روباه صفت به لونه ی مرغهای یک خانواده یورش برده و چاق و چله ترین مرغشونو گرفته و زده زیر بغلش و بقول معروف " د  برو که رفتی " .

ولی شوربختانه,واز شانس بد این جوون شهری, مرغه ازاون سلیته های پاچه ورما لیده ای یه که یک لحظه از جیغ و داد و هوارکشیدن وانمی مونه و برای اها لی که دنبال اوهستن حکم ردیاب را بازی میکنه و اونها هم از سر و صدای مرغ قرشمال  مسیر فرار فریدونو حدس میزنن .. البته القاب ذکر شده به خانم مرغه را فریدون که حین فرار همچنان مرغ چاق و چله را محکم بغل زد و نوک مرغو برای جلوگیری از آبرو ریزی گرفته به اون حیوون زبون بسته نسبت میده ولی مرغه هم قید آبرو و حیثیتو زده وفحشهای فریدونو به جان میخره تا هرطورهست ازچنگ فریدون فرارکنه و گردن به تیغ اون نگذاره . فریدون هم نمیدونه فکر فرارش باشه یا فکر قربون صدقه رفتن مرغه که یک لحظه زبون به دهن بگیره تا تفنگدارای محلّی  رد اونو گم کنن و دست از شلیگ تفنگهای شکاریشون بردارن .

امّا مرغ بی آبرو چنون جیغهای بنفشی میکشه که انگار فهمیده فریدون میخواد سلّاخیش کنه . حتا وقتی فریدون جلوی دهن اونو میگیره و التماس میکنه خفه خون بگیره , مرغه انگار نه انگار که جون یک جوان رعنا و خوش بر و روی شهری درخطره وباید خفه خون بگیره , همچنان به جیغ و داد و کولیگریش ادامه میده  . فریدون تصمیم میگیره برای اولین بار در تاریخ  مرغ دزدی ,  مرغ را حین فرار ذبح اسلامی بکنه . چاقوشو از جیبش در میاره و میخواد که سر مرغو ببره , مرغ بیچاره مثل اینکه  نیّت فریدونو فهمیده باشه با دیدن چاقو  یهو صدای جیغ و دادش قطع میشه . حالا یا از وحشت تارهای صوتیش پاره شده یا از ترس زهله ترک شده ولی در هردوصورت حادثه به نفع مرغه تموم میشه و فریدون ترجیح میده حین فرار خون حیوونو نریزه . امّا تضمینی هم برای عملی نکردن تصمیمش دروقت آرامش به مرغه نمیده ولی خانم مرغه به همین اتفاق چند دقیقه ای هم راضی شد و فریدون هم جون خودشو مدیون سکوت مرغه دانست  همون لحظه که پشت درختها پنهون شده بود و دید که خلایق بسرعت از جلوی چشمش دور شدن و اونو ندیدن , به لطف بیدریغ خانوم مرغه ایول آورد و اونو تحسین کرد .

فریدون : خیلی با مرامی .. توبمیری اگه گشنم نبود از خونت میگذشتم , فقط به خاطر بزرگوا ریت . امّا مرگ خودت خیلی اوضام خرابه . دو روزه هیچی نخوردم .همش درحال فرار بودم , یا ازدست ژاندارمها , یا ازدست صاحبهای بی رحمت که خودت شاهد بی رحمیشون بودی . بینم مگه یه مرغ چند تا صاحاب داره؟ اینهمه آدم روماتفنگ کشیدن فقط واسه خاطرتو؟ مگه تو کی هستی ؟ رهبرمرغهاشونی؟ امّا عجب چاق و چله یی . انگاری فقط خوردی و خوابیدی , حتّا یه دونه تخم هم از سوراخت نیومده بیرون  . عوضش من حا لتو میگیرم .  نامردهم خودتی .. فحش نده , فحش بلدم . فکر کنم همین گوشه کنار خوبه , کسی نیست  با عرض معذرت و شرمنده از نامردی ..

فریدون چا قوی ضامندارشو دوباره درمیاره و همچین که جلوی چشم مرغه ضامنشو میزنه و تیغه ی چاقو میپره بیرون , مرغه سریعآ سرشو برمیگردونه ونگاهشو میندازه به فریدون و زل میزنه به چشمهای اون . اگه بشه زبونشوترجمه کرد , مطمئنم که داره میگه : تف به اون غیرت نداشته و روی نشستت نامرد . من جونتو نجات میدم تو جونمو میگیری ؟ و قبل از اینکه دهنش به حرفهای رکیک و فحش خوار مادر بازبشه وبشه همطراز ما آدمها , یهو یه فریادی بلند میشه که داد میزنه :

مرد : بیاین ...اینجا ست . وهمین فریاد باعث دو عمل خیرمیشه . اول اینکه زبون خانوم مرغه به الفاظ ناشایست باز نمیشه و تمایز خودشو نسبت به آدمیزاد حفظ میکنه ودّوم اینکه فریدون از صدای ناگهانی مرد روستائی یکهّ میخوره و مرغه ازد ستش می افته زمین و می ایسته  فرار فریدونو تماشاکردن و شایدهم تود لش  قاه قاه میخنده . ولی کسی نمیتونه  خنده شو ترجمه کنه . مرغه که چشمش به صاحبش می افته با فراغ بال , بالهاشو تکونی میده و نگاه سپاسگرانه شو به صاحب و ناجی خودش میندازه  و قول میده از این پس دیگه از لونش دورنشه که گیر بچه شهریهای دزد و مفتخور بیفته و اوّل جوونی ملّاخورش کنن  و جوجه هاش یتیمانه گیر ننه بابای نا اهل بیفتن , و پس فردا همچی که  به هردلیلی بال و پر در آوردن , عربده جو و قمه  کش بشن و بیفتن به جون جوجه های  تحصیلکرده و خونواده دوست و همه شونو قتل عام کنن و بگن " طبق وظیفه , به فرموده عمل کرد یم " .

آخه عیب ما اینه که به ما گفتن خدا از روح خودش به انسان دمید و آدم گلی , انسان شد و فقط انسانه که میتونه فکر بکنه و حرف بزنه . در حا لیکه به عقیده ی من اینجوریهام که میگن نیست . ماهم موجوداتی هستیم شبیه موجودات دیگه , با گونه یی از آفرینش که چون نسلمون فعلآ منقرض نشده , شامل مرور زمان ودارای هنر تکلم و تفکر شدیم . ولی نباید منکر این شد که موجودات دیگه هم قادر به تکلم باهمون الفبای ما هستند  . مانند گونه هایی از طوطی , کا سکو و مینا که براحتی در مورد شنیدهها فکر میکنند و به ذهن میسپرند وبه زبون میارن . حالا اینجاهم خانوم مرغه اگه از بگیر بگیر و ببند ببند  و قتل عام ما انسانهای گوشتخوار , جان سا لم به در ببره به یقین تا چند نسل د یگه یاد میگیره همین افکاری رو که درمورد فریدون تو مغزش بود به زبون بیاره که شاید به رگ غیرت فریدونها بربخوره و اینقدر دم به ساعت به فرموده  , کشتار نکنند و خون این موجودات نجیبو که حتّا تخمشون هم قابل استفادست , نریزند و فقط به خوردن تخمش برای تآمین پروتئین بدنشون اکتفا کنند . چرا ما باید انقدر خود خواه باشیم که خودمونو از موجودات د یگه به دلیل تفکرمون ( حالا غلط یا درست , بماند ) برتر بدونیم و اینو سندی بکنیم برای ریختن خون اونها , وبهمون بر بخوره , اگه بگیم خدا از روح خودش به تمام آفرینش د مید و هستی رو به وجود آورد ؟ حتمن خواهید گفت : اگه اینو بگیم د کون امثال فریدون خونریز و ایاز مال مردمخور وتموم کسانیکه زالو صفت از خون دیگران و حتّا دار و درخت جنگل تغذیه میکنن , تخته میشه . خب چون کلامتون حقه , دیگه فعلن این مطلبو درز میگیریم و ادامه نمیدیم .

هابیل و قدرت حین بریدن و انداختن درخت تنو مندی هستن که ناگهان هابیل قبل از اینکه با آستینهاش عرق پیشونیشو پاک بکنه , چشمش میفته به آسمون و متوجهء دود کمرنگی میشه که از وسط جنگل تنوره کشون میره به آسمون . بیچاره یهو بند دلش پاره میشه و خستگی کار با اره برقی بزرگ و سنگین یادش میره . با نگرانی همونطورکه چشم از دود برنمیداره , قدرتو مخاطب قرار میده و با دلواپسی  میگه :

هابیل : آتیش .... یه جایی از جنگل آتیش گرفته .

هابیل دست از ادامه ی کار کشیده و بسرعت به طرف محّل حریق میدوه و قدرت هم به دنبا لش . هردو با تمام نیرو در جنگل بطرف محل آتش میدون تا سرانجام به محوطه ی  باز و کوچکی در میرسن و فریدونو می بینن که برای خودش بزمی تشکیل داده وناهاری از ماهی های صید شده بر نیزه ی چوبی  مهیا کرده و یک شیشه عرق و کمی هم مخلفاتش روی برگهای پهن و بزرگی که درکنارهم سفره ی بزم فریدون رو تشکیل داده گذاشته و خودش به سلامتی خودش عرقشو میخوره و خودش هم میگه : نوش .. بره جایی که درد و غم نباشه .

ناگهان پرونده ِ قطور گناهان و جرمهای سنگین فریدون دردادگاه قاضل القضات جنگل یا به قول ما , دادستان جنگل که همون هابیل باشه ورق میخوره . به جای کوبیدن چکش چوبی روی میز دادگاه و قرائت اتهامات , جلو میدوه و بالگد کاسه کوزه ی فریدون بهم میریزه .

هابیل : کی به تو اجازه داده تو ی جنگل آتیش بپاکنی  ؟ جمع کن بساطتو حرامخور رذل  خدانشناس .

( این جمله درفرهنگ دینی جاشو داده به محارب باخدا یعنی کسیکه با خدا جنگ میکنه . حالا چه جوری و باچه وسیله یی ؟ توضیحی در این باره داده نشده که آیا میشه باخدا رو در رو وچشم درچشم , پیکار کرد یانه ؟ و اصولن با چه وسیله و معیاری خدا با بنده های خود ش جنگ میکنه ؟ به گمان من باور این جمله از عزّت و شآن و منزلت آفریدگار کم میکنه , چون خدا رو تا حدّ انسان تنزّل میده ) .

خب فریدون هم از اون بیدهایی نیست که به این بادها بلرزه . اگه پرونده ی قطور خلافهاش رونشده بود و زمانی که مآمورها اومدن دستگیرش کنن , دو سه تاشونو ردیف و لت وپار نکرده بود و فلنگو نبسته بود , مطمئنآ الآن یا بالای داربود , یا تولیست انتظار . اما چون بچّه ی زرنگی بود و بیحساب سرشاخ نمی شد , اوّل ازهمه ازدیدن نا گهانی دوتا غول تشنی مثل هابیل و قدرت کمی جاخورد و بعدش هم وقتی تو محل غریب بخواد یقه گیری کنه یا شر راه بندازه , اوّل یه خرده اونجا رو سریع تو ذهنش چرتکه میندازه که ببینه به صرفش هست یا نیست , اونوقت تازه دست به قمه میشه و, وقتی هم که میشه , هرجنبنده یی سوراخ موش میخره قیمت خون نیاکانش . اما صدای دورگه ی هابیل و اعتراض خشم آلودش به فریدون ندامیده که گفتمان از جدال نامتمدّ نانه بهتره . یه خرده کوتاه میاد . تا اونهارو بهتر بشناسه و گرزشو به خورند پهلوونش بزنه .

اینجا , تن به گفتگوی تمدنها میده و میخواد وجهه ی بچه شهری بود نشو واسه این دوتا غول بیابونی نگهداره . امّا بی جواب هم نمیذاره , چون تو خونشه که خودشو یک سر و گردن از دیگرون برتر

می بینه . زمانی که هابیل بالگد بساط اونو بهم میریزه , یهو ازجابلند میشه و تو روی هابیل می ایسته .

فری : د..چراهمچی میکنی عمو  ؟ حرمت سفره رو نگهدار .

هابیل : تو حرمت سرت میشه که توقّع حرمت داری ؟ جنگل مقدسّه ..جنگل زمین خداس .. میخوای خشم خدا رو بما بریزی ؟ جمع کن بساط ستیزتو باخدا ..نه اینجا ,نه هیچ جای دیگه جای بساط  کفرت نیست.

فری : مگه مرض داری گنده بک ؟ خب اینجا زمین خداس , منم بنده ی خدام ..مگه کار خلافی ازم سرزده عمو ؟

هابیل : چه خلافی بالا تر ازاینکه میخواستی جنگلو آتیش بزنی ؟ چه گناهی بزرگتر از زهرماری خوردن تو زمین مقدس ؟ تو از خدا شرم نمیکنی ؟

فری : یه چتول عرق چه شرمی داره ؟ ما که یه عمر زیر بار خجالت بشکه بشکه عرق ریختیم , خدا شرمش اومد ؟

هابیل : کفرنگو بچّه شهری ..تو نه دین داری نه ایمون .

فری : شکم گشنه دین و ایمون سرش نمیشه عمو ..

هابیل : مگه بیل کمرت خورده ؟ جوانی , کنده ی بازو داری برو کارکن شکمتو سیرکن . آدم واسه قاتق نونش باید جون بکنه و کار کنه . .. فرموده ی خداس .

فری با اشاره به نان و غذا و عرقش که  توسط هابیل ریخته و به خاک آلوده شده به طعنه میگه :

فری : نونی که خاک بخوره ...توش قاتق نمی شینه عموجان ... اینم فرموده ی بنده ی خداس .

هابیل از اینکه نان فری رو از دهنش کشیده و اونو گرسنه گذاشته , سخت از کرده ی خودش پشیمون میشه قدرت هم سکوت میکنه چون کار هابیل مورد تآییدش نیست . کما اینکه به تمسخر لب به تبسم باز میکنه و سرشو پایین میندازه وبه فری که ناراحت با بغلهای پاش خاک بر آتش میریزه کمک میکنه و هابیل راکه سر خورده و متفکرمونده رها میکنه . فری کلاهشو از رو خاکها برمیداره و خاکشو با تکان دادن و به  ران خود زدن میگیره و کلاهشو سرش میذاره و باز هم با شکم گرسنه به راه می افته . نه مرغ به گرسنگیش کمک کرد , نه ماهی . طبیعت به گوشش میخونه که باشکم گرسنه طاقت از دست میدی . پس برو سراغ جنبنده ی دیگه ای . چون سلولهای بدنت به خاطر زنده بودن به پروتئین و کلآ غذا احتیاج داره و آفریدگارت هم بهت اجازه داده برای بقای خودت هر خونی که لازم میدونی بریزی . شاید این قانون بقا رو دوباره باید نوشت . بقا به چه قیمتی ؟ هستی خود در برابر نابودی هستی دیگری ؟ این چه قانون نا عادلانه ایست که همه ی موجودات رو برای بقا به جون همدیگه میندازه و صبح تا شب خون ناحقه که برزمین میریزه ؟ چرا باید ساختاربدن موجودات ازجنسی باشه که فقط با نابودی دیگری تغذیه بشه و  به حیات خودش ادامه بده  ؟  چراجهان هستی در اقیانوسی از خون بنا شده  و رشد میکنه , و

موجودات به د نیا میان که همدیگه رو پاره پوره کنند وباز هم تکرار مکرّرات ؟ پس چه نتیجه از عالم خلقت و چه بهره یی  بر خالق خلقت ؟ تنها دراین میان ظلم خدا برانسان بیش از سایر موجودات تحمیل شده . درمثال درندگان و حشی و خونریز تنها برای تنازع بقای خودشون خون میریزند و ازخون و لاشه ی قربانی تغذیه میکنن و زمانی که سیرشدن , شکار گله گله با اونها همزیست میشن و هیچ خطری اونهارو تهدید نمیکنه . امّا تغذیه ی آزمندی روحی بشر  به دریدن یک همنوع , یک هموطن , یک انسان یا یک موجود بسنده نمیکنه و هرچه بیشتر نابود میکنه . حرص خونریزی و خونخواهیش گرسنه ترمیشه . انسان هم از جانوران تغذیه میکنه , هم از همنوعش . یعنی آفریده شده فقط برای خونریزی . خب دراین کار خالق چه حکمتی ست ؟ چرا در طبیعت آنکس که قویتراست خونخوار تراست ؟ اینها و خیلی سوآلات دیگه اونقدر برای فریدون خوش قلب و انسان شریف کمک رسان پیش آمد و ذهنشو به خود مشغول کرد تا ازفریدونی که همه دوستش داشتن تبد یل به فریدونی شد که برای تنازع بقا ء به شرارت و خلاف روی آورد و خواب از چشم اغنیا و ظالمان ربود . اونقدر دراحاطه ی ظالم قرار گرفت که از مظلومیت خودش به دنیای  تهوّع آمر گیج و گنگی رسید که بقای خودشو در نابودی دیگران جست , تا اونجا که حکم تیرش درآمد واین حکم حتّا خم به ابروش نیاورد , و با خودش عهد کرد که تا آخرین نفس برای تغییر قانون آفرینش و بقای خودش بجنگه و نگذاره خورده بشه  . فری کلاهشو تکوند و سرش گذاشت وقصد سفر کرد . غرورش اجا زه نداد به هابیل بگه غذائی رو که پس از دو روز گرسنگی و فراروگریز با مشقت از رودخونه گرفته بود و مزه ی عرقی کرده بود که راننده ی کامیون از روی مرام و معرفت و لوطیگریش وقتی شنید فری از د ست کیها داره فرار میکنه که یه چند روز تو جنگل پنهون شه تا راهی برای فرار پیداکنه , توشه ی راهش کرده بود , همه رو بخاطر اعتقادات بی پایه و بی ریشه ی خودت نابود کرد ی  و به خاک و خاشاک کشید ی .

فری هنوز چند قدمی دور نشده که هابیل پشیمان از کرده ی خویش , صداش میکنه.

هابیل : صبر کن .

فریدون برمیگرده نگاهش میکنه و اثار ندامت رو در چهره ی هابیل می بینه و کمی نرم میشه .

هابیل : من .. من به میهمان خودم بد کردم .مهمان باشکم گرسنه از خانه ی نوکرش نمیره .منو ببخش. خب منم برای خودم اصول و اعتقاداتی دارم . وظیفه ی حفظ جنگل به عهده ی منه .

مردم این جنگلو دست من سپردن که براشون خدمت کنم و نذارم نابود بشه . قسمتها یی از این جنگل چند بار در اثر بی مبالاتی مردم طعمه ی حریق شده . تو این جنگل علاوه بر آدم , جانورای دیگه یی هم هستن که حق حیات دارن . وگرنه اینجا که ملک پدری من نیست . ایکاش بود و من شرمنده ی تو و دیگرون نمی شدم .

فری : بیخیال عمو ..خود تو عذاب نده . من به دل نمیگیرم . راستشو بخوای یه جورایی به اینجور حرفها عادت کردم . شایدم روزی ما جای دیگه ست .

هابیل : روزی تو تو کلبه ی من و قدرته . ما م دیگه دست از کارکشیده بودیم و میخواستیم دستپخت عیالو بخوریم .

فری : نوش جونتون  .

هابیل : سر سفره ی غذا هرچی تعداد بیشتر باشه آدم بیشتر بهش میچسبه .  بتول همیشه برای یکی دونفر بیشتر غذا میکشه . قسمت تو بوده .

قدرت : روی عمو هابیلو زمین ننداز . راه بیفت بریم . ماهم تنهاییم .

فری قبول میکنه و طبق رسم و رسوم خودش وقتی از کسی خوشش میاد و رفاقتشو قبوداره اول خودشو معرفی میکنه تاطرف مقابل هم  خودشو معرفی کنه .

فری : من اسمم فریدونه . دوستام فری  صدام میکنن .

قدرت : منم قدرت , همکار عمو هابیلم .

بالاخره گفتگوی تمد نها یی که قبلآ صحبتش بود جواب داد و قائله به خوبی وخوشی برگزارشد وهیچ   کد وم از دیگری گلایه ای به دل نگرفت و سه تایی  رفتن که دست پخت بتول رو بخورن .

مشگل اخگر باپدرش هابیل , همیشه بر سراعتقاداتی بود که اخگر حتّا حوصله ی گوش دادن به سخنرانی و متن و نصایح تکراری هابیل درمورد اجرای مبانی اعتقادی رو هم نداشت . در مجموع ,چیزی که  بطور یکنواخت توهر تعریفی از اعتقادات هابیل بود فقط این بود که دختر باید نجیب و باکره به خونه ی شوهربره . امّا هیچوقت تعریف درستی ازاین  دو وا ژه ی نجابت و بکارت به زبون نمی آورد چون اوهم نسل به نسل فقط شنیده و به نسل بعدیش منتقل میکنه . هروقت هابیل از اعتقادات و لزوم پای بندی به اونو حرف میزنه , اخگر باکشیدن خمیازه یی عمیق اعتراض خودشو نسبت به گفته ی پدر ابراز میکنه, اما هیچوقت نه او مستقیمآ اعتراضشو به زبون میاره , نه هابیل به خمیازه های ممتد اخگر خرده میگیره .

اخگر فقط وقتی ازهابیل میترسه که رفتاری بر خلاف اعتقادات او ارائه بده و هابیلو عصبانی کنه . چون هیچکس حتّا بتول هم قادر به آرام کردن هابیل نیست . از اینرو اخگر برای فرونشوندن حرارت هوای شرجی جنگل گوشه یی از رودخونه رو پیداکرده که د نج و بی مزاحمه و درمواقع لزوم میاد لباسهاشو درمیاره و میپره توآب و عین پری دریائی توی آب بازی میکنه و با ته صدای خوشی هم که داره برای خودش زمزمه میکنه و نشاط میگیره . حالاهم معصومه ی تازه بالغ رو باخودش آورده که منبعد تنها نباشه و برای آب بازیش همبازی داشته باشه . ولی معصومه مثل او هار و بی پروانیست و پیرو نصایح پدر ومادرشه و به اصطلاح گناه و ثواب سرش میشه و خیلی هم چشم و گوش بسته , مطیع اعتقادات پدرش هابیله . به همین دلیل هم خیلی خجا لتی یه . حتا از لخت شدن جلوی خواهرش هم شرم میکنه . وقتی اخگر خودش باهمون پیرهن نازک گلدارش میره تو آب , معصومه حیرتزده فقط نگاهش میکنه و از رفتن توی آب خود داری میکنه . خصوصن وقتی می بینه لباس خیس برآمدگیهای بدن اونو نشون میده یاد نصایح اعتقادی آموخته از مادرش میفته که بهش گفته .

بتول : اگر نگاه مرد نامحرم به برآمدگیهای تن وبدن زنی بیفته , روز قیامت بدون سوآل وجواب پرتش میکنن تو آتیش و هفتاد روز , روزی هفتاد بار توآتش کباب میشه و میسوزه و عربده میزنه .

اخگر : اخگر : از کی خجالت میکشی ؟ اینجاکه جز من و توکسی نیست .

معصومه مردّ د و بلا تکلیفه . ازطرفی دلش میخواد اونم جسارت خواهرشو داشته باشه  , و از سوی دیگه وحشتش از اینه که برحسب اتفاق بتول یا هابیل اونو درحال زیرپا گذاشتن اعتقادات ببینند.

اخگر : چرا معطلی ؟ بیاتو  . ببین چقدر عرق ریختی ... اینجا که جز من و تو کسی نیست . گیرم که باشه . مرد م که جنسو ند ید نمیخرن . تو دیگه بچه نیستی ..واسه خودت خانمی شدی . باید دنبال شکار مرد آیندت باشی . خدارو چی د یدی ؟ شا ید زد و دوتا جوون ترگل ورگل شهری ازاین دورو بر رد شدن و چششون من و تو رو گرفت . بیا تو آب خودی نشون بده .

اخگر ضمن صحبت لباس روئی معصومه رو از سرش میکشه بیرون و تصاد فن زیر پوشش هم همراه لباس روش درمیاد و معصومه با وحشت و ترس از عریانی واینکه تن و بد ن و برآمدگیهای تنش رو حتا خواهرش دیده سخت خجالتزده وپریشان میشه . لباسها شو برمیداره و استغفار کنان فرار میکنه .

اخگر : تو چته ؟ .. از چی فرار میکنی  ؟

معصومه : خدایا منو ببخش .

اخگر : انقدر بمون تو خونه تا مثل من بترشی  .

اخگرخودش مانند قو آرام و خرامان وارد آب میشه و ازسردی آب لذّت میبره و دوباره برای خودش زمزمه آغازمیکنه و انگار با اینکارش قصد داره رهگذر بیخبری را متوجه وجود خودش بکنه .غریزه ی جفتگیری درتمام موجودات زنده وجود داره و غیر قابل کنترله , حتّا با وعده و وعید  بهشت و جهنم این هدیه ی خدایی رو نمیشه سرکوب کرد . کما اینکه خود باورمندان به اصول واعتقادات نیز در سرکوب اون عاجزند و راههای گوناگونی جهت سرپوش گذاشتن به این ناتوانیشون برای رویارویی با قوانین بی بنیانی که خود مروّج و ناشر اونها در جامعه هستند برای خودشون ملاک قرار میدن . یعنی هم سر خدارو شیره میمالن , هم قانونی رو که خود وضع کرده و به خورد مردم دادن یه جورایی ماستما لی میکنن . قوانین تعد د زوجات و عقد موقت ویا فتاوی مختلف در وقت ضرورت ازجمله ی این ماستمالیزاسیونهای مذهبیست که خودشان نمیگذارند به خودشان بد بگذره, وداشتن معشوقه را باخواندن چند جمله به نام صیغه ی موقّت برای خودشون آسان میکنن. دراین جنگل و آبادیهای اطرافش , مردم درفقر فرهنگی , و دست و پازدن درآئینهای صادراتی و بقول هابیل  اعتقادات  بی اساس عمرشون تلف میشه . این افکار توسّط هابیل در بین اهالی منتشر میشه , ولی خود هابیل با صیغه شدن دختران خودش , سخت مخالفه و از اینرو اخگر و معصومه سخت با این مسئله مشکل دارند .

هابیل با اینکه خود مروّج این افکار اعتقادی هست , بر خلاف دیگر مروّجینی که خود را از کار کردن معاف کرده اند و کار کردن خود را اهانتی به الله که آنان نماینده اش هستند میدانند و از جانب مردم تغذیه میشن , از این قانون مستثنا ست . او در تمام عمرش کار کرده و دستهاش پینه بسته . لذ تش رو با دیگران تقسیم میکنه وبرای اطفای آتش درونش از زمانی که احساس نیاز به به جنس مخالف در او جوانه زد  با ازدواجش بابتول براین غریزه ی فعّال دروجودش پیروز شد و کوشید تا سهمی دربقای نسل انسا ن روبه انقراض گام مثبتی برداره . اواعتقاداتش بر پایه و اساس حقوق انسا نی واعتقاد به خدای ناد یده و صاحب و آفریننده ی آب و خا ک و دریاها وجنگلهاست . او معتقد به خدائیست که جهان هستی رو با تمام زیبائیهاش برای بهره وری تمام موجودات و مخلوقاتش آفریده تاهمه بطور یکسان از اون بهره ببرن . و اگه دستوراتی جانبی نظیر رد شدن از خط قرمز اعتقادات به زبون میاره ازاینروست که د نیا دیده و سرد و گرم چشیده ست و میدونه جامعه پراز گرگهای تیز د ندانیست که درکمین غفلت ضعیفان نشسته و منتظر فرصت اند تا اونها رو بدرند وحق زندگی رو از اونها بگیرن . وازاینرو اجازه نمیده کسی به حق د یگری تجاوز کنه وسهم دیگرون را بدون زحمت ودغدغه بالا بکشه و بقول فری مّلا خورکنه . او عاشق خداست و احترامش به خدای آفرینش تاحد پرستش پیش میره و معتقده اگر عدل و انصاف را حتّا در محیط خودش برقرار کنه خدای خودشو راضی میکنه . ولی بتول باورمنداعتقادات مذهبی و دنیا ئی ست که سرانجامش حساب و کتابی داره و موجودات که نه , اما انسان باید رو ز رستاخیز بابت هرعمل ناشایستی که از اونها سرزده حساب و کتاب پس بده .

اون این تعلیمات رو ا ز پدرش مّلا غفوراز کودکی آموخته و همچین که به سن شرعی نه سالگی رسید ملاغفور اونوبه هابیل شوهرش داد و هردوتا شون ازهمدیگه مثل اسباب بازیهاشون مراقبت کردن وچون عاشق هم شدن به اصول و اعتقادات هم احترام گذاشتن و بالطبع عقاید هرکدوم به عقاید دیگری هم نشت کرد و اخگر و معصومه حاصل دوگانگی چنین طرز تفکراتی هستند و رفتار وکردارهرکدومشون نشانگر اینه که دردام مادر بیشتر پرورش یافته یاخلق و خوی پدر ؟ وهمونطور که پیداست اخگر بیشتر ازاندیشه ی آزادگی پدر چنین بی اعتنا به دنیای نادیده و آزاد گی و جنگلی بهره برده . چون همیشه از پدر شنیده که چون سرو آزاده وسربلند باش و چون بید سایه گستر , لاما کاری نکن که مورد غضب پروردگار قرار بگیری وبارد شدن از خط قرمز اعتقادات آتش به هستی و جان خودت بندازی . خشم خدا از دید هابیل همان آتش فشان و زلزله و طوفان وسیل وقحطیه که کشنده و ذجر آوره و بارها و بارها خواسته تا به بتول بفهمانه غرض از جهنم فوران کوههای آتشفشانه که بر سر بشر میباره و همه چیز رو در خود میسوزانه و نابود میکنه . اما بتول حاضر به تعویض اعتقاداتش که توسط ملا غفور به اودیکته شده نیست و هابیل هم با تفکر او مشکلی نداره .

فری هم مثل قدرت به استخدام هابیل در آمده وبه کار چوب بری و جنگلداری مشغول میشه . فری برخلاف هابیل , به هیچ اصولی پایبند نیست و به قول خودش د م را غنیمت میشمره و میگه وقتی مردیم , دیگه برگشتی تو کار نیست . پس باید از آنچه پیش میاد  به نحو احسن استفاده کرد . هابیل فقط با این بخش از اعتقادات فری مخالفه اما درعین حال از رفتار و کردار فری و همنشینی  با او بدش نمیاد که هیچ , اگه مطابق اعتقادات او حرف میزد خیلی بیشتر ازش خوشش میومد .  چون فری هم شیرین زبونه و هم در رد کردن اعتقادات هابیل ظرافت و استدلالهایی  رو به کار میبره که هابیل از رد کردنش عاجزه .

 

 

امامعصومه که ازحرکت ا خگر برای عریان کرد نش به شدت ترسیده و شوکه شده همچنان پابه فرار گذاشته و یکنفس مید وه . فری که مشغول تبر زدن به کنده ی درخت تنو مند یه یهو می بینه در دوردست دختری توی جنگل در حال فراره و درمیان انبوه درختان جنگل از د ید فری گم میشه وفری خیال میکنه دچارگرمازد گی و دیدن کابوس شده . قدرت حین پاک کردن عرق جبین نگاهش به ابرها میفته و میگه :

قدرت : امشب بارون میاد .

فری : تو دیدی قبول نیست ...میگم تو این جنگل دیوونه خونه هم هست ؟

قدرت : تا دیروز که نبود .

فری : یعنی ماکه اومدیم ....؟ دمت گرم عمو قدرت ...ولی راست میگم  جون عمو.. یه دختره رو دیدم انگار از دیوونه خونه فرار کرده بود . عین قرقی تو جنگل می دوید .

قدرت : حتمن تو رو د یده رم کرده . کمک کن اینارو ببریم انبار .

فری کنجکاو میشه و هیزمهارو بغل زده و دنبال قدرت راه میفته .

فری : راست میگم مرگ عمو ... انگار یه چیزیش بود.

قدرت که میدونه تو این منطقه جز دختران ها بیل , دختر دیگه یی زندگی نمیکنه ,  میگه :

قدرت : بهتره سرت تو آخور خودت باشه .

قدرت و فری باهم صمیمی شده و گاه با یکدیگر شوخی هم میکنن بی آنکه بهشون بر بخوره .

فری دوباره از دور دست  اخگر رو لا بلای درختان در دور دست می بینه که سرگردون میدوه و دنبال راه میگرده .

فری : ایناهاش ...اینم یکی دیگه . جون عمو یه چش بنداز ...اوناهاش ..اوناهاش ... اونجا .

و زمانی که قدرت بیحوصله مسیر پیشنهادی فری رو نگاه میکنه  کسی رو نمی بینه.

فری _ جون عمو گم شد . اه ... اینم یکی دیگه ..

قدرت  دوست نداره فری با دخترا ن هابیل آشنا بشه . باحرص و بیحوصله  بر میگرده که ببینه منظور فری کی بوده کسی رو نمی بینه . نگاهی عصبی به فری میندازه و دوباره به کارش ادامه بده .

فری : به مرگ مادرم راست میگم اینم یکی دیگه . انگار عمو ها بیله . نکنه واسه عمو اتفاقی افتاده ؟

مرگ من نگاه کن که  نگی سیاه کاریه .. عمو ها بیلته

باز هم قدرت زمانی که بر میگرده و نگاه میکنه , کسی رو نمی بینه . واز حرصش هیزمها رو رها میکنه و مشت محکمی به چانه ی فری میزنه و فری  پخش زمین میشه . فری فقط نگاهش میکنه چون حق رو به قدرت میده .

اما فری هم چندان گناهکار نیست . ودر اصل هابیل خشمگین در جنگل به دنبال اخگر میکنه تا حسا بی  تنبیهش کنه . چون زمانی که اخگر در آب توی د نیای خودش شعری را در وصف بیوفائی یار زمزمه میکرد هابیل بطور اتفاق از اونجا میگذ شت و اونو د ید وچنان برآشفت که گویی قصد داشت اخگر رو در آب خفه کنه . واگر اخگر شنا کنان خودشو به سمت د یگر رودخانه ی عریض نکشونده بود , با

شدّ تی که هابیل توی آب پرید و بطرف او شناکرد به یقین این اتفاق می افتاد  . از اینرو اخگر برای در امان موندن از دست پدر  , سراسیمه میدوید و جادّه ی کلبه رو اشتباهی رفته بود که در معرض دید فری قرار گرفت .

ولی حرص قدرت به خاطر ندیدن عابران مورد نظر فری نبود . او از این اتّفاقات بین ها بیل و دخترانش به کرّات  دیده بود. ا و از اصرار فری برای دیدن هابیل ودختر بر آشفت . چون خود قدرت هم نسبت به اخگر بی نظر و بی تفاوت  نیست , با این تفا وت که به زن جماعت اعتمادی نداره و در نظراو اکثریّت زنها خیا نتکارند . اگر این فکر مسموم بعد از خیانت همسرش نبود , ای بسا مدّتها پیش اخگر رو از پدرش خواستگاری کرده بود . ولی ترس از عاقبت کار, اونو به تجرّد دائمی کشوند .

اخگر به دلیل جوونی وتیز گریزی , زود تراز پدر به کلبه میرسه و با موهای خیس و پیراهنی که هنوز از اون آب میچکه سراسیمه به محوطه ی کلبه میرسه و بتولو نگران میکنه .

بتول : چی شده ؟ این چه سر و وضعی یه ؟ باز چه دسته گلی به آب دادی ؟

اخگر  حین فرار به انبار علوفه میره و چفت در را از پشت می بنده و داد میزنه :

اخگر : جلو شو بگیر مادر, میخواد منو بکشه  .

بتول هم دست از کار میکشه و مات و مبهوت میپرسه :

بتول : کی ؟ کی میخواد تو رو بکشه ؟ مگه بی کس و کاری ؟

وبارسیدن هابیل خشمگین و چوبی که به د ست داره و بسرعتی که وارد کلبه میشه , میفهمه که طرف حساب اخگر هابیله . بتول هم بد نبا لش وارد کلبه میشه . معصومه حدس میزنه که باید پدرش , اخگر رو حین  آب تنی دیده باشه. انبارعلوفه و صند وقخانه, تقریبآ تنها پناهگاه دختران از  خشم پدر به حساب میاد . ولی نیروی اصلی باز دارنده ی هابیل فقط بتوله و بس . معمولآ دراکثر خانوادهها ما درها زبان مهار خشم پدرها رو میدونن ودر مواقع ضروری با زبان ریختن و قربون صدقه رفتنها و قسم آیه داد نها و انگشت گذاشتن روی اعتقادات مذهبی اونها , ودر انتها ریزه کاریهای زنانه , قائله رو ختم به خیر میکنن و مردها هم برای به دست آوردن دل خانمها شون این اعتباروجوازوکالت و د فاع از فرزندان  رو به خانمها شون میدن , خصوصآ شبهای جمعه , نظیر همین شب .

بتول هنوز نمیدونه ماجرا از چه قراره , فقط معصومه ست که چون خودش چنین اتفاقی رو پیش بینی کرده بود و فرار رو بر قرار ترجیح داده بود , تا رسیدن هابیل , سریعن واقعه رو میگه و مادرشو از نگرانی خارج میکنه وهمزمان هابیل سراسیمه و خشمگین با سر و وضعی خیس شبیه اخگر وارد میشه و سراغ اخگرو میگیره .

هابیل : کجا رفتی چش سفید بی آبرو؟ ..کجاست ؟ کجاست این لکه ی ننگ ؟

بتول : چی شده هابیل ؟ چته باز خونه رو گذاشتی رو سرت ؟ تو آخرش این بچه هارو ازترس هیبتت

زهله ترک میکنی و میکشی . به ارواح خاک بابام اگه یه مو از سرشون کم بشه , ازت نمیگذرم . روز قیامت طلب خونشونو ازت میکنم . خب جوونه , جوون هم جایزالخطا س . خطائی کرده , تو به بزرگی ومروّت و مردونگی خودت ببخشش .

هابیل : آخه تو چه میدونی اون چه کرده . بی آبرو شدیم  زن .

بتول : آد م تهمت ناموسی به ناموس خودش نمیزنه . اون دخترته ... ناموسته .

هابیل : ناموسم لخت و عریون وسط جنگل زده به آب ...میفهمی این یعنی چه؟

بتول : ارواح مادرت قیل و قال راه ننداز . الآن  قلبم وامیسته ها..

هابیل : خیال میکنی حال و روزمن از تو بهتره ؟ اگه کسی دیده باشه ...

بتول  : انشاله که کسی ند یده . به دلت بد نیار . اگه زبونم لال یه طوری بشی و پس   بیفتی من با دوتا دختر دم بخت یکهّ و تنها چه  خاکی به سرم  بریزم ؟ شب جمعه ست نثار روح امواتت صلواتی بفرست و قائله رو ختم به خیر کن . شب جمعه یی خونتو کثیف نکن, شیطونو لعنت کن و آروم بگیر . برو بشین برات یه چای تازه دم بیارم کتابتو بردار و قصهّ ی اولیا ئ و انبیا رو بخون دلت واشه و آروم شی .

هابیل : زمونه خرابه زن .. حرمتها و چش پاکیها از میون رفته,کفر وبی ناموسی دنیا رو برداشته . به هیچکس اعتمادی نیست . چطور میتونم آروم بگیرم ؟ اگه اتّفاقی میفتاد , دیگه چه جوری سرمو تو خلق الله بالا میگرفتم ؟ فردای قیومت جواب خدا رو چی باید میدادم ؟

بتول : حالا مگه کسی هم اونورا بود ؟

هابیل : خدا عا لمه .

بتول : انشا له که کسی نبوده . بزرگان ما دید رو ندید کردن ,اونوقت تو ندیده رو دیده حساب میکنی؟ خب جوونه و جاهل . آفتاب هم که تا مغز استخون آدمو می ترکونه . خب داشته ازلب رودخونه ردمیشده سرش گیج رفته افتاده تو آب .

هابیل : یعنی لخت و برهنه لب آب بوده ؟ وا مصیبتا ...

بتول : لخت کجا بوده مرد ؟ زبونتو گاز بگیر .. انقدر ندونسته , دختر پاک و معصوممونو بد نوم نکن . خب جوونا عقل درست و حسابی که ندارن. جوونا ندونسته کاری رو میکنن د یگه .وظیفه ی ما بزرگتراس که هدایتشون کنیم . شما که نباید بخاطر یک خطای بچگانه  خونتو کثیف کنی .

هابیل : جوونای شهری هارن . اگه یکیشون از اونطرفها رد شده بود , معلوم نبود چه بلایی سردختره میاورد . میگن راه پای جوونای شهری به این جنگل مقدس باز شده . این یعنی زنگ خطر .

بتول : جنگل مال خداست و بندههای خدا . از قدیم هم گاه سر و کّله ی جوونای شهری اینورا پیدا میشد .

این که د یگه ما تمی نداره .

هابیل : اونوقتا ما  دو تا دختر دم بخت نداشتیم .

بتول میفهمه که هابیل نگران دخترهاشه که مبادا مورد تجاوز قرار بگیرن . از طرفی هم خوشحال میشه و امیدوار . امید به اینکه شاید در این رهگذر دخترهاش نظر جوانی شهری رو به خود جلب کنن و اوهم  صاحب دامادی شهری بشه و پزشو به یار و قارهای خودش بده وتو جمع در و همسایه و غریبه و آشنا, سر و گردن بیاد و بادی به غبغب بندازه ودامادم دامادم کنه  . امّا هابیل جوونهای شهری رو بی بند و بار و بی اعتقا د میدونه و به داماد ی قبولشون نداره و معتقده بی بند و باری خشم خدا رو بر می انگیزه و خشکسا لی به بار میاره و جنگل و درختا نش خشک میشن چون همین چند روز پیش که با فری روبرو شد اونو وسط جنگل  در حال  مشروبخوری و بقول خودش بی بند و باری دیده بود .

بتول : شیطونولعنت کن و از گناهش بگذر . خدا رو خوش نمیاد . این بچّه هام که جزمن و تو کسی رو ندارن مرد . شب جمعه ست . کتابتو بردار و یه فاتحه یی برای امواتت بخون وشیطونو لعنت کن . انگارکن شتر د یدی ندیدی .

هابیل از اولین باری که تو حرفهای بتول شب جمعه رو میشنوه کمی خشمش فروکش میکنه و باشنیدن شب جمعه ی دوّم که مهر تآییدی هست که بتول در ازای بخشش دخترش , برای اطمینان از برگزاری شبی خوش به او میده , آب سردیست بر آتش  خشم هابیل, خصوصآ اواخر کلام که بتول با لحنی مهربون و کمی هم دلبری اونو آروم میکنه طبق معمول سنواتی , هابیل رام میشه  و شیطونو لعنت میکنه ومیگه:

هابیل : بتولی اینقدر تو تربیت این دخترا پا وسط نذار . دختره برای خودش نرّه خری شده ولی هنوز قدّ یک بچه نمیفهمه و بد و خوبو ازهم تشخیص نمیده .

بتولی : حق باشما ست , تمام و کمال . اما من میگم بجای کتک زدن و بدخلقی کردن , بشین باهاش صحبت کن . راه و چاهو نشونش بده . دختره دیگه وقت شوهرشه , شعور داره . میفهمه .

هابیل : کم بگوشش خوند م ؟ کرّه خر تا میام از اعتقادات حرف بزنم عین شتر خمیازه میکشه و مجلس ما را بهم میزنه .

بتول : بابای خدا رحمتیم همیشه میگفت علف باید به دهن بزی شیرین بیاد , خب یه جوری موعظه کن

که به دهنش شیرین بیاد وبه دلش بشینه .

هابیل : این مثلو که برای خاطر خواها میگن . مطمئنی بابات گفته ؟

بتولی : حالا چه بابام , چه هرکی . خب کلام حقو باید گوش کرد دیگه  .

هابیل : فقط بگم , هرطویله یی که قایم شده یک گردش آفتاب راهم همونجا میخوابه تا تعذیر بشه . اگه جلوی چشمم پیداش بشه , و یاهرکسی براش غذا ببره  قلم پاشو خرد میکنم .

بتول : چشم .. هرچی تو بگی . تو فقط خونتو کثیف نکن که من دلواپستم .

هابیل آروم میگیره و میره می  شینه رو تشکچه و به رختخوابهای جمع شده در ملافه ی گوشه ی اطاق تکیه میده و دو سه بار شیطونو لعنت میکنه و استغفار میگه , وبعد هم زیر لب خطاب به بتول میگه :

هابیل :یک پیاله چای دم کن گلوم خشک شد زن .

همیشه آخردعوا بین هابیل و بتول که اکثرش هم بخاطر دفاع بتول از اونها رخ میده , این جمله ها بین اونها اتفاق میفته و بنوعی لوند یهای زن و شوهریست برای تآیید همدیگه و تمنّای ایجاد اتفاقی خوش بین زن و شوهر که البته اخگر با هوش و ذکاوت و کنجکاوی که داره, به این موضوع پی برده امّا برای اینکه موضوع لو نره به روش نمیاره که هم  وکا لت مادر رو در دادگاه پدر از دست نده وهم عامل ثواب و امر خیر و بالطبع ازدیاد فرزندان خانواده بشه .

بتول : رو چشمم . تا تو لباساتو عوض کنی و یه آبی به صورتت بزنی چایی هم آماده ست .

هابیل : زن , حواست کجاست ؟ قد یک رودخانه آب به سرصورت و تنم خورده ها... بازم برم یه آبی به صورتم بزنم ؟

ناگهان تبسّمی به لب  هابیل  می شینه که جزو قرار همیشگی نبود چون دفعات قبل هابیل  خودشو به آب ننداخته و سرتاپاش خیس نبود . اما این اشتباه بتول و تبسم هابیل , بتولو بیش از پیش د لگرم میکنه که همه چی به حال اولش برگشته وبموقعش با هابیل حرف میزنه و راضیش میکنه و میتونن شب شامو باحضور اخگر که خیلی هم تو دل مادرش جاداره میل کنن . اخگرهم با شنیدن خنده ی اونها میفهمه که هرچند که ها بیل خشن و زمخته , امّا در مقابل بتول مثل موم نرمه و عین شکلات , شیرین و خوردنی . ولی فعلن تا امشبو نباید جلوی هابیل آفتابی بشه  تا فردا, که بتول از هابیل خواهش کنه اجازه بده اخگر هم سر سفره ی اونها بشینه و دعاگوی پدر باشه .

بتول وقتی صدای رعد و برق و بارش بارون رو میشنوه , نگران  اخگر میشه که حتمن تا حالاگرسنش شده . آروم بطوری که هابیل بیدار نشه لبه ی لحافو پس میزنه و مثل مار خودشو از رختخواب هابیل طوری بیرون میکشه که هابیل بیدار نشه . با عجله قابلمه ی روحی کوچکی رو که از قبل آماده کرده با قاشق و یه پارچ آب از آشپز خانه برمیداره ومیاد سراغ معصومه کاملن نخوابیده , باصدای کوتاهی اونو بیدارش میکنه و میگه :

بتولی : پاشو معصومه , پاشو بچم الآن از گشنگی ضعف میره . پاشو بی سروصدا که بابات بیدار نشه , اینارو با یه پتو ببر بهش بده وبرگرد بخواب . منم میرم که , بابات بیدارشه  ببینه نیستم خونه رو روسرمون خراب میکنه . بجنب مادر .. فقط بیصدا برو..منم مواظبم بابات نفهمه .

معصومه : چشم .

معصومه طبق دستور قابلمه ی غذا و پتو و کوزه ی آب رومیگذاره تو زنبیل واونو بر میداره وبا فانوس

روشن از کلبه بیرون میزنه و از زیر بارون میگذره وخودشو به انبار علوفه میرسونه . با سرانگشت به در میزنه و آهسته میگه :

معصومه : درو باز کن منم .. برات غذا آوردم .

با باز شدن در و افتادن نور فانوس به داخل انبار , مرغ و خروسها و غازها و اردکهائی که باروشن شدن فضا از خواب پریدن و زابرا شدن کم کم صدای اعتراضشون بلند میشه . اخگر هم که گرسنگی بهش غلبه کرده میفته به جون خوراکی و معصومه هم معصومانه نگاش میکنه .

اخگر : داشتم از ترسش میمردم , چقدر دیرکردی .

معصومه :  خدارحم کرد بابا خواب بود والاّ کله مو می کند .منتظر شدیم تا خوابش ببره .

اخگر : اونم که دیگه گندشو در آورده .

معصومه : فقط واسه اینکه لخت بودی ؟

اخگر : اوهوم . خودش که کیفها شو کرده و ازش گذشته , خیال میکنه همه باید دست به عصا راه برن .

معصومه : ازش نگذشته .هرشب از تو اطا ق اون و مامان ... یه صداهایی میاد . یه شب که بیدار خوابی به سرم زده بود شنیدم .

اخگر : همش موس موس الکیه .

معصومه : راست میگفت که قدیما دخترای چارده ساله چارتا بچه بزرگ میکردن ؟

اخگر : آره .. ننه باباهای اونموقع مثل حالا بی بخار نبودن که .. دختراشونو همچی که یه چیزی حالیشون میشد , زود شوهر میدادن . نه اینکه مثل من ترشیشون بندازن .

معصومه : تو خودت شوهرنکردی .

اخگر : من شوهر نکردم یا اون نگذاشت ؟ هرکی اومد خواستگاریم , یا گفت عرقخوره , یا گفت بی ایمونه و پابند اعتقادات نیس . مگه من چی از دخترای دیگه کم دارم  که الآن جای جای بالش بغل زدن تنگ دل مردشون خوابیدن ..ها ؟

معصومه : مگه مرد چیه که بابا میگه نباید دخترا بامردا  حرف بزنن؟

سادگی معصومه ازحدّ تصور اخگر گذشته و اونو به حیرت میبره . شاید اگه زمانی که سوار اسب چوبی عقیل شده بود و خودشو محکم به عقیل فشارمیداد ولذّتی ناشناخته به اودست داده بود از کسی این سوآل رو میپرسید به یقین مستند تر میشد مرد رو براش معنی کرد . امّا اگر دراین لحظه اخگر بگه مرد یعنی یک آدمی با خصوصیات هابیل , مسّلمآ چنان نفرتی از مرد پیدا میکنه که خودشو تارک دنیا میکنه و لمس میکنه و معصومه هم فوری خودشو کنار میکشه و از این عمل اخگر آزرده میشه .

اخگر : بدت اومد ؟

معصومه بهتزده به او خیره میشه و اخگر لبخندی بهش میزنه و میگه :

اخگر : اگه مرد بود خوشت میومد .

معصومه که جوابی برای اخگر نداره لحظه یی بعد از جا بلند میشه .

معصومه : من دیگه باید برم .

معصومه فانوس رو جامیذاره که اخگر از روشنائیش استفاده کنه . اخگر فانوس رو برمیداره و میگه :

اخگر : بیا ... اینم ببر . رفتی بیرون در رو از پشت قفل کن . بذار اونم دلش خوش باشه که زندونیم کرده .

معصومه چفت در رو می بنده و زیر شر شر بارون بطرف کلبه میدوه که خیس نشه . صدای غرّش رعد و متعا قب اون برقی که زده میشه ابتدا اخگر رو کمی از ترس جابجا میکنه , امّا خیلی زود خودشو جمع و جورمیکنه وپتوئی رو که معصومه با خودش آورده بود میکشه روش و روی یونجه هایی که برای خودش به حالت تشک درست کرده و با زیلوی کهنه یی که برای جلوگیری از سرما در وقت زمستون روی گاو و الاغشون میکشن اونجا رو فرش کرده میخوابه و کوچکترین آثار ندامت و ناراحتی در چهره اش نیست و پیداست که به این نوع تبعید ,عادتی دیرینه داره .

انگا ر فری و قدرت هم گرم گفتگو بودن که فری نیاز به توآلت پیدا کرده و رفته وکمی بیش از معمول قدرت رو تنها گذاشته . فری از توآلت تا کلبه رو زیر بارون دویده و ازدوری مسافت شاکیه , چون بقول خودش لیچ آب شده . وارد کلبه که میشه غر غر کنان میگه :

فری : ای بابا ... این موال هم سه فرسخ تا کلبه فاصله شه .. ببین چه ریختی لیچ آب شدم ؟

قدرت : همّت کن فردا یکی نزدیکترشو بسازیم .

فری : فردا باهاس واسه خودم تخت بسازم ..باشه واسه بعد . استخونام نم ورداشت ازبس رو زمین خوابیدم .

قدرت : من اهل تعارف نیستم , پس چشم به تخت من نداشته باش که من جام خوبه .

فری : نه داداش خودم فردا بهترشو میسازم . میگم ... جای یه بطر عرق و یه لنگ  جوجه ی کبابی خالیه .

قدرت : تو زیاد عرق میخوری ؟

فری : چیه ؟ تو هم خوشت نمیاد ؟

قدرت : من از هرچی که عمرو کوتاه کنه خوشم میاد .

فری : انگار خیلی پری .

قدرت : بخواب بینیم بابا , حال نداری .

فری : میگم تو این جنگل , عشق و حال هم پیدا میشه ؟

قدرت : منظور ؟؟

فری : ای بابا ... توهم که همش زورتو به رخ ما میکشی .

قدرت : اگه منظورت جنس مادهّ ست .. من ازاین جماعت بدم میاد . چش ندارم ببینمشون . واسه همینه پی اش هم نمیگردم .

قدرت قصدش اینه که فکر فری رو از خانواده ی هابیل دورکنه . برای خواب آماده میشه. تخت دست سازشو مهیّا میکنه و فتیله ی چراغو پایین میکشه . فری هم لحاف و تشکشو پهن میکنه کف کلبه و میره تو رختخوابش و از نیمه تاریکی اطاق استفاده میکنه و قدرتو به حرف میکشه تا بهتر بشناسدش . چون قدرت خیلی کم حرف میزنه و از خنده هم روی لبهاش خبری نیست . فری هم کنجکاو میشه که نگاه قدرت رو به زنها بدونه , شاید دستگیرش بشه که در پس این چهره ی عبوس و جدّی چی میگذره . فری قصد نداره فعلن از این مخفیگاه دنج بیرون بزنه و گیر مآمورینی بیفته که واسه شکارش ,تو کوچه پس کوچه های شهر هم دارن دنبا لش میگردن . قدرت با دل پری از زنها حرف میزنه و وقتی هم که از اونها میگه , به نظرمیاد که همه ی ماجرا و خاطراتش براش زنده شده . چون از یاد آوری خیانت همسر و کسیکه مورد اعتماد و احترامش بود , چنون برآشفته میشه که انگار آتش ازنگاهش میباره . آتشی که زندگیشو سوزوند و تو ویرانه های افکارش خاکستر نشین دل شد .

فری : مگه چکارت کردن طفل معصوما ؟

قدرت : طفل معصوما ؟ تو به این جماعت میگی طفل معصوم ؟ جماعتی که پنجه هاتو عسل کنی و بچپونی تو حلقشون , گازت میگیرن و تو پات میکنن .

فری : رفیقت بود ؟

قدرت : زندگیم بود .

فری : چیکارش کردی ؟

قدرت : کشتمش .

فری یکه میخوره و ناباورمیپرسه :

فری : کشتیش ؟

قدرت : هردوتاشونو ... توهمون رختخوابی که خودم میخوابیدم ...

فری : اک که هی... صفتتو زن .. خاطرشو میخواستی ؟

قدرت : اگه بازم ببینم  , بازم میکشم .

فری : مگه بازم میخوای زن بگیری ؟

قدرت : نه .

فری : پس کیو میخوای بکشی ؟

قدرت : هرکی که نون یکی دیگه رو بخوره و لب و لوچشه شو واسه یکی دیگه بجنبونه .

فری : میگم چه ریختی اومدی بیرون ؟ بهت عفو خورد ؟

قدرت : حاضر بودم جونمو به پاش بریزم . جون می کندم و وسایل راحتیشو فراهم میکردم . مثل هابیل که صبح تاشب عین یابو زحمت میکشه و جون می کنه , اما دستش به نون نمیرسه و مدام  چشمش به رحمت خداس . اونم واسه چی ؟ واسه سیر کردن شکم یه زن و دوتا دختر . واسه جنس مادّه . امّا نمیدونه یه روزی بالاخره همین مادّه گرگها چنون  خنجرو تا دسته تو گرده ش فرو میکنن که فرصت آخ گفتن هم پیدا نکنه .

فری : اک که هی .. زن بد و رفیق نامرد .

قدرت : خیلی بیشتر از رفیق واسم ارزش داشت و بهش احترام میذاشتم . وقتی خطبه ی عقد ما رو میخوند خیال میکردم راس راسی خدا فرستادش تا مارو بهم برسونه . از همونموقع مهر اون قرمساق تو دلم افتاد و بهش اعتماد کردم چون باورم نمیشد یه روزی به وصال زنم برسه .

فری : یعنی عا قد تون ..؟

قدرت : آخوند مسجد محلمّون بود و یه دفعه هم جونشو ازدست بچّه محلهام نجات داده بود م . باچاقو آبکشم کردن اما نذاشتم بکشنش . آورد مش بهش پناه دادم و یه اطاق بهش دادم تا بتونم بچّه محلهامو راضی کنم از خونش بگذرن . نمیدونم با اونا چه معامله یی کرده بود . اما چهار تا داداشها ریختن سرش ,میخواستن نعششو بندازن که رسیدم و خودمو سپر بلاش کردم ..

فری که خیلی ا ز شنیدن ظلمی که به قدرت رواشده عصبی شده بی اراده داد میزنه :

فری : ای خوار مادرتو گاییدم نامرد قرم ...

انگار آسمون هم از اینهمه  بی مروّتی فریاد خشمش بلند میشه . یک رعد و برق سهمگین و مهیب چنون

صداش  تو جنگل طنین میندازه که نا خوداگاه سخنان فری  قطع میشه و چشمان هردو بی اراده به درب ورودی کلبه برمیگرده . ریزش بارون شدّت میگیره . فری انگارفحش دنباله داری رو واسه آخوند محل اونا تدارک دیده بود که رعد برای لحظاتی مانع شد . اما دلش نمیاد حرفش نیمه تموم بمونه وباغیض جمله شو تکمیل میکنه

فری : قرمساق هیچی ندار .باهاس از ماتحت اعدامش میکردی مادر قحبه رو... حالم ازش بهم خورد. شبت بخیر عمو....

فری تحمّل شنیدن عمل شنیع  آخوند مسجد محل رو نداره که با دلگی خودش  زندگی قدرتو نابود کرد و خون زنی ساده دل رو ریخت . بعد از گفتن شب بخیر لحافو سرش میکشه و به تاریکی زیر لحاف پناه میبره . به قول احمد شاملو, شاعر پر آوازه مون , روزگار غریبی ست ناز نین . کار مردخدا اونقدر ناهنجاره که بنده ی ناخلف خداهم صداش درمیاد . پس باید منتظر فریاد اعتراض خداهم بود . چراکه درپس لباسی متفاوت و کلامی دیگرگونه , سیرتی نهفته ست که فقط تاریخ میتونه قضا وت کنه .

به هر روی درپس هر شب سیاه , صبح درخشنده و فرحبخشی هم هست . زمانی که خورشید از خواب شبانه بیدار شده و خمیازه کشان از افق بالا میاد و از لابلای درختان سر به فلک سائیده نور طلائیش  از شیشه های غبارگرفته ی کلبه , به رختخواب فری میتابه وروی صورت فری غلت میزنه و بانوازش ازخواب بیدارش میکنه , انگار تمام خاطرات بد شب گذشته رو حتّا اگر موقتی , از ذهنش میشویه و جاش مهرخدای بنده نوازو عاشق رو به جا میذاره. سبکبال از رختخواب بیرون میزنه تا روزی دیگر رو آغاز کنه . وقتی به تختخواب قدرت نظری میندازه , میفهمه که قدرت از او سحر خیز تره , چرا که او مدّتی ست به دیدن طلوع خورشید عادت کرده و از اون آرامش میگیره . او هرروز سپیده دم قدم زنان ازکلبه به ساحل میره وروی تخته سنگی در ساحل رو به افق می شینه و با طلوع خورشید آرامش میگیره . اونجا شده معبد ش و بالبهای بسته و خاموش خدای خودشو که خالق خوبیها و زیبا ئیها ست می ستایه و از او انرژی میگیره . و اگر این راه رو برای گرفتن آرامش و انرژی انتخاب نکرده بود , هیچ معلوم نبود که با ماتم ونفرتی که در او انبا شته شده , چگونه می تونست کنار بیاد .

فری با چوب بلندی که دلو لاستیکی  بوسیله ی چنگکی بهش متصل شده ازداخل  چاه , آب  میکشه و صورتشو می شویه و برای آماده کردن صبحانه به اطاق برمیگرده . امّا نگاهش به طرفی میقته که درختهای لاغر تری دارن توی هم  می جنبن . با کنجکاوی به اون سمت میره وپیرمردی رو می بینه که چابک حین دزدیدن هیزمهای انبا شته شده ست و داره بغل بغل میبره وتو خورجین  الاغی که چند متر اونطرفتر به درختی بسته و براودهنه زده تا بیموقع عرعر نکنه , میریزه . به خاطر سنّ زیاد و موی سپید پیر مرد به او ترشرویی نمیکنه و فقط می ایسته نگاهش میکنه . این پیرمرد کسی نیست جزایاز برادر هابیل .

ایاز سنگینی نگاه  فری را برخود حس کرده و باتبسّم سری به جانب او برگردانده و میگه :

ایاز : هیزمها بارون خورده خیس شده .

فری : لابد میخواستی بذاری تو اجا قت که خشک بشه , آره ؟

ایاز : تو فکر میکنی اگه اینکارو بکنم خشک بشه ؟

فری باحوصله یکی یکی هیزمها رو از بار الاغ بر میداره و میندازه زمین .

فری : آره عموجان  . منتها اجاقت کور میشه . بقول شاعر , هیزم دزدی کور میکند اجاق دزد . البته بلا نسبت شما . این دهنه رم ازدهن این زبون بسته وردار بذار نفس بکشه .

فریدون همچی که دهنه ی الاغ رو برمیداره خر بیچاره که معلومه خیلی از عمل ایاز شاکی شده یهو چند تا عر عر سوزناک وشاکی میکنه که شایدهم معنیش تشکر از فری باشه .

فری : زبون بسته چقدر دلش پربود .

ایاز : ببینم ... اون نرّه خری که برادرم میگفت استخدام کرده تویی ؟

فری : برادرت به گور پدرت خندیده که به من گفته نرّه خر. من اسمم فریدونه , بهم میگن فری خوشدست. شد؟

ایاز : چی شد ؟

فری : شیک فهم . حالا بزن به چاک برو لا دست برادرت .

ایاز : مگه هنوز نیومده ؟

فری : کی نیومده ؟

ایاز : هابیل , برادرم .

فری : اون داداش توئه ؟

فری از اینهمه تناقض بین دو برادر خندش میگیره . یکی مثل هابیل که فکر و ذکرش خدا و قیامت و حروم و حلاله , یکی هم مثل ایاز که روز روشن دست به دزدی و د ست بردن در اموال دولتی میزنه . تو همین هیر و ویر سر و کله ی هابیل هم پیدا میشه که بادیدن ایاز بوی خلاف او مشامشو آزار میده و میپرسه :

هابیل : باز تو اینورا پیدات شد ؟

هابیل : ( از فری میپرسه ) چیکار داره ؟

فری : هیچی ... مال خودم , مال خودم . مال مردم , مال خودم . اومده (با اشاره به هیزمها ) مال خودشو ببره .

هابیل نگاهی به هیزمها میندازه و شرمنده از عمل ایاز , سر به زیر میندازه و بطرف کلبه میره . ایاز هم برای توجیح کارخودش دنبال اون راه میفته .

ایاز : اومدم یه چیزی بهت بگم چشمم خورد به هیزمهای خیس , خواستم یه خرده پت و پهنشون کنم باد بخوره خشک شه .

هابیل : چی میخواستب بگی ؟

ایاز : میگم خدارو خوش نمیاد .. دختر جوونتو تو انباری زندونیش کردی . آزاد ش کن .

هابیل : کی همچی حرفی زده ؟

ایاز : خودم دیدم .

هابیل از شنیدن این حرف یکهّ میخوره و می ایسته ولی روشو به ایاز برنمیگردونه .

هابیل : تو تو انباری ما چکارداشتی ؟

ایاز : همینجوری از اونوری رد می شدم  که متوجه ی انباری شد م .

هابیل : میخواستی حالی از مرغ و خروسها بپرسی ؟

ایاز : حکیم خوردن تخم مرغو واسم منع کرده .فقط صدای دخترتو که شنیدم .. کنجکاو..

هابیل میدونه که ایاز حرف تو دهنش بند نمیشه و اگه مها رش نکنه به ظهر نکشیده , همه ی ساکنین جنگل و چهارتا آبادی اونطرفتر هم از استبداد هابیل باخبر میشن و از این عمل زشت مورد سرزنش قرار میگیره . و اینم میدونه که ایاز به اینطریق برای بسته بودن دهنش از هابیل باج میخواد و هابیل هم  به مصلحته که این بار رو به خاطر حفظ آبرو ندید بگیره . و یکی از مزایای اعتقادات اینه که میشه به وقت مصلحت برای رسیدن به اهداف پا رو هر چیزی گذاشت و از اون گذشت , حتا اصول و اعتقادات . که ازبارز ترین اونها دروغ مصلحت آمیزه .

هابیل : خیلی خب .. هیزماتو وردار و بزن به چاک پیرمرد . جلوی زبونتم بگیر .

هابیل کمی عصبی از باج دادنه و به طرف کلبه میره و ایاز شنگول به جمع کردن و انباشتن هیزمها در خورجین الاغ مشغول میشه . فری مات و مبهوت به عمل هابیله . با احتیاط از ایاز میپرسه :

فری : موضوع چیه عموجان ؟ زندون چه صیغه ایه ؟ کی تو زندونه ؟

ایاز : دختر بزرگش .

ایاز مشغول جمع آوری هیزمهاست وفری زیرلب میپرسه :

فری : دخترش ؟ مگه چیکار کرده ؟ مرغ دزدیده ؟

ایاز : لخت بوده .

فری : لخت ؟ خب باشه . مگه لختی هم زندونی داره ؟

ایاز : چرا از خودش نمی پرسی ؟

هابیل داخل کلبه از پنجره ناظر اعمال فری و ایازه امّا نمیفهمه بین اونها چی ردّ و بدل میشه , چون اونها با احتیاط  و آروم حرف میزنن .ا و میدونه ایاز نمیتونه به قولی که داده پایبند باشه فری رو صدامیزنه  .

هابیل : فری بیا تو .

فری : اومدم عمو جان .

در اینموقع سر و کلهّ ی قدرت هم پیدا میشه . وهابیل درحا لیکه حرص میخوره و لبه ی سبیلشو میجوه , می بینه که ایاز هیزمهارو بیش از حدّ مجازی که اجازه شو از او گرفته روی الاغ انباشته کرده و براه می افته .

از اونطرف اطلاعات نصف و نیمه ی ایاز درمورد دختری که به دلیل عریانی  زند ونی شده , وسوسه یی به جان فری میندازه وبرای سردر آوردن از چند و چون ماجرا و زیارت رخسار این دختر جسور به کند و کاو ذهنی و دنبال موقعیت مناسب میگرده . بعد از ساعاتی کلنجار رفتن باخود, تصمیم میگیره دل به دریا بزنه وسراز کار اسرار دختر هابیل دربیاره وکمر به آزادی یک زندانی بیگناه و درعین حال جنس مخالف ببنده . جنسی که هفته ها ست از زیارتش محروم مونده و به قول خودش دلش سخت هوای یار کرده و انگار که یار اونو طلبیده و ا و از طرف دلش نا یب الزیاره ست .

اما اخگر از اون نوع زندونیهایی نیست که وقتی تو سلّولش تنهاست بشینه و زانوی غم بغل کنه  وسرشو بکوبه بدیوار .  او د اره از ساقه های علوفه ای که برای گاو و گوسفند اشون انبارکردن , سبد میبافه و زیر لبی هم باته صدائی که داره , برای مرغ و خروسها و گاو و گوسفندها کنسرت اجرا میکنه و اونام انگار ازبس این حادثه براشون تکراریه , به صدای اون عادت کردن واونقدر محو صداش شدن که غازها ی نر و خروسهای حشری تو انباری به پروپای لخت اخگر که از زیر دامنش افتاده بیرون نگاه نمی کنن و ترجیح میدن از کنسرت هنری بیشتر لذّت ببرن . اما فریدون نظرش درست عکس نظر مرغ و خروسهاست . اون وقتی باهزار زحمت واسه زیر پاش که به پنجره ی کلبه برسه گشته و یه زنبه  ی درب وداغونو پیداکرده و به لبه ی پنجره دست انداخته و گردنشو درازکرده که از احوال زندانی باخبر بشه , چون نیم تنه ی بالا ی اخگر درسایه و از کمر به پائینش منوّر از نور آفتاب شده , وجلب توجهشو میکنه , ترجیح میده ازچشماش بیشتر از گوشش کار بکشه . واسه همینم بادیدن پروپای اخگر میفهمه , دزد ناشی نیست و به کاهدون نزده و یه راست رفته سر گنج سلیمون . چون هیچ چیز برای فری

خوشد ست از دیدار و مصاحبت دخترای خوشگل لذّ تبخش تر نیست . باتمام احتیاطی که میکنه تا کسی از ورودش آگاه نشه و به دست هابیل و قدرت نیفته , ازحیرت دیدار اندام زیبای اخگر دل نمی کنه و , باخودش میگه :

فری : باغت آباد انگوری .. چه بریز و بپاشی .... چه سخاوتی . من در این خوان کرم , خاک چه بر سر بکنم ؟. راس راسی که , بهشتی که میگن همینجاست , تو همین طویله ست و حوری هم که میگن , همین ورپریده ست ... باقیش کشکه .

ناگهان اخگر از سایه ء سر فری که جلوی پاش افتاده متوجه ء فری شده , جا میخوره و فوری خودشو جمع و جور میکنه و میپرسه :

اخگر : ها.... تو کی هستی ؟

فری : اسمم فری یه .  بچه تهرونم ..رفقا و مآمورها بهم میگن.. فری خوشدست ...

اخگر : منکه صورتتو نمی بینم .

فری : الآن نیمرخ میدم که خوب ببینی بیا... دید بزن .. خوش تیپم نه  ؟

اخگر : خوش تیپ که نه .... امّا .. ای ... بد ک نیستی ..

فری : ای.. مسبّ بی انصافتو شکر .. همه دافیهای تهرون بمن میگن فری جیگر ... او نوقت تو میگی بدک نیستم ؟ یه سه رخ بدم حال کنی ؟

امّا فری چون در ضد نور قرار گرفته از داخل همچنان صورتش در سایه ست و دیده نمیشه .

اخگر : حالا نمیخواد سه رخ بدی . سه رختو بذار واسه بعد . اگه میتونی درو واکن از اینجا بیام بیرون .

فری برای اینکه خودشو بتونه رودیوار نگه داره و داخل کلبه رو دید بزنه , محکم میله های پنجره راچسبیده و رو هوا دست و پا میزنه . چون زنبیل از زیر پاش در اثر تلاش میفته .

فری : در قفله , قبلن دید زدم .

اخگر : کلیدش پای درخت انجیره , تو چاک درخت .

فری : زکی ..جا قحط بود تو چاک درخت فرو کردن کلیدو..؟

فری از کنار پنجره دستاشو ول میکنه و با نشیمن نقش برزمین میشه . نگاهش به درخت انجیر تنومندی میفته که معلومه سنّ زیادی ازش میگذره .جلو میره و با احتیاط مشغول گردش دور درخت میشه و دنبال چاکش میگرده و سرانجام چاک گشاد ی رو درا نتهای درخت می بینه که معلومه جای زخم تبریه که ,به مرور زمان پینه بسته و به اصطلاح , هم نیومده . عین زخم زبون بعضیها که تا توی گورهم همراه آدمه, هنوز برتن فرسوده ی درخت پیر جا خوش کرده و.. حالام که شده صندوقچه ی اسرار هابیل . خلاصه فری که اوّل دلش بحال درخت پیر زخم خورده سوخت ّ یهو یادش میفته که کلیدی تو زخم کهنه پنهانه که گره گشای خیلی از معمّاهای خودشه . دست شو تو چاک درخت اینور اونور میکنه تا کلیدو لمسش میکنه و برش میداره .و خوشحال به طرف در انباری میره و قفل قدیمی و زنگزده ای رو می بینه که دست بر

قضا برای باز شدنش قلقی داره که فقط اهل حرم هابیل میدونن و خودش . اخگر هم پشت در منتظره وخون خونشو میخوره که این فرصت به دست آمده و جوون شهری رو که خودش با پای خودش آمده تو تور از دست نده.

اخگر : بجنب دیگه ... ممکنه الآنه پیداشون شه .

فری : این لاکردارم که پونصد تا پیچ میخوره . واسه چی زندونیت کردن ؟

اخگر : لخت بودم .

فری : لخت بودی ؟ کجا بودی که ما ندیدیم ؟

اخگر : تو رود خونه . عجله کن .

معصومه : فقط سه تا پیچ میخوره . منتها برعکس .. از چپ به راست وامیشه .

فری سرشو برمیگردونه و متوجّه معصومه میشه  که ایستاده و به اوزل زده .ازترس دیدن معصومه سستی عحیبی بهش دست میده  و در صحبت با او دچار دستپاچگی میشه .

فری : ها... کی بود؟ .

معصومه : توداری کلیدو برعکس میچرخونی .

فری : سلام . توکی هستی ؟

معصومه : فقط بلدی از دیوار مردم بری بالا؟  یه قفلو بلد نیستی باز کنی . بتو هم میگن مرد ؟

و بالاخره فری موفق میشه وقفل زنگزده ی در انباری رو باز میکنه و دور از چشم هابیل و بتول ,  اخگر رو از زندون بی عصمتی  البته به قول فرما یش ها بیل آزاد میکنه .شایدم الآن وقتش نباشه که از حصار خانگی که هابیل برای اخگر مقرر کرده بود , به اسم زندون یادکنم . چون وقتی میگن زندون , آدم یاد سلولهای تکنفری یی میفته که درو دیوار سیمانی و محیط یک در دو متری میفته که برای آدمها ساختن درحالیکه حیوون روهم نمیشه اونجا نگه ئاشت . درحالیکه تو حصار خونگی اخگر , گاو وگوسفند وبزو بزغاله و مرغ و خروس هم پیدا میشن و زندونی از تنهائی و بی همدمی دلش نمیگیره و دست به خود کشی نمیزنه . یا لا اقل کسی اونو خودکشی نمیکنه  . گرچه هردوش یکیه و فقط اسمش یه خرده فرق کلاسیکی داره . و هابیل برای فرار از مسئولیت جوابگویی به اهالی آبادی اسم اونجارو گذاشته حصر خانگی که نگن بچه های خودشو تو خونه ی خودشون زندونی میکنه و لازم نباشه  به ژاندارمری مرکز جواب پس بده . چون اینکارا زنظر قانونی جرم داره .

اخگر هنگا م  خروجش از انباری بادیدن فری هم خوشحال میشه و رو نمیکنه , هم متحیّر . چون تا حالا اونو این دور و برها ندیده  .

اخگر : تو کی هستی ؟

فری : من که اون بالا خودمو معرفی کردم .

معصومه : حالا یه بار دیگه هم معرفی کن  نمی میری که .

فری : من فری خوشد ست بچه نظام آباد تهرونم ..درضمن عاشق مرغ گوشتی  و دخترای خوشگل مشگلم . .

اخگر : اینجا چکار میکنی ؟

فری : راستش ...فقط اومدم کمکت کنم . جای جواهر تو گاوصندوقه , نه تو گاودونی .

دست برقضا انگار گاوه هم فهمید فری داره بهش توهین میکنه . چنون فریاد ناله اش بلند شد که معلوم نشد از دوری اخگر بود یا حرف بی ربط و توهین آمیز فری نسبت به چها ر دیواریش . فریدون هم که داشت گاودونی و گاوصندوقو باهم مقایسه میکرد بی اراده گفت :

فری : گرچه فرقی هم نمیکنه .

حالا معلوم نبود رو تنگی قافیه اینو گفت یا منظورش این بود که برای آدمی مثل ها بیل دوغ و دوشاب یکی یه و قدر جواهرو نمیدونه . به هرحال هرچی که بود صدای گاوه رو خاموش کرد ولب اخگر رو به تبسّم غرور آمیزی از توجیه خود باز کرد. اخگر که می بینه الآن تا تنور داغه باید بچسبونه قبل از اینکه نگاه حیض فری به معصومه قفل بشه , معصومه رو از صحنه ی رقابت کنار میزنه و بهش میگه :

اخگر : تو برو خونه ...اگه مامان بیاد فکر میکنه تو درو باز کردی و به بابا میگه . اگه بابا بفهمه تو اینکارو کردی وا مصیبتا ست... خودت که میدونی ..

معصومه : وا.. مگه من در رو واکردم ؟

اخگر : ظاهرآ که اینطور به نظر میاد . باباهم که میدونی ... فقط کافیه باورش بشه .

معصومه : خیلی خب ...به قول مامان مصیبت خونی نکن ..رفتم .

تا بوده همین بوده . میگه وحشت ایجاد کن , حکومت کن . به قول عربها که دراین باب خیلی هم استادن " النصر بالرعب " . خاطرتون خیلی عزیز بود که تنها جمله ی عربی که بلد بودم خرجتون کردم . به هرحال معصومه هم که تازه تازه داشت بفکرمی افتاد که سر کیسه رو شل کنه و یه چند تا عشوهِ ی تازه و دست اول واسه به دام انداختن فری مایه بیاد , و درضمن اوّلین تجربه شو امتحان کنه , که ترس از خشم پدار وادارش کرد عین بچه ی آدم سرشو بندازه پائین و بره طرف کلبه . حالا چه دمق , چه سرحال . امّا ترس ازلو رفتن و درگیری با هابیل و بالطبع , قدرت یهو یک آشوبی تو دل فری میندازه که بقول خاله امجد ش انگار دارن تو دلش رخت میشورن . من آخرشم نفهمیدم در بکار بردن این جمله, رختشوئی چه ربطی داره به شقیقه ؟ اما چون مفهوم عمومی و تفهیم سریعی داره ,بنظرم رسید این جمله رو از خاله امجد یا هرکی که گویندش بوده سرقت کنم و حالت فری رو براتون تشریح کنم . شمام ندید بگیرین . اینهمه سرقتهای میلیونی و میلیاردی میشه چشمتونو روهم میذارید , این سرقت فرهنگی رو هم مثل بقیه سرقتهای آشکار فرهنگی و اقتصادی , ندید بگیرید .

حالت فری رو اخگر هم داره  . گرچه با مادرش رفیقه و گهگاه بتول گند کاریها و خطاهای پنهان و آشکارشو ندید میگیره , امّا اگه با جرّوبحث هابیل بر سر اعتقادات روبرو بشه از مادرش هم کاری ساخته نیست . و او حالا که چشمش به جمال یک بچه شهری که همیشه آرزوی داشتنشو داشته , افتاده نمیخواد این برگ برنده رو به راحتی از دست بده . خصوصن وقتی می بینه مادرش درحالیکه زنبه ی خریدشو روسرش گذاشته و از دور دست به طرف خانه میاد ترسش ازمجازات بیشتر میشه .

اخگر : وای خدا مرگم بده ...مامانم .

اخگردست فری رو میگیره و به سرعت وارد انباری میشن و در را از پشت می بندن . معصومه که از پشت شیشه های پنجره اونهارو زیر نظر داره فرصت رو برای انتقام گیری مناسب دانسته و سریع از کلبه بیرون میزنه و به طرف کاهدونی میره و اوّل چفت در رو میندازه و بعدم به سرعت قفل رو که پای درب افتاده ورمیداره و در رو قفل میکنه و بسیار خرسند از اینکه حالا حرف اوّلو اون میزنه , دستشو پشت کمرش قلاب میکنه و باتبسّمی فاتحانه به طرف ما در میره  و ازاو استقبال میکنه .

داخل انباری اخگر و فری دل تو دلشون نیست و دلواپس از درز کوچکی که روی دیوارکلبه ست بیرونو زیر نظر دارن .

فری : این خواهرت از اون چش سفیدهاس . الان پته مونومیریزه رو آب .

اخگر : گمون نکنم . حسابی دلشو خالی کردم . درضمن عقلش به این چیزا نمیرسه .

لحظه یی نفسها رو تو سینه حبس میکنن و بارفتن بتول به کلبه نفس راحتی میکشن و به درب تکیه میدن و نفس محبوس در سینه رو رها میکنن .

اخگر: گفتی بابامو میشناسی ؟

فری : من واسه اون کار میکنم .

اخگر : واسه بابام ؟

فری : آره.

اخگر : بچه ی تهرونی ؟

فری : آره . بچه ی نظام آبادم . تا حالا تهرون بودی ؟

اخگر : هنوز که پا نداده .

فری : خب اگه داد ..؟

اخگر : من از دخترای تهرون چیم کمتره ؟

فری نگاهی به بر و بدن اخگر میندازه و اشتیاق رفتن به تهران رو در سیمای اخگر می بینه و برای اینکه اونو رام خودش بکنه لبخندی میزنه و میگه :

فری : کم نداری که هیچ ... زیادی  ام داری .. منتها کیه که قدر بدونه ؟ تو خیلی خوشگلی دختر .

اخگر : راست میگی ؟ من خوشگلم ؟

فری : یعنی هیشکی تا حالا بهت نگفته چقدر خوشگلی ؟

اخگر : نه جون شما . فقط یه چند دفعه مادرم بهم میگفت , تو خوشگلیت به خودم رفتی . مواظب باش گولت نزنن .

فری : اک که هی.. تف بگور پدر آدم بی سلیقه . اینکارشون کفران نعمته . آدم وقتی قدر نعمتو بدونه و شکر گذار باشه , خدام از چپ و راست , از در و دیوار , حتا از تو کاهدونی ام واسش میرسونه . اینا خر ماده هم از سرشون زیاده ... نگاه کن تورو حضرت عباس ... این هیکل .. این سرو سینه .. این چش و ابرو وولب ولوچه رو پیش کور بذاری سجد ش میکنه . اونوقت ...

اخگر : آخه اینورا کسی نیست .. مرد این جنگل فقط عقیله که اونم خل و چله و زشتی و خوشگلی سرش نمیشه.

فری : عقیل ؟

اخگر : پسر عمومه . حالا به نظر تو, من خوشگلم ؟ ... مثل دخترای تهرون؟

فری از اشتیاق اخگر استفاده میکنه و حین صحبت اونو به طرف خودش میکشه .

فری : اگه یه دستی به این بر و رو وهیکلت بکشی از خیلی از اونام سرتری .

اخگر: نکن , بده , اگه بابام بیاد..

فری : اون حالا حالاها نمیاد .

فری تو نگاه اخگر تعجب کودکانه یی می بینه و شیفته ی نگاه و معصومیت اون میشه . یک شیشه ی کوچک از جیبش در میا ره و به اخگر نشون وتوضیح میده :

فری : یه خرده ازین گردو تو سوپ هرکی بریزی , بیست و چهار ساعت میره مرخصی .

اخگر : کشتیش ؟

فری : نه بابا , هول نکن . فقط خوابوند مش .

اخگر از زبلی فری و اینکه واسه رسیدن به اون  دست به این ابتکار زده کم کم لبش به خنده با ز میشه و فری هم حس میکنه که زده به هدف و دل اخگر رو به دست آورده . بیچاره آذ ر که چشم انتظاره یه روزی مشگل فری باقانون حل بشه و فری برگرده , طبق قولی که بهش داده باهم یه زندگی عاشقانه رو شروع کنن . خب اونم تقصیر نداره , از بچگی چشمش پسر بچه ی بزن بهادر و کلّه خر محله رو که همه بچّه محل هاش ازش حساب میبردن گرفت و د یگه به هیچ جوونی باسواد و بیسواد  راه نداد و دلشو خوش کرد که مرد خودشو پیداکرده . چقدر واسه فرار فری تلاش کرد و از اداره شون وام گرفت و گذاشت تو جیب فری که بی پول نباشه و بتونه یه مدّت خودشو روپا نگهداره تا آبها از آسیاب بیفته و برگرده  و مرد زندگیش بشه . البته زیادهم گناهی رو گردن فری نیست . بقول خودش گنجیشک دلش تو قفس  دل آذر زندونیه و یه روزی در قفس باز میشه ودلهاشون پرواز میکنن و میرن یه جاهای دور . یه جایی که دست هیچ آجانی  به فری نرسه وآذرهم بقول خودش کلفتی فری رو بکنه و به قول فری , خانومی و سروری . ولی خب , یه آدمی که همیشه دور و برش پر بوده و خیلی هم میون دخترها اسم و رسم و محبوبیتی پیدا کرده بود , تو بیابون خدا دنبال لنگه کفشی میگرده که از نعمتش مستفیض بشه .

آخه غریزه رو که با سلام و صلوات ودعای کمیل نمیشه سرکوبش کرد , حالا هرچی هم که هابیل به زنش بتول بسپره که دخترهاتو وادار به دعا و عبادت کن تا منحرف نشن . خب اینجوری که با غرایز انسانی نمیشه برخوردکرد . بقول اخگر که یک روزی عرصه بهش تنگ اومده بود وزد به سیم آخر و تو روی بتول ایستاد و داد زد "من دلم میخواد برم جهنّم به شماها چه مربوطه ؟ چرا نمیذارین زندگیمو بکنم و یه آب خوش از گلوم بره پایین ؟ اگه دوست داشتن بد بود که خدا حسّشو تو وجود آدم نمیذاشت . خب منم دوست دارم با هرکی دلم میخواد حرف بزنم , معاشرت کنم , بغلش کنم و بغلم کنه . من میخوام ازین عمری که دارم لذّتّ ببرم . من چه میدونم بعد ش چه اتفاقی میفته . من تو کتم نمیره که بمیرم و هزارسال بعدزنده شم برم تو بغل قلمانها و حوریها بیان با د م بزنن . من الآن میخوام برم تو بغل کسی که ازش خوشم میاد . بهشت و همه ی حوریها وقلمانهاش ارزونی خودتون " نمیشه از سیلی نقد گذشت و دل به حلوای نسیه داد  . بعد از اون روز بود که بتول ماستهاشو کیسه کرد و از دهن به دهن شدن با اخگرو اجرای حکم ها بیل منصرف شد امّا از این گفتگوی کفر آمیز هم به هابیل چیزی نگفت , چون میدونست اگه پای اعتقادات و عبوراز خط قرمز اون به وسط بیاد هابیل چه بخواد و چه نخواد طبق وظیفه حتا ازخون دخترش هم نمیگذره .  بتول هم با اینکه تو خانواده ی مذهبی بزرگ شده بود , به لحاظ اینکه اعتقاداتشو سینه به سینه آموخته بود و سوادی هم نداشت از اخگر کم آورد و جوابی در ردّ اعتراض اخگر نداشت و خوب که با خودش خلوت کرد دید اخگر زیاد هم بی ربط نمیگه . و این دوران بحرانی رو خودش هم پشت سرگذاشته و به قول همیشگی خودش , نه خیر از جوونیش دید و نه از زندگیش .

اخگر وفری از اینکه برای لو نرفتن خودشون مجبورند آروم صحبت کنند , خودشون هم خنده شون میگیره .ولی باز در همون حال هم  یهو جلوی دهنشونو میگیرن که صداشون به بیرون درزنکنه , گرچه هنوز مطمئن نیستن که معصومه بند و آب نداده باشه ومادر رو از وجود فری وآزادی اخگر باخبر نکرده باشه . و این درحالیست که معصومه پشت پنجره ی کلبه  ایستاده و چشم به انبار دوخته و افکار گوناگون و رنگارنگی از ذهنش میگذره که درحال حاضر درون انباری بین اخگر وفری بچّه تهرونی چه اتفاقی در شرف شکل گرفتنه ؟ ولی به واقع اتفاقی که گذر از خط قرمز اعتقادی هابیل باشه رخ نمیده . بتول هم مشغول پختن شام شبه که وقتی هابیل از کار برمیگرده غذاش آماده باشه ومورد بازخواست قرار نگیره . این عادت طیّ چند ین سال که بتول با هابیل زندگی کرده همواره با ا ون هست و بتول کارهاش شبیه دستگاههای کامپیوتری و برنامه ریزی شده ست .

معصومه احساس میکنه که باید تغییراتی در خودش به وجود بیاره و حالا که یک جوون شهری اونم از نوع تهرانیش پاش به خانه ی اونها باز شده , لا اقل خودشو محکی بزنه و از این پخمگی که همیشه باعث شده میدونو به نفع خواهرش خالی کنه بیرون بیاد . بی اراده به صندوقخانه میره و از چمدان رختها یکی از گلدارترین و نقش و نگار دار ترینشو انتخاب میکنه و همونجا میپوشه و بیرون میاد . بی اراده به طرف آینه ی دستی  روی طاقچه میره , اونو بر میداره و غبار از چهره ی آینه میگیره وبه آینه خیره میشه . خودشو ارزیابی میکنه و به تغییر حالت صورتش میپردازه وموهای بافته شو باز میکنه .

شانه ی چوبی جلوی آینه رو برمیداره و موهای بلند خودشو شونه میزنه . باهر شانه زدن به موهای موّاجش زیبائی نهفته ش کم کم آشکار میشه و می بینه که کم و کسری از اخگر نداره .

وقتی شانه ی چوبی رو توی موهای بلندش به حرکت درمیاره درلابلای هرموجی از آبشار موّاج طلائی رنگ موهاش که رقص کنان از بالا به پائین  میریزه , دنیایی از آرزوهای طلائیشو می بینه که به رود خانه یی آرام و رویائی وا رد میشه و بازورقی از خیال به بهشت خوشبختی  میرسه وفری تنها شاهزاده ی رویاهاش همسفر اوست . با ورود ما در, زورق خیال به گل می نشینه و ترسی  از سوآل و جواب مادر رخوتی در وجودش میریزه و ابتدا زبا نش بند میاد و فقط نفسش تند میزنه و آب گلوشو فرو میبره . امّا بتول که پس از آغازین روز بلوغ اخگر به فکر افتاده بود که نگذاره دخترانش مثل خودش مطیع و توسری خور بار بیان همیشه دنبال چاره میگشت ولی به دلیل بیسوادیش عقلش به جائی قد نمیداد و در پی فرصتی بود تا به کمک میوه ی تازه رسیده ی باغ جوانیش یعنی معصومه بیاد. امّا معصومه بنا بر سنّت خانوادگی و هیبت پدر, بعکس خواهرش  هیچگاه جرآت ایستادگی در برابر استثمار پدر فناتیک و واپسگراش که همه چیز رو در اجرای اعتقادان پوسیده می بینه نداشته و نداره .

بتول که از روحیه ی آسیب دیده ی دخترش خبرداره با دیدن اون که لباس نو بتن کرده و به خویشتن آرایی مشغول شده پس از مکث کوتاهی با آرامی میپرسه :

بتول : خبریه ؟

معصومه از دیدن نا بهنگام مادر جا میخوره و خجالت میکشه . فوری آینه رو پشت سرش پنهان میکنه .

معصومه : ها..

بتول : داری میری مهمونی ؟

معصومه :نه .. فقط ...فقط خواستم  ..نه . .. خبری نیست .

بتول : داشتی چکار میکردی ؟

معصومه : داشتم ...داشتم چیز .. یعنی ..داشتم ..می.. می خواستم ..موهامو شونه کنم ...خیلی توهم رفته و ژولیده بود .

بتول که فهمیده دخترش طبق روال قدیم از اینکه به خود رسیده میترسه , لحنشو آرومتر میکنه و به طرفش میره و یک نمه تبسّم هم گوشه لبش میذاره که دخترش زهله ترک نشه .

بتول : فقط موهات ژولیده بود ؟ چقدر این لباست بهت میاد .. فکر نمیکردم اندازت باشه ...

معصومه : منم خواستم ببینم برام کوچیک شده یا نه ...

بتول : نه ..انگار کوچیک نشده .. خیلی هم بهت میاد ... درش نیار بذار تنت باشه .

معصومه خوشحال میشه . حالا نوبت اونه که خودشو به رخ فری بکشه و ببینه به چشم پسرهای تهرونی خریدار داره یانه . از اینرو باید اول بهانه یی برای روبرویی با فری پیدا کنه .

معصومه : مامان برم برای اخگر یه چایی ببرم ؟

بتول وقتی معصومه رو می بینه که دلشوره ی خواهرشو داره , گمون میکنه معصومه برای تبعید اخگر

به انباری ناراحته . ازاومیخواد که بره اخگر رو از انباری بیاره بیرون , چون مدت تعذیرش تموم شده .

بتول : برو در رو بازکن بچم بیاد بیرون . دلش پوسید پیش مرغ و خروسها .

معصومه هم که خیلی دلش میخواد ببینه اون تو چه خبره با اشتیاق اطاعت امرمیکنه و فوری از اطاق بیرون میزنه . بتول هم در افکار خودش , خهابیل رو مقصّر تمامی نا رسائیهای فرزندانش میدونه .

بتول : این باباشون آخر عمری هم نمیخواد دست ازاین تعذ یر بازیهاش ورداره . فرعون .

به راستی که قدرت, جاه طلبی میاره و جاه طلبی , بدل به دیکتاتوری میشه . تفاوتی هم نمیکنه که قدرت درچه سمت و سوی سیاسی  و یا مکتبی و عقیده تی  باشه . خاصیت نهفته در هر انسانی ست که تا

زما نی که بر اریکه ی قدرت جلوس نکرده و ضعیفه , انسانی ست رئوف و دلسوز و مردمدار. و زمانی که برتخت قدرت جلوس کرد همچون فرعون درگذشته و دیکتاتورهای قرون جدید تمدّ ن , ازهیچگونه خونریزی و قصاوت برای حفظ پایه های  قدرت خویش , فروگذار نیست . نمونه ی  کوچک اونو میشه درهابیل دید .

او زمانی که پای اعتقاداتش در میون باشه خودشو ملزم به برخورد دقیق و گاه اغراق آمیزی میکنه که مبادا در اجرای اوامر پروردگا ر کوتاهی کرده باشه . حال آنکه ندانسته , بذر ترس و نفرت از پروردگارعاشق و بخشنده در دل مردمی میکاره که توانائی برخورد با اونو ندارند . مثل برخوردش با ایاز پیر که قدرت امرار معاش نداره و برای گرم کردن اجاق کلبه اش مجبوره دست به سرقت هیزمی بزنه که حقّ مسلم خودشه , ولی توسّط دولت به غنیمت گرفته شده و ها بیل هم مآمور اجرائی فرامین رئیس خودشه . و این میان معلوم نیست تکلیف امثال ایاز برای بقای حیات چی میشه ؟

معصومه از روی کنجکاوی که ببینه درون انباری چه اتفاقی افتاده و جریان داره , با احتیاط و بیصدا از لای درز چوبها ی کلبه داخلو نگاه میکنه ولی به هر سو که چشم میندازه از اخگر و فری اثری نیست . کنجکاو و نگران در رو هل میده و وارد انباری میشه , اما از اونها اثری نمی بینه . فوری از انباری بیرون میزنه و برای جستجو بطرف جنگل میدوه تا شاید فری رو ببینه و چهره ی جدیدی ازخودشو به نمایش بگذاره واونوجذب کنه , قبل از اینکه اخگر دست به چنین کاری بزنه .

عقیل یا به قول اخگر تنها پسر دهکده با چند بچّه ی قد و نیم قد طبق معمول مشغول بازی یه و هرکدوم  چوب بلندی رو سوار شدند و یک دستشون سر چوبه و با دست دیگرشون ترکه یی رو به بدنه ی چوب میزنند و در جاده ی خاکی جنگل میدوند و نمایشی به گفته ی خود ازمسابقه ی اسب سواری ارائه میدن . عقیل به دلیل بزرگتر و قوی بودن از سایرین , زودتر به خط نهایی مسابقه میرسه وازاین بابت خیلی خوشحاله و مورد تشویق همبازیهاش قرار میگیره .

عقیل : ا سب من ا وّل شد ..اسب من ا وّل شد ..من برد م ..حالا که بردم به افتخار اسبم فردا واسه همه تون از دریا ماهی میگیرم , برای رمضون خرچنگ میگیرم ( همه بچه ها میخندن ) واسه تو هم مار مولک میگیرم محرمعلی . واسه اسبم هم  برّه کبا ب میگیرم که چاق و چّله بشه . من باهاس برم قایقمو درست کنم  برم دریا که ماهیها دلشون از تنهایی نگیره . اونا منتظرمن ان . شماهام برین به اسباتون کله پاچه بدین که قوی بشن . . یادتون نره واسه فردا هیزم بیارین کباب ماهی بخوریم .... من خیلی دوست دارم .

پسر بچه : با اسبت میری ماهی میگیری عقیل ؟

عقیل : من یه اسب دارم مال روزمینه ... یه قایقم دارم مال تودریا ست . حالابرین خونه هاتون  به اسباتون غذابدین  که نمیرن ...

بچّه های دختر و پسر دور عقیلو خالی میکنن و سوار بر اسبهای چوبی شون  میتاززند وهورا کشان  دور میشن . عقیل هم زمزمه کنان سوار بر اسب خیالیش بطرف انباری میره که قایقشو اونجا گذاشته . اما در کلبه رو که باز میکنه متوجّه میشه که اخگر و فری درحال عشقبازی  اند و تو کاهها غلت میخورن .با دیدن نا بهنگام عقیل , اخگر جیغ کوتاهی میکشه و از روی خود فری رو پس میزنه وبلند میشه و با دست لختی سینه هاشو میپوشونه و میپرسه :

اخگر : تویی عقیل ؟

نگاه عقیل ترس به جون اخگر و فری میندازه ویهو می نشینن و زبانشون یارای گفتن نداره . عقیل با سادگی پس از سکوت مرگبار انباری میپرسه :

عقیل : اومدین قایقمو ببینین ؟  میخوای بازم قایق بازی کنیم ؟ آره ؟

فری از حرف و نگاه عقیل به اخگر و نگرانی اخگر حس میکنه این ماجرا قبلن بین اخگر و عقیل اتفاق افتاده ...اما چیزی به زبون نمیاره . اخگر موضوع را بچگانه با عقیل حل میکنه  تا بیش از این کش پیدا نکنه . با تبسّمی برلب عقیل رو سرگرم میکنه و ضمن اون پیرهنشو سریع میپوشه و فری هم همین کارو میکنه . خصوصآ اینکه میفهمه عقیلی که قبلن از دهن اخگر شنیده بود همین جوانی ست که روبروشه .

اخگر : آره عقیل ... آره آره ...اومدیم قایقتو ببینیم .. چقدر قایقت خوشگله .. کی میبریش دریا  ..ها ؟

فری : آره آره ...قایقت خیلی قشنگه ...( زیر لب ) پاشو زود تر بریم تا گندش در نیومده .

عقیل بطرف قایق میره و مقابل اخگر توقف میکنه . و این بار اخگر ازنگاه سنگین او میترسه .

عقیل : میای بازم قایق بازی کنیم ؟

اخگر : نه عقیل .. دیرم شده باید برم خونه ... تو هم به کسی نگی منو اینجا دیدی ... باشه پسر خوب ؟

عقیل : ولی من دوست دارم ...بیا مثل اون د فعه قایق بازی کنیم . ..

فری نگاهی به عقیل و عکس العمل اخگر میکنه و براش یقین میشه بین اونها قبلن اتفاقی افتاده  . از طرفی چون شنیده که عقیل عقل درست و حسابی نداره , کمی دلواپس میشه . عقیل اصرار به بازی با اخگر داره و برق شهوت در چشمانش دیده میشه و همین امر به دلواپسی فریدون کمک میکنه و قصد داره بهر طریقی شده از اونجا بیرون بره . وقتی عقیل دست اخگر رو میگیره که اونو به طرف قایقش ببره فوری دست اونارو ازهم جدا میکنه و عقیلو به طرفی واخگر رو بطرف در هل میده .

فری : تو زود برو بیرون .

اخگر : یه وقت نزنیش .. کار بد تر میشه .

فری : اگه مجبورم کنه اینکارو میکنم ..تو برو .

اخگر خارج میشه و عقیل ازجابلند میشه و  به فری حمله  میکنه و از پشت با زور زیادی که داره کمر فری رو میگیره  , که باردیگه فری اونو بروی کاهها پرت میکنه و خودش هم به سرعت از اونجا

بیرون میزنه و چفت در رو از پشت می بنده درحالیکه خسته حال از در گیری با عقیل رمق چندانی براش نمونده , دست اخگر و میگیره و باتمام نیرو بطرف درختان تودر توی جنگلی فرار میکنن در

حالیکه عقیل خشمگین درانباری رو به شدّت تکون میده که باز کنه و به تعقیب اونها بپردازه تا اخگر رو بیاره تو انباری وبا او اسب سواری کنه .

سر سفره ی شام اونکه بی اشتهاست , معصومه ست و اونی که میل به خوردن شام داره , اخگره که روز نسبتآ خوبی رو در کنار فری گذرانده و پدر هم با آزادی او مخالفتی نکرده . اخگر ماهیهای سرخ شده درتابه رو باماهیتابه از اجاق برمیداره و میاره در سفره روی زیر تابه ای گردی قرار میده و ماهیها هنوز در تابه جلزّ و ولز میکنن . معصومه سر پایین انداخته و قاشق را بی اراده در بشقاب پلو سبزی بالا و پائین میکنه و ماهی روی برنجش نمیگذاره . هابیل که روبروی او نشسته و خود رو برای خوردن پلوماهی با سیر ترشی آماده میکنه متوجه بی اشتهائی معصومه میشه .

هابیل : چرا غذا تو نمیخوری دختر ؟

معصومه : سیرم بابا .

هابیل : مگه چی خوردی که سیری ؟

بتول : شا متو بخور, والّا دلت ضعف میره . تو که چیزی نخوردی .

اخگر با اشتها ماهی سرخ شده را تکه پاره کرده و با برنج و سیر ترشی میخوره . معصومه بلند شده و سفره رو ترک میکنه . هابیل از دیدن این صحنه معترض میشه . چون همیشه معتقده که انسان تا سیر نشده از سر سفره نباید بلند بشه و الّا حرمت سفره از بین میره .

هابیل : د... این دختره چه مرگشه ؟ چرا همچی میکنه ؟

اخگر برای جلو گیری از شعله ور شدن اختلا فات پدر و معصومه, فوری دست از غذا میکشه واز سر سفره بلند میشه بره تا ببینه چه اتّفاقی معصومه رو ناراحت کرده ..

اخگر : میرم ببینم چشه .

اخگر میره ولی هنوز هابیل درحیرت از رفتار معصومه ست . او هیچگونه از حالات و رفتارهای دخترهاشو نه حس میکنه و نه میفهمه .

هابیل : اگه واسه خاطر خواهرشه , که آزادش کردم .  دیگه چه مرگشه ؟

بتول : از چیزی دلخورنیست . سرشب یه خرده قاتق لا نونش کرده و خورده . لابد سیره .

هابیل لقمه ی دیگری به دهان میگذاره وبه صحبتش  ادامه میده واز خواب روزانش با آب و تاب تعریف میکنه .

هابیل : اما امروز چه خوابی کردم زن ...نماز عصرم قضا شد . هیچوقت ا ونقدر سنگین نشده بودم  که نمازم قضا بشه . روهیزمها خوابم برد . تمام استخونام تیر میکشه ...باید قبل از خواب یک مشتمال همچین پدرمادر داری مهمونم کنی, که خیلی میطلبه .

اخگر وقتی به معصومه میرسه که معصومه بغض کرده و در پرتو نورفانوسی که به ستون ایوون آویزون شده , رو به آسمون کرده و مواظبه اشکشو اخگر نبینه . ولی اخگر تنها کسیه که روحیه و موقعیت معصومه رو کاملن درک میکنه . کنارش میره تا با دلجوئی , آرومش کنه . او همیشه نسبت به معصومه مسئولیت بزرگتری و غمخواری احساس میکنه و اونهم به این دلیله که زمانی که  به سنّ و سال معصومه بود به دلیل تنهائی و بی همزبانی , خیلی احساس تنهائی و بدبختی بهش دست میداد و کسی هم نبود که پای درد د لش بشینه و به حرفهاش گوش بده . چون هابیل و بتول فقط به فکر اجرای کارها وخواسته های خودشون بودن  و همیشه اونو به چشم دختر بچه ای نگاه میکردن که باید اوامر اونها روهم اجرا میکرد  .

اخگر : بازم بیخودی دلت گرفته ؟ تو دیگه واسه خودت خا نمی شدی .زنی شدی . واسه یه زن سبکیه که ....

امّا این بار بغض معصومه با گذشته فرق میکنه .. ناراخت سر به ستون ایوون میگذاره ولب میگزه و اشک میریزه .اخگر به شوخی میخنده و میگه :

اخگر : بامن قهری یا با پدر مادرت؟ میدونی وقتی دختری قهر میکنه میگن چس ؟میگن شوهر میخواد . ومعصومه باشنیدن این جمله طاقت نمیاره و ناگهان بغضش میترکه .

اخگر : اوا ... آخه چی شده ؟چرا نمیگی چته معصومه ؟ معصومه...؟  میخوای باهم حرف بزنیم ؟

معصومه همچنان با سوز دل ناله میکنه واخگر که حال اورا خیلی غمزده می بینه سر اونوروشونش میذاره ونوازشش میکنه . معصومه هم با سوز دل گریه میکنه .

دوران بلوغ شبیه دوران سالخوردگی یه . آدم بسیار حسّاس و دلنازک میشه , چون احساس تنهائی شدیدی همیشه فکرش ,  و احسا سشو آزار میده , حتا اگه به ظاهر اینطور نباشه . فکر میکنه با هیچکس همنفس و همصحبت نیست . اگه دوران بلوغ باشه حس میکنه هنوز به مرحله یی نرسیده که مورد توجه قرار بگیره . و اگه دوران کهولت رو سر میکنه  , احساس میکنه بادیگران همخوانی نداره وکسی از مصاحبتشلذّت نمی بره و در نتیجه از او دوری میکنن . درحالیکه دوست داره مورد توجه خانواده و دوستانش باشه تا دوران باقیمانده رو با همصحبتی دیگران  بسر ببره . بدا به روزی که کسی هم , از عزیزانش سراغشو نگیره .

میگن : شب عاشقان بی د ل چه شبی دراز باشد ...توبیا کز اول شب , درصبح باز باشد . فری هم بی خوابی به سرش زده و پشت پنجره نشستته وبی هدف به سیاهی جنگل زل زده و تو افکار دور و دراز خودش دست و پا میزنه . امّا قدرت قصد خوابیدن داره و از پرتو نور چراغ گرد سوز خوابش نمی بره .

قدرت : میخوای تا صبح عین موش روقالب صابون چمباتمه بزنی و تاریکی رو بپّای ؟ پاشو بخواب فردا هزارتا کار داریم .

فری : تو بخواب . من خوابم نمیاد .

قدرت : دست کم فتیله ی اون چراغو یه خرده بکش پایین . من میخوام بخوابم .

بگیر بخواب , من میرم بیرون .

قدرت : پس اونم بکش پا یین .

فری فتیله ی گردسوز روبه حدّ نهایت  پا یین میکشه و از کلبه بیرون میره . پاکت سیگاری از جیب پیرهنش درمیاره و یک نخ سیگار آتش میزنه .هاله یی از نور گرد سوز پشت پنجره , فصای داخلی  کلبه رو کمی قابل روئیت میکنه  . بیرون از کلبه مهتاب از لابلای شاخ و برگهای سر به فلک کشیده فصای دلنشینی رو بهمراه آوای  سوسک و جیر جیرک و گاهی هم جغدی که از تنهایی شکوه میکنه تا صداشو به گوش اهالی جنگل برسونه , د رست کرده که اگر با ذوق باشی و عاشق هم که نباشی , احساسی شبیه عشق در وجودت وول میزنه. فکر و خیال اخگر خوابو از چشم فری پرونده . گیرائی چشمان درشت و جذاب اخگر از یکسو , و ترس از رسوائی و به دام قدرت و هابیل افتادن از طرف دیگه , کلاف سر در گمی در افکارش درست میکنه که ازهرسو بجنبه د ست و پاش گیره . فرار کنه , جایی برای موندنش نیست . واگر کسی از معاشقه ی او با اخگر بویی برده باشه بی گمان سرش به باد میره . حتا اگه هابیل هم به فرض محال از تقصیرش بگذره , قدرت از گناه اون نمیگذره . چون به قول هابیل از خط قرمز اعتقادات عبور کرده ودامن عفّت ناموس ها بیلو لکه دار کرده . از فرط استیصال و درماندگی فحش را میکشه به اعتقادات هابیل , که به عقیده ی اون خرافی و پوسیده ست وبا فرهنگ روز همخونی نداره .

امّا هابیل هم در دفاع از اعتقادات خودش دلایل عامه پسندی داره که به عقیده ی فری , اون طرز فکر متعلقّ به عصر حجره و تاریخ مصرفش گذشته . شاید هم خود هابیل به همین نتیجه رسیده باشه , ولی چون حرف جدید قابل ارائه یی نداره و قدرت و ابهتش به نمایش چنین تصوّرات باطلی هست , برای حفظ و حراست از اعتقاداتش , تا نهایت توان ایستادگی میکنه  . که البته به گفته ی فری که تحصیلاتی هم داره و دسترسی بیشتری به رسانه ها داره , در هابیل نشانه هایی از تحجر و دیکتا توری دیده میشه , که صد البته هابیل گفته های فری رو به جائیش حساب نمیکنه , چون اصلن معنی اون کلمات رو نمیدونه و صد البت که غرور هم بهش اجازه نمیده بپرسه . فری در باورش هم نمی گنجید که در اون تاریکی جنگل , خود شو به اطراف کلبه ی هابیل رسونده باشه . وقتی باورش شد و به خودش اومد که دید چراغهای کلبه خاموشند و تنها فانوس آویخته به ستون کلبه هست که فضا رو روشن کرده . عشق دیدار اخگر بر تاریکی غلبه کرد و اونو بی اراده تا نزدیک خوابگاه معشوقه کشاند بی آنکه واهمه یی از جان خویش داشته باشه . امّا افسوس که یار در خواب ناز است و از او نشانی نیست .

در سحرگاه و هنگام نماز صبح ,هابیل نمازشو تموم کرده و آستینهاشو پایین میکشه و میاد سر سفره ی صبحانه . بتول هم میره و میاد تا سفره شو به گردو و کشمش و تنقلات مورد علاقه ی هابیل  زینت بده که کلهّ ی صبحی شوهرش صبحانه نخورده از خونه بیرون نزنه که مبا دا خدای نکرده با کار طاقت فرسایی که داره ضعف کنه و کارش به درما نگاه بکشه . بهانه ی دیگرش هم اینه که هرلخظه که موقعیت رو مناسب دید در مورد سرنوشت دخترانش سرحرفو باز کنه و ها بیلو بفکر شوهر دادنشون بندازه . هابیل هم در ادامه ی صحبت قبل از نماز صبحش با بتول , که قرار بود بعد از ادای نماز ادامه بدن  , فرصت داره که از بحث خانوادگی نتیجه یی هم بگیره . بتول هم منتظربود تا نماز هابیل تموم شه و صبحانه شو که خورد بحثو ادامه بده که هابیل زودتر شروع میکنه .

هابیل : آره میگفتم . میدونم که هر دوشون وقتشونه . اون یکی که از وقتش هم گذشته و بوی ترشید گیش بلند شده و داره هار میشه. ولی تو این جنگل , یک فرسخ در یک فرسخ از دوماد خبری نیست . تنها جوون این اطراف برادر زاده ی خل و چلمه که اگه صدتا دختر کور و کچل هم داشته باشم جنازه ی هیچکدومشونو رو دوشش هم نمیذارم .

بتول : چرا یه روز با خودت نمی بریشون شهر ؟

هابیل : منظورت اینه که ببرمشون شهر واسشون شوهر پیدا کنم ؟

بتول از لحن جدّی هابیل که آلوده به غضب هست جا میخوره و سعی داره رو حرفش ماله کشی کنه که هابیل بیش ازاین خشمگین نشه .

بتول : کی همچین حرفی زده ؟ میگم بذار یه ذرّه با رسم و رسوم شهریها آشنا بشن ... اینکه بد نیست .

هابیل : تازه . گیرم این اتفاق بیفته و بخوان عروس شهری بشن . شهریها زن نگهدار نیستن . مدام پی فسق و فجور و معصیت ان . . مرد باید نون آور خانه اش باشه .باید وقتی میزنی رو شونش , گرد وخاکش چشتو کورکنه . شهریها بلدن مدام دنبال الواتی و فسق و فجور و چش چرونی باشن . دائم دنبال ناموس مردم و زهر مار خوری ان . نمونش همین پسره ی الد نگ ....فری .

بتول : فری ؟؟؟ کدوم فری ؟

هابیل : همین پسره ی الدنگ عرقخور که واسه ی من کار میکنه ... بچّه تهرونی یه . اعتقادات عجیب غریبی داره . حرفاش هیچ به دلم نمی شینه . بی پدر مادر یک چیزهایی هم میگه که آدم نمیدونه چی جوابشو بده . حیف که اینجا غریبه و دنبال کار و یه لقمه نون آمده . تازه . نیّت ام اینه که آدمش کنم و بکشمش براه راست . یک آدم منحرف را براه کشیدن ثواب دو دنیا داره .

بتول که از وجود یک جوون شهری اونم ازنوع تهرونیش با خبرمیشه انگار قند تو دلش آب میکنن . از راه خود هابیل وارد میشه تا بلکه راه پای اونو به مزرعه باز کنه و یکی از دختراشو به اون بده و صاحب داماد تهرونی بشه . فقط بتوله که رگ خواب هابیل دستشه . با لحن آرومی شروع به پختن و مخ زدن هابیل میکنه , اونم با چاشنی لبخندی که تولید چال رو گونه های بتول میکنه و هابیل هم عاشق چال گونه های بتوله . و اینو بتول هم میدونه و زمانی که میخواد از ها بیل دلبری کنه طوری حرف میزنه و تبسّم میکنه که این چال حال ها بیلو منقلب کنه و بعله رو ازش بگیره .

بتول : این جوونای شهری , اونقدرام آدمای بدی نیستن . خصوصن بچّه های تهرون . البته توشون خوب و بد داره , مثل همه جا . حتا مسجد و کعبه . خب اگه آدم بتونه زیر بالشونو بگیره سر براه میشن . ثواب داره , چه جورم . خب حالا که اینهمه ثواب داره و ثوابش بقدر اونه که یک کافر رو مشرّفش کنی ... چرا خودت اینکار رو نکنی ؟

هابیل : من ؟ چکارکنم ؟؟؟

بتول : زیر بالشو بگیر . نصیحتش کن دست از فسق و فجور برداره .همین فری رو میگم که با هات کار میکنه . اون بیچاره که تو این جنگل سوت و کور کسی رو نداره ..غریبیش میکنه ...

هابیل : مثلآ چکارش کنم ؟ کولش کنم و جنگلو نشونش بدم ؟

بتول : دعوتش کن یه ناهار بیا رش خونه . نگذار احساس غریبی بهش دست بده . کسی رو نداره . تو در

حقش پدری کن و سر و سامونی بهش بده و سر براهش کن , از اونورم ثوابشو ببر . کار پیغمبر گونه میکنی اگه نا اهلو اهلیش کنی و بیاریش تو خط خودت .. خط اعتقاداتت . خط خدا و پیغمبری . کاری که اولیا و انبیا با کفار میکردن . مهمون حبیب خداس , در خونه ی موء من همیشه بازه . یادته  بابای خدا بیامرزت در خونه ش همیشه به روی همه باز بود ؟ برکت سفره به وجود مهمونه .

حرفهای اعتقادی بتول وجدان هابیلو غلغلک میده و هوای بهشت به سرش میزنه و وجدانشو بیدار میکنه تا به پاس چنین حرکتی کلید طلائی بهشتو از دست مبارک ملائک دریافت کنه . امّا غرور خودشو حفظ میکنه و فعلن چیزی نمیگه . هابیل خبر نداره که این درب , قبلن به روی مهمون باز شده واگه تکرار بشه , فری دیگه تمام غم و غصّه هاش میریزه , ولی تازه غم و غصّه ی معصومه آغاز میشه . چون این وسط فری  یک ناره و دو بیمار .

من به شخصه عاشق فضای سر سبز و دود اجاق و تنورم . چه تنوری که با هیزم روشن شده باشه, چه با تاپاله ی خشک شده یی که از آتشی ماندگار تر و به مراتب گرمتر از هیزم روشن شده باشه . بچّه که بودم با خونواده بعضی از تعطیلاتو میرفتیم نیشابور و تو دهی بنام معدن که مقرّ کوه فیروزه ی خراسان بود که از بهترین نوع سنگ فیروزه ست , تابستونو سر میکردیم و از گرمای کلافه کننده ی مشهد به اصطلاح فرار میکردیم . من هنوزم بوی تنور و نون تافتونی که بی بی کلثوم می پخت ومن و بچه های جیقیل پیقیل همسنّ و سال خودم میرفتیم ناخونک میزدیم را با تمام وجودم حس میکنم . روحش شاد . خیلی مارو دوست داشت  . خاطرشون هنوز تو ذهنم هست .

به هر روی بتول هم با کندههای انباشته در انبار علوفه , اجاق گوشه ی حیاط رو روشن میکنه و د یگ مسی را آب میندازه و شعله ی اجاقو مشتعل میکنه . معلومه که تدارک شام مفصّلی رو داره می بینه . دراین میان  نمیشه از کمک اخگر و معصومه هم غافل شد  . دو اجاق برای پختن برنج و خورشت به کارمیفته و بتول هم سر پرستی و مدیریّت این پختمان رو به عهده داره . به دختراش میگه :

بتول : خیلی خب دخترا .. از پای دیگها پاشین , دیگه بقیه ش با من .پاشین یالّا .

اخگر : دیگه کاریش نمونده . فقط مونده دم بکشه .

بتول : آدم از دیدن قیافه هاتون حالش بهم میخوره ...اقلّن برین یه آبی به سر و صورتتون بزنین یه خرده رنگ و روتون باز شه . اینجوری هرکی چشش بهتون بیفته , میخوره تو ذوقش و دمشو میذاره رو کولش و میره جایی که عرب نی انداخت .

اخگر : مگه امروز  قراره کسی چشش به ما بیفته ؟

معصومه : ماکه از عمو و زن عمو رو درواسی نداریم .

بتول حین کار کردن و رفت و آمد به طرف دیگ و هیزم و غیره طوری صحبت میکنه که دخترها نظرشون جلب بشه .

بتول : حالا شاید اونا نیان و یک غریبه بیاد . نباید یه خرده به خودتون برسین ؟ ممکنه شب یه مهمون هم با باباتون بیاد . برین یه خرده خودتونو نو نوار کنین که آدم رغبت کنه قیافه هاتونو ببینه .

اخگر : کی باید رغبت کنه مارو ببینه مادر ؟

بتول : همین کارگر جدید بابات ... بابت میگه اسمش فری یه .

ناگهان ازشنیدن نام فری اخگر دستش رو هوامیمونه ومیپرسه :

اخگر : کی ؟ گفتی کی قراره بیاد ؟

بتول : یه جوون شهری ... ولی هیچ دلم نمیخواد جوونی که برای اولین بار چشش میفته به دخترام از کثافت سر و ریختشون حالش به هم بخوره .

بتول  به طرف د یگها میره و اخگر و معصوم ابتدا نا باور همد یگه رو نگاه میکنن و بعد با شیطنت  از کلمه ی اولین باری که مادر به زبون  میاره پوز خندی میزنن. بتول هنوز داره به نصایح و نطقش ادامه میده .  اخگر به معصومه چشمکی میزنه و اونم جوابشو میده . اخگربا ذوق و اشتیاق دلو آب را به چاه میندازه و اونو بالا میکشه و هردو تند تند با هردو دست از دلو آب برمیدارن و به صورتشون میزنن .و بتول که زیر چشمی مواظب حرکات اونهاست با لبخندی که میزنه احساس میکنه که دخترانش از آمدن فری به مهمانی شان خیلی خوشحا لند که خودش هم از این بابت خوشحال و راضی به نظر میاد . اخگر از اینکه معصومه هم برای شستن  و آماده شدن عجله داره تعجب میکنه و میپرسه :

اخگر : تو دیگه واسه چی هول میزنی  ؟

معصومه : خب منم واسه خودم خانمی شدم ... عقیده ی خودت بود . مگه نه ؟

و برای اینکه ثابت کنه اونم توی بازی هست , با لبخند و عشوه ی زنانه از مقابل چشمان متحیّر اخگر میگذره و به کلبه میره که لباس عوض کنه . اخگر به درستی به او حق میده که اوهم برای بدست آوردن مرد خودش تلاششو بکنه . وهیچ حا لت حسادتی در چهره اش دیده نمیشه که هیچ ... بلکه از اینکه معصومه هم وارد جرگه ی با لغین شده خوشش هم میاد . زیبائی اخگر به او اعتماد به نفسی داده که به هیچکس حسادت نمیکنه حّتا رقیب عشقی خودش .

چیزی که در منزل هابیل  ابتدا نظرفری رو جلب میکنه , وسایل خونه ست که اغلب از چوب درست شده . و این زیادهم جای تعجّب نیست , چون روزگار هابیل درمیان چوب و درخت و انواع روئید نهای طبیعت میگذره و طبیعتن به این نوع اجناس علاقه ی بیشتری داره و این از میزوصندلی ناهار خوری اطاق پیداست . میشه گفت هرچه جزو تزئینات اطاق محسوب میشه از چوب ساخته شده , اونهم به دست خود هابیل که در این کار استاده که البته جزومشغولیات زمان بیکاری و میشه گفت تفریح اون به حساب میاد . طبیعی یه که, از نوع تزئینات و دکوراسیون اطاق و در و دیوار میشه به ذوق و گاه کسب و کار صاحبخانه پی برد . فری هم در بدو ورود میفهمه که اهل خانه ذوق و شوقشان یا بطور سنّتی و یا بطور اختصاصی , نطر خاصی به استفاده از مواد طبیعی دارند که البته شامل تمامی لوازم منزل نمی شه .

ورود فری به کلبه ی هابیل , دگرگونی جدیدی را به همراه داره که هرکسی به نوعی با اون درگیره , امّا بیصدا . بتول خوشحاله که خروس همسایه رو برای مرغ خانگیش به دام انداخته . معصومه و اخگرهم که براشون کمتر از دست به دست دادن اونها توسط پدرشون در ذهن شلوغشون نمیگذره  . هابیل هم که از اصرار بتول در دعوت ازفری , کاملن به نیّت اوپی برده و بدش هم نمیاد که یکی از دختراش به خونه ی بخت بره که هم فری رو تومشت داشته باشه و ارشادش کنه و ثوابشو ببره , هم اینکه از انحراف احتمالی و عبور از خط قرمز اعتقاداتی دخترش جلو گیری کنه و بازهم ثوابشو ببره . به هرحال تمام راهها به بهشت ختم میشه . امّا فری در فکر دیگری سیر و سیاحت میکنه . فری به جمله ی " به هرچمن که رسیدی , گلی بچین و برو " معتقده , و باورش اینه که هرچه هست همین د نیا ست و منظور از خلقت خداوندی , بهره مندی کامل انسان از تمامی هدایای طبیعت واز جمله عشق و حاله که باید قبل از فوت , به نحو احسن از دادههای آفریدگار استفاده کنه و حالشو ببره . ا و به هیچ یک از فرمایشات عموها بیلو باورنداره , ولی اصراری هم در ردّ فرمایشات ایشون نمیکنه  , چون در ابتدای ورودش به جنگل , بحثش با هابیل بر سر اعتقادات هابیل بالا گرفت و هابیل فهمید که حریف کلام و منطق فری نمیشه و جوابی براش نداره , فری هم متوجّه شد که اگه قراره دراین جنگل موندگار بشه , باید عقایدشو برای خودش نگه داره و زیادهم به پر وپای ها بیل خشکه مذهب بیسواد متعصب نپیچه وبه باوراو ,عیسا به دین خودش , موسا به دین خودش .واینکه, مرده ی هیچکس رو تو گور د یگری نمیگذارن .

به هر روی در پی آماده کردن ناهاری با دستپخت بتول و کمک دخترها , امروز بیش از همه , خوشبحال آقافری شده که چپ و راست از طرف خانمهای خانه مورد لطف و پذیرایی قرار میگیره . خب البته فری هم به خودش رسیده و به حمام آبادی رفته و سری هم به آرایشگاه زده و صاف و صوف و ترگل ورگل کرده که هرچه بیشتر برای اخگر دلربایی کنه تا شاید از تنهایی که بد ترین نوع شکنجه ی انسانی ست دربیاد , که تا حد زیادی هم موفق شده . بطوریکه معصومه را هم وادار به جولان دادن در میدان رقابت کرده و به قول نقالهای شاهنامه , " به میدان آمده و هلمن مبارز میطلبه " . خصوصن برسرمیز غذ ا خوری سعی داره با پذیرائی ودر فرصت مقتضی , با چشم و ابرو آمدن برای فری , میداندار صحنه بشه و اخگر رو از دور رقابت به د ر کنه , هرچند که موجب حیرت فری میشه که البته به روی مبارکش نمیاره و میذاره پای بچگی معصومه.

در مجموع درقلب فری برنده ی اصلی اخگره که با اون چشمای درشت و سیاهش و اون لبخند جوون کشش , درست زده تو خال و آتشی به جون فری انداخته که تا ا ونروز خواب و خوراک از او گرفته و کم مونده دستش رو بشه . بتول ضمن تعارفات مرسوم درپی فرصتی برای باز کردت سر صحبته تا فری را وراندازکنه و ذائقه ی اونو درمورد ازدواج و دخترهای شهرستانی آزمایش , و درموقع مناسب اونو تحریکش کنه به ازدواج . ودرضمن محیط خونه رو صمیمی تر کنه که مبادا به فری احساس غریبی

دست بده و دست خالی از اونجا بره . از اینرو سخن رو از شناخت فری آغاز میکنه .

بتول : هابیل خیلی از شما تعریف میکنه . میگه جوون برازنده و پر انرژی و خونواده داری هستین . خب بالاخره آدم چشم داره ومی بینه , عقل داره و قضاوت میکنه . اینطورکه پیداست زیاد هم بیجا نگفته. شما تو تهرون که بودین چکار میکردین ؟ یعنی شغلتون چی بود ؟

هابیل از نقل قول دروغ بتول جا میخوره و نگاه تندی به او میندازه که با نگاه بتول مواجه میشه و میفهمه باید دندون روجگر بذاره و صداش درنیاد تا اون هم کارشو بکنه .

فری : من مهندس راهم خانوم . اندازه گیری خیابونها . به اصطلاح خودمون , خیابونو متر میکنم , البته با لوازم اندازه گیری پیشرفته .

بتول : چه خوب ...خب  تهرون هم شهر بزرگی یه .من یکی دودفعه که میخواستم برم شابدالعظیم

زیا رت آقا, هردفعه , یه چند روزی تهرون میموندم . شهر بزرگیه . خیلی خیابون داره ,حتمن اندازه گیری اونهمه خیابون کار مشکلیه .... مگه نه فری خان ؟

فری : ال... البته .. البته خیلی شهر بزرگیه , طبیعتن اندازه گیری متراژ ش مشکله . ولی به هرحال کار هرچی مشکلتر باشه انجام دادنش آدمو پخته تر میکنه . عموجان وارد هستند که کارما چقدرمشکل است .

بتول : البته با تمام مزایای تهرون تنها عیبش اینه که دختراشون بی بند و بارن و مثل دخترای شهرستان نجیب و عفیف و خونه دار نیستن . زیاد بند شوهرداری و اهمیت دادن به شوهراشون نیستن که بتونن یه مرد رو مثل دخترای شهرستانی خوشبخت کنن . دلم به حال جوونای تهرون میسوزه . خب البته باید هر جوونی چش و گوششو درست و حسابی باز کنه تا چشم بسته تو چاه نیفته . آخه اونجوردخترا فقط به درد...

هابیل : بتول ... چرا چرا حرفاتو نمیذاری برای بعد ازناهار ؟ سرد میشه از دهن میفته .

امّا حین اینکه بتول و فری مشغول صحبت بودن چنگال از دست معصومه به زمین میفته و خم میشه که برداره در زیر میز متوجّه میشه که اخگر پاشو دراز کرده وداره به پای فری میماله . حرصش میگیره و با چنگال میزنه به ران اخگر و اخگرهم بی اراده جیغ کوتاهی میکشه و بعدش هم مثل مجسّمه می شینه ودردشو تحمل میکنه , ولی همه متوجه ی او می شن . معصومه هم سریع سرجاش می شینه .

اخگر : ها....

هابیل : چی شد ؟

اخگرنیم نگاهی به معصومه میندازه و بادیدن نگاههای دیگران , خودشو جمع و جورمیکنه و میگه  :

اخگر : هی... هیچی ... غذا پرید تو گلوم .

فری فوری لیوانو آب میکنه و میده دست اخگر .

فری : بفرمایین ... اینم آب .

اخگر : مرسی .

اخگر آب رو یکسره سرمیکشه و اوضاع به حال عادی بر میگرده . معصومه هم موقعیت را برای ارتباط با فری فراهم می بینه و از زیر میز پاشو سعی میکنه برسونه به پای فری , امّا چون پاش به پای اون نمیرسه و او همچنان در تلاش هست , وچون خودشو رو صندلی خیلی جلو میکشه , از لب صندلی سر میخوره و صندلی به عقب میره و معصومه میفته زمین . همه ناخود آگاه از جا بلند میشن که به معصومه کمک کنند جز اخگر که فهمیده علت زمین خوردن اون چی هست و فقط با لبخندی که به معصومه میزنه به او میفهمونه که اینکاراندازه ی تو نیست .

هابیل : چی شد بابا ؟

بتول : خدا مرگم بده ... طوریت که نشد ؟

معصومه : نه مامان ... پایه صندلی یه خرده شل بود د ر رفت .

فری : یادم بندازین میخ بیارم , یا همه ی صند لیها رو ببرم جنگل و یه دور حسابی میخکوبیشون کنم .

بتول : اگه اینکارو بکنین که ثواب بزرگی کردین . البته همینجام می تونین بکنین .. تا جنگل راه زیا د یه یه خرده مشکله . ا ینجا تو وسایل هابیل میخ هم زیا ده . البته اگه براتون زحمتی نباشه .

معصومه خشمگین دوباره روی صندلی جا بجا میشه و نگاه تندی به اخگر میندازه .اخگرهم لبخند میزنه.

فری : با کمال میل . چه زحمتی  ؟ عمو هابیل به گردن ما حق بزرگی دارن .

هابیل از این تعارف فری خوشش میاد وفری و اخگر هم لحظه یی  با احتیاط نگاهی به هم میکنند و فری چشمکی به اخگر میزنه که معصومه می بینه و خشمش بیشتر میشه ,چون خودشو دراین رزمایش بازنده احساس میکنه .

بعد از ناهار طبق قولی که بین فری و بتول ردّ و بدل شد , ور حیاط مزرعه و در جوار طویله , فری مشغول راست و ریس کردن صندلیها ست و اخگرهم حالت دستیاری اونو داره و میخ به اومیده و د ر نگهداشتن صندلی به او کمک میکنه و فری هم صندلیها رو تعمیر و راست وریس میکنه .  معصومه غمگین و شکست خورده روی پله های ایوان نشسته و دستهاشو زیر چانه زده و با حسرت به نزدیک شدن اخگر و فری چشم دوخته و از این شکست احساس سرخوردگی میکنه .

هابیل و بتول که سعی میکنند صداشون به خارج ازکلبه درز نکنه , محاوره ی سختی رو بر سر فری باهم شروع کردن و هرکدوم قصد داره حرف و استدلال خودشو به کرسی بنشونه . هابیل خشمگین از رفتار بتوله و اونو به عبور از خط اعتقاداتش محکوم میکنه و بتول هم سعی در برائت خودش داره .

هابیل : همین کارهارو میکنین که روز به روز روزی آدم سنگ میشه . آخه زنی گفتن , مردی گفتن , محرمی گفتن , نامحرمی گفتن ... اون از ظهرت که همه رو سر یک میز جمع کردی و محرم ونامحرم چشم تو چشم هم داشتن  , اینم از حالات که پسره ی نرّه خرو کشوندی به نجّاری , اونم با داشتن دوتا دختر دم بخت .... بشر جایزالخطا ست . دختر وپسر عین آتیش و پنبه ان . باید ازهم دور باشن .

بتول : خب دختر پسرن که باشن ..

هابیل : نباید رودر رو و زبونم لال کنارهم باشن . خطر داره زن ... میفهمی یعنی چی ؟ دوتا دختر معصوم وچشم و گوش بسته رو  رها کردی با یک پسر شهری ؟ اونم بچه ی تهرون ؟ نکنه منتظری دوتائیشونو خواستگاری کنه ؟

بتول : دوتا کجا بود ؟ معصومه که هنوز دهنش بوی شیر میده بچّم .

هابیل : کجا دهنش بوی شیر میده ؟ او الانه دوازده سالشه ... اگه به فرمایش اولیاء و انبیاء رفته بودیم , الآن دوتا کرّه تو بغلش بود .

بتول : چرا اینقدر بد دلی مرد ؟ اونا که کاری ازشون سر نمیزنه .

هابیل : توقع داشتی کاری هم سر بزنه ؟ پسره ی نرّه خر حیض چشم چرونوواداشتی صندلیهاتو درست کنه و نظر نامربوط به ناموست بدوزه , تازه میگی کاری ازشون سر نزده ؟ بیا برو از این پنجره نگاه کن ببین دارن چه گوهی میخورن .

بتول : اینقدر ایمونتو به باد نده مرد ...بیچاره بد کاری کرده داره بهمون کمک میکنه ؟ اگه امروز معصومه با مغز خورده بود زمین که مرده بود زبونم لال .اینم عوض دستت درد نکنه ست ؟ چرا به جوون مردم بهتون ناروا میزنی ؟ معصیت داره . روز قیامت بخاطر تهمت ناروا باید جوابگو باشی .

هابیل : من کی تهمت زدم که روا باشه یا ناروا ؟ من حرف خدا و پیغمبری زد م . کفر که نگفتم . من و تو ولیّ این دوتا صغیریم . هر کدوم ازما رسالتی به گرد نش داره . ما در برابر بچه هامون مسئولیم . باید فردای قیامت جوابگو باشیم . اعمال نا ثواب اونها پای ما نوشته میشه .

بتول : جوابش بامن .. من خودم جای تو هم جواب میدم . تو که اینقدر به دخترامون بد گمون نبودی . فردا روزی اگه کسی هم بیاد خواستگاری و اینحرفارو بشنوه که دمشو میذاره روکولش و میره . بالاخره تا ابد که نمیشه ترشیشون انداخت ... خوب نیست دختر زیاد تو خونه بمونه, اینو همیشه خودت میگفتی .. یادت رفته ؟ حرف زدن و نشستن با پسرها که بد نیست . باید ذات آدمیزاد خوب باشه . این بچه ها سر سفره ی تو نون حلال خوردن .. اگه هرکدومشونو تو یک فوج سرباز بفرستی , طیّب و طاهر بر میگرده خونه . دختر باید خودش نجیب باشه که شکر خدا نجابت از سرتا پای هردوتا شون میباره .

با اینکه بتول سعی میکنه تو حرفاش انگشت بگذاره رو ی نقاط ضعف هابیل و این قضایا را در مسیر عرف اعتقادات هابیل سوق بده , ولی هابیل ضمن احساس عجز در برابر گفته های دو پهلوی بتول که یکی به نعل میزد و یکی به میخ , خودشو از ادامه ی بحث با بتول عاجز می بینه .

هایبل : آخ که آتیش بیفته به اون زبونت زن ... هرچی من میگم نره .. میگه بد وش .

هابیل زیاد هم بی ربط نمیگه. چون کار فری و اخگر بالا کشیده و به جسارت رسیده . هروقت اخگر میخواد میخ به فری بده فری سعی میکنه دست او را لمس و نوازش کنه و اخگر با شیطنت دستشو کنار میکشه واین آتش درون فری رو بیشتر دامن میزنه .

اخگر : بده پر رو ... بابام خونه ست .. ممکنه سر برسه و ببینه .

فری : انگارعمو جان به ما اطمینون نداره. اصلن این بابات چرا خونه مونده ؟ مگه کار و کاسبی نداره ؟

اخگراز این شوخی فری میخنده و حین خنده متوجّه میشه که هابیل داره از کلبه بیرون میاد .فوری کمی

اونور تر می ایسته و زیر لب میگه :

اخگر : بابام داره میاد .

فری هم سریع فاصله شوبا اخگر بیشتر میکنه و پشت به اخگر به کارش ادامه میده و کار آخرین صندلی رو تموم میکنه که هابیل هم کم کم به اونها نزدیک میشه و به بهانه یی اخگر رو از اونجا دور میکنه .

هابیل : دختر.. برو یه خرده کمک مادرت کن .

اخگر : چشم .

فری : تموم شد .. عالیه ... نه عمو ؟

هابیل : دستت درد نکنه .

فری : اختیار دارین عمو جان ... ما که کاری نکردیم .

فری صندلی رو زمین میذاره و لباسهاشو تکون میده و به دنبال هابیل براه میفته . اخگرهم به ایوان میرسه و از معصومه که خشمگین و بانفرت نگاهش میکنه میرسه .

اخگر : چیه ؟ مگه هووتودیدی اینقدر ترش کردی ؟

معصومه : ازت بدم میاد .

معصومه با نفرت جمله شو میگه و دق دلیشو خالی میکنه و برای اینکه چشمش تو چشم اخگر نیفته و بغض و احتمالن گریه ی بعد از بغضشو اخگر نبینه بسرعت از اونجا دورمیشه . اخگر هم که میدونه علت ناراحتی معصومه بخاطر شکستی ست که از او خورده , با تبسّمی شانه بالا میندازه و وارد کلبه میشه . معصومه هم پس از مسافتی که میدوه نفسش به شماره مفته و می ایسته و روی تخته سنگی که جلوش قرار داره می شینه . بغضش در شرف ترکیدنه که از دور صدای زنگوله ی اسب خیالی عقیلو میشنوه . بطرف صدا میچرخه و عقیلو می بینه که روی چوب بلند و زنگوله دارش سواره و همراه ایاز به طرف مزرعه ی ها بیل  میان .ایاز به معصومه نزدیک میشه و بادیدن چهره ی درهم و بغض کرده ی معصومه , با گشاده روئی همیشگی جلو میاد و سعی میکنه علت بغض معصومه رو بفهمه .

ایاز : چطوری عروس قشنگم ؟ بازم که سگرمه هات تو همه . کی ناراختت کرده عروس خوشگلم ؟

معصومه نگاهی به عقیل میکنه و سپس به اعتراض میگه :

معصومه : من عروس شما نیستم عمو جان .

ایاز : دلخورنشوعمو جان  ... بقیه کجان ؟

معصومه : بابام داره با آ قا فری قدم میزنه ..مامان و اخگرهم تو اطا قن .

ایاز در دور دست خوش , نگاهش به هابیل و فری میفته که قدم زنان حرف میزنند . عقیل هم که هنوز خاطره ی درگیری با فری  و چوبی که فری به سرش زد رو بخاطر داره , با دیدن فری چهره اش  برافروخته میشه و آتش خشم در چشماش شعله میکشه . از اونطرف اخگر و بتول هم از کلبه خارج میشن و اخگر باتوجّه به نگاه عقیل ونفرتش از فری , بوی خطر را حس میکنه . باعجله جلو میدوه و به تظاهر , باعقیل خوش و بش میکنه .

اخگر : اوا...سلام عمو جان ..چطورین شما ؟ تو چطوری عقیل ؟ امروز چه خوشگل و خوش تیپ شدی.

همه از این خوش و بش اخگر تعجب میکنند .

اخگر : بفرمائین تو عموجان ...بیاین تو یک چایی بخورین ... از راه دوراومدین خسته شدین . بیاین تو .

ایاز : خورشید امروز از کدوم طرف سر زده ؟

فری و هابیل به جمع اونها نزدیک میشن و یهو نگاه فری به عقیل میفته و دستپاچه میشه و حس میکنه عنقریب بین او وعقیل در گیری پیش میاد و همه چی بین او و اخگر بر ملا میشه .

فری : خب دیگه عمو جان .. بهتره من برم ..

هابیل : بری ؟ تازه داشت صحبتمون گل مینداخت .... باز این پیر مرد پیداش شد .

عقیل نا گهان کنترلشو از دست میده . چوبشو میندازه و به طرف فری حمله میبره .و باهم درگیر میشن و اونو به زمین میزنه درحالیکه همه از حرکت او هاج و واج موندن .وتلاش میکنن اونها رو جدا کنند .

هابیل : این دیوونه چشه ؟ چرا به مهمون من میپّره ؟

تلاش هابیل برای جدا کردن اونها که هردو سخت بهم پیچیدن کم تآثیره وفری قصد نداره عقیلو بزنه و فقط تلاش میکنه اونو از خودش دورکنه . هابیل خطاب به ایاز فریاد میزنه :

هابیل : بیا جلوی این سگ هارتو بگیر .

اخگر : سواشون کن بابا .

هابیل : تو ول کن فری .

سرانجام اخگر و هابیل و معصومه   به زور عقیل را از فری جدا میکنن . و هابیل بر سر عقیل فریاد میزنه . اما فری ترجیح میده حرفی نزنه که احتمالن ماجرای کلبه و علت درگیریش در اونجا با عقیل رو بشه . اخگر هم دلواپس و نگران از برملا شدن اتفا قی ست که بین او وفری افتاده .

هابیل : تو چه مرگته پسر ؟ چرا عین سگ به مردم میپّری ؟

عقیل : این اونروزی منو زد و فرار کرد .

هابیل : کی ؟ فری ؟

فری : من .. من به عمرم اونو ندیدم ..

هابیل : برو خل دیوونه ... این از روزی که اومده , یک دقیقه از کنار من جم نخورده .

عقیل : اون منو زد ... باید بکشمش .

عقیل بار دیگه قصد حمله به فری رو داره که هابیل مچ اونو گرفته و مانع میشه .

هابیل : بتمرگ سر جات ... بگو ببینم موضوع چیه فری ؟ تو  اونو زدی ؟

فری : گفتم که .. من اصلن تا حالا اونو ندیدم .

عقیل برای اثبات حرفش پای اخگر را به میان میکشه و با انگشت نشونش میده و اضطراب فری و اخگر رو بیشتر میکنه .

عقیل : چرا ... اونم دید ... مگه نه اخی ؟ اونروز که میخواستی قایق بازی کنی , مگه نه ؟

وچون عقیل از اخگر سوآل میکنه شک و تردید ها بیل متوجّه اون دونفر میشه .

اخگر : تو از چی داری حرف میزنی ؟

ایاز : حتمن بچّم یک چیزی دیده .. منتها..

هابیل : منتها چی ؟

ایاز با همون تبسم همیشگی میخواد اونچه رو که حس میکنه  به زبون نیاره .

ایاز : خب ... خب حتمن آ دماشو عوضی دیده .

هابیل : دستشو بگیر از اینجا ببرش ....من جای تو بود م گردنشو با زنجیر می بستم که مث حیوون به این و اون نپّره .

ایاز : بریم عقیل ... دیگه حرمت برادری و احترام مهمونم از بین رفته . مهمونو از خونه شون بیرون میکنن . قانون بزرگ و کوچکی  و همخونی هم دیگه از بین رفته . خدا بیامرزه بابامونو...

بتول هم با شنیدن سر و صدا بطرف اونها میاد . و چو ن عقیل چوبشو بر میداره و آماده ی رفتن میشه , ایاز به طرف فری میره و با لبخند بهش میگه :

ایاز : خیلی عجیبه .. درسته که اون خله ... ولی اولین باره که آدمها رو عوضی میگیره . می بخشین ها.

فری انگار منظور ایازو میفهمه امّاجوابی نمیده .پس از سکوتی , با دور شدن ایاز و عقیل که مدام بر میگرده و فری رو نگاه میکنه هابیل به بتول میگه :

هابیل : چاییت حاضره ؟

بتول : آره آره .. بیاین تو ..یه چایی بخورین خلقتون بیاد سر جاش .

اخگر و فری نفس راحتی میکشن ولی هرد و دلشوره ی برخورد احتمالی بعدی رو دارن . خصوصن اخگر که کینه جوئی عقیل رو میدونه . و میدونه اگه عقیل باور نکرده باشه که اشتباه دیده , احتمال برخورد دوباره اش با فری از بین نمیره . هابیل هم به فری تعارف میکنه که به کلبه بیاد و چایی بخوره تا خلقش بیاد سر جاش . و در بین راه به دلجویی از فری پرداخته و براش توضیح میده که علت خل بودن عقیل طبق تشخیص اطباء نا رسائی مغزی ست که ناشی ازاینه که عقیل  سه هفته دیرترازموعد مقرر, اونهم با سزارین متولد شد .

برای معصومه یقین شد که جذابیت زن بزرگترین برگ برنده در رقابت عشقی محسوب میشه . وچون اخگر بیشتر به خودش میرسه مردان بیشتری را شیفته ی خودش میکنه . از اینرو تصمیم میگیره , حال که مادرش راه جذابیت را به اون یاد نمیده , خودش دست به کاربشه و دزدکی هم که شده , از اخگر بیاموزه که برای زیبا شدن چه ترفندی باید زد . و چون اخگر رو رقیب عشقی خودش میدونه و حدس میزنه که اگرهم قبول کنه احتمالن راهی رو به او پیشنهاد میکنه که زشت تر بنظر بیاد . ازاینرو سعی میکنه زاغ اقدس رو بزنه و دزدکی به وقت آرایش اخگر , دقت کنه و مو به مو کا رهای اونو انجام بده . دیری نمیکشه که آرزوش به ثمر میرسه و اخگر برای دلبری هرچه بیشتر از فری , حال که پدر مادرش مهمانی آشنائی ترتیب دادن , معنیش اینه که آمدن مرد غریبه به جمع خانوادگیشون بی شک با رضایت پدر انجام گرفته , پس هابیل مغلوب بتول شده و از اریکه ی تعصب چند پله پائین آمده و فری را برای معاشرت پذیرفته . خب عقل سلیم ایجاب میکنه از این آب نه چندان گل آلود , اگر شده , یک بچّه ماهی هم بگبره غنیمته , چون درصورت باز خواست پدر از ارتباط بافری , جوابی تو آستینش داره و میتونه بگه اگه این جوون قابل اعتماد نبود , پس چرا پا شو به خونه و حریم خانواد گیمون باز کردین ؟

روز بعد از مهمونی , اخگر تصمیم میگیره دستی به سر و صورتش ببره و بهانه یی برای دیدن فریدون پیدا کنه واونو ببینه . روبروی آینه ی لب طاقچه می ایسته . ابتدا نگاه خریدارانه یی به خودش میندازه و با چپ و راست کردن و جابجا کردن زلفها ش زیربنای کار را میسازه و تصمیم میگیره بر مبنای اون ابتدا سرمه به چشمانش بکشه و چشمهاشو بیش از پیش درشت و جذاب کنه . بعد از سرخاب و سفیداب برای گونه هاش و صورتش استفاده میکنه و سپس ماتیک به لبهاش و شانه به موهاش میکشه و از عطری که مادرش شبهای جمعه به خودش میزنه و به رختخواب هابیل میره به سر و سینه و گردنش مقدار کمی میزنه و ازدیدن خودش در آینه احساس رضایت میکنه و با لبخند مرد افکنش از اطاق بیرون میرنه , غافل از اینکه معصومه از زاویه و درزی دیگر ,تمام اعمال و رفتاراونو بادقت مو به مومی بینه و با عجله توی دفتر چه یی یاد داشت میکنه و صدای نفس نفس حاکی ازهیجان و اظطرابش کم موند ه اونو لو بده اما به خیرمیگذره .

روزنه یی به دادگاه هابیل و سوآل و جوابش در مورد برخورد و  رابطه با اخگر برای فری هم گشوده شد و هرچند مشکل است دیدن او و اخگر به تنهایی و دور از خانواده , امّا نه  به مشکلی قبل از دیدارش با اعضای خانواده ی هابیل . حال آنکه چشمش به راستی اخگر رو گرفته و قصد داره داماد هابیل بشه , ولی فکر میکنه  باید موقعیتش پیش بیاد . اگر بتونه بدون ازدواج با اخگر ارتباطشو حفظ کنه که اوج ایده آلشه , ولی در صورت بروز حادثه و یا موافقت نکردن اخگر برای ادامه ی ارتباط نزدیک , اونو از هابیل خواستگاری کنه . ولی تا اونموقع باید هم دل بتولوبه د ست بیاره , هم دل ها بیلو .

گویا زندگی زیاد هم با معصومه سازگار نیست واونمی تونه آنچه را که فکر میکنه به مرحله ی عمل برسونه , چون به محض اقدام , موانع سنّتی و تفکر کهنه و قدیمی خانواده مانع از به ثمر رسید ن ایدههای نوجوانی ودوران شکوفائی وبلوغ معصومه میشه . یعنی دورانی که شاید آغاز گر و سازنده ی آینده ی اوباشه . معصومه هرچند ناقص , امّا بالاجبار مشغول آرایش  خودش به تقلید از اخگره و به علّت ناشی گری در امر آرایش , احتمال میره که به چشمش آسیبی برسونه . چون میله ی سرمه رو برای کشیدن خط چشم و ابرو زیاد به  تخم چشمش نزدیک کرده . بعدهم که لپهاشو سرخاب سفیداب میکنه , با اینکه از روی نوشته ش مو به مو اینکارو انجام میده , امّا به دلیل کم تجربگی با کم و زیاد مالیدن سرخاب و سفیداب و ماتیک که دستش میلرزه و خط ماتیکش جابجا میشه , چهره یی از خودش میسازه که به دلقکهای سیرک بیشتر شبیه میشه تا دختر معصومی با آرایش ساده و نرم دخترانه . با ورود بتول به اطاق و غافلگیر شدن معصومه که حتّا فرصت پنهان کردن لوازم آرایش رو هم پیدا نمیکنه ,با شماتت بتول , انگار آوار برسر دختر جوان خراب میشه و اینبار صورت گل انداخته ش از شرم وحیا وخجالته , نه از آرایش . چندان که نفس در گلوش حبس میشه و یارای جواب دادن ویا دفاع از خود رو نداره .

بتول : داری چکار میکنی ؟ چشم بابات  روشن .. دیگه چی ؟ میخواستی زیر ابروتم ورداری ..هنوز غوره نشده , میخوای مویز بشی ؟ تو هنوز دهنت بوی شیر میده . شانس آوردی سرو کلهّ ی بابات پیدانشد و الّا با کمر بندش سیاه و کبودت میکرد . دختره ی چش دریده . زود برو گمشو اون کثافتهارو از رو صورتت پاک کن که حالم از دیدنت بهم میخوره . خجالتم خوب چیزیه ...بی حیا ی نیم وجبی .

بتول برای ختام کلامش باکف دست بطور تحقیر آمیزی محکم به سر معصومه میزنه و خودش هم میره دنبال انجام کارهاش . چه غم انگیزه وقتی شکوفه ی روءیا های جوانی در آغاز شکوفائی گرفتار طوفانی سهمگین میشه و اونو از ریشه می کنه و به قهقرا میبره . معصومه بیصدا و شوکزده به نقطه یی نامعلوم زل میزنه و بغض امانش نمیده و اشکش رخصت نطلبیده به روی گونه هاش میغلطه و آرایش کودکانه شو بهم میریزه . سردی نامطلوبی درخود احساس میکنه و رخوت چندش آوری برقامت ذلیلش سنگینی میکنه .

فقط دو جویبار اشک اونو یاری میده و غمهاشو شسته و از دریچه ی چشمش فاضلا ب تحقیرشو بهمراه سرمه و سرخاب و سفیداب شسته و ا ز  گونه های سرد و منجمدش به گریبا نش میریزه و محومیشه .

" جوان شکفه ای است که عطرش بهار زندگی را دل انگیز میکند . وچون باغبانش براو جفا کند , بهار هم برایش پا ئیز است . "

معصومه آموخته که تنهائیشو با طبیعت قسمت کنه . وهرزمان که به اوج تنهائی وبی کسی میرسه , به جادهّ ی شوسه ی جنگلی پناه میبره و با هرچه در رهگذرش قرار میگیره همبازی میشه . نظیر قوطی حلبی , میوههای کاج و تکه چوبهای ریز و درشت . حرصشو با لگد زدن و پرتاب اشیاء به اینور و اونور خالی میکنه و با آخرین قدرت جیغ اعتراضش رو میکشه و بی حس و بی رمق به زمین میشینه و سبک میشه . امروز هم مثل گذشته , مثل دیروز , و مثل امروز تنها ست و میره که غمشو با طبیعت تقسیم کنه . چهره ش پوشیده از یآس و ماتمه ..گاه فریاد میزنه , با تمام قوا , اونطور که شاید میخواد صدای اعتراضشو بگوش خد ا برسونه . گاه باخودش حرفهای نامفهوم میزنه و گاه بغض میکنه و بیصدا اشک میریزه . او پس از شکست عشقی در برابر اخگر که نتونست توجّه فری رو به خودش جلب کنه , صدای خردشدن دندههای غرورشو شنید وکمرش زیر بار تحقیر خردشد وآخرین قطعا تش امروز در آسیاب حقارت پودر شد و همراه باد نومیدی به دیار نیستی وزید . چندانکه میل به رقابت راهم در اوکشت و عزلت نشینش کرد .

معصومه در جادهّ ی جنگلی , بیهدف به آنچه سر راهش هست لگد میزنه و پیش میره . به مزرعه ی کوچکی میرسه که دختر بچّه ها با شادی و شوق طناب بازی میکنند و میخندن .  خنده ای که مدتها ست برلب او تناس بسته و خشکیده . امّا خنده و شادی آنها هم هیچ نشاط و هیجانی دراو ایجاد نمیکنه و دوباره به راهش ادامه میده .

از اونطرف رابطه ی هابیل و فری پس ازمهمانی در منزل هابیل , بهتر شده و اون دو , هریک به تنهایی وبا دلایل شخصی خودش سعی داره نظر طرف مقابلوبیشتر به خودش جلب کنه و دامنه ی دوستیشو با او وسیعترکنه . هابیل سعی داره فری رو به راه راست بیاره و از اوبرای خودش دامادی ایده آل بسازه , و فری هم قصدش اینه که باهابیل نزد یکتر بشه تا مانعی برای رفت و آمدش با اخگر و احتمالن ازدواجش با او, ازجانب هابیل پیش نیاد و تو همین جنگل جاخوش کنه و داماد سرخونه ی هابیل بشه . چون تو شهر و خصوصن تهران دیگه امنیتی برای او وجود نداره . از اینرو هابیل و فری برای خرید مایحتاجشان قاطری رو مجهّز به  خورجین با خود آوردن . معمولن این خرید مایحتاج هفتگی انجام میشه ودر گذشته هابیل خود به تنهائی اینکار رو میکرد ولی این هفته فری رو باخودش آورده تا به او بیاموزه که از کجا خرید کنه و چه چیزی را از کجا تهیه کنه . دراین آبادی تعدادی مغازه ی مایحتاج اوّلیه و گرمابه و سلمانی هست و در دوشنبه بازارمسا فت دور و درازی ازموادّ غذائی و فرآوردههای زراعی و دامی را روستائیان اطراف برای فروش میارن و به اینطریق نیاز اهالی از رفتن به شهر برای خرید مایحتاج بسیار کم میشه و مردم هم بیشتر به کارهای خود نظیر کشاورزی و پرورش دام و طیور و باغداری میرسند .و امروز که دوشنبه است بازار شلوغتر از روزهای معمولی یه و این خودش نگرانی فری را برای وجود احتمالی مآمورین و شناسائی او بیشتر کرده . از اینرونقاب  کلاهشو پائینتر میکشه و به بهانه ی رویاروئی با آفتاب عینکی دودی هم به چشم داره که تصادفن به خوش تیپ بود نش افزوده . هابیل خریدهاشو میکنه و فری اونهارو در خورجینهای بزرگی که بر دو طرف قاطر آویخته شده جا میده .  فری هم مایحتاج خودشو شامل زیر پوش و بلوز و تیغ ریش تراشی و  مسواک و لوازم مورد نیازنظافت نظیر لیف و صابون و سیگار و امثال اون را میخره و بعد از تکمیل خرید براه می افتن .

هابیل برای شناخت بیشتر فری بحث رو به خانواده و محیط پرورشی فری میکشه  و فری هم بدش نمیاد که هابیل غیر از موارد خلاف, از بقیه ء زندگی او آگاه بشه چون حس میکنه سوآلات هابیل زیر بنای وسیعتری از شناخت استاد و شاگرد داشته باشه . حس میکنه هابیل به بهانه ی خرید اونو آورده که بررسی ا ش کنه که آیا قصد و توان خوشبخت کردن دخترشو داره یانه .

هابیل : خب ... میگفتی ... بعد از اون خدابیامرز , مادرت شوهرنکرد ؟

فری : تا جوون بود که نه ... بعدشم که دیگه مابزرگ شده بودیم و اونم چین و چروک پیری خواستگاراشو پروند .

هابیل : زن جوون خوب نیست تنها بمونه . باید بعداز فوت پدرت شوهر میکرد .

فری : به خیال خودش بابامو خیلی دوست داشت . میگفت بعد از باباتون چشمم مرد دیگه یی رو ور نمیداره . وگرنه خوب کسانی واسه خواستگاریش میومدن .

هابیل : پس معلوم میشه بابات زیا د م تو زندگیش بد نیا ورده .. زن خوب برای مرد نعمته .. هرکسی بختش اینقدر بلند نیست . از قدیم گفتن , زن اگه خوب باشه مرد خاکستر نشینو به عرش میرسونه ...ولی خدا نکنه بدش گیر آدم بیاد , که از افعی بدتره . همچی که بزنه مردو خاکستر نشینش میکنه .

فری : آره عموجان ...ننم خوب تیکه یی بود ... اینطور که میگفت , بابام به زور گرفته بودش .... امّا خب ... از هرچه بگذری .. ازدواج مایه ی پشیما نی ست .

هردو میخندن و به راهشون ادامه میدن . هابیل هروقت درمورد ازدواج صحبت میکنه , همین جمله رواز فری میشنوه .

هابیل : بازم که گفتی ...

فری : اینم اعتقادات ماست دیگه عمو جان ...

فری شوخیها با خنده ی بانمکی چاشنی میزنه که هابیل خیلی خوشش میاد . فری و هابیل قاطر را به مزرعه میارن و بارشو خالی میکنن که اخگرهم به توصیه ء پدر به فری در تخلیه ی بار کمک میکنه و اونها هم از خدا خواسته از کوچکترین موقعیت برای گفتن حرفهاشون به همدیگه استفاده میکنن.

فری : تودر حقّ خدا چه کردی که اینقدر بهت لطف داره ؟ تو آخرش با این چش ابروت ننه مو به عذام مینشونی دختر ..

اخگر : خدا نکنه ..وا ... دهنتو آب بکش بچّه تهرونی ... خودت هزار بلا سر دل مردم میاری دو قورت ونیمتم باقی یه ؟, مردم بیچاره لام تا کام به زبون نمیارن و صداشون درنمیاد , آخر سر بدهکارم میشن ؟ فری : خدا منو بکشه که نمیدونم امشبو چه جوری سر کنم  .

اخگر : وا خدا نکنه آقا .. حرف دهنتونو بفهمین . خدا دشمناتونو بکشه ...مگه جوون رعنای مردم که راه به راه خاطر خواه داره , جونشو از سر راه آورده ...آآآآآقاااااا .

فری : آخ که ترک خوردم ..چار شکاف شدم زن ... اینجوری نگو آقا , قربون اون آقاگفتنت برم .

اخگر : بازم که گفتین آقاااااااااااا .

هابیل : فری یادت باشه  , رفتیم جنگل , یه خرده هیزم بار قاطر بزن بیار مزرعه .. هیزم اینجا ته کشیده فری : روچشمم عمو جان .

آخ که بر سر خر بیموقع لعنت . موضوع داره به جای خوبش میر سه که هابیل با اون صدای نکره ش لرزه به تن این دوتا جوون میندازه  و یهو چهرههای عاشقانه تبدیل به دوتا صورت بد عنق میشه تا مبادا هابیل بویی ببره و از این یه ذرّه دیدارهم جلوگیری کنه . گرچه دستورات هابیل لهیب گرمائی رو داره که به دل فری و اخگر میزنه . چون میفهمن که دیدار دیگری هم در پی هست ودراون دیدار , خدا بزرگه . شاید اتفاق عاشقانه یی هم رخ داد . البته معلوم نیست دستور این هیزم خواهی از کجا و به چه منظور صادر شده . ازجانب بتول که میخواد هرچه زودتر طوق رو به گردن فری بندازه , یا هابیل که تشخیص داده فری شیله پیله یی در کارش نیست و حرف دلشو لخت و بی تزئینات به زبون میاره ؟ بقول هابیل آدم صاف و صادق تو این زمونه کیمیاست .

امّا تبد یل وتحولی که پس از ناهار اونروز در اخگر به وجود آمد تنها درآرایش و لوندی خلاصه نمیشه . بزرگترین تحوّلش میل به خانه داری وآشپزی یه . چون ازمادرش شنیده دخترانی که کارمنزل و آشپزی بلدنیستن , مسافرانی هستند که شب عروسی با بلیط دوسره به خانه ی بخت میرن . یعنی بلیط رفت و برگشت . و مردها جونشون  برای زنی در میره که دست به رختخواب و دست به مطبخشون خوب باشه , خصوصن آشپزی زنه که مردو پابند خونه میکنه . چون مردها همه شون شکمو و دله ان و به شکم و زیر شکمشون خیلی اهمیت میدن . و اگه مردی شا مشو خونه ی همسایه خورد دیگه باید فاتحه شو خوند و رفته حسابش کرد .

بتول هم که علّت کارکردن اخگر رو خوب دریافته , وقتی می بینه اخگر سخت مشغول کار خونه و زندگی یه برای تشویق اخگر با شوخی و تبسمی سعی میکنه اونو به کار بگشه و بیشتر به خودش نزدیگش گنه . اخگرهم با شوخیهای او همنوا میشه و کاری میکنه که کار به جاهای خوب خوب قضیه برسه و حرف از ازدواج پیش بیاد .

بتول : ماه از کدوم طرف در اومده ؟؟؟؟ دخترم دست به سیاه و سفید میزنه , آشپزی میکنه , خونه داری میکنه همسایه ها خبر خبر بشقابو بیار حلوا ببر .. . خبرائیه و ما بیخبریم ؟

اخگر : اگه کار نکنیم , میگن امروز پستت کنن خونه ی بخت , فرداش برگشت میخوری .. اگرم کار کنیم , آدمو دست میندازن ... می بینی آخدا .. بندههاتو می بینی چقدر ضعیف کش ان ؟

بتول : قربون دختر ضعیفم برم الاهی .. یکی تو ضعیفی ... یکی هم ابن سعد . بمیرم الا هی .

هردو میخندن و بتول در ادامه ی صحبتش میگه :

بتول : یادمه اوّلین باری که بابات اومد خونه ی ما , بوی غذاروکه شنید بی رودرواسی , فقط یه یا الله گفت و اومد تو آشپز خونه . هم رومن چش چرونی کرد , هم یه ناخونک به خورشتی که پخته بودم زد و کلّی تعریف کرد و خودش بابی شد برای باز کردن سر صحبت. اونقدر با جملات قشنگ و فریبنده از غذایی که پخته بودم تعریف کرد که همونجا مهرش به دلم چسبید و با اوّلین سوآل عاقد , بعله رو گفتم  . ترسید م تا بگن عروس رفته گل بچینه و گلاب بیاره , مرغ از قفس بپّره . بعله رو گفتم و طوقو انداختم گردن بابات . حالا ماکه کارخودمونو کردیم ... ببینم تو با این بچّه تهرونیه چه میکنی ... طوقو میندازی یا فراریش میدی . اون که آب از لب و لوچش سرازیر بود .

اخگر : اونوقت جواب اعتقادات بابا م با دوماد عرقخور پای کیه ؟

بتول : تو خودتو جاکن , بابات با من . بابات خودشم جوون که بود گاهی دزدکی از باباش د می به خمره میزد . نمازخون که شد تارک دنیا شد . دفتر چه ی بابات زیر بغل منه . تو کار خودتو بکن .

بتول درصحبت به اخگر میفهمونه که تا دیر نشده و مرغ از قفس نپریده شوهر آینده تو که مورد پسند من و بابات هم هست به دام عشق خودت گرفتار کن که نپّره .اخگر و بتول گرم صحبتهای دلپسند هستن , غافل از اینکه معصومه پشت در گوش ایستاد ه و با گوش خودش میشنوه که قراره اخگر با فری عروسی کنه . قبل از اینکه مادرش از اطاق خارج بشه , فوری با بغض فرار میکنه و به صندوقخانه میره و روی چمدون لباسها میشینه و دستشو محکم جلو دهنش میگیره و گریه میکنه تا کسی صدای گریه شو نشنوه .

بر خلاف تصوّر اخگر, شب سر شام ازهمه چی صحبت میشه , جز دستپخت اخگر . درحالیکه اخگر گوش بزنگ صدای فری یه که از دستپخت او تعریف کنه . فری فهمیده که سفره ی امشب با دستپخت اخگر زینت و طعم و عطر گرفته , امّا , برخلاف دفعه ی قبل که از دستپخت بتول تعریف کرده بود این بار صحبت را بر سر موضوع دیگری میکشه که بحث دستپخت پیش نیاد و در اصل داره با اخگرنوعی رفتار میکنه که سرانجام به یک شوخی جالب ختم بشه و بقول خودش یک روکم کنی عاشقانه راه بندازه.

بتول که از نگاه اخگر میفهمه که منتظر تعریف فریدون از دستپخت شه , اشاره به غذا میکنه و میپرسه : بتول : چرا نمیکشید ؟ خیلی کم اشتها هستید آقافری .. بکشید, هابیل که عادت نداره تعارف کنه , من براتون بکشم ؟ نکنه این غذارودوست ندارید .. اخگر , مادر نکنه موقع پختن نمکشو کم زدی که آقافری اشتهاشون کورشده .

فری : اتفاقن برعکس من امشب بیش از حدّ همیشه غذا خوردم , میدونین ؟ من اصولن شبها کم میخورم که بهتر بتونم بخوابم . لابد از اخبار شنیدید که انسان شب هرچه کمتر بخوره سلامتیش تضمین شده تره . اگه دقّت کرده باشید تمام کسانیکه خیکیّ و چاقا لوان همه شون کسا نی ان که شبها غذا زیاد میخورن , به همین دلیله که من سا لها ست شبها کم غذا میخورم بطوری که د یگه برام عادت شده . به عقیده ی من نمکش اندازه ست . من فکر میکنم معصومه ازهمه ی ما بی اشتها تره . یک کفگیر برنج کشیده و یکساعته با اون ور میره . دختر خانوم به عقیده ی شما نمکش اندازه ست ؟

معصومه : شما در اندازه گیری نمک تجربه تون بیشتره . به نگاه خریداری بچشید ببینید شوره یا بی نمک .

فری : احسنت ... آفرین . اینجا ست که میگن عقل بچّه هارو نباید دست کم گرفت .

معصومه : بچه تو قنداقه .

همه از این حاضر جوابی معصومه یکه میخورن .

معصومه : من نزدیک سیزده سالمه و یک دختر خانم  بالغم . بچّه نیستم .

فری : منظور بدی نداشتم .

معصومه : منم همینطور .

هابیل که احساس میکنه معصومه احتمال داره صحبت رو به بالا بکشه به اومیگه :

هابیل : بلند شو دخترم اون کاسه قمی رو برای بابا آب کن بیار که غذا تو گلوم ماسیده .

معصومه : چشم بابا .

هابیل : پیر شی دخترم .

معصومه بلند میشه ومیره که امر پدر رو اطاعت کنه . هابیل هم به همه اشاره میکنه مشغول شن .

هابیل : تا سردنشده , بخورین که از دهن نیفته  .

اخگر مصمّمه که نظر فری رو در مورد دست پختش بدونه تا اینکه هرموقع میاد به ذائقه ی اون غذا رو بپزه . وقتی فری میره سر چاه که از چاه آب بکشه و دست و دهانشو بشوره , اخگر میره کمکش ودلو لاستیکی رو فری  از چاه بالا میکشه و اخگر سر میرسه .

اخگر , بذارید من کمکتون کنم .

فری : د ست شما درد نکنه .

اخگر دلو آب رابرمیداره وخم میشه که آب را روی د ستهای فری بریزه , سینه هاش از چا ک گریبا نش پیدامیشه . دریک فرصت کوتاه حین ریختن آب روی دست فری , از او میپرسه :

اخگر: دستپختم چطور بود ؟

فری همونطورکه رو زانوهاش نشسته سرشو که بالا میکنه جواب بده ,نگاهش به سینه های اخگر میفته و میگه :

فری : آبلیموش کم بود .

اخگر : چی ؟؟ تو اون غذا که آبلیمو نمی ریزن .

اخگر متوجّهء نگاه اومیشه و منظور فری رو میفهمه .

اخگر : چش چرون .

اخگر فوری لبه ی یخه ی پیراهنشو روی هم میکشه و برای تلافی شوخی او, دلو را کج میکنه ومقداری آب میریزه رو لباس فری و برای اینکه کسی متوجّه نشه بتظاهر عذر خواهی میکنه و فری هم جواب میده .

اخگر : اه خیلی باید ببخشید آقا ... ازدستم در رفت .

فری : خواهش میکنم .. مهم نیست ... آب روشنائیه .

اخگر آروم و به شوخی بهش میگه :

اخگر : پس  شبها جای لامپ آب بریزیم تو خونه  .

فری هم آهسته جواب اونو میده . تنها مزاحم این شیطنت معصومه ست که به فاصلی یی از اونها پیش گوساله یی ایستاده و گردن گوسا له رو گرفته و زل زده به رفتار اونها .

فری : تو خودت چلچراغی . احتیاج به روشنائی نداری عزیزم .

اخگر : اگه این زبونو نداشتی چیکار میکردی ؟

فری : روزعید قربون , خودمو قربونیت میکردم .

اخگر : خدانکنه .. باز گفتی ؟

هنوز فری دستهاشو خشک نکرده , اخگر دلو آبو میندازه و بطرف کلبه میدوه و ترشح آب فری رو خیس میکنه . فری از اینهمه نشاط اخگر لذّت میبره ونگاهشو بدرقه ی راه او میکنه . معصومه که در تمام مدّت اونهارو زیر نظر داره , موقعیت رو برای جلب نظر فری فراهم می بینه و گردن گوساله رو رها میکنه و با یک جیغ بلند توجه فری رو به خودش جلب میکنه .

معصومه : آخ

معصومه بلافاصله پاشو میگیره و وانمود میکنه که خیلی درد ش میا د  . فری هم بلند میشه و نگران به کمکش میره . معصومه نشسته زمین , پاشو گرفته و آخ آخ میکنه .

فری :یهو چت شد دختر؟ چراپاتوگرفتی ؟

معصومه : آخه خیلی درد میکنه .. گمونم پام شکسته .

فری : تو که الآن نشسته بودی زاغ مارو میزدی ..پات چطوری شکست ؟

معصومه : گوساله لگد م زد و فرار کرد . آخ آخ پام ..

فری : بذار ببینم .. شاید رگ به رگ شده , خیال میکنی شکسته .

معصومه : نه خیال نیست , خودم دیدم شکست ..

فری : پس چرامن نمی بینم ؟ بذار یه نگاه بهش بندازم .. شاید ضرب دیده ..

فری پای معصومه رو میگیره و مچ پاشو به حال ماساژ میماله  و معصومه به تظاهر بی تابی میکنه .

فری : چیزی نیست ... ناراحت نشو ..انگار یه خرده پیچ خورده .

فری صورتشو برمیگردونه که به او دلداری بده متوجه ء لبخند معصومه و کلک اومیشه .

فری : پس به من کلک زدی بچّه ؟

معصومه : من بچّه نیستم .

فری : پاشو برو دنبال حیوون زبون بسته ...از جیغ تو ترسید رم کرد .

فری به طرف کلبه میره و معصومه باخشم قلوه سنگی رو برمیداره و به فری پرتاب میکنه ولی سنگ به فری نمیرسه .

معصومه : خاک بر سرت .

معصومه دوان دوان بسمت فرار گوساله میره  تا اونو به مزرعه برگردونه . امّا گوساله رو پیدا نمیکنه و خسته میشه . بازهم نقشه ش نگرفت و مرغ ازقفس پرید و جذب اخگرشد . از واخوردگی و عصبانیت حرصش را با فریاد مکرر بیرون میریزه تا آروم بگیره . داد میزنه :

معصومه : به درک .. به درک ...به درک ..... به درک که از اون خوشت میاد ... مرده شور هردوتونو ببرن ... ازهردو تون متنفرّم .. ازهمه تون متنفرّم..ازهمه... از تو ..از اون .. از خودم ..ازهمه متنفرّم .

جملاتشو اونقدر باخشم فریاد میزنه و تکرار میکنه که صداش میگیره و خسته میشه . میشینه رو ی زمین و به حال خودش بغض را به اشک پیوند میزنه و زیر لب ادامه میده .

معصومه : از همه تون متنفرّم .

معصومه در آخرین لحظه ی نا امیدی چشمش به عروسک پلاستیکی با لباسهای پاره پوره میفته که کنارش افتاده . اونو به عنوان تنها ندیم و مونسش که آمده از تنهایی درش بیاره می پذیره . برش میداره و ابتدا نگاهش میکنه .. بعد کم کم با سر انگشت غبار از چهره و تن عروسک پاک میکنه ., و سرانجام در اوج یآس و نا امیدی به عروسک پناه میبره و با تمام وجود و عاطفه اونو به سینه اش میفشاره و پلکها شو به روی هم فشار میده و به همد م جدید خود خوش آمد میگه .

معصومه حین رفتن جائی رو در کنار رودخانه برای نشستن و دمی آسودن انتخاب میکنه و با لطافت و رآفت مادرانه یی  عروسکشو با آب زلال رودخانه میشویه و, خاک و غبار از چهره ی عروسک پاک میکنه و کم کم چهره ی عروسک رنگ و جلای تازگی و شادابی به خودش میگیره وانگار که با تبسمی که برلبش نشسته , از معصومه سپاسگزاری میکنه که اونو از تنهائی وبی مصرفی نجات داده و حیاتی دوباره بخشیده .

اونطرفتر , دو جوان عاشق که دلهاشان بخاطر هم میطپه , روی سخره ی کنار دریا نشسته و به راز دل یکدیگر گوش داده و همد ردی میکنن . فری احساس میکنه برای اوّلین بار تپش دلش با دفعات قبل متفاوته . اگر تا اونروز با هردختری تنها به خاطر اطفای غریزه اش هماغوش میشد , این بار خودش هم نمیدونه , این چه هیاهوئیست که یک لحظه از ذهنش دور نمیشه . چرا وقتی دست اخگر رو گرفته , احساس آرامش و امنیت میکنه . چرا حس میکنه , دیگه تنها نیست و دوتا چشم هست که یک لحظه از اوجدانمیشه . قلبی تو قفسه ی سینه یی منظم میزنه تا آرامش قلب اونو تنظیم کنه . حس میکنه هرکلامی که از دهنش بیرون میاد بر صحیفه ی دلی ثبت میشه و برای همیشه در صندوق سینه یی نگهداری میشه تا نسلهای آینده هم بدونن فری که عمری رو در سرگردانی جسم و روح سپری کرده بود , روزی اسیر دوتا چشم سیاه و دوزلفون شبقگون آویخته بر پیکری تراش خورده از چکش فرهاد بیستون شد و به آرامش رسید . فری به سالهای دوری برگشته , انگار قصد داره در پیشگاه دلبرش به اعتراف بشینه و هر آنچه بر او گذشته رو به زبون بیاره و از محکمه ی دوست طلب عفوکنه و اجازه ی ورود به بهشت دل معشوق را بگیره تا اگر در آتی نه چندان دور رازش توسط نارفیقی افشا شد , ناگفته یی پنهان نمونه و دل معشوقه رو نیازاره . مشتی ریگ ساحلی تو دستش ریخته و با هر اعترافی بیحوصله ریگی رو به دریا میندازه , انگار که میخواد تعداد خطاهاشو دانه دانه  بشماره وبه بایگانی اقیانوس فراموشی بسپاره تا برای همیشه مهر و مومش کنه .

اخگر : دوستش داشتی ؟

فری : هوم ... زندگیمو به پاش ریختم . واسه خاطرش , روزی نبود که سینه جلوی هر کس و ناکسی سپر نکنم . روتنم پراز یادگاری نیش چاقوهائیه که به خاطرش خوردم و صدام در نیومد . نمیدونم عاشقش بودم , یا کفتر جلد بومش بود م . ولی  بی معرفت تا چشش به کفشهای واکس خورده و پیرهن اطو کشیده و کراوات مکش مرگ مای یه تازه وارد فرنگ  دیده افتاد , همه چی رو زیر پاش له کرد و مرام ومعرفتو جارو کرد و گلیمشو کشید طرف اون .

اخگر : تو چکار کردی ؟

فری : چکار میتونستم بکنم ؟  یارو رو اونقدر زدمش که خون بالا آورد .بعدم چون باباش دم کلفت بود و از پول دزدی برو بیائی واسه خودش راه انداخته بود , یه روز سراسیمه ریختن تو خونم و کت بسته بردنم آب خنک خوری ... هشت ماه چپقمو کشیدن . اما دلم خنک شد که یک هفته تو بیمارستان نای حرف زدن نداشت .

اخگر : اون بیچاره که گناهی نداشته , تقصیر دختره بوده .

فری : وقتی بچّه یی رو عروسکشو میگیرن و جلوی چشا ش زیر پاشون له میکنن .. اون بچّه واسش مقصر و بیگناه فرقی نمیکنه . به زمین و زمون بد میگه ...هیچی حالیش نیست . منم عروسکی رو ازم گرفتن که هشت سال تموم به پاش خون دل خوردم و با این و اون جنگید م .

اخگر : آخه چرا جنگ و کتک کاری ؟ اینهمه خلایق , صبح تا شب عاشق و فارق میشن و خون از داغ کسی نمیاد ... چرا تو باید دائم میجنگیدی ؟ جنگ باکی ؟؟؟ برای چی ؟

فری : حالا که فکرشو میکنم ... می بینم حسادت داشت خفم میکرد . نه خیال کنی عاشق سینه چاکش بودم ...نه .. به مرتضاعلی الانم که الانه .. هنوزم نمیدونم چم بود . تو رودرواسی بچّه محلّام بودم . اگه کسی نگاهی بهش مینداخت و خبرش به من میرسید , خیال میکردم اگه جواب ند م , واسم افت داره و از فرداش کسی باقالی هم بارم نمیکنه . اونم اینو میدونست و واسه اینکه خودشو بیشتر به رخ من بکشه و بقول گفتنی , گرون بفروشه , تو کوچه کرم میریخت و جوونای محلّو مینداخت به جون هم . به هرکسی یه جور نخ میداد و یه جور چراغ میزد . وقتی پسره رو ناکار کردم , تازه فهمید م چندتا دیگه از بچّه محلهامم شاخ شده بودن یارو رو لت و پارکنن . وقتی من افتادم زندون همه شون جا زدن و رفتن پی کارشون . ولی تو زندون انقدر فکر کردم که مخم ترکید . فهمیدم گل گفته هرکی گفته " چه خوش بی مهربونی هردو سر بی , که یک سر مهربونی درد سر بی " . فهمیدم چیزی که اون دنبا لش بوده پول بوده و پول . واسه همینم وقتی از زندون اومدم بیرون , افتادم دنبال پولدار شدن به هرقیمتی . دلمو گذاشتم زیر پام و بارحم ومروّت وعشق و عاشقی خدا حافظی کردم و افتادم تو کارایی که بهش میگن خلاف . زورگیری ..و هرجور خلافی که پول توش بود .

اخگر : بهش رسیدی ؟

فری : به دختره ؟

اخگر : به پولی که د نبا لش بودی .

فری : آره .. اما به قیمت آه و ناله ی مردمی که زورشون به من نمیرسد وحواله مو به خدا میکردن .

بعدم یکیشون که واسه شکایت پا جلو گذاشت , عکسمو تو روزنامه انداختن وسیل شکایت راهی دادگاهها شد و روزی که مآمورا ریختن بگیرنم پشت بوم به پشت بوم فرار کردم تا رسیدم خدمت شما .  حالام لابد باشنیدن سرگذشتم , دیگه از دیدن من حالت بهم میخوره ...میدونستم اینجور میشه ... امّا باهاس همه چی رو بهت میگفتم .

اخگر : چرا ؟

فری : چراچی ؟

اخگر : چرا باید همه چی رو به من میگفتی ؟

فری : واسه اینکه , فکر میکنم دیگه آخر خطّم .. اونم د رست وقتی که دلم پیشت گیر کرده و عشقت به دلم نشسته . خب هرکسی یک سرنوشتی داره .. سرنوشت مام اینه که بازم تو عشق و عاشقی بز بیاریم . اخگر : به همین زودی جا زدی ؟ من روت حساب کرده بودم .

فری : حساب کرده بودی ؟؟

اخگر : اوهوم .

فری : روچی ؟

اخگر : رو عشق و عاشقیت , یا به قول خودت خاطر خواهیت .

فری جاخورده و متحیر شانه های اخگرو میگیره و تو چشماش نگاه میکنه و میخواد سوآلشو تکرار کنه , جرآتش کمه . اما لبخند و نگاه اخگر به او دل و جرآت میده .

فری : رو حرفی که بهت زدم حساب کردی ؟

اخگر : اوهوم .. جازدی ؟

فری : یعنی سابقم واست مهم نیست ؟

اخگر : معلومه که نیست .. من مرده پرست نیستم . گذشته مرده و از بین رفته . من اهل حالم . خیال میکنی اینجام تهرونه که دم به ساعت آدم مرغ دلشو تو قفس این و اون جا بده ؟ اهل حال که باشی , آینده شو خودت میسازی . اما اگه همش پات تو بند گذ شتت باشه , نمیتونی جلوتو نگاه کنی , تو همون چاردیواری خودت دور خودت میچرخی و فکر میکنی بزرگی  د نیا همونقد ره که می بینی .

فری : درحیرتم ... تو عقلت بیشتر ازمنه . اینحرفا رو کجا یاد گرفتی ؟

اخگر : همه ی بچّه های تهرون که شرّ و خلاف نیستن . توشون معلم هم پیدامیشه .

اخگر هم باهمین جمله ی کوتاه اعتراف میکنه که قبلن با یک بچه تهران فهمیده و باکلاس که برای تحقیق به این جنگل آمده بود برو بیائی داشته و آزادگی رو از او آموخته . اگر امروزه برخلاف جریان آب شنامیکنه و رو در روی اعتقادات پوسیده و خرافی پدر ایستادگی میکنه , نتیجه ی آموخته ها و معاشرت با اونه که بهش دل و جرآت وخطّ زندگی آزاد و آزاد زیستن داده .

فری تا لحظاتی مات و مبهوت چشم به دهان و دیدگان فتنه گر اخگر میدوزه و بی اراده اشکش رو گونه هاش میغلطه . اما اخگر مادّه ببریست که از گریه بهره یی برای ابراز عشقش یا ضعف در مقابل زور استفاده نمیکنه .در مقابل اشک فری که از چشمه ی حقیقت دلش لبریز و سرازیر شده , لبخندی میزنه .

اخگر : بچّه های تهرون که میگن اشک مال بچّه هاوزنها وآدم  ضعیفا ست ... تواز کدوما شونی ؟

فری : هر آدمی یک اندازه یی داره . من اندازه ی اینهمه خوشبختی نیستم ..

اخگر : خب منم نیستم . امّا وامیستم و حرفمو میزنم . به ما یاد دادن اشک بریزیم , تا جلوی خشممونو بگیریم و درد تو سری خوردنو به زبون نیاریم . نمیدونم چرا بچّه های تهرون فراری که میشن پناه میارن به جنگل ؟

فری : قبل از منم این جنگل فراری به خودش دیده ؟

اخگر : زیاد .. امّا فرار اونا باتو فرق میکرد . با اینحال تو به دلم خیلی نشستی .. حالا تو میای خواستگاریم , یا من بیام ؟

فری : چشمم کور, منّتتم دارم ... خودم میام . تو فقط باباتو راضی کن , مادرت بامن .

اخگر : جفتشون باخودم . آد م اگه واسه دلش یک قدم برنداره , دلش زود پیر میشه ومیمیره  . تو جنگتو با زندگی کردی .. حالا نوبت منه . منم باید برای بدست آوردن کسیکه دوستش دارم ,بجنگم .حتا با بابام .

تو فقط بیا خواستگاری .

فری : همش دو به شک بودم که یه وقت بگی نه و خردم کنی .

اخگر : اون دختر نفهمید چه گوهر کمیابی رو از دست داد . من باتو کوهو جابجا میکنم مرد .. چی خیال کردی ؟

فری : تا عمر دارم نوکرتم ..

اخگر : تا عمر دارم تاج سرمی ...

فری اخگر رو بغل میزنه واونو باتمام اشتیاق به سینه اش میفشاره و نوازش میکنه .اخگر که سر بر شانه ی فرک گذاشته ,متوجه میشه که  در دوردست مردی پشت به آفتاب حین گذر ,متوجه ء او و فری میشه . اندکی صبر میکنه و دوباره براه می افته.

اخگر : من دیگه باید برم ... اگه بابام مارو تنها ببینه , ممکنه بهمون بد گمون بشه . من بابامو دوست دارم . اونم دوست داره من از خط قرمز اعتقاداتش نگذرم . البته , خودشم مید ونه که منم برای خودم خط قرمزی دارم . ما بدون اینکه بروی هم بیاریم , باهمد یگه کنار اومدیم . خب , حالا گاهی هم هر انسانی به مقتضای حال یه زیر آبی میره .. این ربطی به خطّ قرمز نداره .اگر اون عقیدش بامن نمیخونه , خب منم عقایدم با اون فرق میکنه . ولی هیچکدوم به روی همد یگه نمیاریم ... بچ,ه تهرونیها به کار ما میگن دموکراسی . اما من میگم احترام متقا بل . هم در خانه ی پدری لازمه , هم درخانه ی شوهر .

فری : خانه ی زن و شوهری . خونه ی ما متعلق به هردوی ماست .

وبه تقلید از اخگر با تبسم میگه :

فری : تهرونیها به این میگن حق برابری زن بامرد .

اخگر می بینه که چقدر حرفهاش در فری تآثیر کرده که فری هم , گرچه برای خنداندن اخگر , ازتشابه گفتار استفاده میکنه , ولی بهر حال معنی کلامش قبول و تآثیر گرفته از افکار و بیانات اوست . از اینرو مهر فری بیشتر به د لش می شینه . اوّلین بارهم که اخگر , فری رو آویزون پنجره ی انباری دید که دل رو به دریا زده و خودشو برای آزادی او با خطر مواجه کرده بود , شهامت و جسارت فری بود که اونو جذب کرد . او طالب مردی بود جسور , با افکار پیشرفته . و اگر خشایار در سفر تحقیقی خودش به جنگل با او آشنا نشده بود , امروز اخگرهم افکار و عقایدش شبیه تخیّلات عقبمانده ی هابیل بود . امّا اخگر از خشایار آموخته بود که به عقاید دیگران احترام بگذاره تا به باورهاش احترام بگذارند حال آنکه هابیل چنین نیست و خود رو مجری بلا منازع الله میدونه و اطاعت از گفتارش رو برهمه لازم الاجرا میدونه , مگر اخگر , که بقول هابیل , سرکش و مرتد بشمار میاد  . اونموقع چقدر اخگر آرزو میکرد خشایار, معلم عاقله مرد , متآهل نبود تا برای همیشه با او ودرکنار او زندگی میکرد , چون از همون دوران نوجوانی که به سن کنونی معصومه بود , روحیه ای سرکش و نا فرمان داشت و به متفاوتها وگذر از خطوط قرمز بسته وعقبمانده , بیشترعشق میورزید همچنا ن که هنوزهم براین رویه ایستاده وبه گفته ی خودش خواهد ایستاد .

با اینکه اخگر روز خوبی رو پشت سرگذاشت , ولی معصومه با انبوهی ازفکروخیال , سرخوردگی, وشکستهای عشقی پیاپی وروبرو شدن با نومیدی کامل,احساس میکنه به آخر خط رسیده ودیگه انگیزه یی

برای ادامه ی نبرد برای زندگی وجودنداره . . همه چیز را تمام شده می بینه وبدش نمیاد حال که دنیا به کامش نیست , پس به کام هیچکس نباشه . نفرت سراپای وجودشو گرفته و به قلبش ریشه دوونده و از معصومه ی معصوم و دلنازکی که در گرفتاری و غم به اخگر پناه میبرد , موجودبی ترحم و سنگدلی ساخته که قصد آزار اخگر را کرده وباتمام قوا سعی میکنه با او مقابله کنه . حتا با خواسته ها و ممنوعیتهایی که بتول بر سر راهش قرار داده بود . وقتی اخگر وارد کلبه میشه که معصومه بیهدف جلوی آینه ایستاده و موهای بلندشو شانه میزنه . اخگر به قصد شوخی میگه :

اخگر : میخوای بری مهمونی ؟

معصومه با اعتراض برمیگرده وچون گرگ تیر خورده با کنایه به گردش اخگر و فری میگه :

معصومه : نخیر.. میخوام با پسر مردم برم لب دریا, دل بدم و قلوه بگیرم . امروز کجای پیرهنت پاره شد؟

اخگر : منظورت چیه ؟

معصومه : خوب میفهمی منظورم چیه . دیدمت .. دیدمت که باکی کجا بودی و چکار میکردی . بذار ببینم این د فعه کجای پیرهنت به شاخه ها گرفته . ولی من لب دریا شاخه یی ندیدم . لابد اینبار دامنت به صخرهها گرفته آره ؟ این د فعه دیگه نمی تونی منو گول بزنی .. من د یگه بچّه نیستم ..من برای خودم خانمی شدم وگول امثال تو رو نمیخورم . دیدم با اون چکار میکردی .. به همه میگم چکار میکردی .

اخگر : چکار میکردم ؟

معصومه : دیگه میخواستی چکار کنی ؟ بپرس چکار نکردم ..

اخگر : تو چت شده معصومه ؟

معصومه : تو خیال کردی کی هستی ؟ دوتا لنگ و پاچه میندازی بیرون و پسرای مردموگول میزنی , خیال میکنی خوشگلی ؟ من خیلی از تو خوشگلترم .. بیا ... بیا نگاه کن ..خیلی از پاهای تو خوشگلتره .

معصومه بطور ناباوری عصبی ست . دامنشو بالا میزنه و پروپاشو نشون میده . به طرف لباس اخگر میره و ضمن صحبت دامن اونوتکه تکه نگاه میکنه اما اثر پارگی نمی بینه . درحالیکه اخگر مبهوت فقط اعمال اونو زیر نظر داره .

معصومه : ببینم دوباره کجای دامنت به شاخه گیر کرده و پاره شده .. بذارببینم ..

اخگر : چرا همچین میکنی ؟ مگه دیوونه شدی ؟

معصومه : آره دیوونه شد م .. تو دیوونم کردی .. تو همه چیز منو ازم گرفتی . به هرکی دل خوش کردم ازم گرفتیش . چون بزرگتری باید حقّ منو بخوری ؟ چون زورت زیاده ؟  اما من این دفعه نمیذارم .. به بابام میگم .به مادرم... به عموم .. به زن عموم .. به همه ی اهالی  آبادی میگم که توچقد ر هرزه یی .

اخگر باشنیدن توهین , بی اراده سیلی محکمی به صورت معصومه میزنه و معصومه چون از پس اخگر برنمیاد چشم درچشم او میدوزه . اخگر که از حرفهای معصومه و سیلی محکمی  که به معصومه زده ناراحت شده, دست اونو میگیره و از اطاق پرتش میکنه بیرون و در را می بنده و به در کلبه تکیه میزنه وحس میکنه تمام خوشیهای روزانه ش به باد رفته . به سقف کلبه  نگاه میکنه و لب میگزه و از اینکه مجبور شده سیلی به صورت خواهرکوچکش بزنه کلافه ست . چون اوهم در چنین بحران سنّی دست و پازده , وبه علت جسارتش از مادر سیلی هم خورده بود . درست مشابهء صحنه یی که رخ داد . واین نخستین مرتبه یی بود که اخگر رو به روی معصومه ایستاده و دست روی او بلند کرد.اونهم بناچار . امّا آسمان هم انبوه دردی داره و ابرسیاهی از دور به سوی مزرعه میاد و معصومه رومتوجّه خودش میکنه  فری هم که درجنگل به طرف کلبه ی محلّ کارش میره اونقدر توافکار مختلفش غرق شده که باصدای مهیب رعد و برق یکهّ میخوره و به خودش میاد . نگاهی به ابرهای شکم گنده ی سیاه میندازه و میترسه بارون شروع بشه و دم غروبی زیر بارون شدید گیرکنه و تا رسیدن به سرپناه ,  خیس بشه . از اینرو به سرعت گامهاش اضافه میکنه و کم کم ترجیح میده بدوه تا زود تر به سر پناهی برسه . امّا هنوز به کلبه نرسیده به ناگاه باران تندی با دانه های درشت شروع به بارش میکنه و زمانی که وارد کلبه میشه خودشو تنها می بیته و چند بار قدرت و عمو هابیلو صدا میزنه , امّا کسی در کلبه نیست . صدای شر شر تند باران و غرّش مهیبی که به انفجار طنین انداز بمبی سنگین و پر طنین شبیهه , کمی ترس و دلهره در فری ایجاد میکنه . پشت پنجره میره و باتردید تاریکی جنگل را مشاهده میکنه و در کمترین زمان با نور برقی که آسمان میزنه , فری شبح مرد تنومندی که در کنار درخت تنومندی پناه گرفته و کلبه رو نگاه میکنه به نظرش میاد و در برق دوّم که همراه بارش شدید تری ایجاد میشه و مدّت بیشتری دوام داره فری اون محل رو خالی می بینه و گمان میکنه که شبحی رو در تخیلش دیده . آسوده میره واز جالباسی پیرهنی برمیداره و پیراهن خیسشو عوض میکنه و میاد و کبریتی هم به گردسوز پشت پنجره میزنه و اطاق روشن میشه .

هر وقت باران میاد , هابیل سرپناهی گیرمیاره و به تماشای باران می ایسته . نه از روی احساس رقیق و شاعرانه , بلکه معتقده باران رحمت خداست که از روی لطف و کرمش برزمین نازل میکنه تا انسانها ازبرکت اون بتونن امرار معاش و محیطی زیبا برای زیستن داشته باشند و از اینهمه نعمت پروردگار شکر گزار باشن .ا وهنگام بارش با خدای قادر و مهربونش که به انسان و تمامی موجوداتش حیات میده تا به این جهان پهناور بیان و از برکاتش بهره مند بشن راز و نیاز میکنه وهوای تازه ی بعد از باران را نفس پروردگار میدونه که به زمین میدمه تا تراوت وعشق را به زمین هدیه کنه .  امشب باصدای مهیب رعد که در جنگل طنینش به مراتب هول انگیز تر از شهرها ست و برق متعا قب اون , نه تنها نفسی برای شکر گزاری از بارش نعمت پروردگار از دهانش خارج نمیشه , بلکه ازترس تا لحظاتی نفسش بند میاد وآهسته تکانی به بتول میده و بیدارش میکنه .

هابیل : بتول ..بتولی.. پاشو ..

بتول : بیدارم .. خب رعد و برقه دیگه .. مگه دفعه اوّلته آسمون قلمبه میشنوی ..؟

هابیل متوجهء صدای جیغ و داد مرغ و خروسها و گاو وگوسفندها میشه که ازدور به گوشش میرسه .

هابیل : منظورم صدای حیوونای بی زبونه .. انگار شغال بهشون زده .

بتول : شایدم از صدای رعد و برق ترسیدن .

هابیل : گمون نمیکنم .

هابیل فوری از رختخواب بیرون میزنه و از صندوقخانه تفنگ شکاریشو بر میداره و از اطاق خارج میشه . اخگر و معصومه هم وحشتزده از اطاقشون بیرون میزنند و میان روی ایوان وبتول هم به اونها پیوند میخوره . اونها هابیلو با تفنگ شکاری می بینند .

اخگر : چی شده بابا ؟

هابیل : گمونم شغال به مرغدونی زده . فانوسو وردار دنبالم بیا .

اخگر فانوس روکه از ستون ا یوان آویزان شده برمیداره وبه همراه بتول  بدنبال پدر به سرعت به طرف طویله میرن چفت درطویله بازه . هابیل و اخگر به سرعت داخل میشن درحالیکه هردو از بارون خیس شدن . هابیل برای ترساندن شغال یا دزد احتمالی یک تیرهوایی درمیکنه و فریاد میزنه :

هابیل : کی اینجاست ؟ بیا بیرون .. فانوسو بگردون ببینم کی اینجاست .

ناگهان در گردش فانوس چهره ی بارانزده و ترسیده ی فری که کز کرده دیده میشه . اخگر جیغ کوتاهی میکشه .هابیل بادیدن فری لوله ی  تفنگشو پایین میاره و باتعجب می پرسه :

هابیل : تو این وقت شب اینجا چکار میکنی ؟

فری : من .. من .. داشتم فرار میکردم . فقط این راهو بلد بودم ..

هابیل : فرار میکردی ؟ از چی ؟

فری : یه نفر میخواست منو بکشه .

اخگر بار دیگه جیغ کوتاهی میکشه وانگشتانشو به دندان میگزه .

هابیل : تو رو بکشه .. کی ؟

فری : نمیدونم ..چون تو تاریکی ندید مش .. داشت تو خواب خفم میکرد .

هابیل : توکه خیس آب شدی .. بریم تو کلبه .. الآن سینه پهلو میکنی .

معصومه و بتول که روی ایوان منتظر نتیجه بودن , هردو در تاریک و روشنی نور فانوس مرد دیگری رو به همراه هابیل و اخگر مشاهدا میکنن .

معصومه : بابام دزد  رو گرفته داره میاردش اینوری .

بتول : دزد کجا بود ؟ گم.نم آقا فری یه ..

وبا نزدیک شدن اونها به کلبه , بتول از دیدن چهره ی ترسیده و رنگباخته ی فریدون نگران میشه .

بتول : چه اتفاقی افتاده ؟ بیاین تو کلبه خیس شدین .

معصومه فوری میدوه و پتوی روکش خودشو برمیداره و با رسیدن فری به کلبه, اونو میده به فری

معصومه : اینو بنداز روت .. الآن از سرما می میری .

بتول : بده من .. این چه طرز حرف زدنه ؟ شمام اینو بکشین دورتون سردتون نشه .

هابیل : یکنفر تو خواب به فری حمله کرده میخواسته بکشدش ... ا ینم از دستش فرار کرده .

بتول : خدا مرگم بده .. مگه قدرت نبود ؟

فری : قدرت دو سه روز رفته مرخصی .

بتول : تو خواب بهتون حمله کرد ؟

فری : تازه چشامو هم گذاشته بودم که یهو حس کردم یکی تو اطاق داره راه میره . اومدم بلند شم باتبر بهم حمله کرد , جا خالی دادم و با کله افتاد رو تخت , منم سریع فرار کردم زدم به جنگل . یهو بارون گرفت. نمیتونستم منتظر شم بارون بند بیاد ... فقط همین راهو بلد بودم ..تا اینجا دویدم .اومدم اینجا دیدم چراغهاتون خاموشه  رفتم تو طویله , تا صبح بشه بزنم بیرون .

اخگر ترسیده و گاه باگزیدن لب ترسشو محار میکنه, معصومه هم نگرانه .

هابیل : یعنی کار کی میتونه باشه ؟

بتول : شایدم کار اون برادر زاده ی خل و چلت باشه ... ندیدی اونروز چه جوری به ایشون حمله کرد ؟

هابیل : عقیل ؟ نه ... اون عقلش به آ د م کشی قد نمیده .

اخگر : دیگه خوابیدن شما اونجا خطر داره . ممکنه دفعه ی بعد غافلگیرتون کنه .

بتول : دخترم درست میگه .. بعیدی نیست بازم بیاد سراغتون . باید صبر کنین تا قدرت از مرخصی برگرده .

هابیل هنوز توفکره به . اخگر و بتول نگاه میکنه و برای حفظ جان فری به فکر میره . زیر لب میغرّه :

هابیل : وای به حالش اگه بفهمم کی بوده که همچین جسارتی کرده .

پس از بارش شب گذشته , فضای مزرعه بسیار مطبوع و دلنشین شده و به قول سعدی " هرنفسی که فرو میرود ممّد حیات ا ست , و چون بر می آید مفرّح ذات میگرد د " .

بوی علفهای خیس و نسیم ملایمی که به شاخ و برگها و گلهای وحشی جنگلی میزنه تصویری از طبیعت به نمایش گذاشته که انسان را بی اراده به کشیدن نفس عمیق و ستایش آفریدگا رهستی وامیداره تا آنچه زیبائی و تراوت در طبیعت هست را ببلعه و از قدرت خلقت و آفرینش آفریدگاریکتا که همه چیز را در کمال عشق و زیبائی آفریده , بهره مند بشه . آنا ن که مدّعی خدای جبّار وبد عنق هستند که با کوچکترین خطای بندگانش به خشم درمی آید و میزند و میکشد و میسوزاند و بلا و عذاب براو نازل میکند, اگر پی به واقعیت آفرینش میبردند وبنا برمصالح سیاسی و اقتصادی , از پروردگار چهرههای گوناگون ارائه نمیدادند و زیبائیهای طبیعت را آنطور که هست , لمس واحساس میکردند , شاید در نوشته ها و دستورات خویش تجدید نظر میکردند و خدا را آنطور که هست به خلایق می شناساندند وخدا را از انحصار خویش برون میکردند و دست از آزار بندگان خدا میکشیدند واجازه میدادند که مردم از زاده شدن خویش وازهدایای آفرینش لذّت ببرند و از آفریدگار جهان هستی سپا سگزار باشند واورادوست بدارند , نه آنکه از اوبترسند و از روی اجبار به ستایشش بایستند و مواظب باشند کلمه یی را که نه معنی اش را میدانند و نه تلفّظش را , کشیده ادا کنند که مورد قبول خداوند واقع بشود تا از شّرعذاب آتش دوزخ و ما رهای قاشیه در امان باشند .

 

تراوت فضا انگار که بر تک تک افراد مزرعه ی هابیل اثر کرده و موجب تحرّک ونشاط ساکنین مزرعه شده , مگر معصومه که همچنان درافکار پریشان خود دست و پا میزنه و انگار که در نظرش

جهان به آخر رسیده و در شرف نابودی قرار گرفته و بقول معروف " کشتیهاشو آب برده " . بتول به کار دان دادن به مرغ و خروسها ست و معصومه هم خروسی را بغل زده و کنجی کز کرده و چشم به مادر دوخته . اخگر آخرین پسدوزی لباسشو تموم میکنه و می پوشه و جلوی آینه چرخی میزنه و اونو پرو میکنه و پیراهن دوخته شده به زیبائی اخگر اضافه میکنه و از هنر خودش بسیار خوشحال میشه .

از اطاق بیرون میزنه و چون پروانه یی میچرخه تا چین دامنش را به نمایش بگذاره .

اخگر : مامان .. مامان ببین چطورشده .. خوب شده مامان ؟

اخگر ضمن اینکه به طرف مادر میره انگشتی هم به زیر چانه ی معصومه میزنه وبا اوشوخی میکنه .

اخگر : غصّه نخور , وقتی بزرگ شدی خیّاطی یادت میدم .

معصومه : من بزرگ هستم . به خودت یاد بده .

اخگر بی توجّه به گفته ی معصومه به طرف مادر میره ئو از او نظر خواهی میکنه .

اخگر : خوشگل شده مامان ؟.. آره ؟ ...خوشگله ...مگه نه ؟

بتول هنر خیاطی دخترشو که از خودش یاد گرفته تحسین میکنه .

بتول : شما دخترا وقتی میلتون باشه , از پس هرکاری برمیا ین ... حالا برو یه دستی هم به سروصورتت بکش که لباس به تنت گریه نکنه .

اخگر خنده کنان میره که خودشو آرایش کنه , غافل از اینکه با حرکات وگفتارخودش , انگار که ریشه ی جان معصومه رو داره میکشه . معصومه د یگه تحمّلش رو از دست میده و خروس را رها میکنه و آزرده دل به طرف جنگل میره تا از هیاهوی آزاردهنده ی بزرگسالان دور باشه . اگر روزگاری درچنین مواقعی از محبّت و نوازش اخگر برخوردار میشد , پس از پیداشدن سر و کلّه ی فری ورقابت عشقی بین دوخواهر , معصومه ناخوداگاه از اون موهبت هم محروم شد و هیچکس به او توجّه چندانی نمیکنه هرچند که او در دوران بلوغ به سر میبره و نیاز به توجّه و نوازش بیشتری داره . از آنسو , اخگر هم در مسیر سرنوشت سازی قرار گرفته که با کوچکترین غفلت مسیرآینده ی زند گیش به نحو د یگری رقم میخوره, که شاید بهتر و یا بد تر از آنچه پیش بینی میکرد باشه . ضمن اینکه اوهم حق داره برای رسیدن به آرمانهای خودش تلاش خودشو بکنه . اخگر باروحیه ی آزادی طلب خودش , محیط روستا و مزرعه رابرای خودش کوچک و خفقان آور می بینه و به دنبال فضای باز تری برای زندگی میگرده . فضایی که اونو به دلیل زن بود نش از مزایای زندگی محرومش نکنند . او از زمانی که با  آقا معلّم فراری آشنا شد و ازاو درس آزادی و آزادگی آموخت و چشمش به د نیای  برابری انسانها باز شد , بندها رو گسست وعنان از کف داد و از زیر یوق پدر گریخت وحتا در مواقعی پدر را با کلامش به محاکمه کشید وهابیل را وادار به تسلیم کرد . حال جوان سرکشی سر راهش قرار گرفته که مثل خودش فکر میکنه . پس به هیچ قیمتی نباید تنها شانس زندگیشو از دست بده . چون اگر با جوانهای روستا ی دور دست هم ازدواج کنه در نهایت سرنوشتی شبیه سرنوشت بتول خواهد داشت .

معصومه در بحرانی به سر میبره که خودش هم نمیدونه چه شد که چنین حالاتی به اودست داد ؟ فقط احساس میکنه چیزی در زندگی کم داره و باید به دنبالش بگرده .او به دنبال عشق میگرده . عشق نخستین چیزیه که در ابتدای بلوغ به سراغ انسا ن میاد . عشق را با کلام و وعدههای جورواجور نمیشه مهار ویا سرکوب کرد . عشق جزو سرشت هر آدمی ست . ها یبل هم که در خانواده ی مذهبی بزرگ شده بود , نتونست با این پدیده ی خدائی کنار بیاد و سرکوبش کنه . بناچار به خواستگاری بتول تن  داد و از جست و خیز جوانی گذشت و تآهّل را برگزید . حال آنکه نه از زن چیزی میدونست , نه از زن داری

و نه از پد ر شدن . فقط به حکم وظیفه پدرش اونو داماد کرد که موجب قصور در امر تربیت فرزندش نکرده باشه که مبادا فردای قیامت به عنوان پدری مجرم , بخواد سوآل و جواب اعمال پسر ناخلف و فاسق خودشو پس بده . هابیل هم وقتی پدر شد خیلی سعی کرد که دخترانشو مثل خودش تربیت کنه و غریزه ی بلوغ و عشق رو در اونها بکشه یا فقط به امر واجبات و دیانت و شوهرداری بپردازن , امّا موفق نشد . چون فرقی ست بین دورهِ ی اخگر , معصومه و هابیل و بتول . گاهی انسان دچار اشتباه محاسبه میشه و یادش میره که دنیای جدید , با زمانه ی تردّ د با الاغ و شتر نیست وزمین تا آسمان فرق کرده . پس در اینصورت قوانین جهانی هم نسبت به دوران جاهلیت و خرافات و موهومه پرستی , تفاوت فاحشی داشته و نمیتوان با قوانین گذشته , جامعه ی حال را اداره کرد . همانگونه که چنین قوانین جدید و مدرن حال را اگردر گذشته به اجرا میگذاشتن , هر روز می بایست در میادین شهرها گلّه گلّه انسان گردن میزدند و جوی خون راه می انداختن . چون هیچ یک از قوانین دموکراسی و حقوق بشری که امروزه درکشورهای مترقی به اجرا گذاشته میشه , در جوامع بسته و حکومتهای قرون وسطائی گذشته حتّا در مخیّله ی شهروندان آن دوره هم نمی گنجید . امّا درهمان دوران توحّش وخرافه گرا یی هم گاه مردان و زنان آزاده یی به تعداد اند ک یافت میشدند که قصد رهائی از قیود پوسیده و بی بنیان حاکمان وقت را داشتند و سر خود را طعمه ی شمشیرها و گیوتینها و دارها کردن تا دیگران را آگاه کنن که هدف از زندگی و آفرینش , بردگی و برده داری نیست . واخگرهم نمونه یی از همون نسله که در مقابل افکار پوسیده ی پدر ایستاده و از حق انسانی خودش دفاع میکنه .

معصومه هرزمان که دلتنگی به سراغش میومد , به دامن طبیعت پناه میبرد و به مرور آرام میگرفت . امروز هم با خودش لی لی  بازی میکنه و در جادّه ی جنگلی پیش میره . در کنار برکه یی در فاصله یی از مزرعه درخت تنومند و قطوری هست که از عمری چند صد ساله برخورداره و دراثر فرسودکی , محفظه یی در مدخل اون ایجاد شده که روزی سرپناه معصومه شد و اونو از باد و باران نجات داد و از اون پس شد خلوتسرای معصومه به حساب میاد که هر زمان دلش میگیره میاد اونجا رو آب و جارو میکنه وتمام درد و رنجهاشو به دست فراموشی میسپره . گاهی هم بچّه کوچولو های اطراف میان دورشو میگیرن و یا طناب بازی میکنن , یا لی لی . عقیل هم به فاصله ی نسبتآ کمی از اون کلبه یی داره که اونجارو کرده , کارگاه قایق سازی و اسب سواری خودش . همون کارگاهی که اخگر و فری برای خلوت خودشون انتخاب کرده بودن و با رسیدن عقیل , بین او وفری اختلاف و درگیری پیش ا ومد . معصومه در مسیرش با عقیل مواجه میشه که نزد یک همون کلبه نشسته وبه خیال خودش  داره قایقشو آماده میکنه تا به سفرهای دور دست بره . معصومه با دیدن عقیل کمی توقف میکنه و به او خیره میشه . عقیل هم که ازتنهایی به قایق سازی پناه برده , با دیدن معصومه  نیشش باز میشه و دلشا د از پیدا شدن یک همبازی , به معصومه میگه :

عقیل : اومدی باهم قایقبازی کنیم ؟ من قایقبازی خیلی دوست دارم .

معصومه : خیلی ؟

عقیل : خیلی ...

معصومه : منم دوس دارم .

عقیل : پس بریم تو انباری ... همونجا که با اخی قایقبازی کردیم .

معصومه یادش میاد که چند باراخگر دامنش جرخورده بود و میگفت به شاخه ها گرفته . حدس میزنه احتمالن در برخورد با عقیل اون اتفاق افتاده بوده . دعوت عقیل رو رد میکنه و میگه :

معصومه : نه نه نه ... اونجا نه ... همینجا ... باشه ؟

عقیل : باشه ... همینجا قایقمونو بازی میکنیم .

معصومه هم با لبخند ی رضایت خودشو اعلام میکنه و میشینه سمت دیگر قایق خیالی عقیل که متشکّل از چند تخته ی بهم کوبیده ی نامنظم و چوبهای بریده شده و با الیاف با فته شده برای بد نه ی قایقه که بفهمی نفهمی یک ذ رّه , به تایتانیک که نه .. ولی به کرجیهای بندری شبیه شده . معصومه که روبروی عقیل و در سمت دیگری از قایق نشسته , دامنش کمی روی زانوش آمده و عقیل در لحظه ی کوتاهی چشمش به پاهای لخت و ران خوش تراش معصومه میفته و دریک لحظه ی کوتاه یاد هیکل و پاهای زیبای اخگر میکنه که با او قایق بازی میکرد ولی معصومه سر گرم تماشای قایقه و حواصش به عقیل نیست . عقیل هم خیلی زود نگاهشو از معصومه بر میداره و به توصیف از قایقش میپردازه .

به هر روی , عقیل هم انسانه و نیاز به همصحبت وهمدل داره . اگر عقلش کمه و اختلالاتی در حواس و کردارش داره , گناهی بر اونیست . میگن هیچ چیز در خلقت بدون اذن پروردگار اتفاق نمی افته و خواست , خواست اوست . امّا هیچکس جسارت نیافته که غیر از اتفاقات خوب که به پروردگار نسبت میدن , از صاحب نظری بپرسه " پس اینهمه انسان معلول و محجور وناقصی که به وجود میان کار کیه ؟ چه فرقی ست نزد آفریدگار میان انسانها , حتّا در آغاز تولد ؟ اینهمه انسانی که در لحظات کوتاهی غافلگیر حوادث مرگباری مثل زلزله و طوفان وسونامی و آتشفشان و سیل و نظیر اونها میشن و جونشونو از دست میدن , تکلیفشا ن در آفرینش چیه که هنوز لذّتی از خلقت نبرده ان باید نیست و نابود بشن ؟ " وهمیشه چون جواب قانع کننده یی نمی شنویم , خودمونو به این راضی میکنیم که حتمن در این کارها حکمتی نهفته که از حوزه ی تفکر انسان خارجه . معنیش اینه که هنوز انسان عقلش به قدر کافی قد نکشیده . حال آنکه کرات آسمانی یکی پس از د یگری به دست همین انسان ناقص العقل داره فتح میشه. ایاز از دار دنیا تنها یک پسر داره که نه تنها در پیری عصای دست او نیست , بلکه بارگرانی ست بر دوش او . هم ایاز از این آفرینش نا برابر رنج میبره و هم خود عقیل . حال که جواب درخوری پیدا نکردیم به این بسنده میکنیم که خدا بردل معصومه انداخت که عقیل را از تنهائی رها کنه و بجای بچّه های ریزودرشتی که حتّا قادر به بالا کشیدن آب دماغشان هم نیستن , دختر تازه بلوغ ونسبتن جذّا بی رو سر راهش قرار بده تا شاید طریق زندگی و معاشرت با دخترنوجوانی در محدوده ی سنّی خودش را تجربه کنه . وکارهای خوب همیشه متعلّق به پروردگاری ست که از کودکی او را به عنوان بالا ترین و والاترین در تمام امور نیک میدانیم . وهرکسی را بخواهیم به حدّ اعلای صفت و یافنّ آوری که میدونه به اوج برسونیم , میگیم طرف تو فلان کار خداست . یعنی بی همتا و یکتاست . واگر یونانی بودیم لابد اسم خدایی رو به زبون میاوردیم که تخصصش در همون کار مورد نظر ماست . پس این چنین خدایی که برتمام فنون ریز و درشت خلقت آگاهی و توان اجرائی داره , برازنده ست که هرکارنیک و زیبنده ای را به او نسبت بدیم. فقط این میان تکلیف خدایی که کار بد زیاد میکنه , هنوز برای امثال من بیسوادروشن نیست , گو اینکه منم بنده و آفریده ی خالق هستی ام .

رابطه ی اخگر و فری بیشتر به عشق کشیده , تا به هوس . این دو که هریک درگیر امیال نفسانی خویش بود ن, الآن عشق رو در نگاه و حرکات و رفتار دیگری جستجو میکنه . خدای اونها خدای عاشقی ست که جز عشق و دوست داشتن به بندههاش د یکته نکرده و نمیکنه . خدای آفریننده ی آب و گیاه وگلهای زیبائی ست که پرندگان الوان و آوازه خوان رو آفرید تا طعم عشق را به مذاق انسان گوارا تر کنه .

فری مشغول تعمیر بیرونی کلبه ی موقتی ست که هابیل برای او در نظر گرفته . او با چوت و تخته ای که در اختیار داره تمام منا فد ودیواره ودرب کلبه را بامهارت تعمیر میکنه و اخگر هم بهش کمک میکنه گاه از لحظاتی دور ازچشم بتول باهم پچ پچی هم میکنند واز عشق و عاشقس سخنی به میون میارن . بتول اونها رو زیر نظر داره و از اینکه به هم نزدیک شدن وبوی سور و ساط عروسی به مشا مش خورده راضی و خشنوده . امّا مواظبه که مبادا شیطون تو جلدشون بره و از خط قرمز هابیل عبورکنن . و هرزمان که حس کنه سر وکلّه ی شیطون داره پیدا میشه , یه جورائی به بهانه یی خودی نشون میده و در ضمن گوشی رو میده دستشون که عین بچهّ ی آدم , گل بگین و گل بشنوین و شیطونیهاتونو بذارین واسه بعد از خطبه ی عقد . البته اونم خطبه یی که از دهن عاقد دربیاد , اونم سر سفره ی عقد .

حالا معلوم نیست چرا باید چهار تا جمله ی عربی ساده رو یکنفر دیگه بخونه و خودشون دانسته و ندانسته بگن بعله تا به هم محرم بشن و بچّه هاشون حرومزاده به دنیا نیان که داغ حرومزادگی رو پیشونیشون نخوره واز جامعه و اجتماعات انسانی طرد نگردن و احتمالن مورد سنگسار واقع نشن.

حال اونکه لغت حرومزاده به درستی درجامعه معنی نشده وتکلیف قداست و طهارت عاقدهم در پرده ی ابهامه که اگر قدّیسه , با کدام آیه و نشانه ای و اگر نیست چه فرقی با خود داماد و یا شخص سوّمی داره که مثلآ پدر عروس  و داماد و یا بقّال سر کوچه باشه . واینجا سوآل پیش میاد که اونهایی که قبل از اسلام ازدواج کردن ونسل به نسل بچّه ی حرومزاده پس انداختن تا به نسل ظهور ادیان ابراهیمی و خصوصآ اسلام و بعثت پیامبررسیده , روز قیامت و در پیشگاه پروردگار تکلیفشون چیه ؟ و اصولن توضیحی براین نیست که چرا دونفر که هردو با رضا و رغبت همد یگر رو برای زندگی مشترک انتخاب میکنن , باید به شخص ثالثی جواب پس بدن که " بله ما حاضریم در تمام زندگی غمخوار هم باشیم و باهم زندگی کنیم " ؟ مگر وقتی خودشون دارن باهم قرار زندگی مشترک میگذارن و شاهد کلامشان پروردگار ی ست که بر همه چی ناظره و شاهد ه , کافی نیست که باید یک انسان زمینی رو شاهد بگیرند ؟ تازه , اونهم بازبان بیگانه و نا آشنایی خونده بشه که اگه عاقد اشتباهی یا به عمد چهارتا فحش و دری وری هم قاطیش کرد و گفت طرفین بگن قبول است . فری در محاوره اش باها بیل همین حرفها رو زد که هابیل گفت تو کافری , امّا من ازت خوشم میاد و د رستت میکنم . واگر فری میگفت اهل زن گرفتن نیستم , بخاطر گنگ ماندن همین مسائل بود که هرچه فکر میکرد جواب درستی به مغزش نمیرسید و حتّا در بحث بین او وهابیل با شهادت قدرت هم بحث به نتیجه نرسید و هابیل جواب قانع کننده یی به نظرش نرسید و حس کرد اگر به بحث ادامه بده ایمون خودش هم به باد میره .

گلهای رنگین پیراهن اخگر چنان بر جلوه ی چهره ی او افزوده که فری چشم از جمال دلبر برنمیگیره و مدام بی اختیار به تحسین او میپردازه .

فری : تواین لباس چشمم کف پات , چقدر خوشگلتر شدی .

اخگر : خودم دوختمش .

فری : تو همه چیزت تکه , حتا دوخت و دوزت .

اخگر : حتّا بیشتر ا ز دخترای تهرونی ؟

فری : حتّا بیشتر از اونا ..لا مسّب اگه اول زندگیم تو به تورم خورده بودی , دیگه حمّال سرنوشت نمی شدم که هربلایی سرم بیاره عین یابو د نبالش راه بیفتم و خودمو به آب و آتیش بزنم وتهش برسم جایی که با هاس اوّل زندگیم میرسیدم . نمیدونم چی تو نگاهت هست که انگار سالها ست میشنا سمت .

اخگر : بعد ناهار کجایی ؟

فری : لب ساحل کنار صخره منظرتم . خیلی حرفها دارم که باهاس بهت بگم . حتمن بیا ببینمت .

اخگر : باشه ... میام .

بتول که از غیبت طولانی معصومه دلواپس شده به طرف اخگر و فری میاد و میپرسه :

بتول : اخگر .. پس معصومه کجا ست ؟

اخگر : نمیدونم ... حتمن همین دور و برا داره با خودش بازی میکنه .

فری : آخرین بار دید مش داشت اونوری میرفت .

بتول : طرف جنگل ؟

فری : آره گمونم .

بتول : دلم شورافتاده مادر ... من از اینور میرم , توهم از اونور برو ببین بلایی سرش نیومده باشه .

میشه شمام باهاش برین آقا فری ؟ میترسم تنهایی بره .

فری : چشم ...منم باهاش میرم .. نگران نباشین . بریم .. پس ما از اینطرف میریم .

بتول به سمتی که فری نشون داد میره تا شاید دخترش رو که در دشوار ترین شرایط روحی د ست و پا میزنه پیدا کنه . شرایطی که جز خودش هیچ یک از اطرافیانش اونو حس نمیکنه . واگر الآن با عقیل مشغول بازی شده , نه اینکه عقیل به شرایط روحی او پی برده و در سد د تغییر روحیه ی او برآمده , بلکه عقیل هم در دنیای خود مشکلی شبیه مشکل معصومه داره . با این تفاوت که معصومه حس میکنه چی کم داره ولی عقیل فقط میدونه که معصومه اونو از تنهایی نجات میده . به خاطر همین هم چهار دست و پا رو زمین نشسته و معصومه به پشت اون سواره و از صدای عرعرعقیل که از الاغ تقلید میکنه میخنده و ازتماس بد نش با بدن عقیل احساس لذت مطبوعی بهش دست میده . همون احساسی که حس میکرد کم داره ولی  راه چاره شو نمیدونست . عقیل برای شادی معصومه تنها هدیه ای رو که میشناخت تقد یمش کرد و اونهم این بود که چهار دست و پا روی زمین نشست و به معصومه گفت که سوار الاغش بشه تا اونو ببره به یک جای خیلی دور , جایی که دست هیچکس بهشون نرسه  . و رفت داخل کلبه برای قایق بازی که خاطره ی خوبی از اون بازی با اخگرداشت . وقتی داخل کلبه میشن عقیل میپرسه :

عقیل : دوست داری بریم تو قایقمون , قایق بازی کنیم ؟ همونجوری که با اخی بازی میکردیم . انقده خوش گذشت که چی .. معصومه هم از این فکر اظهار رضایت  میکنه , خصوصن که میشنوه عقیل و اخگرهم باهم قایق بازی کردن .

عقیل : پس بیا  پشت من . منو محکم بگیر که نیفتی تو دریا .

معصومه حین قا یق بازی با عقیل به عقیل می چسبه تا از قایق نیفته تودریا .همونجا بود که تغییراتی در او و عقیل ایجاد شد که خوشش اومد وبه بازی ادامه داد . در دور دوّم بازی معصومه قایقران میشه و عقیل پشت اومی نشینه و محکم بغلش میکنه تا از قایق به دریا پرت نشه که کوسه ها مبادا بخورندش .

خب , بعدش هم بنا برغریزه , نفسهاشون تند تر میشه و هیجان متعا قب اون موجب میشه که همدیگر را بغل بزنن و رو کاههای کلبه بغلطند و دست به بدن همد یگه بکشن تا به بطور غریزی بدون حضور عاقد و شاهد به وصال هم نائل بشن . پس از روزهای متمادی که ابرهای سیاه و آبستن غم برآسمان دل معصومه پدیدار شده بود و خیال باریدن هم نداشت ,  اینک خورشید شادی کم کم از پشت ابرها نمایان میشه و گلزار دل معصومه رو آبیاری میکنه و شکوفه های لبخند , لبان یاقوتی رنگشو تزئین میکنه و گویی چون پرنده یی سبکبال به آسمان آزادی پر میکشه.

بتول سراغ مزرعه ی ایازمیاد و نشانی معصومه رو از عالیه و ایاز میگیره . چهره اش مشوّش و نگرانه . ایاز و عالیه سعی میکنن نگرانیشو بر طرف کنن .

بتول : ازصبح که رفته هنوز برنگشته . دلم شور میزنه عالیه خانوم . هیچوقت تا اینموقع بیخبر نمیرفت . بچّم ناهارم نخورده . میترسم گوشه کناری از گشنگی ضعف کرده باشه

ایاز : دلت شورنزنه . بچّه ست دیکه .. حتمن رفته یه جا یی همین دور و برا د نبال با زیگوشیش .

بتول : آخه تا اینموقع ؟

عالیه : با اخگر نبود ؟

بتول : نه ... اونم فرستادم دنبالش . گفتم جنگلو بگرده , شاید گوشه کناری گیر کرده باشه .

ایاز : تنها فرستادیش ؟

بتول : خب .. نه فری هم باهاشه .

عالیه : فری ؟؟؟؟؟

بتول : کارگر ها بیله .. با قدرت کار میکنه, جدید اومده .

عالیه و ایاز طوری به هم نگاه میکنن که انگار ته دلشون دارن میگن گوشتو سپردی دست گربه ...بتول هم از نگاه اونها تقریبن همین فکر رو میخونه و ترجیح میده صحبت به درازا نکشه .

بتول : خب دیگه من میرم , دلم شور میزنه . ببخشین مزاحمتون شدم .

ایاز : ناراحت نباش ... هرجا باشه برمیگرده .

عالیه : بد به دلت راه نده .. شاید تا برسی خونه , اونم برگشته باشه .

با رفتن بتول , چهره ی عالیه عوض میشه و شروع میکنه به مذ مّت بتول .

عالیه : فقط بلدن پس بندازن . عرضه ی بزرگ کردنشو ندارن . اینا م ما د رن ؟ نمیدونن بچّه هاشون کجا هستن ن و چه خاکی دارن تو سرشون میریزن .

دوتائیشون به طرف کلبه میرن و ایاز میپرسه :

ایاز : عقیل کجا ست ؟

عالیه : چه میدونم کدوم گوری یه .

جستجو برای پیدا کردن معصومه بی نتیجه میمونه وخبر به گوش هابیل هم میرسه ,ها بیل هراسان و نگران از جهت د یگری به تعقیب و جستجوی معصومه میپردازه , ضمن اینکه فکر و خیال گوناگون به شدّت آزارش میده . فری هم با او همراه میشه ولی قصد آرام کردن اونو نداره , چون میدونه معصومه ناموس ها بیله و مسائل مربوط به اون , در تصوّر هابیل احتمالن جنبه ی عبور از خطّ قرمز محسوب میشه واگه ندونسته حرف ناسازگاری باذهن هابیل پیش بیاد, دیگه نمیشه ها بیلو مهارش کرد .

بتول هم دوجانبه در هول و هراس و دلشوره به سر میبره . ازاونطرف گم شدن معصومه که معلوم نیست الآن کجا ست و چه بلایی سرش اومده واز طرف دیگه اگه بلایی سرش آورده باشن و سر به نیستش کرده باشن , هابیل اونو به آتش میکشه . مثل مرغ سرکنده تو اطاق دور خودش میچرخه و نمیدونه چه باید بکنه . اخگرهم ضمن روشن کردن چراغ گردسوز , سعی در آرام کردن مادرش داره .

بتول : دیدی چه خاکی به سرم شد ؟ حتمن تا حالا یا تو چاله چوله یی افتاده , یا حیوونا پاره پوره ش کردن .

اخگر : بیخودی فکر و خیال بد نکن . بابا و فری حتمن پیداش میکنن . شاید از خستگی یک گوشه کناری خوابش برده .

اخگر و بتول در کش و قوس صحبت هستند که معصومه با پای برهنه و سرو روی ژولیده و کثیف , بیصدا و غمگین و مبهوت پرده ی اطاقو کنار میزنه و وارد میشه وسر بزیر و افسرده بطرف صندوقخانه میره  . بتول بادیدن سر و وضع آشفته و پریشان معصومه که پاهای خود را گشاد گشاد برمیداره , میفهمه که به احتمال قوی او مورد تجاوز قرار گرفته .ناگهان باصدای بلند بی اراده دو دستی برسر خودش میکوبه و میگه :

بتول : وای .. خاک به سرم, تو تا حالا کجا بودی ور پریده ؟ چه بلایی سر خودت آوردی ؟

اخگر که منظور مادرشو نمیفهمه , فقط حس میکنه اتّفاق ناگواری برای معصومه رخ داده . وحشتزده میپرسه :

اخگر : چی شده مامان ؟

بتول : کجابودی معصومه ؟ کی این بلا رو سرت آورده ؟

بتول که زندگی خود و خانواده شو رو به فنا می بینه , دودستی تو سر معصومه میکوبه ولی معصومه انگار در شوک عمیقی فرو رفته . هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیده . بتول رمقشو ازدست میده . وسط اطاق می شینه و دودستی به سر و کلّه ی خودش میزنه .

بتول :الاهی جوونمرگ بشی د ختر ..الاهی داغت به جیگرم بمونه . حالا جواب باباتو چی بد م ؟ امشب این خونه رو به خاک و خون میکشه .

اخگر : مگه چکار کرده مامان ؟

بتول :د یگه میخواستی چکار کنه ؟ کدوم دیّوسی این خاکو تو سرت ریخته ؟ کجا خودتو لو دادی ؟

تازه اخگر متوجّه فاجعه میشه و از ترس پدر , به مادر پناه میبره وبا التماس و دستپاچه پا به زمین میکوبه و از او میخواد کاری بکنه که پدرش معصومه رو نکشه . چون مطمئنّه که عبور از خطّ قرمز اعتقادات پدر , مساویست با ریختن خون مجرم . و در قوانین شرع , کسیکه حرمت اعتقادات و ناموس که بالاترین حرمت را بعد از پیامبر و قرآن داره بشکنه مستوجب مرگه و قاتل بخاطر حفظ حرمت اعتقاداتش مجازات نخواهد شد چون مرد خانه یعنی سر پرست و صاحب اختیار اهالی منزل بشمار میاد . اینو اخگر بارها و بارها از دهان پدر به وقت موعضه های تکراری و خسته کننده ش شنیده . درضمن یادش نرفته , زمانی روکه چهارده سالش بود و دستجمعی رفته بودن شهر, و یک مرد از غیبت هابیل که چند قدم ازاونها جلوتر میرفت استفاده کرد و افتاد دنبال اونها و میخواست به اخگر ناخونکی بزنه که ناگهان سر و کلّه ی هابیل پیدا شد و به قصد کشت مرد بیچاره رو کتک زد و سه نفر مرد قلد ر نمی تونستن مجرم رو از دست هابیل بگیرن و فراریش بدن . مجرم بیچاره با سر و دست شکسته توسّط مردم از صحنه فرار کرد, امّا نیمساعت طول کشید تا هابیل آروم بگیره . از اینرودختر بیچاره به شدّت از وضعیت موجود ترسیده و با پا فشاری هرچه بیشتر از بتول میخواد که این اتفّاق رو ازپدر مخفی کنه و بعدهم چاره یی بیندیشه . امّا بتول هم مغزش دچار اخلال شده و قدرت تصمیم گیریشو دراثرشوک ناگهانی از دست داده و خسته حال و پریده رنگ به دیوار تکیه میزنه و جیغ میزنه. میگه :

بتول : یه دقه خفه خون بگیرید بذارید فکرم بیاد سرجاش ببینم چه خاکی باید بسرم بریزم ... دیگه چه جوری میتونم توروی مرد م سر بلند کنم ؟ از فردا همه تف و لعنتم میکنن که نتونستم دخترمو د رست  تر بیت کنم .

و شور بختانه اینو درست میگه . وقتی چنین مصیبتی یامشابه اون پیش میاد دوستان و آشنایان , جای اینکه بارغمی از دل مصیبتزده بردارند , با نمکی که بر زخم او میپاشن بیشتر اونوآزرده میکنن و اینهم یکی از عادات نا پسند و غیر انسانی ماست که همیشه بابدجلوه دادن دیگری , قصد داریم خودمونو نمونه و طیّب و طاهر نشون بدیم .امّا امتیاز بتول پیش هابیل کم نیست واگر بهش مهلت فکر کردن بدن باشناختی که طیّ سا لها زندگی باهابیل از او داره , بارها و بارها از بروز فاجعه جلوگیری کرده , حتّا در حدّ خودش مغز متفکّر هابیل هم هست وگاه , گره از کار فروبسته ی او واکرده . به همین دلیل و دلایل خصوصی بتوله که هابیل از او تاحّدی که خطّ اعتقادات اونو حفظ کنه , ازش حرف شنوی داره اماّ وانمود میکنه که تمام گرهها به دست مبارک خودشه که یکی پس از دیگری باز میشه . چون خودشو سلطان و یابقول بتول , فرعون اون خطّه میدونه که کسی حق نداره از خواست و فرامینش سر پیچی کنه . ویک عدّه آدمهای عامی و بیسوادهم اونو باهمین عقایدش قبول کردن چون معتقدن در اثر عبادات زیاد , هابیل از مقرّبان و موردلطف قرار گرفتگان پروردگاره .

هابیل و فری به کمک نور چراغ قوّه یی که دردست هابیل هست, مسیر جنگل رو بطرف کلبه طی میکنن .

هابیل : به احتمال زیاد تا حالا باید برگشته باشه . سابقه نداشته تا اینوقت شب بیرون مونده باشه .

فری : شاید با دوستاش بازی میکرده و سرش بابچّه ها گرم شده بوده . شمام زیاد خونتو کثیف نکن عموجان .. اگه به امید خدا برگشته بود , زیاد حراس به دلش نندازین , جوونه و جایزالخطا .

با صدای هابیل ترس برجان اهالی کلبه میفته ورنگ از رخسار اونها میپّره . فری هم که از دهان اخگر حال و هوای خلق و خوی هابیل دستش اومده سعی داره با کوچک جلوه دادن اتّفاق , هابیلو به آرامش بکشونه . هابیل پس از چند سرفه و اهّن و تلوپّی که بعنوان زنگ ورود از خودش در میکنه , بالاخره یا الله میگه و اهل خانه رو متوجّه ورود نامحرم به بیت خودش میکنه و با تعارفات کی اوّل داخل بشه کی دوّم , که بین او وفری بلند بلند ادا میشه مهلتی میده تا اهل بیتش خودشونو جمع و جور کنن .

هابیل : یا الّله ..

فری با تبسّمی که رولبش داره به اهالی مژده میده که جای نگرانی نیست وهمه چی جفت و جوره و روبراهه . واین تبسّم به بتول هم جرآت میده که قضیّه رو کوچک جلوه بده تا از بروز خشم هابیل جلو گیری کنه . وقتی هابیل معصومه رو در اطاق نمی بینه ابتدا مکثی میکنه و با متانت ساختگی میپرسه :

هابیل : خبرمرگش هنوز پیداش نشده ؟

بتول : خیلی وقته اومده , شما که رفتین بچّم اومد . خیلی خوش اومدین آقا فری .. ببخشین شماهم تو درد سر افتادین .

فری : اختیار دارین .. چه درد سری ؟ با عمو قدمی میزدیم و گفت و شنودی داشتیم و از محضر عمو بسیار آموختیم . ماشالّه عمو هابیل منبع کمالات و دانش و دنیا دیدگی و پختگی هستن .. باید از هرلحظه که پا میده از وجود شریف عمو استفاده کنیم , که میکنیم .

بتول : خدا سایه شو از سرمون کم نکنه . من بچّه بودم که اومدم خونه ی هابیل ..

فری : چه سعادتی ..

بتول : من هرچه آموختم از محضر شوهرباکمالاتی مثل هابیل بوده , که هرچه آموختم به دخترام هم منتقل کردم . شکر خدا دخترام یکی از یکی خانم تر و با خداتر و نجیب تر بار اومدن و خودشونم مدیون داشتن پدری مثل هابیل میدونن .

فری : برمنکرش لعنت .. برمنکرش لعنت . خانم باور بفرمایید تو این چند وقتی که سعادت یاری کرده و درخدمت عموهابیل هستم , انگار تازه متولّد شدم . ایشون به گردن من حقّ پدری و استادی دارن. چیزهایی از ایشون آموختم که حتّا تو دانشگاه صنعتی شریف هم به ما یاد نداده بودن . بزنم به تخته , عموهابیل گنجینه یی از وقار ودانش و کمالاتن که مادر دهر دویّومیشو نزائیده . این لطف خدا بود که منو سر راه عمو قرار داد . من گردن شکسته با باری از گناه به اینجا اومدم و با کوله باری از سعادت بر میگردم .

بتول : برمیگردین ؟ اصلن حرفشم نزنین که به خدا ناراحت میشم . ما تازه شمارو پیداکردیم .. مگه من میذارم برگردید ؟ شما دیگه عین عضوی از خونواده ی ما هستین .. خدا به ماپسر نداده , جاش شمارو داده .اینجا رو خونه ی خودتون بدونین , هرچند که با خونه های تهرون تفاوتش از زمین تا آسمونه ولی شما به بزرگی خودتون قبول کنید آقا فری . ماهمه به شما عادت کردیم .

فری : نظر لطف شماست . میگن در دیزی وازه , حیای گربه کجا رفته ؟

بتول : گربه و دیزی و حیا ... ارزونی همونایی که گفتن . ما مهمونو رو چشممون میذاریم , بذارین شهریهام گربه رو بذارن رو چشمشون .

همه از این جمله ی بتول میخندن و فضا به کل از خشم و خشونت تصفیه میشه .

هابیل : بتول,آقا فری و عمو هابیلش  زیاد راه رفتن و گشنه شون شده .. شامت حاضره ؟

بتول : بعله .. تا آبی به سر و صورتتون بزنین , سفره آماده ست .

این محاوره ی ساخته و پرداخته ی بتول و فری مهلت سوآل و جواب رو از هابیل میگیره و فضا با درایت این دو نفر به گرمی فرومی شینه و همه چی در لابلای این الفاظ غرور برانگیزی که به هابیل نسبت میدن حل میشه و هابیل هم باشنیدن اوصافی که از او میشه عین برنج صدری قد میکشه و دیگه خودشو همسنگ دهن به دهن گذاشتن و سوآل و جواب کردن از یک دختر بچّه و یک زنی که عقلش نصف مرده و حقّ و حقوق نیمه یی نسبت به مرد داره نمی بینه و فقط ضمن آماده شدن درمیان محاوره ی فری و بتول , به اخگر فرمان میده که چایی رو اگه حاضره دوتا تازه دمشو بذاره جلوی او ومهمونش و اخگرهم که از اوضاع دگر گون شده راضی به نظر میاد ومهرفری رو بیش از پیش درتمام وجودش احساس میکنه , فوری میره و برای فری و باباش چای میاره . امّا این اتّفاق سبب میشه که اخگر احساس کنه مرد زندگیشو به درستی انتخاب کرده و میتونه به او تکیه کنه . وازاین بابت آرامش ملیحی در وجود خودش حس میکنه .

فری هم انگار احساسی مشابه اخگر بهش دست داده . حس میکنه سرنوشت با زنجیر محبّت اخگر رو به زندگی اون بسته و رنگ تازه یی به زندگی آ واره و بی سر انجام گذشته ش داده . فکر و خیال وبلند پروازیهاش برای آینده , خوابو ازچشماش پرونده . امّا وقتی یادش میاد که مآموران دولت و شاکیان زخم خورده به دنبالش هستند و هر لحظه ممکنه سر برسند و آوارشونو به سر زندگیش خراب کنن , یهو لرزشی تو دل خودش احساس میکنه . او تا امشب که از عشقش به اخگر مطمئن نشده بود , زیادهم به فکر مآمورین نمی افتار , چون پشتش گرم بود که به هر کلکی شده از چنگ اونه فرار میکنه کما اینکه تا کنون چنین بوده . امّا امشب اجازه نمیده حتّا فکر فرار و دوری از اخگر به مغزش ناخونک بزنه . چون باخودش عهد کرده یا با اخگر یا بدون اخگر هرگز نه پا به فرار میگذاره و نه تسلیم میشه . قصد داره درصورتی که مآمورین محاصره ش بکنن تا آخرین نفس با اونهابجنگه و اگر هم رگبار به روش بستن بدون اخگر قدم از قدم برنداره .

درسته که بتول با زرنگی و درایت مادرانه جون فرزند شو نجات داده , امّا مدام درفکر مجرمی ست که این فاجعه رو به بار آورده . بی اونکه فکر بکنه مجرم در زیر سقفی نفس میکشه که او و اعضای خانوادش میکشن . مجرم اصلی کسی جزهابیل و خود بتول نیست . اتّفاق افتاده واکنشی ست براعمال و رفتار هابیل و بتول که در وقت نیاز معصومه رو تنها گذاشتند و با حرکات و گفتارشان اونو سرکوب کردند و به حال خودش گذاشتن . بشر نیاز به توجّه ومحبّت داره . درتمام دوران تاریخ هیچکس سراغ نداره که خشونت چاره سازباشه . نمیشه باخشونت وایجاد رعب و وحشت در دل ضعیفان اونهارو به فکر و اعمالی واداشت که ازته قلبشان به اون افکار رضایت ندارند . عشق وبلوغ هردو موقعیتی رو میطلبه که در خشونت اثر معکوس بجا میگذاره . دستورات رعایت خطّ قرمز اعتقادی که امثال معصومه حتّا هنوز به ماهیّت وجودی صاحب اون پی نبرده ان و نمیدونن خدا یعنی چه وچرا باید دستوراتش اینهمه خشن و وحشتبار باشه که عبور ازخطّ اون ,عذابی آنچنان سخت داشته باشه که در مخیّله ی شخص دانا نمی گنجه , چطور میتونه آرامبخش روح سرگردان دخترجوانی باشه که از چنان رعب و وحشت ایجاد شده در ذهن و روحش مدام در وحشته ؟ اگر درایت و تیز هوشی فری و بتول نبود آ الآنه این کلبه باخون دختر جوان رنگین شده بود . این فکر در اذهان تمامی اهل خانه جا خوش کرده و همه را به هراس و دلهره واداشته .

چرا باید به جرم شادی و لبخند مجازات دوزخ و سرب مذاب و مارهای قاشیه و افعی و اژدهای چهار سروخلاصه حمله ی تمام موجودات وحشتناک آفرینش را متحمّل شد؟ اگه اینطوره پس چرا به وقت نیاز به وجود ناجی و نوازشگر دستهامونو بسوی آسمان بلند میکنیم و خدای مهربانی را به یاری میطلبیم که منبع تمام نیکیها و عشق ومهربانی ست ؟ این افکار پریشان و ضّد و نقیض بارها وبارها از ذهن بتول و اخگر و ومعصومه, به هنگام موعظه ی پدر , خطور کرده و گاه بلافاصله با عجله استغفار کردن و از خدا طلب بخشش کرده ان  . اگراونها هم مثل اخگر به استغفار نمی پرداختن و شهامتش  را داشتند که شاهین خیالشانو تا اوج بیکران به پرواز در بیارن , و به واقعیت وجودی خدای خودشون برسند ,شاید

اونهاهم امروز نه ترس از مارهای قاشیه داشتند و نه از اژدهای چهار سر و نه آتش دوزخ و سرب مذاب . اونها هم میتونستن هروقت دلشون میگیره , برن لب دریا و به افق خیره بشن و به عظمت آفرید گاری پی ببرن که اونهمه زیبائی را بی دریغ در اختیار انسان گذاشته تا از حضورش در جهان هستی احساس رضایت کنه و از ته دل عاشق و دلباخته ی خدای عاشق بشه. کسانی که از پروردگارچهره ی کریه و نفرت آوری در دل انسان نقّاشی کردن , دشمنان قسم خورده ی خدایند . خدای هرکس خدای خود اوست . اگر امروز در اثر عبور ازخطّ قرمز اعتقادی هابیل, فاجعه ی نابخشودنی توسّط معصومه اتّفاق افتاده , گناه از خدای هابیله . معصومه راهی را رفت که طبیعت جلوی پاش قرار داده بود . امّا اگر با رفاقت و درایت وفرهنگ درست خانواده در مسیر درستی شکل میگرفت امروز دختر جوان از زنده بودنش احساس شرم نمیکرد و درخیالش بفکر نابودی خود نمی افتاد .

با اینحال , بتول جای آنکه مرحمی بر زخم ناسور دل معصومه باشه , اونو به باد محاکمه گرفته و از اون میخواد که عامل فاجعه رو معرّفی کنه . معصومه چون پرنده ی بال شکسته یی در چنگال عقابی , باید جواب محاکمه یی رو پس بده که خود بیگناهترین مجرم اون محکمه ست .

بتول : اون کیه ؟ اگه بگی که بهتره . آدم میره باهاش حرف میزنه , تا آبرو ریزی نشده بیاد عقدت کنه و ورت داره بره یه قبرستونی که دهن مردمو ببنده . باید تا آبرو ریزی نشده یک کاری کرد . بگوکی  اینکارو باتو کرد ؟ به خدا اگه راستشو بگی کاری باهات ندارم . من میخوام بابات بوئی نبره . خودتم میدونی اگه بفهمه سرتو میذاره لب باغچه و گوش تا گوش میبرّه . .. ببینم .. ازبچه های مزرعه ی عمو ایازت بود ؟

اخگر : نکنه ... نکنه کار عقیله ... آره ..؟ کار اونه ....؟

معصومه : اون ... اون ... اون به من گفت بیا ... بیا قایق بازی کنیم .

انگارکسی بتول را هول داده باشه تو استخر آب و یخ . ازهم وامیره و پاهاش شل میشه میخواد بیفته که اخگر زیر بغلشو میگیره و اونو می نشونه روی چمدون چوبی کنار اطاق .

اخگر : قایق بازی ؟ اونوقت توهم گول خوردی و رفتی ؟

بتول : ای بر اون پدر دیوونش لعنت . حالا آدم با اون خل دیوونه چه خاکی می تونه بسرش بریزه ؟ امروز فردا که خیکتّ بیاد بالا... میدونی چی میشه ؟ اون بچّه ی حرومزاده رو تو کدوم خلا میشه انداخت که کسی بوئی نبره ؟

اخگر : چقدر طول میکشه شکمش بیاد بالا؟

بتول نگاه مادرانه یی به معصومه میندازه و تحت تآثیر معصومیت او واقع میشه و فکر میکنه به هرحال اتّفاقی ست که افتاده وحالا باید درپی راه چاره بود .

بتول نه روی چاره جویی از دروهمسایه داره ونه جرآت بردن معصومه به دکتر و جستن راه چاره. خودش هم میترسه دست به کاری بزنه که مبادا دختره آسیبی ببینه و خونش بیفته گردن او . روزها ضمن کار در خونه و مزرعه , مدام درفکر راه چاره است و معصومه را که افسرده و گوشه گیر شده , از دور شدن از جلوی چشم خودش ترسونده و اونم دایم گوشه یی کز کرده و با مرغ و خروسها همدم شده . چند شبی هم سر میز شام از بوی غذا حالش به هم میخوره که ترس به دل اخگر و بتول میندازه و

هر سوآل هابیل در مورد معصومه دلشوره ی عجیبی در دل اخگر و بتول ایجاد میکنه . بتول مقدار زیادی انار ترش رو میچلونه و آبشو به خورد معصومه میده تا شاید موجب سقط بچه بشه , ولی افاقه یی نمیکنه . گاه اونو وادار میکنه هاون سنگی سنگینی رو که توی حیاطه بلند کنه , اما جز کمردرد حاصلی ایجاد نمیکنه وچند شبی هم سر میز شام از بوی غذا حالش به هم میخوره که موجب نگرانی بتول میشه .

هابیل : این دختره چش شده ؟

بتول : اه... هی... هیچّی .. لابد ... لابد سردیش کرده ...برم براش یه خرده نبات داغ درست کنم . شماها مشغول شین ...از دهن میفته ... آقافری مشغول شین .. من الان میارمش . اخگر غذارو بکش , از دهن نیفته . آقافری هنوز که هنوزه تعارفی یه . براشون بکش من الان میام .

فری هم کمی به شک افتاده و گاهی به اخگر نگاه میکنه اخگر نگاهشو به شا مش میندازه .

هابیل : خب اگه حالش خوش نیست فردا ببرش شهر به یک حکیمی نشونش بده . شاید مرضی گرفته باشه .

بتول : چشم ... فردا وقت کنم میبرمش .

طفل بیچاره پای دیواری توی حیاط نشسته و هق میزنه و کم مونده رودههاش از حلقش بیاد بیرون که بتول میرسه . نگران و دلواپسه و می بینه لواشک آلو وتمرهندی هم برای معصومه افاقه یی نکرده و امشب هم شب سوّمین شبی یه که باز معصومه سر سفره از بوی غذا حالت تهوّع بهش دست میده  .

بتول :عنقریبه که یه دسته گلی به آب بدی . پاشو برو تو اطاقت کپّه مرگتو بذار تا فردا ببینم چه خاکی باید به سرم بریزم .

رور بعد بتول با چارقدی جلوی دهن معصومه رو بسته تا صدای فریادش به گوش در و همسایه و رهگذر نرسه . اونو دمر کف اطاق خوابونده و دستهاشو از پشت به طرف بالا میکشه و با احتیاط لگد به پشت او میزنه و معصومه با دهان بسته جیغ میکشه و اشک میریزه . اخگر دلش به حال او میسوزه . خود بتول هم حالش بهتر از اخگر نیست . بغض در گلو داره و چشماش در شرف خیس شدنه . امّا تنها چاره , افتادن و سقط شدن بچّه ست . الان چند هفته از وقوع حادثه میگذره و معصومه تازه از شوک به حالت عا دّیش برگشته امّا حالت  افسردگی و سکوت بهش دست داده .میل معاشرت و جوابگویی از او رفته و دو روزه که گاه و بیگاه از بوی غذا حالش بهم میخوره و ترس برجان اخگر و بتول افتاده که تاکی به هابیل میشه گفت رودل کرده ؟ . پس از مدّ تهافکر و خیال تنها همین راه به فکر بتول خطور کرد .

اخگر : بسّه دیگه مامان ... الان دستاش میشکنه , انقدر عذابش نده ..

بتول : خیال میکنی راضی ام ؟ خیال میکنی از دل خوشمه ؟ بچّمه . اگه فردا خیکشّ بیاد بالا باید با آبرو ریزی بذاریم از اینجا بریم  و الّا مردم سنگسارمون میکنن .اگه از اینجام بریم  بابات ا زکار میفته . سواد و نیروی کار کردنم که نداره , تازه اگه بابات زنده مون بذاره , باید بریم کاسه گدایی دست بگیریم. مردم هم که اگه بفهمن بچّه ی حرومزاده تو خونه داریم حتّا یه لقمه نون هم جلومون پرت نمیکنن که مبادا روزیشون سنگ بشه . اینحرفا رو بابای خودت تو گوششون خونده . الآنم سه روزه که از بوی غذا حالش به هم میخوره , توبگو چاره ی دیگه یی هم دارم ؟

فری هم احساس میکنه اگه موضوع به گوش هابیل برسه و هابیل دست به عملی علیه خانواده اش بزنه آتش این ماجرا دامنگیر عشق خودش و اخگرهم میشه . او از ماجرا تا حدّی بو برده بود که با توضیح اخگر از همه چی آگاه شد و بوی فاجعه مشامشو آزار داد . بی اراده دادشو سر اخگر میزنه و اعتراض و خشم خودشو در محّل همیشگی قرارشون ورملامیکنه .

فری : اک که هی .. حدس میزدم باید یه اتّفاقی افتاده باشه . پسره ی خلمدنگ بی همه چی . آخه شماها چرا میذارین یه دختر بچّه یی که هنوز دست چپ و راستشو نمیشناسه , بایک غول بی شاخ و دمی مثل عقیل خل و چل همبازی شه ؟

اخگر : خودش رفته اونجا . بدون اجازه رفته بود .

فری : معلومه که خودش میره . اون از رابطه ی زن و مرد چی میدونه ؟ هیچّی .تا یکی بهش یه ناخونک بزنه , خوشش میا د و خودشو میندازه تو بغلش , بدون اینکه بفهمه بعدش چه اتّفاقی میفته . . مادرت چرا این چیزارو بهش یاد نداده ؟ حالا فهمیدی فرق دخترای شهری با شماها چی یه ؟ اونا با پسرا معاشرت میکنن ,  امّا حسابی حواسشون جمعه . اونا سیر تا پیاز زندگی رو میدونن , واسه اینکه بهشون گفتن .شرط می بندم تو خودتم نمیدونی حاملگی چیه و چه  ریختی به وجود میاد و بعدش  چی میشه .

اخگر : من از کجا باید بدونم ؟ من هرچی هم که میدونم از اون آقا معلّمی یه که یه مدّت اومده بود اینورا واسه تحقیقات . واسه تحقیقات حاملگی که نیومده بود . فراری بود بعدشم ریختن گرفتن و بردنش کسی هم نفهمید چه بلایی سرش اومد .

فری : اینا رو باید مادرتون یاد تون میداد . لابد اونم مادرش بهش یاد نداده بوده . دلم واسه معصومه میسوزه .طفلکی ندونسته قربونی شد .

اخگر :یه دفعه ازش پرسید م ..بچّه چه جوری درست میشه ؟ تا دوروز باهام حرف نزد . میگفت زیر سرت بلند شده .خب با این وضع  آدم چه جوری روش میشه به مادرش بگه چی تو دلش میگذره ؟

فری : تنها چارش اینه که به یک بهونه یی یه جوری ببریمش شهر که عمو نفهمه .

اخگر : برای چی شهر ؟

فری : باید ببریمش پیش دکتر زنان , یه مایه تیله یی بهش بدیم بگیم کورتا ژش کنه .

اخگر : کورتاژ چی یه  ؟

فری : اگه نطفه ی بچّه منعقد شده باشه , بگیم درش بیاره که بچّه تولید نشه که شکم خواهرت بیاد بالا و همه بفهمن چی شده .. آخه این طفل معصوم خودش هنوز بچّه ست ... باید دنبال عروسکبازیش باشه , نه بچّه داری . باید به عمو هابیل بگیم دیفتری گرفته واگیر داره و ممکنه همه رو بکشه . وقتی قائله خوابید و آبها از آسیاب افتا د , میام رسمن تو رو از خونوادت خواستگاریت میکنم و میبرمت یه جایی که دست هیشکی بهمون نرسه , عین دوتا کفتر عاشق زندگی خودمونو میکنیم . تو واسه اینجا حیفی . میریم شیراز پیش مادر بزرگم . خیلی زن ماهی یه , منوخیلی دوست داره . مطمئنّم تو روهم میذاره رو چشش . اونجا منم در امونم . بعد م که آبها از آسیاب افتاد برمیگردیم تهرون , میریم خونه آقام اینا یه مدّت می شینیم و جوجه کشی میکنیم تا به امّید خدا یه چاردیواری رو براه کنم ویه زندگی خوب و مشتی واسه تو و بچّه هامون بسازم که کیف کنی .

اخگر : اینایی که گفتی , از ته دلت گفتی ؟

فری : نامردم اگه کلامیشو خالی بسته باشم . حالا پاشو بریم . تو با مادرت صحبت کن , من عمو رو راضیش میکنم که معصومه رو ببریم شهر .

فری راست میگه .هرچی میگه باصداقت میگه .چون با عشقی که به اخگر داره واعتمادی که خونواده ی

اخگر به او دارن , اون خودشو داماد وعضوی از خانواده ی هابیل میدونه و به او وابستگی عمیقی حس میکنه و هابیل هم که بارها و بارها اونو زیر نظر داشته و از او خطای چندانی سر نزده , تو دلش فری رو به دامادی قبول کرده , بتول هم اینو حس کرده فقط منتظره از دهان خود هابیل بشنوه . ولی سعی میکنه موضوع را علنی نکنه تا که موقعش برسه .با اینکه دورادور رفت و آمد و ملاقاتهای پنهانی اونها رو زیر نظر داره که مبادامرتکب خطایی بشن .

سرانجام سخنان بتول موءثّر میفته و هابیل رضایت میده که معصومه روبه اتّفاق فری به شهر ببرن .فری کلاهی به سر کشیده و عینکی دودی به چشم زده وسعی میکنه رفتارش جلب توجّه نکنه . توی مینی بوس هم صندلی ردیف آخر و بغل شیشه رو انتخاب میکنه و بتول و معصومه هم که درغم سنگینی فرو رفتن با هم نشسته و هریک در عالم خویش به فکر رفته و به آیند ه یی فکر میکنه که آسما نش رو ابرهای شکم گنده و تیره یی پوشا ند ه که خیال باریدن نداره .

قدرت با سوهان به جان تبر افتاده و مشغول تیز کردن تبرشه , امّا زیر چشمی حواسش به هابیله . هابیل هم مشغول جابجا ئی درختان بریده شده ست .غیبت فری بر سر کار , قدرت رو به تردید میندازه و سعی میکنه علّت رو از هابیل جویا بشه . با احتیاط میپرسه :

قدرت : فری دیر کرده عمو ... اتفاقی واسش افتاده ؟

هابیل : فرستادمش شهر .. تا غروب بر میگرده .

قدرت : خوار وبارمون هم ته کشیده .. کاش میگفتی بگیره و با خودش بیاره .

هابیل : اون واسه خرید نرفته . بابتول ومعصومه فرستاد مش ,معصومه رو ببره حکیم .

قدرت : خدا بد نده .. معصومه حالش خوش نیست ؟

هابیل : نه .. دوسه روزه حالش مساعد نیست .. مادرش میگفت , احتمالن دیفتری گرفته . گفتم فری باهاشون بره , بیشتر بلده با دکترا صحبت کنه ببینه دخترم چشه ؟

قدرت : فضولی یه عمو ... امّا فری تا کی میخواد اینجا بمونه ؟

هابیل : تا هروقت که دلش بخواد . مگه جای تو رو تنگ کرده ؟

قدرت : جای منو تنگ نکرده ... امّا اینقدر که تو خونوادت می پره , تو مردم صورت خوشی نداره .

هابیل : چی تو کلّه ته ؟

قدرت : من هیچّی .. امّا مردم پشت سر خونوادت هزار جور حرف میزنن . میگن ..

هابیل : گنده تر از دهنت حرف میزنی .. هیچ میفهمی چی داری میگی ؟

قدرت : معلومه که میفهمم .. یه سر برو مزرعه ی داداشت ایاز ببین مردم چی میگن ... خبرش تا تو ده هم پیچیده .

هابیل : چه خبری ؟

هابیل کم کم نگران میشه و در شرف عصبانیته .قدرت دست از کار میکشه و از روی تعصّب کمی برافروخته تر با ها بیل حرف میزنه .

قدرت : عمو من نمکتو خوردم .. زیر دستت بزرگ شدم .آبروی تو آبروی منه . غیرتم قبول نمیکنه , کسی نونتو بخوره و توپات بکنه . نمیتونم بشینم و ببینم هر بی پدر مادر حروم لقمه یی بی حرمتت کنه . تا دیر نشده این پسره ی هرزه رو از خودت دورش کن بذار قائله بخوابه. نذار بیش از این آبرو ریزی بشه و احترامت از میون جماعت و مریدانت بره . به خودت بیا عمو .. یه ذرّه حواست به اطرافیا نت باشه . در دروازه رو میشه بست ... در دهن مردمو نمیشه .

هابیل خشمگین از تحریکات قدرت , از جا بلند میشه و به طرف قدرت میره و گریبان قدرتو میگیره .

هابیل : بگو ببینم ... چی شنیدی ؟ .. مردم چی پشت سر من و خونوادم میگن ؟

قدرت : روم سیاه .. امّا میگن دخترات از فری کرّه ی حروم تو شکم دارن .

هابیل گلوی قدرت رو آنچنان فشار میده که قدرت در شرف خفگی قرار میگیره . قدرت با تمام نیرویی که داره درمقابل هابیل بسیار ضعیف و عاجزه . هابیل هیکل درشت و مچهای قوی و درشتی داره .

هابیل : تا جونتو نگرفتم , بگو این مزخرفاتو از کی شنید ی؟ والّا اونقد ر گلوتو فشار میدم که جون از هرچه نه بد ترت در آد .

قدرت : امون بده تا بگم ... تو خیال میکنی واسه چی دخترتو برده شهر ؟

هابیل : خب مریض احوال بود . خودم با بتول راهیش کردم معصومه رو ببره حکیم , درست و حسابی ببینه بچّم چشه ؟

قدرت : د.. همینجاست که پرتی ... بردنش واسه قتل نفس .. بردنش حرومزاده یی رو که تو دلش داره نطفه می بنده بکشن بیرون ..اینو دختر بزرگتم میدونه .. مادرشم میدونه . یه شب خواستم لکه ی ننگو از دامنت پاک کنم ... اجل بهش مهلت داد و از دستم فرار کرد عمو ..

هابیل : به مرتضاعلی , به همون نمکی که باهم خوردیم اگه کلامی از اینایی که گفتی , دروغ باشه , انقدر گلوتو فشار میدم که جون از هرچه نه بد ترت در آد.

هابیل با تمام قوا قدرت رو به گوشه یی پرت میکنه و چون آهن گداخته ای سرخ میشه و خون به رگهای صورت و گرد نش مید وه واز خشم دندان بهم میفشاره .

قدرت : چش مایی عمو ...جونم قابل نیست که بگیری یا نگیری .. سرم به فدات ..امّا به سبیل مردونت راست میگم .. منم شنفتم .

هابیل : راه بیفت ...

هابیل از جلو میره و قدرت از پی او . گامهای سنگین هابیل که برزمین میکوبه و جلو میره , نشان از خشم غیر قابل کنترلی ست که در درون هابیل قلیان کرده و هرلحظه شدید تر میشه . عبور از خطّ قرمز اعتقاداتش اونو تا حدّ جنون کشونده و خون جلوی چشماشو گرفته . در اینموارد هابیل نه از کشتن ابایی داره و نه از کشته شدن . حاصل سالها موعظه و عبا دت و کسب احترامشو بر باد رفته می بینه . برای او امروز روز موعود ه و روز امتحان خداست . همونطور که ابراهیم خلیل الله در برابر خواست خدا تسلیم شد و به بریدن سر فرزندش تن داد , اوهم باید درمقابل کفر و فسادی که در زیر گوشش اتّفاق افتاده از بوته ی آزما یش بگذره و به خدای خودش ,خودی نشون بده و ارادتشو به پیشگاه خدای سبحان ارائه بده  وثابت کنه که عباداتش از روی ریا نبوده و از روی ارادت وبندگی بوده .

قتل نفس و یا به عبارتی , کورتاژ نطفه یی که در شرف جان گرفتنه , از نظر انسانی کار درستی نیست و باید در آغاز کار چاره یی اندیشید قبل از اونکه نطفه منعقد شده و تبدیل به جنین شده باشه و آثار حیات دراو پیدابشه .از اینرو در کشورهای مختلف قوانین گوناگونی برای سقط جنین و ضع میشه که کار به کلیسا و مساجد و فتواهم میکشه ودر محاکم دولتی جرایم سنگینی برای سقط جنین در نظر گرفته میشه وهمین امر موجب ترس کسانی میشه که د ست به سقط جنین میزنن.  دکتر زنانی هم که معصومه رو نزد او بردن به هیچ وجه تن به خواست و التماس فری نمیده .

دکتر : متآسّفم .... این کار غیر قانونیه .

فری : خدا شاهده موضوع پیشمون میمونه و جایی درز نمیکنه آقای دکتر ... بچّه ست ... تو عالم بچّگی ندونسته به این اتّفاق کشیده شده . پای جونش در میونه . پدر متعصّبی داره که اگه بوئی ببره بی برو برگرد اونو میکشه .. به شرافت مرتضا علی اگه بذارم گوش از گوش خبرداربشه ..

دکتر : کسی هم که خبردارنشه من وجدانآ نمیتونم اینکارو بکنم .

فری : آخه این وسط زندگی من مادر مرده هم خراب میشه . من قراره دوماد این خونواده بشم . اگه کار به کشت و کشتار برسه , که میرسه , منم این وسط به مراد دلم نمیرسم دکتر جون .

دکتر : من واقعآ متآسفم ...اینکار جرمه .. غیر قانونی یه . باعث نشید منم شغل و زندگیمو از دست بدم .

فری : هیچ راهی نداره ؟

دکتر : واقعن شرمندم . واسه چاره جویی دیر شده .

فری : میگم , ماکه به امور پزشکی وارد نیستیم .. میخواین حالا که تا اینجا اومدیم , یه معاینه یی هم شما بکنید , شاید دیر نشده باشه و راه چاره یی باشه .

دکتر : تو اینمدّت مطمئن باشید نطفه بسته شده .

فری : مادرش به امیدی منو باخودش آورده که شاید بتونم کاری براشون انجام بدم . حالا چه جوری تو روی مادرش نگاه کنم ؟ بیچاره الآن پشت در اطاق نشسته که من خبر واسش ببرم .

هابیل بولدوزر وار بالگد به درب کلبه میزنه ومانند گوریلی خشمگین وارد اطاق میشه . اخگر مشغول جاروکشی اطاقه و با صدای درب و دیدن چهره ی هابیل درجا خشکش میزنه .

اخگر : چی شده بابا ؟

هابیل با چشمان گشاده و صورت بر افروخته به طرف اخگر حمله میبره و گیسوهای اونو میگیره و میپرسه :

هابیل : بگو ببینم .. معصومه چش بود ؟

اخگر : خودتون که دیدین ... مریض بود .

هابیل : گفتم چش بود حرف بزن ... بگو چه بلایی سرش آمده بود ؟

اخگر : به خدا مریض بود بابا .

هابیل فریاد میزنه و اخگر در زیر درد ناشی از گرفتن موهاش بادیدن چهره ی پدر , کم مانده از وحشت قالب تهی کنه .

هابیل : اون آبستن بود ؟ حرف بزن ... آبستن بود...  ؟ اگه نگی می کشمت .

اخگر : آره .. آره... آره آبستن بود .

امّا نظر دکتر غیر از اینه . او که به اصرار و گریه ی بتول و دستبوسی فری  , حاضر شده بود

معا ینه یی از معصومه به عمل بیاره , پس از معاینات دقیق از اطاق بیرون میاد و اعلام میکنه که  :

دکتر : اون حامله نیست ..

فری و بتول از تعجّب از روی صندلی نیم خیز میشن و فری ناباور می پرسه :

فری : چی گفتین آقای دکتر ؟ ... اون ... اون حامله نیست ؟

دکتر : نه تنها حامله نیست ... بلکه هنوز یک با کره ست ..اون دختر پاک و معصومی یه .

برق شادی درچشمان فری و بتول دیده میشه و بتول از خوشحالی گریه میکنه و فری پیاپی خدارو شکر میکنه .

امّا هابیل که خون جلوی چشمانشو گرفته , قصاص معصومه رو بر اخگر اعمال میکنه . بی اعتنا به وحشت و ضجّه و فریاد او , گیسوانشو گرفته و رو زمین میکشوندش .

هابیل : تو دروغ میگی .. بچّه مال فری یه ..نه مال عقیل ...

اخگر به خدا راست میگم .. عقیل اون بلا رو سرمعصومه آورده بود .

هابیل : پس خودت از فری آبستنی .

اخگر : نه.... من از کسی حامله نیستم ... قسم می خورم ..

هابیل باخشم و قدرت تمام , اخگر را به گوشه یی پرت میکنه وداد میزنه :

هابیل : قدرت ... بیار اونا رو ..

قدرت گونی پراز  سنگ را که باخود حمل میکنه به اطاق میاره . اخگر از پدر شنیده که مجازات زن فاسد و فاسق سنگساره . باتمام قدرت جیغ میزنه و به پای پدر میفته و التماس میکنه .

اخگر : به خدا من کاری نکردم ..من از کسی آبستن نیستم . بابا ترو امام حسین دست نگهدار .

هابیل : تو از خطّ قرمز ردشدی .. بهت که گفته بودم پاتو اونور خط نگذاری .. امّا گذاشتی .

هابیل با تمام قوا اخگر رو بطرف دیوار پرت میکنه و اخگر سرش به دیوار میخوره و میشکنه  درحالیکه خون زیادی از سرش بیرون میزنه , بیهوش میشه.

هابیل : تو فاسقی و باید سنگسا ر بشی .. این حکم خداست .

هابیل با اوّلین سنگی که باخشم بر سر اخگر میزنه سنگ به شقیقه ی اخگر اصابت کرده و در دم جان دختر بیچاره رو میگیره و سنگهای بعدی تن و بدن اخگر را غرق در خون میکنه

از اونطرف دکتر در برابر چشمان متحیّرواشکبار بتول و فری علّت حالات مشکوک به حاملگی معصومه رو توضیح میده :

دکتر : اون فقط از ترس حمله یی که بهش شده خونریزی کرده .

بتول : از ترس ؟

دکتر : تمام تنش سیاه و کبوده . یک حمله ی وحشیانه به یک دختر معصوم و بیگناه  , اونو شوکه کرده و به خونریزی کشیده .. اون در دفاع از خودش کتک زیادی خورده وذجر زیادی کشیده .

فری : پس حالت تهوّعش چی آقای دکتر ؟

دکتر : تهوّع بیمار ناش از سر گیجه یی بوده که شخص مهاجم د ست اونو گرفته بوده و دور خودش میچرخوندتش . و همون عمل در بیمار موجب سر گیجه و تهوّع شده . و بروز عوارض بعدی اثر مداوای ناشیانه ی شما و تضعیف روحیه ی بیمار پیش آمده خانم عزیز . شما چی به سر این طفل معصوم آوردید ؟

بتول : پس دخترم صحیح و سالمه ؟

دکتر : مثل یه دسته گل .

بتول : خدا رو شکر .

هابیل چون پلنگی وحشی به جان عقیل افتاده و اونو بلند میکنه و به در و دیوار میکوبه وعقیل از خودش دفاعی نمیکنه . ایاز و عالیه حریف هابیل نمیشن و از قدرت که شاهد ماجراست کمک میگیرند . هابیل یراستی قصد کشتن عقیل رو داره و هیچکس هم جلودارش نیست . عقیل حین کتک خوردن علت خشم عموشو سوآل میکنه .

عقیل :  چرا همچی میکنی ؟  واسه چی منو میزنی عمو ؟ مگه من چکار کردم ؟ من که میخوام برم دریا ماهی بستونم .. خب تو نمیخوای بیای نیا ... من با معصومه میرم .

هابیلل : اسم ناموس منو بزبون نیار که زبو نتو از حلقومت میکشم بیرون .

ایاز : هابیل بچّمو کشتی .. آخه مگه این طفل معصوم چکار کرده ؟

هابیل : ای بی آبروی هیچّی ندار ... با آبروی من بازی میکنی ؟

کم کم در اثر ضربات هابیل آثار شکستگی سر و جاری شدن خون در عقیل هویدا میشه و ایاز که چاره یی نمی بینه به عقیل دستور میده که هابیلو بزنه .

ایاز : اقلّن تو یک کاری بکن قدرت ... الان جوونمو میکشه .

قدرت : هرکی به صید نهنگ میره .. باید منتظر موج هم باشه .

ایاز : عقیل نگذار بزندت .. بزنش . اون اومده قایقتو ازت بگیره ... میخواد قایقتو بشکنه .. اون دشمن توئه .. بزنش پسرم ...بزنش .. اون میخواد من و تو و مادرتو بکشه ... بزنش عقیل .. بزنش ...

عقیل ناگهان بافرمان پدر دگرگون میشه .. لحظه یی به هابیل نگاه میکنه و میغرّه و بعد مانند گوریلی وحشی به هابیل حمله میکنه . عقیل زور زیادی داره که فقط با فرمان پدرش از  اون استفاده میکنه. لحظه یی زد و خورد برابر بین عقیل و هابیل در میگیره  ودر اثر پرتاب اشیاء سنگین و حمله یی که عقیل باسر به شکم هابیل میکنه و اونوعقب عقب به دیوار انباری میکوبه یک سمت دیوار فرو میریزه و عقیل در حالیکه روی هابیل افتاده پاره آجری رو برمیداره که به سر ها بیل بکوبه وهابیل فریاد کنان از قدرت کمک میخواد ولی قدرت با کینه اونو نگاه میکنه و عکس العملی از خود نشون نمیده .

بتول بیقراره که هرچه زودتر خبر سلامتی معصومه رو به اخگر برسونه . تمام دلهرههای چند هفته یی که ستون افکار بتول رو عین موریانه میخورد و عذابش میداد , دیگه بدل به امیدواری و نشاط شده و بیقراره که هرچه زودتر این خبر خوش را به اخگرهم برسونه و اونو از نگرانی بیرون بیاره . در طول سفر درون اتومبیل بنز کرایه , در صندلی عقب کنار معصومه نشسته و نقشه ی زندگی آینده ی دختراشو در ذهنش ترسیم میکنه . قصد داره هرچه زود تر بساط عروسی اخگر و فری رو راه بندازه و دخترشو به سر و سامونی برسونه . درتمام مدّت راه , معصومه سرشو رو شونه های بتول گذاشته و گاه از نوازشهای بتول برخوردار میشه . امّا کم کم هرچه به مزرعه نزدیکتر میشن دلشوره ی عجیبی دربتول ایجاد میشه که اونو میگذاره پای هیجان دیدن اخگر و رسوندن خبر باکره بودن معصومه .  فری هم در طول راه حالتی مشابه بتول داره و خودشو خوشبخت ترین مرد فکر میکنه و با خودش عهد و پیمان می بنده که دیگه دست از کارهای خلاف بکشه و با کار شرافتمندانه یی نون خودش و زن و بچّه شو فراهم بکنه . با ایستادن اتومبیل جلوی مزرعه بتول زود تر پیا ده میشه ودر حالیکه  اخگر رو صدا میزنه ,بطرف کلبه میره . فری و معصومه هم پیاده میشن و اتومبیل دور میزنه و برمیگرده . با ورود بتول به داخل کلبه ناگهان صدای جیغ و حشتناکی هراس بر دل فری میندازه و بسرعت خودشو به کلبه میرسونه , در حالیکه جیغ و شیون بتول اونو به هراس میندازه . با عجله وارد کلبه میشه و جنازه ی اخگر را غرق به خون می بینه و پاهاش شل میشه و کنار جنازه زانو میزنه ..بتول نشسته به سرخود میکوبه و ضجّه میزنه . معصومه بادیدن جنازه ی خواهرش شوک میشه و جیغ پیاپی میکشه . صحنه ی غم انگیز و دهشتناکی ست که دل سنگ را آب میکنه . در کنار جسد تعدادی قلوه سنگ به چشم میخوره که حاکی از سنگسار شدن اخگره . بتول فوری میفهمه که کار , کار هابیله و اخگر را به حکم اعتقاداتش سنگسا ر کرده , بدون اینکه به او فرصت دفاع داده باشه . بتول خوب میدونه که در محکمه ی هابیل جایی برای دفاع و وکیل مدافع نیست . او فقط به دادستان معتقده و این سمت رو فقط برای خودش قائله که معتقده او از جانب خدا به عنوان دادستان جرم را تشخیص میده و به اجرا در میاره . فری هم حدس میزنه کار کار عقیل باشه . جسد رو به سینه فشرده و بی وقفه اشک میریزه . خون از چهره ی اخگر کنار میزنه و گونه هاشو عرق در بوسه و اشک میکنه ودر غم از دست دادن تنها عشق زندگیش نوحه سرمیده و درمیان اشک قسم میخوره که قاتلشو هرکه باشه میکشه . جسد را آرام میخوابونه و مصممّ و خشمگین از جا بلند میشه . فوری به صندوقخانه میره و تفنگ شکاری ها بیلو از صندوق بیرون میکشه و عزم رفتن داره که بتول جلوش می ایسته .

بتول : کجا میخوای بری ؟

فری : سراغ عقیل .

بتول : اوّل هابیلو پیداش کن .. به عقیل چکار داری ؟

فری : این ماجرا فقط به من و عقیل مربوطه .. نه ها بیل  .

منتظر جواب نمیمونه و بسرعت از کلبه بیرون میزنه . از کنار معصومه که درحیاط  گوشه یی چمباتمه زده و زانوی غم به بغل گرفته و گریه میکنه به سرعت میگذره .معصومه بادیدن تفنگ وعجله ی فری, حدس میزنه که فری قصد انتقام از قاتل اخگر رو داره . دلواپس از جا بلند شده و نگاه نگرانش به سمت فری میفته . . فری حین دویدن در جنگل ناگهان متوجّه هابیل میشه که خون آلوده وخسته به طرف او میاد . نگران بطرفش میره تا کمکش کنه . هابیل با دیدن فری نعره یی سر او میکشه وداد میزنه و مانع از حرکت فری میشه .

هابیل : داری کجا میری ؟ میخوای کوس رسوائیتو تو کدوم دیار بصدا در بیاری ؟

فری : عمو ... چی شده  ؟

هابیل : جلو نیا حرومزاده ی نمک به حروم .

فری هاج و واجه و حدس میزنه که هابیل به او بدگمان شده . امّا نمیدونه به چه علّت . تنها فکری که به مغز فری خطور نمیکنه , اینه که هابیل  با اون طرز وحشتناک و درنده خویی ,  دخترخود شو به قتل رسونده باشه . هابیل که به شد,ت زخمی و خسته حال به نظر میرسه , دستشو به درخت تنومندی میگیره تا بهتر بایسته . امّا پیداست که رمق چندانی نداره .

فری : چرا نمیگی چی شده عمو ؟ جون به لبم کردی .

هابیل : تو خونه ام راهت دادم . بهت اعتماد کردم .. وتو نمکمو خوردی و نمکدونو شکستی . دخترمو بی سیرتش کردی نا جوونمرد ؟

فری متوجّه میشه که هابیل بنا بر اعتقاداتش اخگر را به قتل رسونده و قصد داره خود اونم بکشه .

فری : پس اون طفل معصومو تو کشتی ؟

هابیل : آره .. دخترمو من کشتم.

فری : واسه چی ؟

هابیل : آدم زنا کار حکمش سنگساره . تو باعث شدی .. تو فاسد زناکار .. توهم باید بمیری .. این حکم خداست .. تو حتّا از یک دختر سیزده ساله هم نگذشتی .. بی سیرتش کردی وبعدم برد یش شهرو قتل نفس کردی .هیچ شمری با یک دختر سیزده ساله کاری رو نمیکنه که تو کردی ... کاش میتونستم بکشمت . امّا رمق  ارم رفته .

فری متوجّه اشتباه هابیل میشه و اشک در چشمش حلقه میزنه و جگرش میسوزه که اخگر بیگناه و به جرم واهی به اون طرز فجیع کشته شده . بابغض و اشک میگه :

فری : دخترات عین دسته ی گل پاک و معصومن ..هیچکس به هیچکدوم اونها دست نزده .. دخترت فقط یک خرده مریض بود ..همین و بس . اونوقت تو مثل گرگ افتادی به جون دختر معصوم و کشتیش . آره تو دخترتو باکمال بیرحمی سنگسارش کردی .. لعنت به تو عمو ...

بغض امانش نمیده . هابیل در شرف افتادنه . فری میخواد جلو بره و زیر بغلشو بگیره که نیفته . هابیل سر سختانه مانع میشه و باصدای خسته سراو داد میزنه :

هابیل : سر جات وایسا حرومزاده .. نمیخوام دست نجست به من بخوره ...تو همه چیز منو ازم گرفتی .. تو اعتقادات منو به هم ریختی .

فری : دختر تو هم اعتقادات منو بهم ریخت . من نه به دین و آئینت اعتقاد داشتم , نه به اعتقادات

احمقا نت , نه به زندگی .. نه به انسانیّت .. نه به عشق .. دختر تو هم تموم اعتقادات منو به هم ریخت .. از من یه آدمی سا خت که گاه و بیگاه .. وقت و بی وقت باخدائی صحبت میکنم وازش کمک میخوام که تا اونروز هیچ اعتقادی بهش نداشتم ... بهش التماس میکردم به من فرصت زندگی بده .. فرصتی بده تا دخترتو خوشبخت کنم و از صدقه سری اون خودم هم طعم خوشبختی رو که عمرآ نداشتم بچشم ... ازش عاجزانه میخواستم مهرمو به دلت بندازه تا سایه ی پدریت روسرم باشه و منم مهر پدری رو که ازبچگی از داشتنش محروم بودم حس کنم .. من تا خوشبختی , فقط  یه نفس فاصله داشتم که تو نفسمو گرفتی و منو از روز اوّل بد ترم کردی .

هابیل از شنیدن حقایق و اینکه ندانسته آتش به زندگی خودش انداخته .. ویاد آوری التما سهای اخگر برای اثبات بیگناهیش , و لحظاتی که باسنگ او سرو صورت دخترش غرق در خون شد . تاب از د ست داره و چون فانوسی تا میخوره و پای درخت ولو میشه .

فری :  حالا می بینم خدای توهم کاری ازش ساخته نیست .. اشتباهم این بود که به خدای تو دل بستم .

هابیل : صداتو ببرحرومزاده .. کفرنگو ولدالزنا که سرتو میذارم رو سینت .

فری : تو داری نفسهای آخرتو میکشی ... داری میری به دنیای سیاهی و تاریکی که بارفتار و کردارت برای خودت درست کردی ... دیگه فرصت برای خونریزی بیشتر نداری ...

امّا در مزرعه ی ایاز هم شیون وآه وناله ی ایاز و عالیه که تنها فرزندشونو از دست دادن و با ضجّه مویه بالای سرش عزاداری میکنن , کم از مزرعه ی ها بیل نیست . جسد قدرت و عقیل در کنار هم افتاده و اهالی گردا گرد اونها جمع شدن و سعی در آرام کردن ایاز و عالیه دارن و روی اجساد رو پارچه میکشند و منتظر تشییع اجسادن .

معصومه سر مادرشو که از حال رفته بالا میگیره و به او آب میخورانه تا حا لش سر جاش بیاد .  هابیل هم در پای درخت تنومندی که به اون تکیه کرده بود , سربه زیر انداخته و جان به جان آفرین تسلیم کرده . قایق عقیل در ساحل کنار آب حاکی از به ثمر رسیدن نهال آرزوی اوست که سر انجام با موجی که به ساحل میاد در برگشت اونو با خودش به دریا میبره و کم کم در افقی که خورشید دراون درحال غروبه از نظر ناپدید میشه .

فری در مینی بوس نشسته و سر بر شیشه گذاشته و غروب غم انگیزخورشیدی رو نظاره میکنه که گهگاه با اخگر روی صخره ی میعاد گاهشان به تماشا می نشستند وبرای آینده شان نقشه میکشیدند و پرتو خورشید را بر آبهای دریا  میستودند ,  و اونو نشانه ی خطّ خوشبختی شان میدونستن که تا بی نهایت ادامه داشت  . اینک  ابرهای قطور رنگارنگ از روی خورشید رو به افول درحرکتند و گاه چهره ی خورشید رو می پوشانند و گاه از روزنه های پاره پاره ی ابرها , خورشید سرک میکشه و آخرین پرتو خودشو نثار زمین میکنه و به پشت کوههای سرافرازو استوار  میره , تا شبی را بی دغدغه به روز برسونه . معصومه افسرده و غمگین سرشو رو شونه ی فری گذاشته و به سرنوشت نامعلوم خود ومادرش فکر میکنه . بتول هم درصندلی پشت سر اونها کنار پنجره به آسفالت جادّه خیره شده که بسرعت جادّه رو پشت سر میگذاره وگویی خاطرات تلخ زندگی اوست که به فراموشی سپرده میشه .

پایا ن

نویسنده : مهدی معد نیان

اکتبر 2011 آمستردام

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بدرقه

  

فاسدان کین فتنه در کار رفیقان میکنند     از نگاه عاشقان   معشوقه پنهان میکنند

گو بدانند این جماعت عاقبت روزی رسد     خون ز آه عاشقان از دیده افشان میکنند

 بدرقه

 

 شاید تو سالن فرودگاه  تنها مسافری که ازهمه غریبانه تر داشت بدرقه میشد این دوست من آقا عابدینی بود که تنها مشایعت کننده اش من بودم . اونقدر دوتا ئیمون ساکت بودیم که انگار ننه مون مرده بود. البته من زیاد آدم ساکتی نیستم . اماخب.صحبت کردن هم دل و دماغ میخواد و یک گوش مجانی و یک مستمع مشتاق  و خوش رکاب که به گفته های آدم یک حالی بده . ولی این رفیق ما نمیدونم چه مرگش بود که از ظهرکه رفتم د نبا لش که ببرمش فرودگاه و بدرقش کنم انگار تو لیست انتظار بهشت زهرابود . جزیک جواب سوآ ل و یک مرسی و یک پاشو تاکسی اومد ما ازدهن این رفیق شفیق که داشت میرفت اونورد نیا  کلامی نشنیدیم . بقول معروف از دیوار خاک ریخت از اون دریغ از یک لبخند خشک و خالی . دیگه نه به جوکهام میخندید نه به اداو اطواری که طبق معمول ازهر یکدونش ریسه میرفت . هرچی هم میگفتم چته؟ بااشاره میفهموند که چیزیم نیست . انگار باند صداش پاک شده بود . اونقدر بی رمق و توفکر بود که هزار جور فکر و خیال از سرم گذشت . باخودم گفتم شاید دم رفتن یاد بچه هاش افتاده و دلش گرفته , طفلی بااینکه بچه هاش هم تو همین شهر زندگی میکردن اما ده دوازده سال بود که اونهارو خصوصآ پسربزرگشو ندیده بود  .یعنی نه آدرسی ازشون داشت , نه شماره تلفنی. 

اونهام انگار نه انگار در عمرشون بابائی داشتن . بقول خودش که میگفت تا دستشون بکونشون نمیرسید و یکی را میخواستن که عن و گهشونو بشوره و ازش حمالی بکشن ومواظب سرما گرماشون باشه و دائم مثل مستخدمها ببردشون مدرسه و کلاس شنا و کلاس موسیقی و کلاس تکواندو وهر جا که ارادهء رفتنشو میکردن , یک بابا میگفتن و صدتا بابا از لب و لوچه شون میریخت . خصوصآ پسرش که تا پشت درتوالت هم میومد و بابا ,  بابا میکرد که بابا ش زودتر هم بکشه و بیاد بیرون ..اما همچی که مادره رفت طلاقشو گرفت و باباهه را پس از مهلت مقرر دادگاه از خونه بیرونش کردن یهو همه شون شدن دشمن خونی باباهه و بقول خودش که از راوی شنیده بود , دختر بزرگش از شدت نفرت و انزجار ازپدرش گفته بود میخوام برم اسم فامیلمو از تو شنا سنامم عوض کنم . خود عابدینی از شنیدن اینحرف شوکه شده بود . خصوصآ اولین بار که بعد از جدائی شنیده بود که تو یک مجلس درویشخونه  وقتی از پسرش حال باباشو میپرسن میگه من بابا ندارم و عابدینی بابای من نیست , خیلی براش غیر قابل هضم بود چون ما که ازدوستان خانوادگی عابد ینی بودیم همه میدونستیم که قسم راست عابدینی جون بچه هاش بود و خودش هم جونش برای سه تا ئیشون در میرفت و کسی جرآت نداشت بگه بالا چش بچه هاش ابروئه . البته دختر کوچیکه اش اوائل بااون دختر پسرش فرق داشت و وابستگیش بپدرش زیاد بود و تنها اون بسراغش میومد اما اونم بمرور به حزب مخالفان پدر پیوست و گهگاهی سری میزد بدون اینکه از محل جدید زندگیشون یا برادر و خواهرش اطلاعاتی بپدرش بده .

ولی چند هفته پیش یه روز عابدینی با خوشحا ل زنگ زد بمن و گفت آمار بچه هام و شماره تلفنشون و محدوده زندگیشونو گیر آوردم  . پرسیدم خب چه کردی ؟ گفت فقط پسرمو تونستم باهاش صحبت کنم , اونهای د یگه رفتن ایران دوهفته دیگه میان.   از شما چه پنهون خیلی خوشحال شدم . چون دیده بودم که چقدر واسه بچه ها ش بی تابی میکرد و بعضی شبها ازترس همسایه ها که پلیس خبر نکنن , نصف شبی با لش میذاشت در دهنش و با تمام قوا جیغ میزد .

خوب که گذشته رو تو ذهنم مرور کردم باخودم گفتم غلط نکنم هرچی هست در رابطه با بچه هاشه . اما واسه سوآل جواب دیر شده بود . چون بلندگوی سالن شماره پرواز رو اعلام کرد و گفت مسافرها واسه انجام کارهای گمرکی بمحل گمرک برن . دریک لحظه حسا ب کردم ممکنه دیگه هیچوقت نبینمش , پس بهتره بدونم چی شده که اگه نیاز بکمک داره کمکش کنم . یهو بسرعت از دهنم پرید و پرسیدم بچه هات از ایران برگشتن . افسرده سرشو بعلامت مثبت تکون داد . پرسیدم با پسرت قرار ملاقات گذاشتی ؟ بزحمت سرشو تکون داد و درحا لیکه من چمدونشو میکشیدم و چون حوصله نداشت کمکش میکردم سوآل کردم دید یش ؟ . داشت به گیشهء کنترل پا سپورت نزدیک میشد . چشا ی بی رمقشو بمن دوخت و بی اونکه چهره ش تغییری بکنه انگار ناودون چشاش سوراخ شد و شر شر اشکش روصورت افسرده و بی رمقش ریخت . یهو دلم هری ریخت . اومدم سوآلی بکنم زبونم بند اومد . تا ناراحتیمو دید یک پاکت نامه دربسته از جیب بغلش در آورد داد بمن و بند چمدونو از دست من گرفت و بی اونکه حوصله ای برای خدا حافظی دا شته باشه

 رو برگردوند ورفت بطرف پاسپورت کنترل  . متوجه شدم که مآمور بانگرانی داشت ازش سوآل میکرد که اشکالی برات پیش اومده ؟ واون سر تکا ن میداد که یعنی نه . بعد مستقیم راهشو کشید و رفت , و من حیرتزده و گنگ و نگران یهو متوجهء نامه   شدم .

رو پاکت نوشته بود به بهترین و تنها ترین دوست عزیزم . راستش ترسیدم نامه رو بازکنم . اگه خبر ناگواری توش بود چی ؟ نمیدونم چه مدت نگران و بهتزده به مسیر رفتن عابد ینی نگاه کرده بودم . فقط وقتی بخودم اومدم که دیدم در گیشهء    پاسپورت کنترل بسته شده بود و جلوی گیشه هم هیچکس نبود . حا ل مضطرب و

عجیبی داشتم . پاهام رمق راه رفتن نداشت بی هدف راه افتادم .دیدم جلوی بوفه رسیدم . رو صندلی پیشخوان نشستم و دستور یک فنجون قهود دادم . خیلی دلم میخواست ببینم تو نامه چی نوشته .مطمئن بودم هرچی هست تو همین نامه  است . اما جرآت باز کردنشو نداشتم . وقتی  فروشنده فنجون قهوه رو گذاشت جلوم  یه قولوپ که خوردم کمی آرامش گرفتم و بی اراده دستم رفت تو جیبم و نامه رو در آوردم و با دست لرزون بازش کردم  . که ایکاش باز نکرده بودم  . چون با خوندن نامه اش از زندگیم سیرشدم. چقدر مآ یوسانه نوشته بود . باور کنید حتی سلام علیک و قربون صدقه های معمول هم تو نامه اش نبود . یکراست رفته بود سر اصل مطلب . شایدم بهتره بگم سر اصل مصیبت نامه . اونم بشرح زیر:

یادته یه روز برات گله کردم که از وقتی خونوادهء زنم دونه دونه اومدن اینجا پایه های زندگیم داره سست میشه ؟ یادته گفتم زنم بخاطر اونها تو روی من وامیسته که چرا تو خونه پشت به مادرش نشستم .؟ یادته روزی که زنم تقاضای طلاق کرده بود تو دلداریم دادی وگفتی خواسته تورو بترسونه مطمئن باش تو دادگاه حاضر نمیشه ؟ ودیدی که شد . یادته خود ت بمن گفتی چه طاقتی داری که تک و تنها افتادی گیر یک گله گرگ ؟ یادته شبی را که بعد از مهلت یکماههء دادگاه برای ترک خونه چون نتونستم خونه گیربیارم تو اون شب پائیز سرد که از خونهء مسعود اومده بودم  در خونه مو بروم باز نکرد و با یه پیرهن و یک کت نازک تو باد پائیز اومدم و در خونه تو زدم و زنت از د یدن حا لت من جیغ کوتاهی کشیدو گفت چرا رنگتون پریده ؟ اونشب نه تنها زنمو ازد ست دادم بلکه بچه هام هم مصادره شد اونهم به رآی دادگاه و اجرای زنم . از اون ببعد شاهد بودی که دوبار بدرخواست خودش رجوع کردم اما بعد از چند ماه دوباره در رو بروم بست تا آخرین باری که اومدم ودیگه برنگشتم . یعنی ذجر دوری از بچه هاموتحمل کردم ولی تن به خفت مراجعه و اخراج دوباره ندادم واین گله ء گرگ عین گرگ قصهء شنگول و منگول بچه ها موورداشت و رفت ودورازچشم من , رو اونها کار کرد و چهرهء منفوری از من برای بچه هام کشید که حتی رغبت نمیکردن یک تلفن بزنن که بابا مردی یا زنده ای .؟ بعد از سالها که آتش سوزوندن و از عشق پدر فرزندی سوء استفاده کردن و تمام امتیازاتو ازمن گرفتن و بعدهم رابطهء بچه ها رو بامن قطع کردن تازه دو سه هفته پیش شماره مبایل بچه هاموباچه مشقتی پیداکردم وباپسرم تماس گرفتم کمی از حال و احوالش پرسیدم بقول خودش انتظار تلفن منو نداشت و شوکه شده بود میگفت دوازده ساله که ندیدمت الآن دیدنت برام سنگینه . و قرار شد بعد از یک مهلت کوتاهی که اون از شوک ارتباط  ناگهانیم بیرون آمد و خودشو به دیدنم راضی کرد بسراغم بیاد و بشینیم باهم اختلاط کنیم . برای اطمینان از نظرش در مورد خودم ,حتی چند بار ازش پرسیدم تو ازمن چه دلخوری داری؟ با خلوص گفت من از تو هیچ دلخوری ندارم و من ساده دل هم طبق معمول حرفشو باورکردم و منتظر شدم که کم کم نظرش عوض بشه و بیاد سراغم  .چون حس میکردم اگه ازمادرش و بستگان مادرش برای دیدار بامن مشورت کنه خصوصآ مادرش مخالفت میکنه.  اونهم که از مادرش عین یک پسر بچهء کوچولو حرف شنوی داره . بهش گفتم تو دیگه مردی شدی و دوست دختری داری و قادر به ادارهء زندگی و تصمیم گیری هستی , سعی کن خودت تصمیم بگیری . حرفمو قبول کردو با روی گشاده باهم خداحافظی کردیم .اما حس میکردم بابرگشتن مادرش کار به نتیجه نمیرسه چون مادرش بی آنکه فکر کنه شکاف انداختن بین پدر و فرزند چه عاقبت ناگواری برای بچه ها پیش میاره تو این دوازده سال سعی کرد شاید باجدائی انداختن بین ما , منو وادار کنه باردیگه به اون خونه برگردم و دوباره روز از نو روزی ازنو یکبار دیگه در را روم ببنده و قدرتشو به بچه هاش و خونوادش ثابت کنه  . چون یقین داشت که من بدون بچه هام نمیتونم زندگی کنم . شایدهم حق با اون بود و بهمین دلیل دوبار برگشتم و دیدم عوض نشده و باخودم عهد کردم بهیچ قیمتی اشتباه قبلیمو تکرار نکنم حتی بقیمت تمام سالهائی که دلتنگشون بودم . مادرش مد تیه یک خونهء نقلی تو خیابون پیروزی خریده و هرسا ل با د ختر کوچکم تعطیلات میره اونجا. اونجا  دائیها ش چنون روش کارکردن که قبل از رفتنشون به دختر کوچیکه ام سفارش کردم تهران اوضاع مساعدی نداره سعی کن زیاد از خونه بیرون نری واونهم باغیض و غرورخردکننده ای گفت من اونجا دوتا دائی دارم که مثل شیر بالا سرمنند و احتیاجی نیست تونگران باشی . که البته ما هرچه بسرمون اومد ازهمون دائیها ش  بود و خاله هاش خصوصآ خالهء بزرگش که تسلط کامل به زن سابقم داشت و او بود که زنمو مجبور بطلاق کرد و اون احمق هم پذیرفت. درست همون روز اول که باهاش صحبت کرده بودم بلافاصله با مادرش تماس گرفته بود و ماجرا راگفته بود و دختر کوچکم برام ئی میل کرد که برادرم فعلآ تماس توبراش غیر منتظره بوده اجازه بده من که آمدم یه روز میارمش ببینیش . فهمیدم کار خراب شده .برای اطمینان ببهانه ء اینکه اونها کی بر میگردن بهش زنگ زدم , لب رود خونه نشسته بود و ماهیگیری میکرد اما کلامش سرد بود . تلفنهای بعدی هم چون شماره ام میفتاد جواب نمیداد و نداد تا پریروز که برام اس ام اس زد که نوشته بود : من نشستم باخودم فکر کردم و دیدم نمیتونم ترا ببینم نه الآن نه هیچوقت . وآب پاکی راریخت روی دستم . تو که در جریان بودی . یادته بهت گفته بودم شنیدم بچه هام بعد از جدائی من و مادرشون ,هرکدوم بگونه ای  دچار مشکل روحی شدن , خصوصآ پسرم که خیلی حساس و تو دار بود ,دچار ناراحتیهای عصبی شده . تصمیم گرفته بودم بهر قیمتی شده مشکلشو حل کنم . مدتی پیش خونه ای که توایران داشتم فروختم و خواستم حالا که بزرگ شدن سهم سه تائیشونو بدم که هرکدومشون به کاری مطابق با تخصصهائی که درسشو دارن میخونن د ست بزنن ودراصل ارثشونو قبل از مرگم بگیرن که بدردشون بخوره ولی متآسفانه بازهم گویا ساده دلی کردم وبیگدار به آب زدم . یادته ؟ خودت با رهاگفته بودی اون خونه رو نگهداربرای دوران پیریت که میخوای برگردی و موندگار ایران بشی . ولی فکرکردم شاید اونها بیشتر لازم داشته باشن . چون هیچی از زندگیشون نمیدونستم حدس زدم احتمالآاونها بیشتر به سهمشون احتیاج دارن , که خوشبختانه دیدم  احتیاج ندارن , چون پدری ندارند که منتظر مرگ او وتصا حب ارث و میراثش باشند . این بود که قصد کردم برم استرالیا با محمد طا لبی  تو کارش شریک بشم و از این محیط برای همیشه دور بشم شاید راحت تر بتونم فراموششون کنم . اما بد نیست اینم بدونی که , تمام اونهائی که باعث پاشوندن زندگیم شدن تو همین د نیا مکافا ت عملشونو دارن پس میدن  . یعنی همون نفرت و انزجاری که بچه هام نسبت بمن پیدا کردن شدید ترش نصیب دائی بزرگه شون شده . تومور مغزی گرفته عمل هم کرده جواب نداده .  پسرش ازنفرت پدرش آمده و موندگار آلمان شده . دخترش هم عین دختر من بخون پدرش تشنه ست . زنش برای ندیدن روی شوهرش دائم مآموریتهای خارجی میگیره . برا درش بیماری قند داره . برادرکوچیکه ش  که تو همین شهره ویک پسرکوچک و یک توراهی داره دائم در تشنج وبگو مگو برای جدائی و طلاق بسر میبره درست عین همون صحنه هائی که بعد از اومدنشون به اینجا تو خونهء من ایجاد کردن . عامل اصلی یعنی خواهر بزرگش که تمام آتیشها از گور اون بلند میشه تا حالا سه تا عمل , قلب و روده و کمر کرده . یک خواهرش که بچه محل برادرکوچیکه ست  وبه مرد مسنی شوهر کرده بود آخرهای ماه ژوئن شوهرش سکته کرد و مرد و زنشو با سه تا دختر قد و نیمقد  پنج ساله و دوساله و  یکسال و اندی تنها گذاشت . گرچه راضی به اینهمه مکافات برای یک خانواده ای که هرکدوم بنوعی با بچه هام نسبت فامیلی دارن نبوده و نیستم , اما گاهی باخودم فکر میکنم یعنی  تو این سالها ئی که باخدابدلیل بی عدالتیش قهر کرده بودم و شبها سرمو میکردم زیر لحا ف و بافشار بالش جلوی دهنمو میگرفتم که صدای ضجه ها و نا له های دوری از فرزند انم مزاحمتی برای خواب همسایه ها فراهم نکنه, خدا بیدار بوده و صدامو شنیده ؟ حق باتوئه . تو هم داری باخودت میگی عجب مرد ضعیفی بود این رفیق ما . ولی خودت میدونی تنها نقطه ضعفم بچه هام بودن . دیدار بقیامت .

 

وقتی بلند گوی سا لن, شماره پرواز هواپیما را از آمستردام بمقصد استرا لیا اعلام کرد ناخودآگاه سرمو بطرف بالا بلند کردم که انگار میخواستم آخرین نگاهمو بدرقهء راه  عابدی کنم اما بغض امونم نداد و یکباره بغضم ترکید و برای اینکه صدای هق هقم د یگرون رامتوجه نکنه دستمو رو دهنم فشا ر دادم و سرمو روی پیشخوان بار گذاشتم و با صدای بلند های های براین سرنوشت گریستم .

                                              

 

 

بمبو کی کار گذاشته ؟

بمبوکی کارگذاشته  ؟                                                               

   نویسنده : مهدی معدنیان                                 

آمستردام یکی از شهرهای توریستی و زیبای هلند است که علاوه بر معماری و کانالهای عریض و طویلش که مناطقی از شهر رابهم مربوط میسازد ازویژگیهای بیشتری نیز برخوردار است . از آنجمله موزههای گوناگون

مارکت گل و فاحشه خانه ای که مورد بازدید اکثر توریستها و حتا خانوادهها قرار میگیرد آنهم بعلت ویزگی ارائهء سکس به مشتریان است.زیرا برخلاف دیگرکشورها دراینجا خانمهای جوان و زیبا باپوششی اندک پشت ویترینهائی بانور اکثرآ قرمز و با لبخندی مشتری پسند خود را درمعرض تماشای مردان قرار میدهند واین برای بیشتر توریستها حالتی نو و تماشائی از ارائهء جنس قبل از انتخاب دارد. خب طبیعی است اینطوری سر مشتریهاهم کلاه نمیرود زیرا سایز بندی و پستی بلندیهای جنس را می بینند و بعد به دلخواه انتخاب میکنند.

جاذبهء توریستی دیگری که این شهر دارد وجود کافی شاپهائی است که بنگ و حشیش و گراس و موادی از ایندست را بطور آزاد مثل خرید یه بسته آدامس در اختیار خریداران قرار میدهند و توریستها که در فصل تعطیلات از سراسر دنیا به اینجاسرازیر میشوند در طول اقامتشان حسابی خود را آب بندی میکنند وبار خود را می بندند.    یکی دیگر از شاخصه های این شهر این است که اگر اغراق نباشد باید گفت شهری است که تمامی ملیتها و فرهنگهای مختلف را دور هم جمع کرده بی آنکه مزاحمت و درد سری برای یکدیگر داشته باشند یا حتا جرآت اینکار را در سر بپرورانند که البته گاهی استثنائاتی هم پیش می آید که در کل قابل گذشت است .

شاید علت این آرامش علاوه بر اعمال قانون در نوع تقسیم بندی محلات و ساکنانش باشد که از درایت زیرکانهء شهرداری در اسکان دادن مردم است . بدینگونه که تقریبآ اکثرآ اینطور است که شهروندان را به سه دسته تقسیم

کرده است . اول سرمایه داران و بزرگان تجارت و مقامات دولتی که مشخص است جز همان طبقه کسی را حتا به چند کیلومتری آن محل هم راهی نیست. دوم هلند یهائی هستند که زیاد ازمعاشرت و مصاحبت و مسایگی خارجیها

خوششان نمی آید که مهاجرین به  آنگونه مناطق میگویند محلهء هلندیها. و سوم طبقه بندی خارجیها که اکثرآ از ملیتهای ترک و عرب و سورینامی و هندی و پاکستانی و ایرانی و افریقائی و آسیای مرکزی هستند. البته طبیعی است که اینطور محله ها بنام  " محلهء خارجیها  " در میان مردم نامیده میشود که بازُُآنهاهم طبقه بندی خاص خود را دارد ومردم بر مبنای طبقه بندی اکثریت سکنهء آنها محله هارا اصطلاحآ از یکدیگر تفکیک میکنند.. مثلآ    محله ای را که اکثرآ عربها در آنجا سکنا دارند بنام " محلهء عربها " و بهمین ترتیب محلهء ترکها و یا محلهء سیاهها مینامند که البته این تفکیک و اسمگذاری صرفآ  در میان عوام دهن بدهن میگردد . اما دراین شهر محله ای هم هست که مخلوطی است از تمامی ملیتها و مردم بی بضاعت هلندی که کلآ به محلهء خارجیها معروف است که با محلهء هلندیها فاصلهء چندانی ندارد .خانوادههای هلندی برای اینکه فرهنگ خارجیها برفرهنگ فرزندانشان تآثیر نگذارد فرزندان خود را از معاشرت وهمبازی شدن با بچه های خارجی منع میکنند که گاه دیده میشود نسل جدید به این طبقه بندیها زیاد هم اهمیت نمیدهد.   محلهء خارجیها یکی از شلوغترین محله های شهر است . تنها نقطهء مشترکی که بین این ساکنان که هریگ زبان و فرهنگ متفاوتی با دیگری دارد  همانا زبان هلندی است که آنهم اکثرآ غلط غلوط و آمیخته به لغاتی مختلف مورد مصرف قرار میگیرد که گاه در اثر اشتباه در تلفظ یا استفاده از لغت مشابه معانی جملات بکلی تغییر میکند ومورد اعتراض طرف مقابل قرار میگیرد وگاه منجر به فحش و فحشکاری و احتمالآ دست بیقه شدن طرفین میگردد..اما اغلب بهر جان کندی باشد منظور خود را بیکدیگر تفهیم میکنند. غیر از کسانی که مدت درازی است در هلند زندگی میکنند و بر زبان هلندی کاملآ مسلط هستند. اما یکی از مجموعه های ساختمانی در این محل جمعیت بیشتری را در خودش جاداده. این مجموعه گرداگرد میدانی بناشده که چهار طبقه و تقریبآ بهم مرتبط است . درون میدان جهت بازی کودکان وسائل بازی از قبیل سر سره و تاب تعبیه شده و از دو طرف میدان راهروهائی برای خروج از محوطه وجود دارد .  ساکنین این محله اغلب با یکدیگر دوستانی صمیمی هستند و در بدو ورود به این محل انسان احساس میکند که به جمع یک خانواده وارد شده است. اگر هم تو سر و کلهء هم میزنند از روی دوستی است نه خصومت.

مجموعه ای شلوغ و صمیمانه است با شخصیتهای متفاوت. ُُُ ازآنجمله یک زن جوان و خوشرو که خیلی هم حشری است بنام ناندا دراین مجموعه زندگی میکند  که با اکثر مردهای مجموعه  است با شخصیتهای متفاوت دور از چشم زنهایشان خوابیده و باهمه مردان محله شوخیهای سکسی دارد چه با آنها خوابیده باشد چه نخوابیده باشد..زنها هم دوستش دارند چون صورت شاد و همیشه خندانش همه را جذ ب میکند جز زنهای ترک و مراکشی که در باطن از او خوششان نمیاید و همیشه چهارچشمی مواظب مردانشان هستند که با این زن ارتباط برقرار نکنند و این امرگاهی

                                                   

                                                              2            

موجب اختلاف و دعوا وحتا کتک کاری زن وشوهر میشود. اما زنان هلندی وسیاهپوست که با این مسئله مشگلی ندارند او را جزوی از خانوادهء خود میدانند. عادت مشخصهء ناندا که موجب خندهء عموم سیاهان و هلندیها میشود جیغ و داد بامزه ای است که ناندا حین عشقبازی براه می اندازد.. آن هنگام است که سیل شوخیها و متلکهای زنان خصوصآ سیاهپوست به ناندا سرازیر میشود که اینهم برای سکنهء مجموعه حتا مردان ترک و عرب نوعی تفریح وبرای زنانشان نوعی عذاب محسوب میگردد , بطوریکه باخشم بلند میشوند و پنجرهها را می بندند و زیر لب فحش و بد وبیراه نثار ناندا میکنند. در طبقه ء زیرین ناندا مرد جونکی سیاهپوستی با بوزینهء کوچکش زندگی میکند که در حین عشقبازی ناندا تنها اوست که عصبانی سراز پنجره بیرون کرده وباداد و فریاد به ناندا اعتراض میکند  چون تکانهای ناشی از هیجان ناندا حین عشقبازی سقف خانهء مرد جونکی رامیلرزاند آویزهای لوسترش در اثر لرزش سقف بهم میخورد و سر و صدامیکند وبیم آن میرود که ازسقف بزمین بیفتد و بشکند. چند آویز شکستهء لوستر حاکی از چنین اتفاقی است که قبلآ افتاده. مهمتر اینکه بوزینه اش با تکان خوردن سقف و لوستر به هراس می افتد و باجیغهای ممتد به اینطرف آنطرف میپرد.این بوزینه به تنهائی حکم  خانوادهء مرد جونکی را دارد .بااینکه مانند فرزندی که هیچوقت نداشته او را نوازش میکند و دررختخواب خود میخواباندو باخود به حمامش میبرد اما وقتی این دو  دعوایشان میشود خانه را بر سر یکدیگر خراب میکنند ..هرچه فحش است مرد جونکی نثار بوزینه میکند و هرچه  دم دستش میرسد بطرف او پرتاب میکند ودور اطاق دنبال بوزینه میکند تا او را به چنگ آورده و کتک بزند..و بوزینه هم دردفاع از خود برای او شکلک در میاورد و کونش را به او نشان میدهد وبا جیغ و دادش حین فرار شاید رکیکترین فحشهارا نثار جونکی میکند و چون این فحشهارا مترجمی ترجمه نمیکند حیوان بیچاره کم میاورد و بناچار انگشت وسط  دستش را به جونکی نشان میدهد و به او فاک یو میکند.این حرکت چون نیاز بترجمه ندارد و معنی واضحی دارد  مرد جونکی را بشدت عصبانی میکند و بحد جنون  اورا به عکس العمل وامیدارد . ُاین بوزینه وقتی از زندگی احساس رضایت میکند که مورد توجهء بچه ها قرار میگیرد .رابطهء خوبی با بچه ها دارد بچه ها هم دوستش دارند و از حرکات بامزهء او بسیار دلشاد میگردند. فقط این میان مرد مراکشی مجردی بنام عبدالله که افکار اسلامی مرتجعی دارد و بوزینه را نجس میداند با بوزینه میانهء خوشی ندارد.زیرا در گذشته ای نه چندان دوریکبار بوزینه حین فرار از دست بچه محلها ببغل او پریده بود و ریشش راکشیده بود و او بوزینه را بطرفی پرتاب کرده بود که باعث برخورد مرد جونکی با او شده و کار به دخالت پلیس کشیده بود و از آنموقع بین عبداله و مرد جونکی  شکر آب شده است. عبداله تیپ عجیب و غریبی دارد.خیلیها عقیده دارند که جزو گروه القاعده و تروریست خطرناکی است که بدنبال مآموریت و بعنوان پناهنده به هلند آمده اما در اصل منتظر فرصت است تا باهمدستی همکارانش مردم را بخاک و خون بکشد ولی این فقط یک فرض است و در اینمورد کسی مدرکی ندارد.البته کاری هم بکارش ندارند. در این شرایطی که جهان در هراس تروریست بسر میبرد و اخبار مهم تمامی رسانه هارا عملیات تروریستی درعراق وافغانستان و فلسطین وغیره تشکیل میدهد طبیعی است که همه به هر چیز و هر کس مشکوک میشوند .این مرد که بظاهر بسیار مذهبی و فوندامنتال است بشدت گلویش پیش ناندا گیر کرده و آرزویش یکبار خوابیدن با اوست اما او تنهامردی است که ناندا رغبت خوابیدن با او را ندارد وعبداله همیشه از بغل پردهء اطاقش ناندارا که خیلی سکسی لباس میپوشد دزدانه دید میزند و گاهی هم درحالتی که نانداحین خم شدن یانشستن شورتش پیدامیشود صدای نفسهای این مرد تند میشود و هیجان براو چیره شده و دستش را بی اراده درون پیژامه اش میبرد.پسران جوان اکثرآ با او سر بسر میگذارند و با عقایدش شوخی میکنند. واو خشم خود را فرو میخورد و لبخند میزند زیرا میداند که بحث درانتها به مسائل سکسی ختم میشود.از طرفی چون همه میدانند او نه انگلیسی میداند و نه هلندی هرچه میخواهند بارش میکنند و او که بیشتراز چند کلمه هلندی برای رفع حاجت بلد نیست فقط با  آره  و  نه جواب میدهد که گاه موجب خندهء بیشتر جوانان میگردد ُُ.  ناندا هر وقت کاندوم کم میاورد بسراغ خانه ای میرود که چند مرد پاکستانی و افغانی مجرد زندگی میکنند. از آنها کاندوم قرض میگیرد  و آنهاهم که پیداست قبلآ با او خوابیده اند..از اینکار او ناراحت نمیشوند فقط وقتی از آمدنش ناراضی اندکه مشغول بسته بندی مواد مخدر برای تحویل به مشتری هستند  .                                                  

ناندا هم با اختلاف چند خانه آنور تر درهمان طبقه می نشیند که مردان پاکستانی و افغانی زندگی میکنند و در اصل ایوان مشترکی دارند.ُ ُناندا الگوی دوست داشتنی و مورد آرزوی اکثر دختران آن محله است زیرا مورد توجهء اکثر مردان است. فقط خانواده های ترک و عرب که مسلمانند بدخترانشان اکیدآ توصیه میکنند که با ناندا صحبت و احتمالآ معاشرت نکنند   . و این توصیه بیشتر موجب کنجکاوی دختران میشود . خود ناندا بیشتر توجهش به پوریا

 

                                                              

                                                                             3

 پسر ایرانی است که هروقت ناندارا می بیند نگاهش را از او بر میدارد. ناندا گمان میکند که در نظر پوریا جذابیتی ندارد ..بهمین دلیل به او که میرسد سعی میکند سرو سینهء سکسی خود را بیشتر به او نشان دهد تا شاید او راتحریک و رامش کند .اما ناندا نمیداند که علت رو برگرداندن پوریا از وی این است که پوریا تازه به هلند آمده وهنوززبان نمیداند و در ضمن خجالتی است. پوریا از ایران گریخته و به این مملکت پناهنده شده بی آنکه خانواده اش را در جریان سفر خود قرار دهد .از اینروست که همیشه نگاهش نگران و مظطرب است و همیشه گوشه گیر و دلواپس است , باکسی نمیجوشد و همین امر دیگران را به او مشکوک کرده. در باره اش میگویند زندانی سیاسی بوده که بسیارشکنجه شده ویک زن و مرد ایرانی هم که درساختمان روبروی منزل او زندگی میکنند دائم با دوربین او رازیر نظر دارند و گمان میکنند از مآموران رژیم جمهوری اسلامی است که برای لو دادن پناهندهها به سفارت اجیر شده.و گاه و بیگاه میخواهند با وی ارتباط برقرار کنند که سرازکارش درآورند موفق نمیشوند. پوریا   پلیس را مجاب کرده که در صورت هرگونه امکان دسترسی پدرش به او از وی حمایت کنند. . زیاد باکسی نمیجوشد اما بدلیل شخصیت نامعلومش به او احترام هم میگذارند.  درهلند بدلیل اینکه اکثر مواقع هوا ابری و احتمالا بارانی و در جمع کسل کننده است اغلب به مناسبتهای گوناگون مراسم تفریح برای مردم برگزار میکنند. اما در دوجشن تقریبآ هرکس باهردین و ملیتی شرکت میکند یکی روز ملکه و یکی هم جشن سال نو یعنی مراسم ژانویه. در این دو مورد واقعآ چهرهء شهرها خصوصآ آمستردام که یک شهر توریستی است بکلی متفاوت با جشنهای دیگر است وشور و نشاط وتکاپوی عجیبی در سراسر شهر بچشم میخورد.چند روزی از شب کریسمس گذشته واینک همه در تکاپوی رسیدن سال نوهستند و هنوز چراغانی ایام کریسمس درسطح شهر بر زیبائی خیابانها افزوده. بااینکه هر صدای مهیب و نابجائی مردم را از جامیپراند بااینحال جوانها گهگاه باترکاندن ترقه ای به پیشواز سال نو میروند و مردم هم بااینکه اکثرآ از صدای بعضی ترقه ها که بی شباهت به انفجار بمب هم نیست ناراحت میشوند و پلیس هم مراسم راتاشب ژانویه ممنوع کرده چون در راستای زنده نگهداشتن سنت است کسی اعتراضی  نمیکند. وخب.... این عمل مورد اشتیاق همه از پیر و جوان است.بااینکه این مراسم مختص سال نو میلادی است اما همه در برگزاریش سهیمند..کما اینکه شب کریسمس در اغلب خانوادههای مسلمانی که فرزندی دارند درختهای کریسمس با آرایش و زرق و برق بچشم مخورد وحتی والدین کلیهء مراسم منجمله خرید کادو را برای فرزندانشان انجام میدهند..چون فرزندانشان در این سرزمین بزرگ میشوند و طبیعتآ دوست دارند باآداب و رسوم کشور میزبان رشد کنند تادرآینده درجامعهء مملکت میزبان جاافتاده و حل شوند.ازآنجمله خانوادهء ایرانی ساکن مجموعه ساختمانی محلهء خارجیها که دو فرزند دختر و پسرخانواده ازپدرشان سینا تقاضای خرید وسائل آتشبازی دارندوبااینکه پدرباآتشبازی بچه ها بدلیل مسائل ایمنی مخالف است ..اصرار و پافشاری بچه ها موجب پادرمیانی فخری همسر سیناومادربچه هامیشود   وباقول مراعات مسائل ایمنی ازطرف بچه ها از سینا قول میگیرد که فرداصبح که شب ژانویه محسوب میشود برای خریدن وسایل آتشبازی به مرکزشهر برود. قبول این قول فریاد شادی بچه هارابهوامیبرد و موجب رضایت فخری نیز میگردد. اما در حوالی این مجموعه زمین وسیعی  هست که در دست ساختمان است وسروصدای حاصله ازکلهء صبح تا عصر,گاه و بیگاه موجب سرسام اهل محل است که بناچار باید تحمل کنند آنهم بدون حق اعتراض. البته باید گفت که عمله بنا و دست اندر کاران هیچگونه قصد مزاحمت و آزار کسی راندارند و دارند طبق قانون کارشان را انجام میدهند.شاید اگر دیدن صحنه های دلخراش انفجارهای انتحاری در عراق و افغانستان و دیگر نقاط جهان بدست تروریستهای انتحاری القاعده و طالبان از تلویزیونهای مختلف جهان در طول شبانه روز نبود مردم آنقدرهاهم از شنیدن صداهای غیر معمول از جا نمی پریدند. خداقسمت نکند دیدن این صحنه هارا که ادعا میشود کار موجودی دو پا بنام انسان است.بهمین دلیل اینروزها مردم به ریسمان سیاه و سفید هم شک میکنند.  اگردرقدیم برای باز کردن باب آشنائی .. با سخن در بارهء بدی یاخوبی هوا جمله را آغاز میکردند..اینک با اخبار دیده و شنیده شروع میکنند وچند نام دراینگونه مباحث بیشتر بگوش میرسد مثل"  آقای بوش واحمدی نژادو خانم کاندالیزا رایس و آقای مالکی و محمود عباس هم در ردهء بعدی قرار دارند  ". وهرزمان صحبت انفجار انتحاری پیش میآید بیش از همه نام القاعده و حماس وطا لبان و افراطیهای مذهبی مسلمان بمیان میآید و  مورد لعن و نفرت مردم قرار میگیرند. همه ء بزرگسالان احساس نا امنی میکنند , اما جوانان زیاد هم در بند اینگونه مسائل نیستند و بیشتر به مشغولیات خود سرگرمند. بحث در مورد سیاست خاص بزرگسالان است اما اگر پای صحبت جوانترها هم بنشینی متوجه میشوی که بر سیاست کاملآ آگاهی دارند ولی زیادهم از بحث و مجادلهء  سیاسی خوششان نمیآید. اکثرآ با سیاستهای جورج بوش در خاورمیانه و جنگ طلبی او مخالفند.همانطور که از گفته های محمود احمدی نژاد و ابراز نظرش در مورد هولوکاس و اسرائیل

 

                                                              4

 نفرت دارند و اورا هیتلری دیگر مینامند.

اصولآ نسل جدید ازجنگ و کشتار و خونریزی بیزار و طالب صلح است.ازسلطه جوئی نفرت دارد واز آزادی و برابری و حقوق بشر حمایت میکند. ارزش و احترام سران ادیان ارتجاعی روز بروز درمیان نسل جدید کم رنگ ترشده و رو به افول میرود.  ازقیدوبند دست وپاگیر ادیان دوری میجوید و بیشتر طالب فراگیری علوم جدید است.این تفکر تقریبآ در تمامی نسل جدیدی که در اروپا و ازآنجمله هلند رشد میکنند باهر ملیت و مذهبی صدق میکند.و این از آنجهت است که در جامعهء خویش آزادی , دموکراسی و سکولاریزم  رالمس میکنند و با آن خو میگیرند و رفتار و کردارشان تحت تآثیر رفتار و کردار جامعه است.وبهمین دلیل است  که گفته های عبدالله مرد مسلمان مراکشی را به مسخره میگیرند. عبدالله نوجوانان و بچه سالها را گرد خود جمع میکند و برایشان دستورات دینی صادر میکند واز دخترهامیخواهد که رو سری سر کنند و تاقبل ازازدواج باپسری دوستی و رفت و آمد نکنند.آنها ابتدا مانند یک مستمع مطیع بحرفهای او گوش میدهند و بعد دوست دخترهایشان را میبوسند و

صدای قهقهه شان محله را پر میکند و همه میفهمند که دوباره بچه ها عبدالله را دست انداخته اند.

      ُُتنها کسی که به حرفهای عبدالله گوش میدهد و لذت میبرد پسرنوزده سالهء مصری بنام اسماعیل است که چون تلفظ اسمش برای همبازیهایش و اروپائیها کمی مشکل است اورا آشمل یا آسمل صدایش میکنند و یک هندی کپ ( عقب افتاده ء ذهنی ) است که معنی گفتار عبدالله را نمیفهمد و الا اوهم در تمسخر عبدالله با دیگران همصدا میشد. آسمل را همه از خرد و کلان دوستش دارند و او را یکی از اعضای خانوادهء خودشان میدانند. با اینکه در محلهء دیگری زندگی میکند ,اما بیشترین همبازیهایش را بچه ها و نوجوانان محلهء خارجیها تشکیل میدهند. آسمل بسیار مهربان است هیچوقت ازکسی ناراحت نمیشود,حتی اگر کسی اورا اذیت کند این دیگرانند که بدفاع از او بر میخیزند.جوان تنومند و زورداری است و زورش راخرج کمک به دیگران میکند و هرکس هرکمکی ازاو بخواهد او نه نمیگوید که هیچ , ازاینکه مورد توجه قرارمیگیرد خوشحال هم میشود. بااینکه خانواده دارد و خواهرش کارمند دولت است اما اکثرآ شام و نهاررا درمنزل اهل محل میخورد.در ایام کریسمس و ژانویه بیشترین وقتش در محلهء خارجیها گذشته است خصوصآ اینروزها که شب ژانویه نزدیک است و بچه ها و خصوصآ نو جوانان اکثرآ درخیابان هستند و با ترکاندن ترقه و فشفشه خود را سرگرم کرده اند وآسمل را هم درجمعشان پذیرفته اند . اما علت اینکه پوریا پسر ایرانی زیاد به آسمل میرسد و مواظب اوست نه از روی مهربانی و انساندوستی بلکه بخاطرتلاشش برای آشنائی با خدیجه خواهرآسمل است .او با اینکه چند ماهی هست که درهلند زندگی میکند اما

هنوز خجالتی است و در برخورد با خانمها قلبش بتندی میطپد و رنگش قرمز میشود واگرچندکلمه هلندی هم در کلاس درس یادگرفته بکلی یادش میرود.                                                        

خصوصآ از روزی که خدیجه به زبان هلندی به او سلام کرد واو دستپاچه شد و هلندی و فارسی را باهم قاطی کرد

و جواب داد بیش از پیش اعتماد بنفس خود را از دست داد. دختره به هلندی گفت:

-    داخ (یعنی سلام ).

-    داخ از ما

     که البته منظورش ارائهء ادب و اظهار فروتنی بود ..یعنی سلام ازما.

واین جمله در فرهنگ فارسی بمعنای این است که من وظیفه دارم بشما سلام کنم.. که نوعی تعارف است.

خدیجه عصرها که با اتومبیل از سرکاربرمیگردد قبل از اینکه بخانه برود به آسمل سر میزند که اگرد وست داشت اوراباخود ببرد که البته اغلب همبازیهای آسمل ازخدیجه اجازه میگیرند که آسمل بیشتر آنجابماند. و پوریا زمان آمدن خدیجه را میداند وبهمین دلیل است که زیاد بساعتش نگاه میکند. پوریا حین دادن ترقه به آسمل و هیجان زده

منتظر آمدن خدیجه است. اصولآ زمانی محبت پوریا نسبت به آسمل بیشتر میشود که لحظات چندانی به آمدن خدیجه نمانده.امروز برایش یک روز استثنائی است. چون دیشب تاپاسی ازشب داشت از توی کتاب لغت کلمه پیدامیکرد تا جملهء خوبی برای برخورد با خدیجه آماده کند که امروز هرطور شده چند کلامی با اوحرف بزند.بیچاره تاصبح چشمش بکتاب بود و راه میرفت و جمله حفظ میکرد غافل از آنکه جواب جمله راهم حفظ کند که بار دیگر پرت و پلا جواب ندهد.هیجان زیادی دارد بطوریکه صدای قلبش بگوش خودش میرسد و احساس میکند صدای طبلی است که یکنواخت بر او میکوبند.ناگهان پس از انتظاری طولانی اتومبیل خدیجه رامی بیند که از دور بمحل نزدیک میشود او هم تند تند به آسمل ترقه و فشفشه میدهد وهی زیر چشمی مواظب اتومبیل استُُ.اتومبیل بمحل وآسمل نزدیک شده و خد یجه که بدش نمیآید پستی و بلندیهای هیکلش را که خیلی هم چشمگیر است برخ جوانها خصوصآ پوریاکه برو روئی هم دارد بکشاند باتبسمی ضمن اینکه در راه رفتنش سعی دارد

 

                                                                        5

 لنبرهایش بطرز قشنگی جلب توجه کند بطرف آسمل و پوریامیرود و وانمود میکند که به پوریا توجهی ندارد .پوریا خودرابرای ادای سلام و احوالپرسی آماده میکند و هنوز اولین کلمه را کاملآ ادا نکرده , ناندا پشت سر اوست و از روی شوخی انگشت بکون پوریا میکند و پوریا بی اراده ازجاپریده و دستش را روی باسنش قرار میدهد و با خندهء شیطنت آمیز نانداروبرو میشود که حین گذشتن از کنار اوبوسه ای کوتاه هم بر لپ پوریامیزد:

-    شب بیا پیشم . میخوام دامادت کنم خوشگله.

بیچاره پوریا شوکه شده وزبانش بند میآید وازخجالت خیس عرق میشود.خدیجه گمان میکند ناندا با امیر همخوابگی دارد .حالت چهره اش عوض میشود و از آسمل سوآل میکند :

-    میای خونه یا اینجا میمونی؟

-    نه میخوام آتیشبازی کنم. بعدآ باپوریا میام. اون منو میرسونه .

-    پوریا امشب مهمونه...یاخودت تنهابیا یامن میام دنبالت.

-    باشه.خودم میام.

خدیجه سوار اتو مبیلش شده و دور میشود درحا لیکه پوریا سخت ناراحت و خجل است .دیگران که  شوخی ناندا برایشان عادی است همچنان مشغول کار خویشند ,اما پوریا سخت سرشکسته و ناراحت بنظر میرسد. خصوصآ که این عمل در مقابل خدیجه صورت گرفت.احساس میکرد که مورد تمسخر قرار گرفته.شاید اگر بااین نوع شوخیها آشنا بود ویا لااقل معنی گفته های ناندارامیدانست تااینحد ناراحت نمیشد که هیچ شاید بدش هم نمی آمد که مورد توجهء زنی زیباو خوش اندام و سکسی مثل ناندا قرار گرفته باشد. در نقاط نرمال شهر کسی صدای موزیکش را آنچنان بالا نمیبرد که موجب صلب آسایش دیگران شود زیرا اینکار کلآ غیر قانونی هم هست .ولی در محلهء خارجیها این قانون رعایت نمیشود زیرا کسی هم از این بابت شاکی نیست. فقط گاه تنوع موزیکها انسان را دچار کلافگی میکند چون معلوم نیست چه موزیکی و مربوط بکدام قوم و ملتی است که بگوش میرسد..شاید یکی از دلایل طبقه بندی مهاجرین هم همین است که در محله های هلندی نشین و اعیان نشین صدائی بلند از هیچکس شنیده نمیشود واگرهم کسی باصدای بلند صحبت کند یاموسیقی گوش کند آنچنان نگاهش میکنند که گوئی یاجذام دارد

یااینکه  ادز واگیر دار . و اصولآ آن حوالی محیطی زیاد جاندار و زنده بنظر نمیرسد که البته شاید به چشم مهاجرین اینطور جلوه کند. یکی از تفاوتهای  اماکن شلوغ و فقیر نشین با اماکن اعیانی نشین در این است که در محله های فقیر نشین زندگی بیشتر احساس میشود زیرا همه درتکاپویند و خارج از هرگونه اختلاف طبقاتی و فیس و افاده بایکدیگرودر کنارهم مانند یک خانواده زندگی میکنند .  

                           

شور و حال عجیبی در میان مردم حکمفرمااست. خانوادهها مشغول نظافت و تزئین اطاقها هستند تادرایام ژانویه

از میهمانان خود پذیرائی کنند.وکیسه های مملو از آشغال که بعضیهایش هم درون جعبه های اجناس بطور شلخته واری ریخته شده در ایوان طویل مجموعه , جلوی درب خانه هارویهم انباشته شده که قصد دارند آنهارادر فرصتی

مناسب بطبقهء همکف برده ودر بشکه های زباله بریزند تاروز موعود شهرداری بیاید وبشکه ها را با کامیونهای مخصوص زباله اقد جمع آوری کند.اما بعضیهاکه به بهداشت بیشتراهمیت میدهند شبانه آشغالهایشان را به بشکهء زباله منتقل میکنند. اما در خانه های مجرد نشین اوضاع بنحو دیگری است.نه تنهابفکر جمع و جور ونظافت منزل نیستند , بکله هرچه میخورند و مینوشند ظروفش را به اینوروآنوراطاق پرت کرده واگرمثلآ مشغول دیدن تلویزیون یادیدن فیلمهای سرگرم کننده و احتمالآ پورنو هستند بکارشان ادامه میدهند مثل ناندا که هنگام عشقبازی هم ضمن جیغ و دادی که جزو عادت عشقبازی اوست اگرهوس خوراکی هم کرده باشد بخوردن ادامه میدهد و آشغالش را روی تخت یاموکت می اندازد و بکارش ادامه میدهد. ناندا یک زن جوان ایتالیائی الاصل است که سالهاپیش برای تحصیل به هلند آمده .همینجا عاشق و سپس ماندگار میشود. او عاشق سکس است و از اینکار لذت میبرد ونمیتواند فقط با یک مرد باشد . علت جداشدنش از دوست پسرهلند یش هوسباز بودن ناندا بوده.یعنی تاکنون هیچ دوست پسرش بیش از چهار ماه با او دوام نیاورده. میگویند اینهم نوعی بیماری است که گاه در بعضی آدمها دیده میشود. اما معلوم نیست آفتاب ازکدام طرف طلوع کرده که امشب کمی بخود زحمت داده و مشغول فقط جمع و جور ریخت و پاشهای منزل است . دراین میان که همهء سکنهء ساختمان بنوعی شاد و سرحا لند  فقط پوریا است که زانوی غم بغل گرفته و بشقاب غذایش تقریبآ دست نخورده روی میز کوچک نهارخوریش انتظاراو رامیکشد.فکر و خیال این سرخوردگی آزارش میدهد و از اینکه نتوانسته عکس العملی در برابر شوخی ناندا از خود نشان دهد وغرورش

 

                                                            

                                                                        6

خدشه دار شده سخت عصبانی و در فکر است.

اماطولی نمیکشد که رگ غیرتش می جنبد و تصمیم میگیرد برود وتا آنجاکه میتواند بافحش و کتک کاری حق ناندارا کف دستش بگذارد. پس اول باید چند تا فحش ریز و درشت یادبگیرد .بهمین دلیل سراغ دیکشنری فارسی هلندی میرود تا تلفظ لغتهائی مثل: خوارکسته..مادر جنده..وجنده دوزاری وامثال اینهارا از کتاب لغت استخراج کند و برای سهولت در کار,هر لغتی را که قصد جستجویش را دارد همزمان چندین بار باخود تکرارمیکند اماپیداکردن ردیف الفبا بسیار کار او را مشکل میکند و این باربافریاد ,هر فحشی را که مد نظردارد بر سر کتاب خالی میکند :

-  اه ..این کوسکش هم که پیدا نمیشه..خواهرتونو گائیدم با این دیکشنری نوشتنتون..مادرقحبه..خب فحشهارو جدابنویس دیگه ....حالا من چه جوری برم بگم جندهء پتیاره این چه گهی بود که خوردی و جلوی خدیجه منو ضایع کردی ؟   ها؟ آخه برم بگم چی؟

وسپس باخشم کتاب را بطرفی پرت میکند که به آینه دیواری اصابت کرده و آینه میشکند و خردههایش در روی میز و ظرف غذاو موکت میریزد که این حادثه خشم اورابیشتر کرده و با لگد زیر ظرف غذامیزند و اینبار ظرف غذا مانند توپ فوتبال کمانه میکند وبا اصابت به شیشهء تلویزیون وایجاد صدای مهیبی شیشهء تلویزیون میترکد وبا آخرین قوا بر سر تلویزیون جیغ میکشد چندانکه همسایه ها باشنیدن صدای فریاد پوریا..نگران سراز پنجرهها در آورده میپرسند :

-    صدای کی بود؟

-    انگار یه چیزی ترکید.

اما چون پوریا تصمیم میگیرد سراغ ناندا برود و باهرزبانی شده به او فحش و بدوبیراه بگوید وکتکش بزند دیگر کسی جز صدای محکم بهم کوبیدن در را نمیشنود.پوریا که سخت عصبانی است و زیرلب انواع فحشهای بد و خوب را جهت آمادگی باخود مرور میکند به منزل ناندا میرسد و زنگ ممتدی میزند وبرای رهائی از خجالت نگاهش بزمین است و درب هم که بازمیشود اوهنوز بزبان ایرانی فحش میدهد و ناگهان چشمش  بپای زیباو سکسی ناندا میافتد و زبانش بند میآید و هرچه نگاهش آرام و بااحتیاط ببالا میرود اثری از لباس دیده نمیشود فقط به

میانهء بدن که میرسد شورت باریکی میبیند وآب دهانش را فروبرده سر بلند میکند و ناندارالخت می بیند.دهانش بازمیماندو قدرت تکلم را از دست میدهد.نانداکه متوجهء حیرت او میشود دست انداخته یقهء اوراگرفته و سریع بداخل آپارتمان میکشد و در را می بندد . همسایه ها که هنوز پس ازآنهمه جیغ و سروصدا در انتظارنتیجه و عاقبت کار هستند و دارند ازهمدیگر جویای حقیقت ماجرا میشوند ناگهان صدای جیغهای ناشی از عشقبازی ناندا رامیشنوند و لبهایشان به خنده و متلک باز میشود وهر کسی رو به منزل ناندا کرده و متلکی را فریاد میزند که باعث خنده و نشاط دیگران میشود.:

-    دوباره زلزله شروع شد.

-    هی ناندا تو اونو میگائی یا اون ترو؟

-    ناندا کاندوم کم نیاری.

-    ناندا کمک نمیخوای؟

ودر این میان مرد سیاهپوست جونکی که دمر روی تخت کهنه و درب و داغونش بخواب رفته از صدای لرزش لوستر کهنه و نیمه شکسته اش که دراثرلرزیدن سقف چوبی اش تکان میخورد و موجب وحشت بوزینه اش شده بزحمت ازجابلند میشود وبوزینه را که بیقرار به اینطرف و آنطرف میپرد دلداری میدهد و بااعتراض طبق معمول فحش میدهد و سر ازپنجره بطرف بالا بلند میکند وداد میزند:

-    سقف اومد پائین الان میام هر دوتونو میکنم ها...

این اعتراض جونکی موجب خندهء بیشتر همسایه ها شده و مرد سیاهپوستی که  بااو شوخی هم دارد از ساختمان روبرو داد میزند :

-    مال خودت بلند نمیشه به مردم حسودیت میشه .؟

ومرد جونکی در جواب داد میزند که :

-    اگه خیلی مطمئنی بیا امتحان کن

-    همه میدونن که تو رو تخمات میشاشی

وچون صدای قهقههء همسایه ها بیش از پیش بالا میرود مردجونکی داد میزند:

 

 

                                                                7

-    فاک یو..

دررا میبنددو به گفتگو ادامه نمیدهد. اما در اطاق خواب ناندا التهابی ازیک عشقبازی داغ بین پوریاو ناندا براه افتاده که پوریا بااینکه سخت به عشقبازی پرداخته ولی از ترس آبروریزی مدام بزبان فارسی و آهسته التماس میکند که ناندا اینقدر جیغ نزند.

-    تروبخدا اینقدر جیغ نزن الان همه متوجه میشن که من اینجام..

اماناندا نه مقصود پوریارا میفهمد ونه به هیچ اعتراضی توجه میکند.

در طی این ماجرا مردان ترک و عرب نیز سر از پنجرهها بیرون آورده ودراین نمایش شرکت کرده اند که بااعتراض شدید زنهایشان مواجه میشوند وزنها مردانشان رابدرون کشیده و پنجره را می بندند ضمن اینکه چندتافحش و بد وبیراه هم نثار ناندا میکنند.

-    بیابروتوخجالت بکش مرد..

-    منکه کاری نمیکنم..دارم میخندم..

-    خیلی بیجامیکنی به اراجیف یه عده نانجیب گوش میدی. مگه نمیفهمی چه چرند یاتی دارن حوالهء همدیگه

      میکنن ؟                                      

-    بابا مگه این اتفاق دفعه اوله که داره میفته ؟ این بساط هرشب هست و واسه همه شده یه جور تفریح.

-    این زنیکهء نانجیب هم شده سرطان این محله ....همهء زن و شوهرهارو باهم دعوا انداخته.

-    آخه واسه اینه که  شما زنهاهمه تون بیخودی حساسیت نشون میدین..

-    مثل اینکه بدت نمیاد آزادت بذارم و یه سری هم تو بهش بزنی..آره؟

                                                                          

-    برشیطون لعنت....آدم بمردش بهتون نمیزنه خانوم..؟ اونهم مرد نجیبی مثل من ؟

-   خبه خبه ..جانماز آب نکش ..جنس شما مردهارو فقط خدامیشناسه . همه تون آب نمی بینید و الا شناگرهای ماهری هستین. خودتون هم میدونید  چه آب زیر کاههائی هستین..تو یکی رو.. اگه  روبهت بدم  حرمسرا باز                 میکنی...خیال میکنی نمیشناسمت؟

 

بهر حال در آخر مردها کوتاه میآیندو نزاعی که ممکن است به زد و خوردو طلاق بکشد فروکش میکند.قوانین اروپا بر خلاف خاور میانه در حمایت از خانمها بناشده وازاین بابت مردان خاور میانه ای در دل بسیارناراحتند اما برو نمیآورند.یعنی جرآتش راهم ندارند.البته زنهای خاور میانه ای هم اغلب از این حمایت قانون سوء استفاده نموده و بمردانشان زور میگویند..چون بقول خودشان در کشورهایشان که قوانین مدافع مردان است بسیاراز حق و حقوقشان را مردانشان ضایع کرده اند واینجا بهترین مکان برای انتقام کشی است. و چون اکثر مردان شرقی عادت به شنیدن زور ندارند تن به جدائی میدهند واز این بابت بیشترین آمار طلاق در خانوادههای خاور میانه ای

خصوصآ ایرانیها وترکهاوعربها است. بعضی از این مردان هم طی تجربه آموخته اند که تحت تسلط خانمهایشان

باشند تا زندگیشان از هم نپاشد.ناگفته نماند که خانمهای مطلقه نیز به امید حمایت قانون و ازدواج مجدد بامردی که خصو صیات دلخواهشان راداشته باشد به نبرد با همسرانشان برمیخیزند ولی طبق آمار اکثرشان موفق به ازدواج مجدد نمیشوند وکاخ رویایشان پس از مدتی ویران میشود و تصمیم به مراجعت به شوهران قبلی خود میگیرند اما مردانشان زیر بار نمیروند و تنهائی را بر ازدواج مجدد باهمسران قبلیشان ترجیح میدهندُ . اصولآ ذات انسان چنین است که تا چیزی را دارد ارزشش را درک نمیکند وزمانی که آنرا از دست میدهد بر ارزش آن آگاه میشود که دیگر خیلی دیر است.همانطور که قبلآ تو ضیح دادم..در یکی از خانه ها سه مرد پاکستانی و یک مرد افغانی زندگی میکنند که بکار خلاف مشغولند اما ظاهرشان نشان میدهد که انسانهای شریف و مظلومی هستند .این خانه در اصل متعلق به یکی از آنان بنام مسعود است و بقیه در مواقعی که قرار است خلافی انجام دهند به آنجامی آیند. کارشان خرید و فروش تریاک توسط دوست افغانیشان بنام احمد است که از طریق واسطه های افغانی تریاک میخرد و بادوستانش شریک است و هرکدام مسئولیتی رابرعهده دارند.اینک در منزل مشغول توزین وبسته بندی تریاکها برای تحویل به مشتری هستند که قرار است در شب ژانویه از سرگرمی مردم استفاده کرده و در ساعت دوازده نیمه شب یعنی درست زمان آغازسال جدید که همه جاشور وهیجان وسروصداست جنسهاراتحویل خریدار بدهند و پول را دریافت کنند.

 

 

                                                             8

روزبعدهمهءساکنین مجتمع که اغلب هنوز کارهایشان به اتمام نرسیده واحیانآهنوز لوازم  آتشبازی نخریده ا ند با  صدای مهیب برخورد تیر آهنها بیکد یگر و راه افتادن ماشینهای بتون کوبی از خواب بیدارمیشوند و بتکاپو می افتند پدر مادرها که کمتر خوابیده اند زیرلب به کارکنان ساختمانسازی که از کلهء صبح باصداهای بلند و یکنواخت موجب بهم ریختن آرامش آنها شده اندچند فقره فحش ریز و درشت نثار میکنند.شوق جوانهاوکوچکترهابیشتراز والدینشان  است . خصوصآ بچه های سینا که امسال نخستین سال است که اجازه دارند آتشبازی کنند. در اصل ایرانیان مقیم اروپا درسال دو بارسال نو راجشن میگیرند..یکی ژانویه همراه با شهروندان کشور میزبان ویکبارهم اول بهار یعنی بیست و یکم ماه مارس که جشن نوروز وآغاز سال جدید خورشیدی است.بچه ها جهت اطمینان بیشترازجانب پدر برای خرید لوازم آتسبازی باذوق وشوق از پدر سوآل میکنند که :

      -بابا امروز میری وسایل آتشبازی بگیری مگه نه؟

       -من سر قولم هستم..میرم..منتها اول باید صبحونه بخوریم..کارهامونوبکنیم..سرفرصت میرم میگیرم.

      - تااونموقع تموم میشه بابا...

       -نترس تموم نمیشه..از زیرزمین هم شده باشه براتون گیرمیارم

مادر- فقط باید  بمن و باباتون قول بدین بدین کارخطرناکی نکنین.

       -دیگه بزرگ شدن واجازهء آتسبازی دارن... البته  قول میدن فقط در حضورمااینکارو بکنن.

-       قول میدیم بابا..قول مردونه .

از زیباترین وهیجان انگیزترین وشادترین شبها درهلند شب ژانویه است .آنقدرمواد منفجره و پرسروصدادراین

شب مصرف میشود که گاهی انسان فکر میکند این ملت سرتاسر سال پول پس انداز میکنند تا همه اش را درایام ژانویه وسایل آتشبازی بخرند وآنشب آسمان شهر راستاره باران کنند. سنتها درهرفرهنگی انواع خوب و بد دارد.نگهداشتن سنتهای خوب جامعه ضرورتآ برعهدهء مردم آن جامعه است وجامعهء هلندی به اینگونه وظایف بنحواحسن عمل میکند که شاخص ترین این وظایف درایام کریسمس و ژانویه است. درهلندمانند بسیاری از کشورهابرای حمل زباله های شهرروزها و ساعتهای مشخصی رابرای هرمحله اختصاص میدهند.گاهی هم اشکال دراین مسئله چنین بروز میکند که  روز مقرربا تعطیلی اداره جات همزمان میشود .

            مثل معضلی که در این ایام برای محلهء مورد نظر رخ داده و محل قراردادن کیسه های زباله دراثر کثرت زباله ها به زباله دانی تبدیل شده و بوی تعفن حاصله از آن از چند متری بشکه ها مشام را می آزارد.  زمزمه های اعتراض کم وبیش از بزرگسالان شنیده میشود و به فرزندانشان که اطراف بشکه های زباله ببازی مشغولند توصیه میکنند که از بشکه های زباله فاصله بگیرند . دراین میان  آمدن ناندا باکیسه زباله و مینی ژوب کوتاه و سر و سینهء باز ازجلو و عبداله  مرد مسلمان متعصب بادوکیسهء بزرگ زباله از پشت سرناندا بسمت بشکه ها ی زباله  از حوادث جالب و دلخواه عبد اله است زیرا عبداله ضمن اینکه دراذهان عموم خودرامومن و چشم پاک جازده... بسیارحیض وچشم چران است..خصوصآدرمورد ناندا که هروقت در محوطهء بیرونی مجموعه ناندا رادرحالتهایی سکسی میبیند چون در طبقهء اول مینشیند فوری پردههای پنجره را میکشد تاازدید مردم محفوظ باشد و بعد گوشهء پرده را بااحتیاط پس میزند وسکس نانداراتماشامیکند و کم کم صدای نفسهایش تندتر و تند تر میشود و دستش مانند حرکت مار بدرون شلوارش میخزد.امروز نیز بااینکه اوایل زمستان است هوا هم سرمای کمی دارد ولی نانداگویی برای مبارزه با سرما بخاری نامرئی زیردامن کوتاهش پنهان کرده است وباپاهای برهنه به صحنهء مبارزه آمده که این امر موجبات رضایت صد در صد" عبداله "رافراهم آورده وچشم از پاهای خوشتراش و مرد پسند ناندا برنمیدارد و اوج خوشبختی عبداله زمانی است که ناندا خم میشود تا کیسه های زباله را روی زمین بگذارد .روی زمین از اینجهت که یشکه هابیش از ظرفیتشان از زباله پر شده است . باخم شدن ناندا و پیداشدن شورتش که بسیار کوچک است اوج خوشبختی عبداله است وگوئی هدیه ای است گرانقدرکه سینترکلاس شب کریسمس برایش پای درخت کریسمس  گذاشته بطوریکه بی اراده چشم ازاین هدیهء سال نو برنمیدارد تاجائی که ناندابرمیگردد که برود رو در روی عبداله قرار میگیرد که هنوز به پاهای او خیره مانده.و وقی می بیند عبد اله هنوز بخود نیامده ناگهان دامن خودرابالا میزند و عبداله شوکه شده چشمان دریدهء خودرا به ناندامیدوزد.

ناندا باهمان لوندی همیشگی صورتش راجلوتر برده و باشیطنت خاص خود به زبان ایتالیا ئی  میگوید:

-    ریشتو گائیدم...

خوشبختانه عبداله معنی حرف ناندا رانمیفهمد و الا احتمال جنجال ودرگیری پیش میامد.البته چون ناندا باتبسم و شیطنت این حرف را گفت عبداله هم فکر کرد اورا به عمر شریف تشبیه کرده و ستوده است ..چون بعداز رفتن

                                                                 

                                                            9

نانداهمانطورکه  بهتزده به ناندا مینگرد کم کم نیشش بازمیشود از این پیشامد تبسم غرور آمیزی برلبش مینشیند و

 زیرلب بعربی میگوید :

-     بالاخره بزانودرآمدو اقرار کرد ازمن خوشش میاد. بیچاره حق هم داره.

عبداله کت و شلوار نمیپوشد وبا لباس سنتی خویش درجامعه ظاهر میشود .حتی در روزهای سرد کاپشنش رااز روی پیراهن سفید وبلندش میپوشد تاسنت کشور خودراحفظ کند که البته این عمل از نظر قانون دموکراتیک اروپا بلامانع است وهرکس باهرلباس دلخواهش میتواند در جامعه ظاهر شود وهیچکس هم حق اعتراض ندارد. چیزی که عجیب است این است که مسلمانان افراطی اکثرآ  در سنین نو جوانی  تشکیل خانواده میدهند تا سنت پیامبراسلام

را رعایت کنند...اما عبداله بااینکه حدود سی سال دارد هنوز مجرد است.علت اینکه ساکنین محل از او نفرت دارند بدلیل حمایتش ازتروریست درمقابله با استکبار جهانی است که اکثرآ مشکوک به عضویت در القاعده از او یاد میکنند. بااینکه یکبار هم شخص ناشناسی اورابه پلیس لو میدهد و دوروز هم تحت بازجوئی قرار میگیرد چون مدرکی علیه او نمی یابند آزادش میکنند. جوانان هم از جانب خانوادههایشان برای ارتباط و دوستی تنگاتنگ باعبداله منع شده اند زیرا معتقدند احتمال میرود از طریق عبداله جذب گروه تروریستی القاعده شوند.با اینکه هروقت ناندا حین عشقبازی جیغ و داد راه میاندازد همسایه ها پنجرههایشان رابازمیکنند وبنوعی تفریح میکنند اما هروقت عبداله از روی تظاهر باصدای بلند قرآن میخواند پنجرهها یکی یکی بسته میشوند.این بدلیل تنفراز تلاوت قرآن نیست.احتمالآ از نفرتی است که از شخصیت عبداله دارند وطبق وجود دموکراسی درجامعه ناچار باید تحملشَ کنند.

 امروز که شب ژانویه است به آسمل بیش از دیگران خوش میگذرد چون همبازیهایش بیش از همیشه اند .اوازدل وجان خرده فرمایشات ریز و درشت مردم راانجام میدهد واز این بابت خیلی هم خرسنداست. وفور آشغالها مشکلی آفریده که چند تن از خانمها درحوالی بشکه نقشه ای برای دور کردن آشغالها میکشند. به اینصورت که نوبت حمل آشغالهای محلهء هلندیهاامروزاست و نوبت این محله بعداز ژانویه . تصمیم میگیرند آشغالهاراتاقبل از ظهر به محلهء هلندیها که از اینجا خیلی هم دور نیست ببرند امااینکار غیر قانونی است وعلاوه برآن مورد اعتراض ساکنین محل قرار میگیرد و بدلیل برخوردهای قبلی که بین ساکنین این محل بامحلهء هلندیها بر سر نزاع فرزندانشان پیش آمده  با احتمال بازشدن پای پلیس به ماجرا وجریمه و دردسرهای بعدیش از اینکار منصرف میشوند.اما یکی از خانمها پیشنهاد میکند اگر حمل آشغال توسط آسمل انجام شود بدلیلی که اهالی محلهء هلندیهااورا دوست دارند ممکن است به او ایرادی نگیرند واگر حمل بشکهء اول بی درد سرانجام شد بشکه های بعدی راهم باکمک بچه های خودشان توسط آسمل به آنجاحمل میکنند زیرا بشکه هامتعفن شده وغیر بهداشتی است. این بشکه ها درچهار گوشه اش چرخ دارد تا به سادگی جابجا شود فقط چون بارزیادی دارد کمی کند حمل خواهدشد.اما چون آسمل از نظر جسمی قویتراز سایر بچه هاست  فشارزیادی بر او وارد نمیشود.بیچاره آسمل باشنیدن پیشنهاد خانمها

ازاینکه موردتوجه قرارگرفته و کاری به او محول شده خوشحال هم میشود.به او سفارش میکنند که به هیچکس از ماجراحرفی نزند زیرا نباید کسی بفهمد که این بشکه را قراراست درمحلهء هلندیها بگذارد .اوهم قبول میکند. بااینکه اکثر ساکنین محله بیدار شده و بتکاپو و جنب و جوش افتاده اند اما مرد جونکی هنوز در خوابی عمیق است.بوزینه اش از گرسنگی دنبال خوراکی میگردد و چیزی نمی یابد .ناچار سراغ جونکی میرود تااورابیدارکند. تکانش میدهدجونکی درخواب عمیق است وگاه بادست اوراپس میزند با آنکه بوزینه سروصدامیکند اما خواب جونکی عمیقتر از آن است که بیدار شود.بناچار بوزینه کونش را جلوی بینی جونکی میگیرد و بوی بدی از خود به بینی جونکی روانه میکند.چند ثانیه بعد جونکی که بشدت از بوی چوس بوزینه مشمئز و کلافه شده باخشم از جابلند شده و بادیدن بوزینه فحشهای رکیکی نثار بوزینه نموده ودنبالش میکند تااوراگرفته و کتک مفصلی به او بزند .:

-    اکه دستم بهت برسه کونتو پاره میکنم ...حرومزاده کجا در میری  ؟ وایسا میگم.

اما بوزینه هم جیغ و دادراه انداخته  از دست او فرار کرده و بالای کمد چوبی رنگ و رو رفته میپرد. احتمالآ بزبان بوزینه ای فحشهای ناموسی نثار جونکی میکند و درهر فرصتی انگشتش را بعلامت فاک یو بالا میبرد و

دندانهای زرد زنگزده اش را بعلامت دهن کجی به جونکی نشان میدهد که مو جب خشم بیشتر جونکی میشود و هر چه دستش میرسد بطرف بوزینهء بیچاره پرت میکند که اوهم باچالاکی جاخالی میدهد ومتقابلآ هرچه دم دستش میرسد بطرف جونکی پرتاب میکند ولی به جونکی اصابت نمیکند.درگیری بین جونکی و بوزینه هر لحظه شدید

 

 

                                                               10

ترشده و کم کم نظر همسایه ها جلب میشود که خود آغازی کمدی وشاد رابرای ادامهء روزدر بر دارد.

 بوزینه که جلوی پنجره میرسد جونکی ساعت شماته ای رابرداشته بطرف بوزینه پرتاب میکند  بوزینه جاخالی داده وساعت شیشهء پنجرهء رو به خیابان رامیشکند وتصادفآ حین سقوط بطرف زمین در بشکهء زباله ای می افتد

که توسط آسمل بطرف محلهء هلندیها حمل میگردد. آسمل متوجهء افتادن ساعت درون بشکه نشده وبراه خود دامه میدهد.اهالی مجتمع باشنیدن سرو صدا میفهمند که باز هم بین جونکی و بوزینه شکرآب شده و بجان یکدیگر افتاده اند.از گوشه و کنار جونکی را مخاطب قرار میدهند وبدفاع از بوزینه دادمیزنند:

-     هی رونی ولش کن اون بجه رو...الان میکشیش.

-      یه دقه بیارش پائین بگردونش.

-      اون حوصلش سر رفته

-      بس کن رونی ..اول صبحی خلقتو تنگ نکن.

سرانجام هم جونکی وهم بوزینه خسته شده به نفس نفس می افتند و آرام میشوند و کمی از عصبانیت جونکی کم شده دلش بحال بوزینه که بتندی نفس میزند میسوزد .

-      آخه بچه چرامنو اینجوری بیدار میکنی که هم بدن منو بلرزونی...هم تن خودتو؟

بوزینه که انگار حرف صاحب خود را میفهمد ..دست بشکمش مالیده و صدائی از خودش درمیاورد که جونکی متوجهء گرسنه بودن او میشود و افسوسش چندبرابر میگردد:

      - الهی بابا(اشاره بخودش) واست بمیره که تو گشنه بودی و من مادر جنده حواسم نبود..الهی دستم بشکنه. بدو

 بیا بغل بابا یه بوس بده بابا , تا الساعه صبحونتو بیارم...قربونت برم.

و بوزینه به آرامی وحالتی معصومانه ببغل جونکی میرود و جونکی را میبوسد واو نیز بوزینه را میبوسد:

     -  خسته شدی ؟.بریم سریخچال هرچی دلت میخواد موز بردار.

از طرفی آسمل نیز از حمل بشکه خسته شده بشکه را رهاکرده و روی بلوکی سیمانی کنار بشکه مینشیند. صدای تیک تیک ساعت از درون بشکه بزحمت شنیده میشود. دراینموقع یکی از همبازیهای آسمل بادوچرخه به او نزدیک میشود وبادیدن آسمل کنارش توقف میکند.

-      آسمل چرااینجانشستی؟-

-      یه  ذره خسته شدم ..

-      پاشو بریم محلهء ما .... یه عالمه ترقه خریدم..بریم بترکونیم.

-      نه من الان نمیتونم بیام..باید ایین بشکه رو ببرم محلهء هلندیها..

-      واسه چی ؟

-      نمیدونم ..اماکسی نباید بفهمه ها....تو که نفهمیدی..مگه نه ؟

دوست آسمل متوجهء تیک تیک ساعت  میشود.

-      ساعت داری؟

-      نه...میخوای بدونی ساعت چنده؟

-      نه ..پس این صدا از کجا میاد؟

-      کدوم صداازکجا میاد؟

-      هیس...یه دقه حرف نزن......انگار صدااز تو بشکه ست.

آسمل متوجهء منظور دوستش نیست میگوید:

-      چی از تو بشکه هست؟

-      صدای تیک تیک.

-      ها..

-      صدای تیک تیک چیه؟                                                                         

       -صدا ؟ کدوم صدا؟

       -از تو بشکه ست....نکنه بمبه....؟

آسمل که منظور دوستش رانمیفهمد و اصولآ نمیداند بمب چه هست,گمان میکند نوعی بازی است

با خوشحالی حرف دوستش را تآیید میکند وآهسته به دوستش میگوید :

-             آره بمبه..باید ببرم بذارم تو محله هلندیها...اما نباید کسی بفهمه... بکسی نگی ها....

 

                                                                11

آسمل باتکیه  بربمب..موضوع مخفی بودن حمل آنرابه محلهء هلندیها چون آهسته بدوستش میگوید آثار ترس  در

چهرهء دوستش پیداشده بردوچرخه می نشیند وبسرعت فرار میکند وضمن فرار دادمیزند ومردم راخبر میکند:

-     آی بمب.. فرار کنید...یه بشکه بمب اینجاست الان منفجر میشه..

آسمل که گمان میکند بازی جدیدی آغاز شده به تقلیداز دوستش اما نه وحشتزده بلکه باذوق و شوق بهر طرف میدود و فریاد میزند :

-      آی بمب فرار کنید ...بمب اینجاست..الان منفجر میشه....فرار کنید.

دراثر فریاد دوست آسمل و خود آسمل کم کم مردم متوجه شده و یکی یکی از خود واز یکدیگر سوآل میکنند:

-       بمب..؟

کم کم دیگران نیز برای آگاهی مردم دیگر حین فرار داد میزنند :

-       آی بمب....آی بمب...فرار کنید...الان منفجر میشه ...فرار کنید.

 مردم سراسیمه از خانه هایشان بیرون میزنند و وحشتزده دنبال عزیزانشان میگردند و آنهارا صدا میزنند.ناگهان ولوله ای در محله های مختلف براه می افتد و هرکس برای نجات جان خود و فرزند و یا حیوان خانگیش هراسان و سرگردان بدنبال پناهگاهی میگردد. اما چیز عجیب تر اینست که بجای یک بشکه بمب اینک خبراز دو بشکه بمب قوی درحال انفجار در اطراف محلهء هلندیها بگوش میرسد.بزودی خبر دهن بدهن از محله بشهر گسترش پیدا میکند و تلفنها برای پخش خبر بکار می افتد. هرکس برای باعظمت جلوه دادن حادثه مقدار بمب و قدرت انفجاری آنرا بیش از پیش به اطلاع نفر بعدی میرساند. همه ازهم سوآل میکنند:

-      چرادر هلند؟

سکنهء مجتمع باشنیدن خبر بمبگذاری درحوالی محل ..هراسان و وحشتزده خبر را فریاد میزنند و همه را تشویق بفرار میکنند.همه بالباس وبی لباس هرچه دم دست دارند برمیدارند واز خانه بیرون میزنند.عقاید ونظرهای گوناگونی در میان مردم وحشتزده شنیده میشود:

-      دارند تو هلندهمیازده سپتامبر راه میندازند..پس این آقای بوش داره چه غلطی میکنه؟ چراهمه شونو نمیکشه؟

-      اهای ازخانه هاتون بزنین بیرون....تو این محل یه بمب عظیم گذاشتن...الانه منفجر میشه فرار کنین.

-      یاعیسی مسیح بمبگذاری به اینجاهم کشید.

در این میان بچه هاکه تمام عشق و شورشان برباد رفته ناراحت ترند خصوصآ بچه های ایرانی که برای اولین بار اجازهء آتشبازی از والدینشان گرفته بودند و تمام شب راتاصبح به عشق آتشبازی بیدارمانده و مژه برهم نزده اند .

-      چراهمین امشبی که قراربود آتشبازی کنیم؟

-      کار این القاعدهء حرومزاده ست ..اینهارحم و انصاف ندارن میخوان همه مونوشب سال نو نابود کنن.

-      این محلهء هلندیها بیشترشون یهودی اند... بمبو بخاطر اونا  کارگذاشتن ..

-      کارجمهوری اسلامیه..درست میگه..اونها باجشن ورقص و آوازمخالفند واسه همین هم امشبو انتخاب کردن.      

-      رئیس جمهورشون کمر بنابودی یهودیهابسته ...گفته باید اسرائیلیها از رونقشهء کرهء زمین برن بیرون.

-      خب پس چرانمیرن؟

-      اگه اونا قرار بوده  اسرائیلو نابود کنن ...پس چرا اومدن هلند؟ راهو عوضی اومدن.

-      این مزخرفات چیه دارین میگین ؟ دنیا پراز تروریسته..کی میدونه کارکدومشونه؟

-      یعنی بمبو کی کار گذاشته؟

-      جای اینحرفهاجونتونو نجات بدین.

از بزرگ تاکوچک هرکس هرچه را بیشتر دوست دارد برداشته و از منزل بیرون میزند..بچه هابیشتر نگران جان حیوانات خانگی خویشند. همه صبح تاشب اخبار و تصاویر جنایات بیرحمانهء بمبگذاران را در سطح جهان و

خصوصآ در یازده سپتامبر دیده اند.عجیب است که  مرد جونکی دوباره بخواب رفته و مردان خلافکار افغانی

وپاکستانی که تاسپیده دم مشغول بسته بندی تریاکها بودند آسوده خاطر خوابیده اند.پوریانیز از سر و صدای مردم

از خانه بیرون میزند وچون زبان نمیداند متوحهء ماجرانیست و فقط می بیند که مردم حین فرارچیزهائی میگویند.احساس میکند اتفاق ناگواری یارخ داده ویادرشرف وقوع است اما نمیداند چه. همسایه هاکه حین فرار می بینند او حیران و بیحرکت است به او میگویند فرار کن..متوجه نمیشود ..میگویند بمب...و او تازه میفهمد مسئله بر

سر بمب است..میترسد و همراه دیگران فرار میکند.به زن و بچهء سینا میرسد وحین کمک به بچه ها میگوید:

-       کار جمهوری اسلامیه.. فهمیده اند من اینجام... واسه نابودی من این بمب راگذاشتن.

 

                                                                        12

-       مگه شماچکاره این آقاپویا ؟

-       جزو شورای مقاومت سازمانم.

-       سازمان چی؟

-       سازمان مجاهدین خلق دیگه خانوم.

-       پس تو هلند چکار میکنین؟

-       اینجا پایگاهه.. عملیات  براندازی را هدایت میکنیم.

-       (باحیرت)شما؟

-      البته پیش خودمون بمونه..

-       آقا پوریا...تو این موقعیت و خالی بندِی ؟

بزودی خبر در سطح ادارهء پلیس و نیروهای امنیتی و ویژهء خنثی کنندهء بمب پخش میشودوآنهاهم فعالیت خود را

آغاز نموده وآژیر کشان بطرف محل بمب حرکت میکنند اما لحظه ای بعد خبری انتشار میابد مبنی برتعدادی بشکه

مملوازتی ان تی که در سایر نقاط شهر کار گذاری شده تاهمزمان در یک لحظه آمستردام را باخاک یکسان کنند.این خبر مسیر فعالیت پلیس و نیروهای ویژه را منشعب و مشگل میکند . .برای شناسائی وکشف وخنثی کردن بمبهای احتمالی متعدد.. سطح شهر را اتومبیلهای پلیس و نیروهای ویژه و آمبولانسها و آتش نشانیها پر میکنند وآژیرهای گوناگونشان وحشت مردم را هرلحظه بیشتر میسازد.اخبار بسرعت در سطح کشورهای مختلف پخش و بلافاصله اخبار دیگر راتحت الشعاع قرار میدهد.در محافل سیاسی موضوع مورد بحث و گفتگوی مفسران قرار گرفته و هدف از بمبگذاری را مورد بررسی قرارمیدهند موافق و مخالف به مناظره میپردازند و اخبار همچنان مهیج ومهیج تر بازگو میشود وکم کم دامنهء شایعات به بمبگذاری احتمالی در دیگر شهرهای هلند ..نظیر رتردام هم در خبرهای خبرگزاریها شنیده میشود .مردم جهان با نگرانی موضوع را ازطریق مطبوعات و رادیو تلویزیون دنبال میکنند .بنگاههای معتبرومعروف خبرپراکنی باشنیدن خبربمبگذاری مهیب درآمستردام که جان تمامی شهروندان را تهدید میکند خبر را در تیتر اول اخبارجهان قرارمیدهند و گروههای مجهز خبری هر کاری در دست دارند رهاکرده وعازم فرودگاه جهت پرواز به مقصد هلند وشهرآمستردام میشوند تا تصاویر و اخبار داغی را قبل ازدیگررسانه ها بسمع و نظر جهانیان برسانند.اوضاع شهرآمستردام بهم میریزد و کسبهء مغازهها و مارکتها از ترس جانشان مغازه و مارکت رارهاکرده و بجستجوی محل امنی میگردند و همانطور که در اکثر کشورها نیز مرسوم است , بعضی مردم فرصت طلب زمانی که محیطی آشفته می بینند دست بتاراج اموال مردم میزنند..اکنون برخی ازمردم بادیدن هرج و مرج درشهر هر جاراکه بی صاحب می بینند تاراج و چپاول میکنند.که گاه سر تقسیم غنائم باهم درگیر هم میشوند. کنترل نظم شهراز دست پلیس خارج شده وهرکسی خود نقش پلیس را ایفا میکند که موجب خراب شدن بیشتر او ضاع میگردد. برای تردد وسایل نقلیه یکی علامت میدهد به چپ برانند ..دیگری معتقداست به راست برانند که ترافیک در جادههای شهری و نیزجادههای اتوبان به اینطریق گره میخورد.

پلیس برای رسیدن به محل تنها بمبی که مکانش شناخته شده است از هرمانعی آژیر کشان عبور میکند تاخودرا قبل از وقوع حادثه بمحل برساند..آنهم باوضع ترافیک گره خوردهء خیابان . زیرا اکثررانندهها اتومبیل و اتوبوس و ترام را که قادر به حرکتش نیستند درخیابان رهاکرده و بدنبال جمعیت براه افتاده اند.تنهادر شهر و جادههای اتوبانها نیست که ترافیک سنگینی ایجاد شده  بلکه در امور مخابراتی بدلیل ازدهام مردم درارتباطات نیز مخابرات هم دچار ترافیک و سر درگمی شده وخطها بایکدیگر قاطی شده اند وموجب اعتراض مشترکین میشود.از کشورهای مختلف مردم با عزیزانشان تماس میگیرند تا جویای سلامتیشان گردند  ونیز مهاجرین هلند باخانوادههای خود تماس میگیرند و موضوع را بزرگ جلوه داده ومرگ خودراحتمی میدانند و از خانوادهها ی خویش خداحافظی میکنند.شرقیها عادت دارند دراینگونه موارد یاجیغ میزنند وبرسر و صورت خود میکوبند یا

نوحه سر میدهند ویا مشت بر سینهء خود میکوبند وبدینگونه ناراحتی شدید خودراابراز میدارند و درست همین موارد و موارد مشابه در خطوط تلفنی ایجاد اخلال میکنند وکار به فحش وناسزاهای رکیک میکشد و چون از ملیتها وزبانهای مختلف در تماس بایکدیگرند بی آنکه منظور حرف دیگری را بدانند گمان میکنند شخص روی خط مزاحم تلفنی است وآنچه از دهنشان درمی آید بهم نثار میکنند .باتربیتهاشان فحشهای تمیزی مثل خاک برسرو بی آبروهایشان هم که متخصص در بکار گیری آلات تناسلی در ساختار فحشهای  تجاری پر مصرف هستند.

 بالاخره اتومبیلهای پلیس با هر زحمتی که متقبل شده اند به محل حادثه میرسند . پلیسها و مآموران ویژه بسرعت

 

 

                                                                      13

پیاده شده  و از فاصله ای دور از بشکه محل را قروق میکنند و با نصب نوارهای مخصوص مانع از ورود مردم به محل بشکه میگردند.اما هنوز تعداد زیادی از مردم در خانه هایشان باقی مانده اند. فرماندهء عملیات با بلند گوی دستی میخواهد به مردم اخطارکند که از خانه هایشان بیرون بیایند اما بلند گو کار نمیکند فرمانده عصبی میشود و

ُُُُ رو به مآمورش داد میزند :

-      باز کدوم مادر احمقی باطریهای اینو برداشته؟

-      قربان خودتون دادید به ستوان ماریسکا بذارن تو دستگاهشون.

-      برو اتومبیلو بیار جلوتر ..ازبلندگوی اتومبیل استفاده میکنیم

-      قربان من صدام کلفته اجازه میدین من اخطار بدم؟

-      کلفتیش بدرد دوست دخترت میخوره...برواتومبیل را ورداربیار.

-      چشم قربان.

دراین میان کوچکترها  که به بمب وعواقب ناشی از انفجارآن فکر نمیکنند از این واقعه بهره برداری کودکانه کرده و به بازیگوشی مشغولند و مزاحم کار نیروهای ویژه میشوند که باتذکر مآموران مواجه میگردند.هنوز گهگاه تعدادی از ساکنین نا آگاه محل در رفت و آمد ند و مردم خطاب به آنها دادمیزنند تا آگاهشان کنند:

-     عجله کنید ...اونوری نرید اونجابمبه.بیادید اینطرف.

اماآنهامفهوم گفته هارابوضوح نمیشنوند و اصولآهنوز نمیدانند چه اتفاقی درآن محل رخ داده است . خصوصآ که اکثر آنان افراد مسن ویا معلولینی هستند که بکمک ویلچرو عصا حرکت میکنند ویا تعدادی که هنوز خبربگوششان نرسیده و احتمالآ خواب بوده اند مانند مردان خلافکار افغانی و پاکستانی که تازه بیدار شده و قصد آماده کردن صبحانه را دارند.امادراین فرصت اتومبیل پلیس جلومی آید و فرمانده مارتین میتواند از بلند گوی آن برای آگاه کردن مردم استفاده کند. میکروفون راگرفته و خطاب به همسایگان میگوید..

-      همه توجه کنند...اخطار میکنم ...هر چه زودتر از خونه هاتون بیائید بیرون ..اینجادر محاصره است..

        خطرناکه..

مسعود که از دور صداراشنیده خوب که دقت میکند میشنود که پلیس دارد اخطار میکند که:

-      از خونه هاتون بیائید بیرون..اینجادر محاصره ست.

-      شنیدین؟ پلیس محله رو محاصره کرده... ما لو رفتیم..تو جمع ما ..یه نفر خائن هست که مارو فروخته.

ناگهان باشنیدن کلمهء خائن هر کسی فوری بطرف اسلحه اش رفته برمیدارد و سریع آنرا مسلح میکند. دریک لحظه همه بروی همدیگر اسلحه کشیده و بدقت مراقب حرکات همدیگر میشوند. مسعود که بنظر می آید رهبریت

گروه رادارد مصمم میگوید:

-       بین ما یک آدمفروش هست..بهتره خودش اقرار کنه ..اگه اقرار کنه مافقط همکاریمونو بااون قطع میکنیم.                                                 امااگه خودم پیداش کنم دیگه واسه زنده موندنش هیچ تضمینی نیست.

-       اینحرفهاچیه مسعود ؟ ماهمه باهم  علاوه بر همکاری دوستیم. بهم خیانت نمیکنیم .

-       شاید از جای دیگری لو رفتیم.

-       من آدمی نیستم که بخوام تو زندون بمیرم..ترجیح میدم تا آخرین فشنگ دربرابر پلیس مقاومت کنم .    

-       ماهمه باهم چند ساله که دوستیم ..بارها جون همدیگه رو نجات دادیم ..چطور میشه بهم خیانت کنیم؟         -              من هرچی دارم ازشماهادارم مگه میشه بهتون خیانت کنم؟

-       شاید کسی دیگه مارافروخته .

-       بعیدی نیست یکی ازهمین همسایه ها  بو برده باشه.

-       کار کاراین ناندای جنده ست.. دائم ببهانه ء کاندوم میاد اینجا سر و گوشی آب میده و سراز کارما            

 در میاره..

-       بعید هم نیست پلیس باشه.. تاحالا متوجه شدین حین غشقبازی چقدر هوارمیکشه ؟خب این یه جور راپورته.                                                  

-       راست میگه ...آخه مگه میشه یه زن صبح تا شب فقط کارش دادن باشه؟

-       شدنش که میشه.. اما نه بااینهمه جیغ و دادی که این پتیاره راه میندازه .

-      این جیغ ودادها علامته که به پلیس میده.

-      خیلی خب..اسلحه هاتونو بیارین پائین. آدمفروش پیداشد...

البته ناگفته نماند برعکس آنکه دیالوگهای خشنی بینشان رد و بدل میشود..ظاهر شل و وارفته شان نشان میدهد که

 

                                                                      14

زیادهم جربزهء خشونت ندارند وبیشتر تحت تآثیر فیلمهای هندی قرار دارند و چون خرده فروشند و تابحال گیر

نیفتاده اند بمرور زمان هرچه راهرکجا برای مردم چاخان کرده اند خودشان هم باورشان شده. چون قیافه هایشان نشان میدهد که سخت ترسیده اند و قصد دارند هرچه زود تر از این معرکه فرار کنند. درفرهنگ مردمی ایرانیها

ضرب المثلی هست که میگویند:  " لاف در غربت و گوز در وطن هردو بیصداست. " از اینروست که دربین

مهاجرین گهگاه مشاهده میشود آنچنان دروغ عمله خفه کنی در مورد گذستهء خودشان میگویند که آدم خیال میکند

جورج بوش و تونی بلر خدمهء آنها بوده اند..وتکرار این گفته ها کم کم  در باور خودشان جای میگیرد . ودیگر

 حاضرهم نیسنتد از آنچه درمورد خود گفته اند کمی هم تخفیف بدهند.بهر حال مسعود که اینک ریاست خود را بار دیگر بایک ژست دروغین به همکارانش تحمیل کرد با یک فیگورمافیائی  و نمائی از رشادت و فداکاری رو به همکارانش میگوید :

-     حساب ناندا با خودم...                                                               

-     حالا بااینهمه پلیسی که اینجارو محاصره کرده چکار کنیم؟

-    بطرفشان تیر میندازیم...یکیمان اونارو سرگرم میکنه ..بقیه فرار میکنن..مانباید گیر پلیس بیفتیم.فهمیدین ؟

      خیلی خب...حالابااحتیاط..مثل آدمهای معمولی...خیلی خونسرد از ساختمان خارج میشیم...                                                             دراین بین کم  کم سرو کلهء خبرنگاران..عکاسان و فیلمبرداران پیدا میشود و بسرعت بدنبال محل مناسبی جهت تهیهء گزارش میگردند و گاه بین اکیپهای خبری اختلافی  بر سر محل استقرار در میگیرد که ناشی از رقابت کاری است و زود بر طرف میگردد.درمیان جماعتی که جهت تما شای صحنه درفاصلهء دوری از بشکه و پشت نواری که پلیس برای جلوگیری از رفتن مردم به محل ممنوعه نصب کرده ازدهام کرده اند ناندا دیده میشود که نگران صحنه را تماشا میکند.عبداله که از فاصلهء دورتری ناندارا می بیند تبسم پیروزمندانه ای برلبش مینشیند و با اعتماد بنفسی که از برخورد ناندا درمحل جمع آوری زباله در خود پیداکرده از لای جمعیت خود را به پشت سرناندا میرساند و باحرکتی نرم و سانتی سانتی تاحدی خود را بپشت او میرساند که لباسش به لباس ناندا سائیده میشود. ناندا متوجهء ورود او نشده و خودش دست برده و از روی شلوار, آلت تناسلی مرد جوان خوش تیپی را لمس میکند . فاصلهء تماس عبداله با ناندا آنقدر کم شده که عبداله گرمای تن اوراحس میکند وگمان میبرد ناندا هم از حضورش آگاه شده و چون اورامرد خود میداند از وضع پسش آمده راضی است . این تصور عبداله را در رویای عمیقی فرم میبرد و خود را در شب عروسی با ناندا می بیند که وارد حجله شده و قبل از ورود به رختخواب ناندا پشت به او کرده تا زیپ پشت لباس عروسیش راباز کند وعبداله ابتدا ناندارالمس کرده وکم کم با دو دست خود لنبرهای باسن اورا نوازش میدهد. عبداله چنان در رویائی عمیق فرورفته که در واقعیت نیز دستانش روی باسن ناندا در حرکت و نوازش است . ناگهان ناندا متوجه شده وابتدا تصور میکند مرد جوان و خوشگلی قصد دارد باب آشنائی با وی باز کند...اما وقتی برمیگردد تااز ماهیت شخص آگاه گردد بادیدن عبداله که همچنان چشمهایش را بسته و در تخیلی عمیق فرو رفته ناگهان د ست انداخته و خایه های او راگرفته و محکم میفشارد چندانکه عبداله دراثر درد ناگهانی چنان از تهء دل فریادی میزند که نظم تجمع ازترس بیکباره بهم میریزد و کنترل مردمی که بیهدف فرار میکنند از دست پلیس خارج میشود.ساختمان مجتمع بابشکه فاصله دارد اما به این ردیف از تماشاچیان نزدیکتر است .پلیس بدنبال تماشاچیان فراری میدود تا آنهارا ازپیشروی بطرف بشکه بازدارد که در همین موقع مسعود و افرادش از ساختمان خارج میشوند وبادیدن مردمی که بهمراه پلیس بطرفشان هجوم آورده گمان میکنند که مقصود  مردم و پلیس حمله به آنهاست فوری اسله میکشند درحالیکه ترسیده اند پلیس بابلندگو بمردم داد میزند که :

-      برگردید اجازه بدید ماکارمونو انجام بدیم اونور خطرناکه ..اخطارمیکنم بگذارید مآموران کارشونوانجام بدن.

همزمان که پلیس و مردم دوباره برمیگردند مسعود و یارانش از ترس دستهایشانرا در حالیکه اسلحه بدست دارند بعلامت تسلیم بالا میبرند . ناگهان پلییس متوجه شده باتعجب ابتدا آنهارا نگاه میکند میپرسد:

-      شماها کی هستین؟

-      ماتسلیم هستیم قربان .

-      اونها چیه دستتون؟

-      اسلحه ست قربان.

-      کورکه نیستم میبینم اسلحه ست. کالیبرش چنده؟

-      کالیبر 32 ست قربان.

 

                                                                      15    

-      کورکه نیستم..می بینم کالیبر 32 ست ...دست تو چکار میکنه؟

-      نمیدونم قربان...

-      اصلیه؟ 

-      بله قربان.

-       دزدیدین؟

-       نه قربان..

-       داشتن اسلحه جرمه و جریمه داره..ستوان اسلحه هاشونو بگیر ....جریمه شون کن.

 -      قربان بازداشتشون نمیکنید؟

-       اول جریمه بعد بازداشت..  ببرشون ...سریع ...اینجارا تخلیه کنید ..زود..زود..زود                                                           

.افسر به آنهادستبند میزند و سریع آنهارادور میکند .. همسایه هایشان بادیدن آنها گمان میکنند تروریستهاراگرفته اند

-      اه.. اونجارو تونی...همسایه هامونن.

-      پس این حرومزادهها این بمبو گذاشتن؟ 

-      ماروباش..فکر میکردیم پسر عربه تروریسته.

-      خب اینام هستن اونم هست..باهم کار میکنند.

-      سرکار اینا بمبو تو این محل کارگذاشتن؟

-      نخیر.

-      پس بمبو کی کار گذاشته ؟

دراینموقع چند اتومبیل خنثی کنندهء دیگر آژیر کشان سرمیرسند و به همکاران خود می پیوندند.فرمانده شان دستور میدهد زودتر لباس و تجهیزاتشان را بپوشند و آماده شوند. از بی سیم پلیس به مآموران اطلاع داده میشود که خبر رسیده در اکثر مناطق شهر بمبهای مشابهی کارکار گذاشته شده و القاعده مسئولیت این بمبگذاری را پذیرفته...باید هرچه زودتر بمبها خنثی بشوند و گرنه آمستردام باخاک یکسان خواهد شد.

.شنیدن این خبرتوسط اشخاصی که به اتومبیل پلیس نزدیکترند وحشتی در دلشان ایجاد میکند و یکی از آنان رو به جمعیت فریاد میزند:

-      تمام آمستردامو بمب گذاشتن...چرا وایسادین؟ بریم تو پناهگاهها.

هجوم مردم بعقب برای جستن پناهگاه بار دیگر پلیس را دچار مشکل میکند..فخری همسر سینا که اول صبح برای خرید لوازم آتشبازی از خانه بیرون زده..بسیار نگران شوهر خویش میگردد . درهمین حال یکی از بچه هامیپرسد:

-      مامان..

-      جون مامان.

-      چرا بابا نیومد؟

-      میگن اوضاع شهر بهم ریخته ..

-      یعنی چی؟

-      یعنی اینکه نه اتوبوس گیرش میاد..نه ترام.

-      یعنی اصلآ نمیاد؟

-     چرا مادر... منتهاباید پیاده بیاد ..(زیرلب) ..میترسم یک موقع بیاد که ....برشیطون لعنت ..یعنی الان کجاس؟

سینا کلافه و نگران از سرنوشت زن و بچه های خویش در حالیکه بسته ای ازوسایل آتشبازی را در دست دارد از لابلای اتومبیلهای بی سرنشین برای رسیدن بمنزل جویای راه مناسبی است.آنقدر اوضاع شلوغ ودرهم است که روزهای جنگ شوم و خانمانسوز ایران و عراق برایش تداعی میگردد. جنگی که حاصل ویرانی درایران

و عراق بود..زن ومرد..پیرو جوان و بسیار کودکانی که درآغوش پدر و مادرها هنوززندگی را تجربه نکرده

بودند, هرروز درخون میغلطیدند بی آنکه بدانند به چه جرمی. شهرهابر سر ساکنینش ویران میگشت و عاملین جنگ و جنایت آسوده حال بهمراه خانوادههایشان در سنگرهای بتونی ودر رفاه کامل  برای یکد یگررجز خوانی میکردند, وککشان هم نمیگزید که چه برسر ملک و ملتشان می آید..سینا روزهای تلخی را تجربه کرده بود.

درخیابان هرلحظه خبر از وخامت بیشتر راکه از خبر گزاریها میان مردم پخش شده بود میشنید , امیدش به زنده

ماندن و دیدن دوبارهء زن و فرزندانش کم و کمتر میشد.مردم فرصت طلبی رامیدید که باحمله به فروشگاهها دست

 

                                                                             16

 به غارت اموال مردمی زده اند که از ترس جان مغازههای خود رارهاکرده ودنبال سرپناهی امن میگردند.ترافیک

و راه بندان از سطح شهر به جادههاو اتوبانها نیز گسترش پیداکرده و حتی فرودگاه آمستردام در اثرهجوم عکاسان

و اکیپهای خبری دچار ترافیک هوائی وزمینی شده بطوریکه تمام باندهای فرودگاه اشغال است و جای فرود نیست.

وهواپیماها مجبورند دقایقی برفراز آسمان آمستردام دور بزنند تا پارکینگها خالی شوند وباندهای فرودگاه

برای فرودآماده شوند که اینکار سبب اعتراض اکیپهای خبری میشود که آمده اند خبرهارا داغ داغ به مرکز خبری خود مخابره کنند.همه جا پر شده از گزارشگران و صدابرداران و فیلمبردارانی که حاضر شده اند از هر جنبنده ای که حاضر به مصاحبه باشد گزارش تهیه کنند. درهرگوشه ای که جای خالی هست مصاحبه هم هست.   

پرواز و تردد و دورزدنهای هواپیماها بر فراز شهر آمستردام مردم را نگران کرده است. اما جالب اینجاست که

هنر مندان خیابانی در این گیرودار نیز دیده میشوند که با چند نوازنده و یک خواننده غافل از هر نگرانی به اجرای

کنسرت و یانمایشهای خیابانی مشغولند و دست برقضا از تمامی روزهای دیگر وضع درآمدشان بهتر است..زیرامردمی که زندگی را تمام شده می بینند با این فکر که دارند میمیرند و دیگر پول بدردشان نمیخورد..دست به  سخاوتمندیهائی میزنند که بعمرشان هرگز سابقهء چنین ولخرجی را نه در خود ونه در فامیلشان تجربه نکرده اند . اما انعکاس خبر بمبگذاری گسترده در شهر آمستردام توسط دهان بدهان گشتن مردم و مراکز خبری از سطح آمستردام تجاوز کرده و شهرهای رتردام و دنهاخ را نیز شامل شده است و بعضی ازخبرگزاریها انفجار مهیب یک بمب بوزن  دویست کیلوگرم تی ان تی را در میدان دام که از میادین بزرگ و پرجمعیت آمستردام است گزارش کرده وتعدادکشته شدگان را بیش از هزار و پانصد نفر مخابره میکنند که میتوان گناه اولیه رابگردن خبرنگاران آن شبکهء تلویزیونی انداخت . زیرابدلیل ترافیک شدید جادهها, هنوز توفیق به رسیدن به محل حاثه را پیدانکرده اند و چون میخواهند از دیگر شبکه های خبری عقب نمانده باشندو یقین دارند که سرانجام بمب بزودی منفجر خواهد شد حادثه را غیابی چنین نتیجه میگیرندکه: طبیعتآ چون بمب در محل پر جمعیت کار گذاشته شده تعداد تلفات سنگینی بهمراه خواهد داشت...و سر انگشتی هم که حساب کنند چیزی در حدود همینقدر کشته و بر مبنای تجربه که همیشه تعداد مجروحین بیش از کشته شدگان است لابد بیش از  سه هزار نفر هم مجروح بجای خواهد گذاشت..بنابراین خبر انفجار بمبی باوزن  دویست کیلوگرم تی ان تی اگر بیش از هزار کشته و  سه هزار زخمی برجای گذاشته باشد منصفانه است. خب..واضح است که در چنین مواقعی همه کارشناس مسائل سیاسی شده و پاراروی پا می اندازند و چنان تفسیری از وقایع میکنند که دست BBC   و CNN  را از پشت می بندن خصوصآ وقتی چند نفر باشند و از سیاست هم چیزی سرشان نشود هرکسی برای برخ کشیدن معلومات خویش موضوع را رنگ و لعاب بیشتری میدهد.عده ای این بمبگذاری را کار القاعده میدانند و معتقدند :

-     جنک القاعده باآمریکا بالا گرفته و به اتخادیهء اروپا که از متحدان آمریکاست سرایت کرده وازهلند شروع   

       شده و بااین کار میخواهند دست اروپائیهارا از پشتیبانی آمریکا قطع کنند تا آمریکا ئیهارا براحتی در عراق

از سر راه  خود بردارند.

- امادرکشورهای عربی خصوصآ درمیهمانی خانوادگی بحثهای جالبی بین خانمهارد و بدل میشود که نه تنها شنیدنی است بلکه حیرت انگیز است.خانمها حین ساکت کردن بچه های قدو نیمقدی که حین بازی همه جا

رابهم میریزند وهنگام شیردادن نوزادانشان بتفسیر وقایع هم میپردازند که این کار هر مفسری نیست .میگویند:           تا زمانی که آمریکا پاشو از عراق بیرون نکشه…این اتفاقات هر روز تکرار میشه.اینکارهارامیکنن تا آمریکارا بیرون کنند.

-    اگه آمریکابره بیرون...ایران میادتو....سوریه میادتو...القاعده میادتو... طالبان میادتو..

-     مگه تروریست پارتیه؟

بهرحال این بمبگذاریها یه نوع اعتراض به آمریکاوانگلیسه..دوست ندارن غریبه تو مملکتشون باشه.میگن از روزی که آمریکا اومده توعراق اونجاشده میدون جنگ آمریکاباایران..این وسط کی ضرر میکنه ؟

-    عراقیها.... واسه همین هم اعتراض میکنند.  حق دارن خانوم جان... غافلی این بمبهائی که آمریکائیها   تو عراق میذارن تا حالا چند میلیون عراقی رو کشته؟

-    بمبهارو که القاعده میذاره..

-    القاعده که تو آمریکا بمب میگذاره.

-    خب تو عراق هم میذاره.هرجادستش برسه میذاره.

-    پس چراتو خونهء احمدی نژاد نمیذاره؟

 

                                                                     17

-    چاقو که دسته خودشو نمیبره.

-    بحث بحث چاقو نیست ..بحث بمبه.. اینهمه تو عراق هرروزکشته میشن کارکیه؟

فاطیما حین اینکه عن و گه  نوزادش را پاک میکند برای اینکه از قافلهء مفسران جانماند وارد بحث میشود ومعتقد

      است که:

-     کار بمبگذاری کار طالبانه.. اون تو عراق بمب میذاره که تونی بلرو بکشه.

-     تونی بلر که توایرانه...چه ربطی به عراق داره؟

-     اون احمدی نژاده که تو ایرانه .

-     ایران که مال فلسطینه.

-      فلسطین مال ایرانه .

-      شماهامنو گیج کردین..بالاخره کی اینهمه بمب تو عراق میذاره؟

-      عزیزم القاعده بمبهای کنار جاده ای میسازه میده به حزب الله میذارن تو بیت المقدس که افغانهارو بکشن .

-      آخه افغانها باآمریکا بدند.. میگن احمد شاه مسعود رو آمریکاکشته.

-      اونی که آمریکا کشت..محمد رضاشاه بود  نه احمد شاه. محمد رضا شاه به تونس هم اومده بود ..من خوب                                                                                          میشناسمش....از نزدیک دیدمش..هروقت میومد تونس مارو میبردن تو خیابونها وامیستادیم ..وقتی ماشینش رد میشد واسش دست میزدیم .. خیلی میومد تونس.. میگفتن یه زن تونسی رو صیغه کرده بوده ..همش واسه اون میومد تونس..بعد زنه را هم گرفتش شد ملکهء ایران

-     ملکهء ایران که فوزیه دختر ملک فهد  مصری بود .

-     پس معلومه که بمبهارا مصریها میسازن میدن به حزب اله که سربازهای افغانی راتو عراق بکشند.

-     سربازهای آمریکائی را.

-     من شنیدم بمبهای کنار جاده ای رو رژیم ایران میده به حزب الله که بذارن تو...تو چیز..

-     تو القاعده.

-     آره تو القاعده.

-     حزب الله که فقط موشک داره ...بمب نداره..تازه موشکهاشم میزنه به ترکیه..

-     به اسرائیل.

-     حالا هرجا ...بالاخره بمب  کار حزب الله  ست حزب الله هم جیره خور آمریکاست..درنتیجه بمبگذاریهای                        توعراق کار آمریکائیهاس .   

-     یعنی آمریکائیها بمب میذارن سر راه سربازهای خودشون که سرباز های خودشونو بکشن؟

      اینم یه جور سیاست شهید بازیشونه .

-     راست میگه .میخوان بگن ماهم بلدیم شهید بدیم...رو کم کنیه..میخوان پوزهء احمدی نژادو بزنن.

-     آمریکائیها که شهید نمیدونن چیه..

-     خب از سپاه قدس ایرونیها یاد گرفتن.. اونا دائم شهید میشن آمریکائیها هم حسودیشون میشه.           

اینهمه صبح تاشب اینور اونور بمب میذارن و گروه گروه زن و بچهء مردمو میکشن..پولشو کی میده؟                                                   منفعتشو کی میبره؟

-     من شنیدم پول این بمبهارو حماس میده به طالبان که بذارن تو حرم عسگرین.جنگ فرقه ای راه بندازن.

-     اونکه ایرانه به حماس پول واسلحه میده...حواست کجاس ؟

-     ایران پولش کجابود که بده به این و اون؟ کی این مزخرفاتو گفته؟

-     بی بی سی .

-     گه خورده ..تو چراباور میکنی؟

-     منم شنیدم پول این بمبهارو ایران میده.. 

-     ایران اگه پول داشت  به اسرائیل قرض میداد که فلسطینو از رو نقشه ورداره..

-     ایران پول میده به حماس که اسرائیلو از رو نقشه ورداره.

-     خب گیرم ورداره.. ورداره کجا بذاره؟

-     تو نوار قزوین.

-     نوار غزه .

 

                                                                            18

-     حالا هرجا..

-     بهرحال ایران  پول نداره اینو میدونم. تو اخبار صدای آمریکا شنیدم الان توایران ماشینهاشون همه از بی

      بنزینی خوابیده. واسه همینم که ماشینهاشون بنزین نداره زندونیهاشونو نمیتونن جابجاکنن...میکشن.

-     راست میگه.. منم شنیدم . شنیدم مردهارو دارمیزنن..زنهاشونو باسنگ میکشن که روی دارتن وبدنشون         پیدانباشه..ممکنه دامن تنشون باشه پروپاشون دیده بشه.واسه همین میکنند شون تو گودال بعد باسنگ و آجرمیزنن تو کله شون له و لورده شون میکنند.

از اونطرف بشنوید ازمردهای شرقی که درتفسیر خبر دست کمی از خانمهایشان ندارند  وازهر سوراخی یک جور صدا درمیاد .

-     خب چرا ایرانیها همهء پاسدارهاشونو آوردن تو عراق؟ برن سر خونه زندگی خودشون. .

-     اگه می بینی همهء نیروهاش تو عراقه واسه اینه که تو ایران بنزین ندارن میرن از عراق بنزین بیارن  شنیدم میخوان پمپ بنزینهای عراقو معامله کنن... میترسن آمریکائیها پمپ بنزینهای عراقو بدزدن ..

-     وقتی پول ندارن چه جوری میخوان پمپ بنزین بخرن؟

-     البته قراره به اقساط دراز مدت بخرند.

-     ایران که خودش رو نفت خوابیده..چرابره پمپ بنزین بخره؟

-     خب خودت میگی رو نفت خوابیده...لابد خوابش عمیقه . بعیدهم نیست سوریه بهش قرص خواب داده باشه.ازهوگو چاوز هرچی بگی بر میاد.

-     بشار اسد..نه هوگو چاوز.

-     حالا هرکی ..بالاخره یکی خوابوندتشون دیگه..شما میگی بشار اسده ؟..باشه..بشاراسد..چه فرقی میکنه؟

-     اوناکه باهم دوستند..پس چرا باید ایرانو خوابونده باشه ؟

-     خوا بوندتش که نفتهاشو بالا بکشه. داره در روز میلیون میلیون نفت مفت از ایران میگیره.اینم که میگن        

      ایران به حماس و حزب الله و سپاه قدس پول میده بمب بخرن بذارن اینور اونور .. دروغه  این پولهارو

      آمریکا میده . میگن آمریکا خیلی پولداره .

-     اینهمه پولو از کجامیاره؟

-     از فروش تریاکهائی که تو عراق میکاره...غافلید سالی چند میلیون تن از تو عراق تریاک میبره تو

      تکزاس به شیشلولبندهاش میفروشه؟..خب لولی دویست دلار هم که بفروشه میتونه همهء منطقه رو بخره

-     تریاک که میگن تو افغانستان میکارن.

-     زر زیادی زدن.. فقط تو عراقه که خشخاش میکارن  تریاک در میاد...نمی بینی همه شون دائم نشئه ان ؟ اینهمه چپ و راست تا خرخره بهشون میچپونن..اگه نشئه نباشن که عربده شون به آسمون میرهآقاجون..افغانستان حکایتش فرق میکنه.. اونجا انگلیسها روش خیمه زدن که نفتشو غارت کنن..منتها حرومزادهها صداشون در نمیاد.این انگلیسها خیلی مار مولکند.

-     برادر من تو هلند زندگی میکنه..از سیاست هم خیلی حالیشه..میگه آمریکائیها قلد ر و کله خرو عربده کشند  با قلدری و زور کارشونو پیش میبرن.. انگلیسیها حرومزاده و  مارمو لکند..مظلوم نمائی میکنن .. ولی با پنبه سر میبرند.همه هم ازشون حساب میبرند.

-     دیدین گرو گانهاشونوکه پاسدارهاگرفته بودن وگفتن میخواهیم اعدام کنیم  با یک تشری که تونی بلر به جمهوری اسلامی زد بیست و چهار ساعت نشد که گروگانهارو باخایه مالی و غلط کردم و گه خوردم..آزاد کردن؟ درحالیگه گروگانهای آمریکائی چهارصد و چهل و چهار روز اسیر بودن و هزار بلا هم سرشون آوردن.

-     آقا راست میگه.. هرجا دین باشه نفت هست.هرجا نفت باشه ..انگلیسیها هم همونجان..الان هم تو افغانستان هم دین و مذهب هست هم نفت..منتهی بجای نفت سیاه..نفتش قهوه ایه بوش هم خوبه ونشئه هم میکنه.

از اینگونه تفسیرهای رنگ و وارنگ در اکثر کشور ها بین موافق و مخالف با بمبگذاری  دیده و شنیده میشود.اما   

خبر انفجار قریب الوقوع در سه شهر بزرگ هلند را هرکس درهلند میشنود در هرموقعیت کاری هم که باشد کار را رها کرده و ازمحل کار خویش فرار میکند که امید پیداکردن راهی برای نجات داشته باشد .ودر این اقدام مارکتها ..مغازهها رستورانها وحتی کارخانجات نیزاز این امر مستثنی نیستند .یکی از این اماکن یک رستوران مراکشی است که بااعلام خبر بمبگذاری در نقاط مختلف سه تا ازشهرهای بزرگ هلند, ابتدا مشتریان که بدرب خروجی نزدیکترند و بعد پرسنل رستوران وسر انجام آشپزهائی که مشغول طبخ غذاهستند کاررا رهاکرده و

 

                                                                        19

بسرعت رستوران را ترک میکنند غافل ازآنکه دیگ غذابر اجاقهای گازی مشغول غلیان است و محتویلتش از دیگ لبریز شده وبر روی شعلهء اجاق گاز میریزد وشعله را خاموش میکند اما خروج گاز جریان دارد. خبرگزاریها از نواری صحبت میکنند که خبر گزاری الجزیره از گروه القاعده بدستش رسیده که در آن اسامه بن لادن علیه جهان غرب حکم جهاد صادر کرده و از پیروان خود خواسته است که علیه آمریکا و اتحادیهء اروپا بطور گسترده قیام کنند وتا نابودی کامل جهان غرب از پای ننشینند..و در آخر نطقش تمامی جهاد کنندگان را به بهشت وعده داده است..

مردم در خیابانها برای باز کردن مسیر ماشینهای پلیس و آمبولانس و آتش نشانی با پلیس همکاری میکنند.خصوصآ جوانها از هرنژادی که باشند برایشان نجات جان مسن ترها اهمیت دارد و خود کمتر از روبرو شدن باحادثه وحشت دارند.در هلند بدلیل رفتار صحیح وبرخورد دوستانهء نیروهای انتظامی بامردم بین پلیس

و شهروندان  اعتماد و دوستی خاصی بچشم میخورد واکثریت مردم درموارد زیادی که احساس کنند احتمال اشتباهی در کارشان هست باپلیس مشورت میکنند ..حتی اگر پیشنهاد عمل خلافی ازکسی بشنوند و در صحت قانونی بودن آن کار شک کنند ماجرارا باپلیس در میان گذاشته و نظر خواهی میکنند که البته بیشتر مسن ترها به اینگونه مشورتهااعتقاد دارند زیرا این اعتماد را پلیس خود عامل بوده است. برخلاف کشورهای خاور میانه که

مردم بادیدن مآموران پلیس  مسیرخودرا تغییر میدهند که مبادا مورد بازپرسی بی علت پلیس قرار گیرند.

اولین انفجار مهیب در رستورانی صورت میگیرد که آشپزها ازبی مبالاتی اجاق گازهای روشن را رها کرده و گریخته اند گاز انبوهی درسطح رستوران پخش شده است گربهء رستوران بدنبال غذا میگردد بابرخورد ببدنهء دیگ داع از سوزش جیغ میزند و حین فرارظرفی فلزی را ازبلندی بروی کاشیهای آشپز خانه می اندازد .

  دراثر برخورد ظرف ازبلندی بروی کاشی جرقه ای ایجاد شده و تراکم گاز سبب انفجار مهیبی با قدرت تخریبی زیاد میگردد و این اولین انفجار همه را متقاعد میکند که موضوع جدی تراز آن است که می پنداشتند.این انفجار

تلفاتی از کشته و مجروح نیز ببار می آورد و بر وحشت مردم می افزاید  . خبر اولین انفجار مهیب بااغراق و زیاده گوئی, شبکه های جهانی خبر را بفعالیتی جدی تر وامیدارد..شنیدن صدای مهیب انفجار بر وحشت مردم می افزایدو شنیدن خبر, مآموران محیط اطراف بشکه را وامیدارد برای جلوگیری از بروز حادثه تلاش شدید تری را آغاز کنند. نیروهای خنثی کننده  اینک باتجهیزاتی پیشرفته و بیش از حد لازم آمادهء پیشروی بطرف بشکه میشوند.و فرمانده که خود نیز لباس مخصوص پو شیده فرمان شروع عملیات را صادر میکند که باتشویق و کف زدنهای حضار رو برو میشود:

-      افراد...آماده؟...بااحتیاط بطرف هدف...به پیش.......

بیچاره بوزینه باردیگر برای یافتن غذا بهردری میزند و چیزی نمی یابد.

 

همانطور که در کشورهای مختلف نقد و بررسی واقعهء درشرف وقوع بین افراد آگاه و ناآگاه وجامعهء خبری ادامه دارد در محلهای دیگر پلیس و گروهء ویژهء خنثی کنندهء بمب با دستگاههای پیشرفته درپی کشف و خنثی کردن بمبهائی هستند که شهروندان جهت همکاری باپلیس شنیدههایشان را در اختیار آنها قرار داده اند و پلیس دراماکن حساس مانند فرودگاهها.. ایستگاههای قطار ..میادین پر جمعیت شهرهای آمستردام..روتردام و دنهاخ همچان در پی کشف و خنثی کردن بمب است تا از واقعه ای فاجعه انگیز نظیر یازده سپتامبر جلو گیری کند.مردم که خودرا درحصار مرگ می بیینند وبد لیل مسدود بودن راه های زمینی و هوا به هیچوجه قادر بفرار نیستند در آخرین لحظات زندگی با عزیزان خود حضوری و تلفنی وداع میکنند وگاه با پوزش خواهی ازاعمالی که در گذشته  باعث ناراحتی آنها شده طلب بخشش میکنند. جملهء: دوستت دارم والان است که قدر ترا میدانم :..خروار خروار از دهان مردم بیرون میریزد وشاید بقدرآبهای رود خانهء سنترال استیشن اشک ازطرفین برزمین میریزد واز ازدیاد مصرف دستمال کاغذی برای پاک کردن اشک وآب بینی سطح  خیابانها شبیهء مزرعهء پنبه به سفیدی کشیده است. گاهی هم زوجهای جوان بجای اشک ریختن و نالیدن آنقدر یکدیگر رامیمالند و میبوسند که اگر عبداله ببیند دوباره دستش بطرف جیب شلوارش میلغزد.

.خبر نگاران داخلی و خارجی برای گرفتن تصاویر خبرساز تر و مصاحبه های جنجالی تر  بر یکدیگر پیشی

گرفته  ودر حاشیهء ازدهام مردم , گفتگو با اهالی نیز انجام میدهند که بچه های مهاجربا شور و شوق در بکراند

بالا و پائین میپرند و بدوربین چشم میدوزند و گاه شکلک در می آورند تا در این گزارشها شرکت داشته باشند.

 نیروهای ویژه مشغول پوشیدن لباسهای مخصوص ضد گلوله ومحار بمبند اما کنجکاوی مردمی که از این نوع

 

                                                                       20

لباس و کاربرد آن نه دیده اند و نه میدانند..باسوآلات عجیب و غریبشان ناخواسته در سرعت عمل نیروها اخلال میکنند. خصوصآ وقتی ناندا سوآل میکند وچشم افسر پلیس به سینه های گرد و برجستهء ناندا که ازیقهء بازش پیداست  می افتد درپوشیدن لباس دچار اشتباه شده و لباس همکارش را که از اولاغر تراست برمیداردو درحالیکه نگاهش به سینه های ناندا است بزور بالامیکشد و لباس جرمیخورد.. عجیب است که در میان اینهمه جاروجنجال و بگیر ببندها و سر و صدا ..جونکی ساکن مجموعه هنوز خواب است. بوزینه که دوباره از وقت غذایش گذشته و از گرسنگی رنج میبرد و بهر سوراخ سمبه ای برای جستن غذا..حتی یخچال سر میکشد چیزی برای خوردن گیر نمی

آورد. بیچاره برای یک لقمه غذاچقدرباید علاف خواب صاحبش باشد. اما انفجار رستوران آنهائی راهم که بقول خودشان  بابمبگذاری جهت ایستادگی  در برابراستکبار جهانی بسرگردگی آمریکا موافق بودند اینک دردرون بوحشت انداخته و باخود می اندیشند نکند الساعه بمبی کنارشان منفجر شود وخود وخانواده شان را نابودکند وزمانی که ازاین فکرلرزه براندامشان می افتد کسی نیست از آنهابپرسد:

-     مرگ خوب است برای همسایه؟

اگر تروریستهابه این فکر میکردند که شاید این بمب زیر پای خود وزن و بچه و خواهرو برادر ویا پدرمادرشان منفجر شود معلوم نبود آیا باز هم راضی به کشتن مردم بیدفاع و کودکان بیگناه میشدند ؟ بسر ضرغابی  تروریستی که باقساوت تمام سر میبرید و دستور بمبگذاریهای وحشتناک را صادر میکرد چه آمد؟ سرنوشت صدام حسین و اعوان و انصارش که حمام خون براه می انداختند و صدها و هزاران جنایتکاری که شهوت خونریزی چشمان عقل و مروت و انسانیتشان را کور کرده بود چه شد؟ بر هیتلر و موسولینی و استالین و دیگرانی که گورهای دستجمعی را بمردم بیگناه هدیه میدادند چه گذشت؟قدرت طلبی و خونخواهی هر روز بانامی آغاز میشود. وامروزه بنام خدا مردم رابخاک و خون میکشند و باخون مظلوم وضو میگیرند و بااشک یتیم غسل میکنند وبعد رو به کعبه نماز میگذارند.چه فلسفه ای دراینکار نهفته است که بندگان بیگناه خدارا با بدترین و دهشتناکترین وجه بنام خدا میکشند

و برای عرض گزارش عمل خویش رو به خدا می ایستند و گزارش عمل خودرا میدهند که در روز رستاخیز خداوند درهای بهشت بر رویشان بگشاید بپاس قدر دانی از زحماتشان که بکشتن نسل بشر کمر بسته اند .

آیا اینان از خود پرسیده اند که اگر رستاخیز روز رسیدگی به پروندهء اعمال انسانها ست پس چراانسان باید در کار خدامداخله کند؟ واگر انسان قرار باشد خطاکار را مجازات کند پس روز رستاخیز به چکار می آید؟ 

گرسنگی بر بوزینه غلبه کرده وبرای بیدار کردن جونکی تلاش میکند .وچون از کردارقبلی اش خاطرهء خوشی ندارد اینبار پارچ آب را آورده وبر روی جونکی میریزد و ایندفغه  با خشم بیشتری ازخواب میپرد وجیغ و دادش بوزینه را بوحشت  انداخته جیغ میزند و از جونکی طلب بخشش میکند . جونکی گلدان خشکیده ای را که

درگوشهء  راهرواز قدیم مانده برمیداردو حین فرار بوزینه بطرف آشپز خانه..آنرا بطرف بوزینه پرتاب میکند

گلدان به شیشه آشپز خانه اصابت کرده و آنرامیشکند وبوزینه بناچار از درون پنجره به راهرو ساختمان پریده و فرار میکند.مآموران مقدار کمی از مسافت را بطرف بشکه طی کرده اند که بوزینه از ترس جونکی بسرعت از ساختمان بیرون میزند و یکسر بطرف جمعیتی میرود که با نگرانی وقایع را دنبال میکنند.بچه ها و نوجوانان دختروپسرمتوجهء بوزینه شده برای گرفتنش شادی کنان و هوراکشان بطرفش هجوم میبرند و بطرف بشکه میدوند.مآموران متوجهء هیاهو شده برمیگردند و جمیت زیادی از جوانان را می بینند که بسوی آنها میدوند.وحشتزده بطرف جوانان میدوند و فریاد میزنند :

-    کجادارید میائیدء برگردید ...برگردید..اینطرف خطرناکه.

پدرمادرهانیز برای برگرداندن فرزندانشان داد میزنند و دنبالشان میدوند که متوقفشان کنند.اما نه صدایشان به آنهامیرسد ونه اگرهم برسد آنها گوش میکنند.پلیس هم که دستپاچه شده مرتب بابلند گودادمیزند:

-    من اخطار میکنم بر گردید .

پلیس ناچار به شلیک هوائی میشود و مردم بر میگردند و بوزینه پابفرار گذاشته و به خلوت ترین محل یعنی 

بشکه رفته و روی بشکه را برای استراحت انتخاب میکند.پلیس با دیدن جمعیت و رفتن و نشستن بوزینه بر روی بشکه  فوری فرمان عقبگرد داده بسرعت بجای اول خویش برمیگردند.  پلیسها به مردم هشدار میدهند و پیاپی

اخطار نظم و سکوت میکنند.گروهی ازترس انفجارقریب الوقوع , نفسهارا درسینه حبس کرده و گروهی هم بحال بوزینه دلسوزی میکنند که عنقریب دراثر انفجار پودر میشود.پلیس به تمام نیروها و آمبولانسها اعلام آماده باش میکند..تنها صدا..صدای دیافراکم دوربینهای عکاسی است که وقفه ای درکارشان نیست تامبادا لحظهء پیش بینی

نشده ای رااز دست بدهند.بوزینه اینک در فضای امنی دورازهیاهوی مردم وفریاد آلوده بنا سزای جونکی  نشسته

 

                                                                      21

و بر تودهء عظیم مردم که در دوردست ایستاده و نگران حال اویند نگاه میکند و در سکوت آرامش بخشی که بر صحنه حاکم است متوجهء صدای تیک تیک ساعت از درون بشکه میگردد  خم میشود تا از درون بشکه ساعت رابر دارد ناگهان صدای آهی دستجمعی  که مردم از روی افسوس بر حال بوزینه میکشند موجب میشود که بوزینه برای اطمینان از امنیت خود..سراز بشکه درآورده و مردم را در فاصلهء دوری از خود ببیند. آنگاه درحالیکه ساعت شماته ای را دردست دارد از درون بشکه بالا امده ودرجای قبلی خود می نشیند . اما از روی تصادف سیم بلندی به ساعت وصل شده که موجب کنجکاوی بوزینه و ترس مآموران میشود.

-     قربان نگاه کنید ..اگه بوزینه سیم رابکشه انفجار حتمیه ..

-     بدیش اینه که نمیدونیم  ماده ء انفجاری چی هست و چند کیلو گرمه؟

-     قربان چی دستور میفرمائید؟

-     میریم طرفش... اول حواسشو بخودمون جلب میکنیم  بعد آهسته آهسته بهش نز دیک میشیم و ساعت

      را بااحتیاط ازش میگیریم و سعی میکنیم بمبو خنثی کنیم. دستور بده مآموران بادقت مواظب مردم باشند تا                                فاجعه ای رخ نده.

-     چشم قربان.

-     آهسته بطرف هدف حرکت میکنیم.

 یکی از بچه های هلندی که مانند اکثر بچه ها بحیوانات خصوصآ حیوانات خانگی علاقمند است وقتی آگاه میشود که جان بوزینه در خطر است گریه کنان و اشکریزان ازمادر خود میخواهد که برود وجان حیوان بیچاره رانجات دهد.مادر او رابغل زده نوازش میکند..اورامیبوسد و اشکهایش را پاک میکند و قانعش میسازد که پلیس برای نجات جان بوزینه وارد عمل شده و به هیچ قیمتی نمیگذارد به بوزینه آسیبی برسد.به کودک قول میدهد که بزودی شاهد نجات وسلامتی بوزینه خواهد بود. اصولآ درغرب مردمان به حیوانات علاقهء وافری دارند بطوریکه حتی توهین بخودرا تحمل وچشمپوشی میکنند امااهانت به حیوانشان را هرگز.ساعتی که بوزینه در دست دارد برایش آشناست. اوبارها بااین ساعت و صدای زنگش دلمشغولی داشته است ..اما اینبار سیم بلندی که بدور چکش زنگش پیچیده او را سرگرم ونیروهای پلیس را نگران کرده است.با نزدیک شدن محتاطانهء پلیس بطرف بوزینه نگرانی و سکوت ناشی از آن برفضا حاکم شده است . هیچکس براستی نمیداند چه حادثه ای در شرف وقوع است همه نگران زندگی خویش وعزیزانشان هستند, همانگونه که فخری بادلشورگی ونگرانی دستهای دو فرزندش را محکم گرفته تااز او

دورنشوند وخود نگران جان همسرش سینا است.بانزدیک شدن مآموران شاید دیدن آرایش نظامی و لباسهاو دیگر

تجهیزات عجیب و غریب آنان..توجهء بوزینه به آنسو معطوف شده و آنهاهم از این حالت بهت بوزینه استفاده نموده بنرمی به او نزدیک میشوند.تماشاچیان بسختی نفس میکشند و بعضیها گوش خودراگرفته و باچهرهء درهم

کشیده انتظار انفجار شدیدی رامیکشند.ماموران به بوزینه رسیده و بااحتیاط ساعت رااز او میگیرند و مآموری هم

خود بوزینه را بامهربانی بغل میکند. نفسی تازه میکنند و مآموری بااحتیاط سیم را دنبال میکند وچون مقدار

اصلی سیم در زیر آشغالها گیر کرده بامشورت همکارش بااحتیاط تمام بشکه را به آهستگی برمیگرداند . مردم از   نگرانی لب میگزند و ناخن میجوند .مآمور سر سیم را بیرون میکشد می بیند آزاد است ولی حالت کنده شدن از مانعی را دارد :

-    احتمال داره از محل اتصال بمب کنده شده باشه.

-    زیر آشغالهارابگرد.

با احتیاط آشغالهارا کنار میزنند درحالیکه پیشانی همه شان را دانه های درشت عرق پو شانده.. اما می بینند که بمبی در کار نیست.

-    قربان ازبمب خبری نیست ...همش آشغاله.

-    آشغا....له؟

-    بله قربان.

کم کم  لبهای فرمانده به خنده بازشده و رو بتما شاچیان ساعت را بالا برده وباتمام قوا فریاد میزند :

-    بمب نیست....آشغاله...

ناگهان جمعیت از خوشحالی بهواپریده و هورا کشان بطرف بشکه میدوند اما در میانهء راه باشنیدن صدای مهیبی که ازافتادن تیرآهنها بر روی یکدیگر درمحل ساختمانسازی ایجاد شده از ترس جیغ میکشند و دوباره بعقب فرار

 

 

                                                                       22

 

میکنند.تریلی مشغول تخلیهء تیرآهنها است.

انفجار شدید و وسیع رستوران که متعاقب ان  آتش سوزی عظیمی را بدنبال داشت تنها واقعهء اتفاق افتاده ای است که هجوم خبرنگاران را به آن محل باعث شده. اماخبرنگاران در گزارش خود از وقوع حوادث مشابه و سهمگین تر خبر میدهند که بعلت مسدود بودن جادهها موفق به تهیهء گزارش تصویری از آنها نشده اند. فیلمبرداران از چپ و راست وزوایای مختلف تصویر و گزارش تهیه میکنند وشبکه های خبری هرزاویه از حادثه را مربوط به محل و اتفاق جداگانه توصیف میکند.بلافاصله خبر باآب و تاب به مقامات بالا تر پلیس مخابره میشود که:

-     قربان اولین بمب توسط مآمورین کشف و خنثی شد.

-     تبریک میگم فرمانده ...حالا فورآ بطرف مآموریت بعدی حرکت کنید...اینطور که معلومه تمام شهربمبگذاری

      شده...عجله کنید..

-     مفهوم شد قربان.

بلافاصله خبرفوق از رادیو وتلویزیون باآب و تاب بشرح زیر برای مردم پخش میشود:

-     توجه کنید..هم اینک توسط مآموران شجاع و دلیرو خدمتگزار پلیس...بمب عظیم و خطرناکی بوزن

      چهارصدوبیست کیلوگرم تی ان تی توسط نیروهای پلیس هلند کشف و خنثی گردید...جستجو

      برای کشف و خنثی کردن بمبهای بیشمار دیگری که گفته میشود درپنج شهر بزرگ هلند بطور گسترده 

      کار گذاشته شده است هنوز ادامه دارد.

       تاکنون هیچ گروه ,سازمان , و یافردی مسئولیت این بمبگذاری شبکه ای را بعهده نگرفته  است اما گفته

       میشود نقش القاعده دراین نوع بمبگذاری پر رنگتر از دیگر گروههای تروریستی نظیر طالبان..حزب الله

       ..سپاه قدس ...جیش المهدی...حماس ..فتح الاسلام و.جدائی خواهان باسک است.

پس از انفجار رستوران خبرگزاریها باانتشار تصاویر خرابی و آتش سوزی وهجوم نیروهای مهارحریق به صحنه,

مفسران , این اقدام گستردهء تروریستی را آغازی اعتراض آمیز از رژیم احمدی نژاد واعلام جنگ به جهان غرب درتلافی تحریمهای جهانی سازمان ملل درارتباط بامسائل اتمی ایران تفسیر کردند. امارسانه ها وشبکهء خبری درایران بلافاصله این خبر راتکذیب و آنراتوطئه ای از طرف جهان غرب و اسرائیل علیه ایران اعلام کردند.  رئیس جمهورایران..آقای احمدی نزاد بلافاصله در یک کنفرانس مطبوعاتی اعلام کرد:

-     نیروهای ائتلاف بسرکردگی آمریکای جهانخوار که از رویاروئی با حقیقت اتمی شدن ایران بوحشت

      افتاده .. قصد آن دارد که به تلافی انزوای جهانی خویش متحدان مارا بخود جلب کرده و مارااز 

      غنی سازی اورانیوم که حق مسلم ما میباشد منصرف کند.بهمین دلیل است که اعمال خودش را بحساب

      جمهوری اسلامی میگذارد.                                  

پس از انفجار رستوران که هنورمحار آتس ناشی از انفجار بدلیل ترکیدن لوله های گاز برای مآموران آتش نشانی ممکن نگردیده..قسمتهای مهم و حساس شهرزیر پوشش امنیتی قرار میگیرد.از آنجمله فرود گاهها..بانکها..مترو و

اطراف کاخ ملکه. مقررات شدید امنیتی در فرودگاه موجب تراکم مسافران میگردد...چه آنها که می آیند و چه آنها

که میروند.هواپیماهانیز برای جلوگیری از حوادثی شبیه یازده سپتامبر بشدت مورد کنترل و بازرسی قرار میگیرد.

اما نوجوانان که ازروزهای قبل تدارک شب ژانویه را دیده اند بی آنکه توجه به موقعیت جامعه در وضعیت کنونی داشته باشند گهگاه ترقه ای منفجر میکنند که موجب اعتراض و انتقاد قرار میگیرند و البته مدافعانی نیز دارند که معتقد ند نوجوانان را نباید در مسائل غم انگیز شریک نمود.  بااینکه عبداله درهلند زندگی میکند واز مزایای آزادی..امنیت ورفاه واقتصاد هلند بهره مند میشود لکن مدافع بنیادگرایان مذهبی است و معتقد است:

-    القاعده وظیفه ء شرعیشو انجام میده.مردان القاعده دارند جهاد میکنن.

-    جهاد یاجهالت ؟

-    اونهادارند حکم خدارا اجرا میکنند.

-    حکم خدا؟ یعنی حکم قتل مردم بیگناه از طرف خدا صادر میشه؟

-    بله اینکار اسمش جهاده و اونها درحال جهادند.  جهادعلیه کفرو فساد.

-    بین اینهمه آدمی که درروز با انفجارهای انتحاری میمیرند..حتی یکنفر آدم خوب وجود نداره؟

-    اگرکسی گناهکار باشه که بسزای عملش رسیده واگر بیگناه باشه میره بهشت.

-    پس معتقدید که دیگه روز قیامتی در کار نیست؟

 

                                                                       23

-    استغفرالله..این حرفت کفره.

-    پس اگرهست چراباید مسلمونها بندههای خدارامجازات کنند؟ همه اقوام گناهکارند جز مسلمونها؟

-    قصاص جزو قوانین الهی است.ما قوانینو بیشتر از دیگران رعایت میکنیم.

-    شماها مجری قوانین خدائین؟

-    دنیارا فساد گرفته..نسل بشر به انحطاط اخلاقی رسیده است..بشر ازیاد خدا غافل شده وهر روز بیشتراز پیش گرایش به امیال شیطانی دارد..این جهان باتمام انسانهایش باید نابود شود تا خداوند نسل دیگر ازنو بناسازد .واینکار باید بدست مردان خداانجام گیرد.  

-    فسادازنظر شما تندروهای مذهبی چه تعبیری داره عبداله؟

-    عامل اشاعهء فساد زنهاهستن...اونها مردهارا اغوا میکنن .

-    چه جوری اغوا میکنن.؟

-    وقتی حجاب خودشونو کم میکنن مردها بجای عبادت دنبال هوای نفس میرن و به  وسوسهء شیطان گوش    میدن.

-    یعنی شیطان  لای پای خانمها ست ؟

-    تو بحث را به لودگی میکشی.

-    لوده منم یا  اونهائی که بادیدن زن بی حجاب خودشونو خیس میکنن ؟

-    اگه زنها به هیچکس نمیدادن...فقط بشما مسلمونها میدادن... باز هم باعث فساد بودند؟

-    عبداله... وقتی به کوس وکون ناندا زل میزنی چه حالی بهت دست میده؟

-    معلومه....اگه تو خیابون باشه ازطریق جیب شلوار...اگرهم تو خونه باشه میره حموم جلق میزنه.

 عبداله باخندهء دوستان هم محلی ا ش که اورادست انداخته اند عصبی میشود و میگوید :

-    شماها لیاقت بحث و مجادله ندارین...همیشه آخرشو به هجویات و مسخرگی میکشین.

-    دلخوز نشو عبداله .. داریم.سربسرت میذاریم بخندیم.

-    ما اهل حالیم عبداله..حالا رو عشقه که هستیم..بفردا اعتقادی نداریم.

-    هرکسی آزاده هرجور دلش میخواد فکرکنه.. تواونجوری...مااینجوری.

-     امشب یه سری به ناندا بزن...گمونم چشمش تروگرفته.. خیلی بهت حال میده. تو تو باغ نیستی.

-    نذر کرده یک  حال مجانی بهت بده. یه دسته گل بگیر برو سراغش..جیغشودرآر حال کنیم..

-    خیلی میخوادت..

عبداله کم کم عصبانیتش  فروکش میکند . نیشش باز میشود و میپرسد :

-    تو از کجامیدونی ؟

-    به دوست دختر من گفته بود....گفته بود قیافهء عبدو شکل تام کروزه...خصوصآ ریشش.

-    خودم هم حدس زده بودم.

عبدو برای همسالانش در محل وسیلهء خنده و شوخی است . براحتی سرکارش میگذارند فقط کافی است به او وعدهء ملاقات بایک زن را بدهند..فوری دهانش تا بناگوش باز میشود و قیافه اش بیش از پیش مضحک و مسخره

میشود که جوانان  خرد سالتر از خودش را بیشتر میخنداند و سر گرم میکند.ساعاتی به غروب مانده پلیس که تمامی نقاط حساس شهرهارا مورد بازرسی وتجسس قرار داده اعلام میکند که خطر انفجار پایان یافته واز مردم تقاضا میکند جهت برقراری نظم در تمام جهات مانند همیشه نیروهای پلیس را یاری دهند.با شنیدن این خبر... مردمی که یک روز پر دلهره راپشت سر گذاشته بودند..هوراکشان به خیابانها میریزند ودرباز کردن جادهها برای عبور و مرور مانند همیشه باپلیس همکاری میکنند.بار دیگر شهر رنگ شادی بخود میگیرد صدای انفجارترقه ها مردم را نمیترساند بلکه شادتر میکند.همه احساس میکنند زندگی دوباره را آغاز کرده اند.آسمان تاریک با مواد انفجاری پراز ستارههای رنگارنگ میشود .وقتی سینا به خانه باز میگردد زن و فرزند رابسینه میفشارد واز اینکه بار دیگر آنهارا زنده و سالم دورهم جمع کرده از خداتشکرمیکند همانطور که بچه ها از دیدن لوازم آتشبازی. دقایقی به ساعت دوازدهء نیمه شب باقی است .مارتین افسر فرمانده در عملیات خنثی سازی .خسته از تلاش روزی شلوغ و پر درد سر اینک به خانه میرسد ابتداتلویزیون را روشن میکند و بعد سراغ یخچال میرود تاگلوئی تازه کند .هنوز جرعهء اول از گلویش پائین نرفته..متوجهء اخباری در بارهء انفجار بمبهای متعدد در چند شهر هلند و کشتار و ویرانی در این حوادث میشنود وگمان میکند اشتباه شنیده ..اماهر کانال را که میگیرد شدت انفجار را بیش

 

                                                                       24

 از دیگری اعلام میکند که موجب خشم  افسرفرمانده میگردد. تصاویر فرار مردم و چپاول مغازههاو مسدود شدن خیابانهاو مصاحبه با مردمی که خبر از شنیدن صدای مهیب انفجار میدهند وتصاویر گوناگونی که در اصل مربوط به انفجار رستوران بود همه را شواهدی بر عمق فاجعه گزارش میدهند بطوریکه شبکهء بی بی سی گزارش از تخریب مقداری از ساختمان کاخ ملکه را در اثر انفجاربمب کار گذاشته شده پشت دیوار کاخ اعلام میکند و اینکه حال ملکه بئاتریس وخیم گزارش شده است...افسر فرمانده دیگراز شنیدن اینهمه دروغ طاقت نیاورده کلتش را بیرون میکشد و  با صدای خشم آلودی از تهء دل  فریاد میزند:

-      فاک یو... حرومزاده... .

وتا آخرین فشنگ اسلحه ا ش را به تلویزیون شلیک میکند که توآم میشود با آتشبازی شدید و هورای جمعیتی که در میدانهای دام و لیس پلین و تمامی میادین شهر های هلند  رسیدن سال نو را با شادی و هیاهو جشن گرفته اند.. آسمان.شهرها یکپارچه در نور و ستاره باران آتشبازی میدرخشد و تابلوی بزرگی که برآن نوشته شده : سال نو مبارک بامواد آتشبازی روشن میشود.   

                                                             پایان           

                                                نویسنده: مهدی معدنیان