بدرقه

  

فاسدان کین فتنه در کار رفیقان میکنند     از نگاه عاشقان   معشوقه پنهان میکنند

گو بدانند این جماعت عاقبت روزی رسد     خون ز آه عاشقان از دیده افشان میکنند

 بدرقه

 

 شاید تو سالن فرودگاه  تنها مسافری که ازهمه غریبانه تر داشت بدرقه میشد این دوست من آقا عابدینی بود که تنها مشایعت کننده اش من بودم . اونقدر دوتا ئیمون ساکت بودیم که انگار ننه مون مرده بود. البته من زیاد آدم ساکتی نیستم . اماخب.صحبت کردن هم دل و دماغ میخواد و یک گوش مجانی و یک مستمع مشتاق  و خوش رکاب که به گفته های آدم یک حالی بده . ولی این رفیق ما نمیدونم چه مرگش بود که از ظهرکه رفتم د نبا لش که ببرمش فرودگاه و بدرقش کنم انگار تو لیست انتظار بهشت زهرابود . جزیک جواب سوآ ل و یک مرسی و یک پاشو تاکسی اومد ما ازدهن این رفیق شفیق که داشت میرفت اونورد نیا  کلامی نشنیدیم . بقول معروف از دیوار خاک ریخت از اون دریغ از یک لبخند خشک و خالی . دیگه نه به جوکهام میخندید نه به اداو اطواری که طبق معمول ازهر یکدونش ریسه میرفت . هرچی هم میگفتم چته؟ بااشاره میفهموند که چیزیم نیست . انگار باند صداش پاک شده بود . اونقدر بی رمق و توفکر بود که هزار جور فکر و خیال از سرم گذشت . باخودم گفتم شاید دم رفتن یاد بچه هاش افتاده و دلش گرفته , طفلی بااینکه بچه هاش هم تو همین شهر زندگی میکردن اما ده دوازده سال بود که اونهارو خصوصآ پسربزرگشو ندیده بود  .یعنی نه آدرسی ازشون داشت , نه شماره تلفنی. 

اونهام انگار نه انگار در عمرشون بابائی داشتن . بقول خودش که میگفت تا دستشون بکونشون نمیرسید و یکی را میخواستن که عن و گهشونو بشوره و ازش حمالی بکشن ومواظب سرما گرماشون باشه و دائم مثل مستخدمها ببردشون مدرسه و کلاس شنا و کلاس موسیقی و کلاس تکواندو وهر جا که ارادهء رفتنشو میکردن , یک بابا میگفتن و صدتا بابا از لب و لوچه شون میریخت . خصوصآ پسرش که تا پشت درتوالت هم میومد و بابا ,  بابا میکرد که بابا ش زودتر هم بکشه و بیاد بیرون ..اما همچی که مادره رفت طلاقشو گرفت و باباهه را پس از مهلت مقرر دادگاه از خونه بیرونش کردن یهو همه شون شدن دشمن خونی باباهه و بقول خودش که از راوی شنیده بود , دختر بزرگش از شدت نفرت و انزجار ازپدرش گفته بود میخوام برم اسم فامیلمو از تو شنا سنامم عوض کنم . خود عابدینی از شنیدن اینحرف شوکه شده بود . خصوصآ اولین بار که بعد از جدائی شنیده بود که تو یک مجلس درویشخونه  وقتی از پسرش حال باباشو میپرسن میگه من بابا ندارم و عابدینی بابای من نیست , خیلی براش غیر قابل هضم بود چون ما که ازدوستان خانوادگی عابد ینی بودیم همه میدونستیم که قسم راست عابدینی جون بچه هاش بود و خودش هم جونش برای سه تا ئیشون در میرفت و کسی جرآت نداشت بگه بالا چش بچه هاش ابروئه . البته دختر کوچیکه اش اوائل بااون دختر پسرش فرق داشت و وابستگیش بپدرش زیاد بود و تنها اون بسراغش میومد اما اونم بمرور به حزب مخالفان پدر پیوست و گهگاهی سری میزد بدون اینکه از محل جدید زندگیشون یا برادر و خواهرش اطلاعاتی بپدرش بده .

ولی چند هفته پیش یه روز عابدینی با خوشحا ل زنگ زد بمن و گفت آمار بچه هام و شماره تلفنشون و محدوده زندگیشونو گیر آوردم  . پرسیدم خب چه کردی ؟ گفت فقط پسرمو تونستم باهاش صحبت کنم , اونهای د یگه رفتن ایران دوهفته دیگه میان.   از شما چه پنهون خیلی خوشحال شدم . چون دیده بودم که چقدر واسه بچه ها ش بی تابی میکرد و بعضی شبها ازترس همسایه ها که پلیس خبر نکنن , نصف شبی با لش میذاشت در دهنش و با تمام قوا جیغ میزد .

خوب که گذشته رو تو ذهنم مرور کردم باخودم گفتم غلط نکنم هرچی هست در رابطه با بچه هاشه . اما واسه سوآل جواب دیر شده بود . چون بلندگوی سالن شماره پرواز رو اعلام کرد و گفت مسافرها واسه انجام کارهای گمرکی بمحل گمرک برن . دریک لحظه حسا ب کردم ممکنه دیگه هیچوقت نبینمش , پس بهتره بدونم چی شده که اگه نیاز بکمک داره کمکش کنم . یهو بسرعت از دهنم پرید و پرسیدم بچه هات از ایران برگشتن . افسرده سرشو بعلامت مثبت تکون داد . پرسیدم با پسرت قرار ملاقات گذاشتی ؟ بزحمت سرشو تکون داد و درحا لیکه من چمدونشو میکشیدم و چون حوصله نداشت کمکش میکردم سوآل کردم دید یش ؟ . داشت به گیشهء کنترل پا سپورت نزدیک میشد . چشا ی بی رمقشو بمن دوخت و بی اونکه چهره ش تغییری بکنه انگار ناودون چشاش سوراخ شد و شر شر اشکش روصورت افسرده و بی رمقش ریخت . یهو دلم هری ریخت . اومدم سوآلی بکنم زبونم بند اومد . تا ناراحتیمو دید یک پاکت نامه دربسته از جیب بغلش در آورد داد بمن و بند چمدونو از دست من گرفت و بی اونکه حوصله ای برای خدا حافظی دا شته باشه

 رو برگردوند ورفت بطرف پاسپورت کنترل  . متوجه شدم که مآمور بانگرانی داشت ازش سوآل میکرد که اشکالی برات پیش اومده ؟ واون سر تکا ن میداد که یعنی نه . بعد مستقیم راهشو کشید و رفت , و من حیرتزده و گنگ و نگران یهو متوجهء نامه   شدم .

رو پاکت نوشته بود به بهترین و تنها ترین دوست عزیزم . راستش ترسیدم نامه رو بازکنم . اگه خبر ناگواری توش بود چی ؟ نمیدونم چه مدت نگران و بهتزده به مسیر رفتن عابد ینی نگاه کرده بودم . فقط وقتی بخودم اومدم که دیدم در گیشهء    پاسپورت کنترل بسته شده بود و جلوی گیشه هم هیچکس نبود . حا ل مضطرب و

عجیبی داشتم . پاهام رمق راه رفتن نداشت بی هدف راه افتادم .دیدم جلوی بوفه رسیدم . رو صندلی پیشخوان نشستم و دستور یک فنجون قهود دادم . خیلی دلم میخواست ببینم تو نامه چی نوشته .مطمئن بودم هرچی هست تو همین نامه  است . اما جرآت باز کردنشو نداشتم . وقتی  فروشنده فنجون قهوه رو گذاشت جلوم  یه قولوپ که خوردم کمی آرامش گرفتم و بی اراده دستم رفت تو جیبم و نامه رو در آوردم و با دست لرزون بازش کردم  . که ایکاش باز نکرده بودم  . چون با خوندن نامه اش از زندگیم سیرشدم. چقدر مآ یوسانه نوشته بود . باور کنید حتی سلام علیک و قربون صدقه های معمول هم تو نامه اش نبود . یکراست رفته بود سر اصل مطلب . شایدم بهتره بگم سر اصل مصیبت نامه . اونم بشرح زیر:

یادته یه روز برات گله کردم که از وقتی خونوادهء زنم دونه دونه اومدن اینجا پایه های زندگیم داره سست میشه ؟ یادته گفتم زنم بخاطر اونها تو روی من وامیسته که چرا تو خونه پشت به مادرش نشستم .؟ یادته روزی که زنم تقاضای طلاق کرده بود تو دلداریم دادی وگفتی خواسته تورو بترسونه مطمئن باش تو دادگاه حاضر نمیشه ؟ ودیدی که شد . یادته خود ت بمن گفتی چه طاقتی داری که تک و تنها افتادی گیر یک گله گرگ ؟ یادته شبی را که بعد از مهلت یکماههء دادگاه برای ترک خونه چون نتونستم خونه گیربیارم تو اون شب پائیز سرد که از خونهء مسعود اومده بودم  در خونه مو بروم باز نکرد و با یه پیرهن و یک کت نازک تو باد پائیز اومدم و در خونه تو زدم و زنت از د یدن حا لت من جیغ کوتاهی کشیدو گفت چرا رنگتون پریده ؟ اونشب نه تنها زنمو ازد ست دادم بلکه بچه هام هم مصادره شد اونهم به رآی دادگاه و اجرای زنم . از اون ببعد شاهد بودی که دوبار بدرخواست خودش رجوع کردم اما بعد از چند ماه دوباره در رو بروم بست تا آخرین باری که اومدم ودیگه برنگشتم . یعنی ذجر دوری از بچه هاموتحمل کردم ولی تن به خفت مراجعه و اخراج دوباره ندادم واین گله ء گرگ عین گرگ قصهء شنگول و منگول بچه ها موورداشت و رفت ودورازچشم من , رو اونها کار کرد و چهرهء منفوری از من برای بچه هام کشید که حتی رغبت نمیکردن یک تلفن بزنن که بابا مردی یا زنده ای .؟ بعد از سالها که آتش سوزوندن و از عشق پدر فرزندی سوء استفاده کردن و تمام امتیازاتو ازمن گرفتن و بعدهم رابطهء بچه ها رو بامن قطع کردن تازه دو سه هفته پیش شماره مبایل بچه هاموباچه مشقتی پیداکردم وباپسرم تماس گرفتم کمی از حال و احوالش پرسیدم بقول خودش انتظار تلفن منو نداشت و شوکه شده بود میگفت دوازده ساله که ندیدمت الآن دیدنت برام سنگینه . و قرار شد بعد از یک مهلت کوتاهی که اون از شوک ارتباط  ناگهانیم بیرون آمد و خودشو به دیدنم راضی کرد بسراغم بیاد و بشینیم باهم اختلاط کنیم . برای اطمینان از نظرش در مورد خودم ,حتی چند بار ازش پرسیدم تو ازمن چه دلخوری داری؟ با خلوص گفت من از تو هیچ دلخوری ندارم و من ساده دل هم طبق معمول حرفشو باورکردم و منتظر شدم که کم کم نظرش عوض بشه و بیاد سراغم  .چون حس میکردم اگه ازمادرش و بستگان مادرش برای دیدار بامن مشورت کنه خصوصآ مادرش مخالفت میکنه.  اونهم که از مادرش عین یک پسر بچهء کوچولو حرف شنوی داره . بهش گفتم تو دیگه مردی شدی و دوست دختری داری و قادر به ادارهء زندگی و تصمیم گیری هستی , سعی کن خودت تصمیم بگیری . حرفمو قبول کردو با روی گشاده باهم خداحافظی کردیم .اما حس میکردم بابرگشتن مادرش کار به نتیجه نمیرسه چون مادرش بی آنکه فکر کنه شکاف انداختن بین پدر و فرزند چه عاقبت ناگواری برای بچه ها پیش میاره تو این دوازده سال سعی کرد شاید باجدائی انداختن بین ما , منو وادار کنه باردیگه به اون خونه برگردم و دوباره روز از نو روزی ازنو یکبار دیگه در را روم ببنده و قدرتشو به بچه هاش و خونوادش ثابت کنه  . چون یقین داشت که من بدون بچه هام نمیتونم زندگی کنم . شایدهم حق با اون بود و بهمین دلیل دوبار برگشتم و دیدم عوض نشده و باخودم عهد کردم بهیچ قیمتی اشتباه قبلیمو تکرار نکنم حتی بقیمت تمام سالهائی که دلتنگشون بودم . مادرش مد تیه یک خونهء نقلی تو خیابون پیروزی خریده و هرسا ل با د ختر کوچکم تعطیلات میره اونجا. اونجا  دائیها ش چنون روش کارکردن که قبل از رفتنشون به دختر کوچیکه ام سفارش کردم تهران اوضاع مساعدی نداره سعی کن زیاد از خونه بیرون نری واونهم باغیض و غرورخردکننده ای گفت من اونجا دوتا دائی دارم که مثل شیر بالا سرمنند و احتیاجی نیست تونگران باشی . که البته ما هرچه بسرمون اومد ازهمون دائیها ش  بود و خاله هاش خصوصآ خالهء بزرگش که تسلط کامل به زن سابقم داشت و او بود که زنمو مجبور بطلاق کرد و اون احمق هم پذیرفت. درست همون روز اول که باهاش صحبت کرده بودم بلافاصله با مادرش تماس گرفته بود و ماجرا راگفته بود و دختر کوچکم برام ئی میل کرد که برادرم فعلآ تماس توبراش غیر منتظره بوده اجازه بده من که آمدم یه روز میارمش ببینیش . فهمیدم کار خراب شده .برای اطمینان ببهانه ء اینکه اونها کی بر میگردن بهش زنگ زدم , لب رود خونه نشسته بود و ماهیگیری میکرد اما کلامش سرد بود . تلفنهای بعدی هم چون شماره ام میفتاد جواب نمیداد و نداد تا پریروز که برام اس ام اس زد که نوشته بود : من نشستم باخودم فکر کردم و دیدم نمیتونم ترا ببینم نه الآن نه هیچوقت . وآب پاکی راریخت روی دستم . تو که در جریان بودی . یادته بهت گفته بودم شنیدم بچه هام بعد از جدائی من و مادرشون ,هرکدوم بگونه ای  دچار مشکل روحی شدن , خصوصآ پسرم که خیلی حساس و تو دار بود ,دچار ناراحتیهای عصبی شده . تصمیم گرفته بودم بهر قیمتی شده مشکلشو حل کنم . مدتی پیش خونه ای که توایران داشتم فروختم و خواستم حالا که بزرگ شدن سهم سه تائیشونو بدم که هرکدومشون به کاری مطابق با تخصصهائی که درسشو دارن میخونن د ست بزنن ودراصل ارثشونو قبل از مرگم بگیرن که بدردشون بخوره ولی متآسفانه بازهم گویا ساده دلی کردم وبیگدار به آب زدم . یادته ؟ خودت با رهاگفته بودی اون خونه رو نگهداربرای دوران پیریت که میخوای برگردی و موندگار ایران بشی . ولی فکرکردم شاید اونها بیشتر لازم داشته باشن . چون هیچی از زندگیشون نمیدونستم حدس زدم احتمالآاونها بیشتر به سهمشون احتیاج دارن , که خوشبختانه دیدم  احتیاج ندارن , چون پدری ندارند که منتظر مرگ او وتصا حب ارث و میراثش باشند . این بود که قصد کردم برم استرالیا با محمد طا لبی  تو کارش شریک بشم و از این محیط برای همیشه دور بشم شاید راحت تر بتونم فراموششون کنم . اما بد نیست اینم بدونی که , تمام اونهائی که باعث پاشوندن زندگیم شدن تو همین د نیا مکافا ت عملشونو دارن پس میدن  . یعنی همون نفرت و انزجاری که بچه هام نسبت بمن پیدا کردن شدید ترش نصیب دائی بزرگه شون شده . تومور مغزی گرفته عمل هم کرده جواب نداده .  پسرش ازنفرت پدرش آمده و موندگار آلمان شده . دخترش هم عین دختر من بخون پدرش تشنه ست . زنش برای ندیدن روی شوهرش دائم مآموریتهای خارجی میگیره . برا درش بیماری قند داره . برادرکوچیکه ش  که تو همین شهره ویک پسرکوچک و یک توراهی داره دائم در تشنج وبگو مگو برای جدائی و طلاق بسر میبره درست عین همون صحنه هائی که بعد از اومدنشون به اینجا تو خونهء من ایجاد کردن . عامل اصلی یعنی خواهر بزرگش که تمام آتیشها از گور اون بلند میشه تا حالا سه تا عمل , قلب و روده و کمر کرده . یک خواهرش که بچه محل برادرکوچیکه ست  وبه مرد مسنی شوهر کرده بود آخرهای ماه ژوئن شوهرش سکته کرد و مرد و زنشو با سه تا دختر قد و نیمقد  پنج ساله و دوساله و  یکسال و اندی تنها گذاشت . گرچه راضی به اینهمه مکافات برای یک خانواده ای که هرکدوم بنوعی با بچه هام نسبت فامیلی دارن نبوده و نیستم , اما گاهی باخودم فکر میکنم یعنی  تو این سالها ئی که باخدابدلیل بی عدالتیش قهر کرده بودم و شبها سرمو میکردم زیر لحا ف و بافشار بالش جلوی دهنمو میگرفتم که صدای ضجه ها و نا له های دوری از فرزند انم مزاحمتی برای خواب همسایه ها فراهم نکنه, خدا بیدار بوده و صدامو شنیده ؟ حق باتوئه . تو هم داری باخودت میگی عجب مرد ضعیفی بود این رفیق ما . ولی خودت میدونی تنها نقطه ضعفم بچه هام بودن . دیدار بقیامت .

 

وقتی بلند گوی سا لن, شماره پرواز هواپیما را از آمستردام بمقصد استرا لیا اعلام کرد ناخودآگاه سرمو بطرف بالا بلند کردم که انگار میخواستم آخرین نگاهمو بدرقهء راه  عابدی کنم اما بغض امونم نداد و یکباره بغضم ترکید و برای اینکه صدای هق هقم د یگرون رامتوجه نکنه دستمو رو دهنم فشا ر دادم و سرمو روی پیشخوان بار گذاشتم و با صدای بلند های های براین سرنوشت گریستم .

                                              

 

 

چه غریبانه غمی



این صدا چیست که در گوش دلم می پیچد ؟

چه غریبانه طنینی دارد  ,

حزن و اند وه که نه  ,

ماتم و دردی دارد  ,

او که رامیخواند ؟

که صدایش نه که فریاد و فغان  ,

ضجه ای گوش خراش ,

که تو گوئی در و دیوار دلم را ,

پنجه ی جغد نگون بخت پر آلوده به خون

میخراشد به شتاب.

چه غریبانه بد یوار دلم میکوبد.

چه هراسی به دلم افتاده ست.

نکند مرغ دلم بیمار است .؟

این چه اشکی است که از دیده ی من میبارد ؟

لخته ی خون چرا ؟

نکند ضجه و فریاد و فغان,

خبر از مرگ محبت دارد ؟

آری ای رهگذران..

کمکی میخواهم ..

گوئیا مرغ دلم درسوگ است..

جغد بر بام دلم داد ندا..

ساعتی پیش درآنسوی افق..

عشق دربستر نامرد می از دنیا رفت..

گریه ای می باید..

ناله ای باید کرد..

چه غریبانه غمی دارم من .

چه غریبانه دلی دارم من

 

---------------------------

خیالاتی

 

خیالاتی

-------

پریشب تو میدون آرجانتین

دم اون جیگر فروشی که سیراب بار میزنه

سیگاری بار میزدیم .

عقشمون کشیده بود قاطی بچه سوسولا وول بخوریم .

واسه یک شبم شده

جای ابرام بهمون بگن ابی .

جای سیگار زر و بهمن و آزادی و کوفت و زهرمار

که بوی پهن میده ...

به داآشت سیگار مالبورو و کنت و وینیس تارف کونن .

جای زهرا د خترفاطمه گدا صیغه ء اصغر گاریچی...

جی نیفر لوپوز بیاد ما رو ورانداز بکونه.

واسهء هیکل بی همتای ما سوت بزنه

ماواسش قمیش بیایم ..عشوه بیایم ناز بکونیم

بذاریم طاقچه بالا.

جای پیکان بشینیم تو فراری

توی جادههای پیچ درپیچ چالوس و هراز

بذاریم پارو رو گاز

بگازیم تا خود رامسر تخته گاز.

شایدم یک هتل ده ستاره اونور آب .

اومدیم سیگاری روشن کنیم و بریم تو جست....

شاخ بشاخ شد چشامون با دو تا الماس سیاه ....

که بما نور بالا زد از تو چشاش .

جی نی فر لوپوز نبود...

اماهرکی بود عجب تیکه ای بود .

دلمون فرمونش از دستش رفت...

تا بخوایم بخود بیایم سراشیب دره بود یم

دله اوراقی شد...بردیمش قبرستون .

حالا هرشب که میشه مائیم و یک چتول عرق

عرقش عرق سگی که میگیره آدمو عین چشاش

می شینیم تو میدون آرجانتین ...

بغل کوچهء پاچه سرمیدون جیگر..

سفرهء دل وامیکونیم ...

که شاید یه بار دیگه .

رد شه مام دزدکی دیدش بزنیم.

آرزو کنیم که مال ما باشه .

آرزو کردنش هم حالی داره .

******************

پابرهنه ها

                                                  

                                                 *نمایشنامهء:  پا برهنه ها*             

 پردهء اول – قهوه خانه                 نوشته : مهدی معدنیان

----------------------                                                                  

صحنه فضای قهوه خانه ای فقیرانه و قدیمی را نشان میدهد که دو تخت چوبی در دو طرف صحنه وبساط صماور درمیانه و عمق صحنه است .قهوه خانه متعلق به رضا..معروف به رضا گوشتکوب است .

  حسن معروف به حسن سیرابی روی تخت چوبی قهوه خانه که بایک فرش بسیارقدیمی نخ نماورنگ و رو رفته تزئین شده نشسته  وباولع ته ماندهء دیزی را که رضا خورده بود میخورد و هرچه میخورد مزهء گوشت را حس نمیکند . با اعتراض دوستانه میگوید:

حسن – بابارضا گوشتکوب یه تیکه گوشت بنداز تو دیزیت...اینکه همش نخود آبه .

رضا _ خیلی خوب میرقصی تنبکی هم میخوای ؟ نسیه میخوری زبونت هم درازه ؟

حسن _ بی معرفت..حالا صنار سه شی طلب داری عین گوشتکوب میزنی تو پیشونی ما؟ یادت رفته اونوقتائی که زیر گذر پاتیل سیرابی داشتم صبح تا شب دور ما می پلکیدی ؟

رضا _ بالاتم دیدیم..پائینتم دیدیم . تو اون چند سالی که پاتیل سیرابی سرگذر میذاشتی یکی دو دفعه ما اومدیم ویه ناخنکی هم زدیم .. تو هم که ما رو به کلاغهای کور نشون دادی وبهمه گفتی من خرجشو میدم .

حسن _ حالا گوز پارسال گند ش امسال؟ منکه چیزی نگفتم رضا جون ...فقط گفتم یه خرده گوشت بنداز تو دیزیت .ببین چقدر صغرا کبرا میبافی ...

رضا _ بالاخره این کاری که گفتی قراره تقی تارزان جورکنه جور شد؟

حسن _ والا اینجور که تقی میگفت کار نون و آبداریه .. منتها طرفی که قرار بود مارو بذاره سر کار مثل اینکه رفته خارجه ...همچی که برگرده ماهم میریم سر کار تو هم به مایه تیله ات میرسی .

رضا _ والا این تقی تارزانی که من میشناسم چهل تا چاقو بسازه یکیش دسته نداره . تنها آدمیه که ننه اش پونصد دفعه مرده .همچی که بی پول میشه میگه ننم مرده..پول کفن و دفن ندارم . ببینم ..اصلآ این تقی بعمرش ننه هم بخودش دیده؟

(تو همین گیر و دار صدای نعرهء تقی هم بلند شد ) .

رضا – بفرما...چو نام سگ بری چوبی بدست گیر .

(تقی باکاردی در دست داشت هراسون انگارکه دنبال چیزی کرده باچشمان تیز بینش وارد قهوه خانه شد وباژست تارزان که دنبال آدم بدها میکرد و چشم مینداخت که بچنگشون بیاره ...به اینور اونوریه نگاه تیز انداخت .  هنوز تو ژست تارزان همون قهرمان جنگلی خودش بود که تموم حیوانات گوش بفرمانش بودن و شکارچیها ی حیوانات ازشنیدن اسمش ازترس مو به تنشون راست میشد).

رضا _ چیه ؟ باز دنبال حیوونها میکردی ؟

تقی   _ من با حیوانات دوست بود...دنبال انسانها میکردم .

رضا _ چائیدی...

تقی   _ تارزان نچائید...سرما خورد .

حسن _ حالا سرما نخورد...تارزان آمد دیزی خورد که نای عربده زدن داشت .

(تقی باشنیدن اسم د یزی از ژست تارزان بیرون اومد و یادش رفت تحت تآثیر فیلمه ) .

هم تقی  _ دیزی؟ آخ جون..تو نمیری از وقتی پامو تو جنگل گذاشتم  والدهء بچه تارزان یه د یزی درست و حسابی جلو ما نگذاشته ..خیلی گشنمه .

رضا _ تو فقط گشنه که میشی اینورا پیدات میشه .

تقی   _ جون رضا گوشتکوب انقده گشنمه که انگاری تو شیکمم مزقونچیها دارن بابا کرم میزنن . بپا کنار بینم ...زرشک... اینم که تهشو بالا آوردی حسن ...پس من چی ؟ رضا گوشتکوب ناهار ماهار چی داری ؟

رضا _ فقط یه خرده لقمه نونی هست ...میخوری ؟

تقی   _ قربون دستت یه چای شیرین هم بذار ور دستش  ... حسن سیرابی..سر راه که داشتم میومدم ..ننه تو دیدم...یه پیغوم واست داد .

حسن _ لابد بازم گفته پس ربابه رو کی میبرینش  خارجه...؟  آره ؟

تقی   _ یه چیزی تو همین مایه ها...

 

                                                  

                                                              2                                          

حسن _ اونهم نفسش از جای گرم درمیاد..خیال میکنه خارجه رفتن هم عین پاچناره که زرتی بری قرتی بیای ..خرج دار بابا ...خرج داره .

رضا _ بالاخره یه فکری واسه آبجیت نکردی حسن سیرابی ؟

حسن _ (بطعنه ) چراتو بمیری...ارث بابام رو دستم مونده نمیدونم چه ریختی خرجش کنم .

رضا _ قلبه بابا ..قلبه .شوخی نیست ..ممکنه دختر جوون یهو پس بیفته...باهاس زود تر عمل شه .

حسن _ تقی ...بالاخره نقشه ای واسه پولدار شدنمون کشیدی ؟

(تقی مثل مجسمه سیخ ایستاده بود و خیلی جدی به روبرو خیره شده بود . رفقاش یه خرده هول کردن . حسن دستشو جلوی چشای تقت تکون داد ولی تقی مژه نزد) .

حسن _ چرازبونتو بست نشوندی ؟ با توام تقی..ازت سوآل کردم ..حواست کجاست ؟

(تقی یهو انگار هرچی نفس تو سینه حبس کرده بود پرت کرد بیرون و با حرص وافسوس گفت) :

تقی  _ تف به این زندگی...آخه اینم شد زندگی ؟

رضا_ الآن میگه ننم مرده پول کفن و دفن ندارم .

تقی  _ آخه چی میشد اگه مام یه چیتا داشتیم ؟ ( منظورش از چیتا میمون تارزانه )

رضا_ چیتا؟ چیتا واسه چی میخوای ؟

تقی  _ آخ اگه یه چیتا داشتم ...میرفتم تو جنگلهای رشت ...یه آلونک چوبی رو درختاش میزدم...اونوقت دیگه نه اجاره خونه ای...نه پول آب و برقی...نه نق نق صابخونه ای...نه حکم تخلیه ای ...اونوقت راس راسی تارزان میشدم ...آخه اینم شد زندگی ؟

رضا_ راست میگی والا... آدم رو برج ایفل زندگی کنه بهترازاین قهوه خونه ست..آخه اینم شد زندگی ؟

صدای علی از بیرون شنیده میشه که بااندوه میخونه :

علی_ شکسته بال تر از من میان مرغان نیست ....  دلم خوش است که نامم کبوتر حرم است

(علی همونجور که میخواند وارد قهوه خونه شد . خیلی گرفته بنظرمیاد . بعداز سکوتی با تآسف  و خشم درحالیکه به یه نقطه ء دورچشم دوخته میگه) :

علی _ تف..

رضا_ ای بابا...چراهرکی میاد تو قهوه خونه؟ من تف میکنه .

علی _ تف به این زندگی..

رضا_ باز تف کرد.

علی _ آخه اینم شد زندگی ؟

(همه حیرت میکنند . پس موضوع جدی است . اما علی چه حرفی برای گفتن داره ؟ او عصبانیه).

علی _مگه ما چند سال دیگه زنده ایم ؟ چراباید دیگرون اونجوری زندگی کنن و ما اینجوری ؟(اشاره به دیزی

میکنه )بفرما...این غذای دوتا اشرف مخلوقاته...دیزی و نون چای شیرین... آخه شماها کی میخواین آدم شین ؟ شماهاچرا نباس صدو پنجاه هزارتومن تو جیباتون باشه که ربابه رو ببرین خارجه و معالجه اش کنین ؟ واقعآ که آدم شماهارو می بینه حالش بهم میخوره ..

تقی _ بی معرفت ...حالا دیگه ما اخی شدیم ؟

علی_ شماها از اولش هم اخی بودین .شما گداگشنه ها لیا قتتون همین د یزی و نون خشک وچای شیرینه.ولی من..

حسن_ تو خودت که الآنه از گشنگی رنگت پریده..

علی_ ( دادمیزنه) ساکت .شماها هنوز معنی زندگی کردنو نمیدونمین... شماها هنوز بازنهای زیبا و طنازی که بوی عطر تنشون آدمو بیهوش میکنه سر و کار نداشتین ....

تقی_ مگه تو داشتی ؟

علی _ خیر.

حسن_ بابا داره فیلم بازی میکنه .

علی _ (دادمیزنه) نه احمق...فیلم کدومه ؟ من دیگه از امروز میخوام اونجوری زندگی کنم ...عین خودشون درمیارم و عین خودشون هم زندگی میکنم .چراباهاس وقتی حسن که رفیق چند ین و چند سالهء منه همش صدو پنجاه هزارتومن لازم داشته باشه ...من دست نکنم تو جیب ساعتیم و دویستهزارچوق بهش بدم ؟ یاتو تقی

 

                                                          3

تارزان...چراتوکه آرزوت اینه که فقط یه چیتاداشته باشی و بری تو جنگلهای قزوین رودرختاش یه آلونک بزنی و زنی بگیری و سی چهل تابچه میمون پس بندازی...من..یعنی علی مارچلو...بزرگترین هنرپیشه ای که سوفیالورن بهش گفته زکی...نتونم آرزوتو برآورده کنم..... ها...؟ چرانباس بتونم ؟

تقِی _ آی گفتی...جون علی آرزو بدل موندم یه دفعه...فقط یه دفعه هم که شده ..جای قسم حضرت عباس بگم مرگ بچم...جون چیتام...ارواح خاک زنم....هی...میترسم آخرشم حسرت بذل برم توشیکم قبیلهء آدمخورا....

علی_ ولی من از امروز میخوام اونجوری زندگی کنم ......عین مایه دارها...

تقی _ یعنی میتونی ..؟

علی _ معلومه که میتونم....فقط حیف که..پولشو ندارم .

رضا_ جدی حیف شد تو نمیری...و گرنه..ژستش که خیلی بهت میاد ...

حسن_ اک که هی....انگاری از روز ازل بند ناف مارو با بی پولی گره زدن .

علی _ من راه پولدار شدنو بلدم.

(یهو همگی چشاشون گرد شد و پرسیدن) چه جوری

علی _ دزدی .

تقی _ نه بابا ...ما نیستیم .

رضا_ ما از اون قماش آدمائی که دستشون به جیب مردم میره نیستیم علی ..

علی_ ولی این دزدی با دزدی اونا فرق میکنه ...من تو فیلم دیدم ... به هیچ آدم ضعیفی لطمه نمیخوره ..طریقه اش فرق میکنه..یه جور دزدی دیگه ست...دزدی بطریقهء مارچلو ماستریانی .

تقی _ خب این دزدی بطریقهء مارچلو ماستریانی چی هست ...؟ آفتابه دزدیه ؟

حسن_ جیب بریه ؟

علی _ نه خره...آدم دزدیه .

(همه انگار جن دیدن...یهو با چشای از حدقه دراومده باهم پرسیدن) : آدم دزدی؟

علی _ بله ...آدم دزدی .

تقی _ مگه آدم هم لنگ و قد یفه ست که بشه دزدیدش؟

علی _ نه..اونجوری دزدی که نه. بذارین شیک فهمتون کنم....

(بعدش علی باهیجان مو بمو اونچه رو تو فیلم دیده بود که آرتیسه رو ازبی پولی و بدبختی نجات میداد برای بچه هاتوضیح داد و موانع کار راهم بسادگی از روش گذ شت و هرلحظه  اشتیاق و هیجانشان برای پولدارشدن و رسیدن به آرزوشون بیشتر میشد) .

علی _ ببین...یه آدمو میدزدیم میندازیمش تو ماشین..میبریمش..

حسن _ ماکه ماشین نداریم .

علی  _ ماشین نداریم خیلی خب...پیاده میدزدیمش...پیاده میدزدیمش میبریم تو یک ویلائی..جائی..قایمش میکنیم .

تقی _ بابا ماخودمون شبها تو قهوه خونه میخوابیم...ویلامون کجا بود ؟

علی _ ویلام نداریم ؟ خیلی خب ویلام نمیخواد ..میبریم تو آشغال ماشغالها قایمش میکنیم .

حسن _ (باهیجان) خب بعدش ...بعدشو بگو .

علی _ یه دقه دندون رو جیگر بذار الآنه یادم میره که بعدش باهاس چکارکنیم .

رضا_ خیلی خب علی جان بقیه شو بگو ...بقیه اش...

علی _ خب..کجا بودم ؟

حسن _ تو جائی نرفتی همینجابودی.

تقی  _ تو آشغالها بودی.

علی _ آها...بعداینکه تو آشغالها قایمش کردیم تیلیفون میزنیم  به صاحاب مال و میگیم یه خرده پول بما بده طرفو ولش میکنیم بیاد سر خونه زندگیش .

رضا_ داش علی تلفون نداریم ..یه ذره تخفیف بده.

علی _ تیلیفون هم نداریم ؟ خیلی خب ..تیلیفون هم نمیخواد...حسن سیرابی رو میفرستیم پیغاممونو ببره .

تقی _ خب باهاس چه جوری پول بگیریم ؟

علی _ میگیم حضرت عباسی هرچی داشت بده دیگه...

 

 

                                                                   4

حسن _ من میگم دفعه اول نصفشو بگیریم که مشتری شه بتونیم بازم بدزدیمش .و گرنه دفعه دوم دیگه پولی نداره .

تقی _ بدهم نمیگه...خب ..حالا کیو بدزدیم که پولش بیشترازهمه باشه ؟

علی_ باهاس فکر کنیم... پاشین بریم تو فکر.

حسن_ نه باباکی حالشو داره بره ؟ همینجا فکر کنیم .

تقی  _ خره..منظورش اینه که راه بریم فکرکنیم که مایه دارهاشو پیداکنیم .

( همه بر میخیزند و  درجهت مخالف هم حرکت میکنند و فکر میکنند.موزیک شادو پرتحرکی صحنه را یاری میدهد)

حسن_ پیداکردم....دختر کبرا رختشورو بدزدیم ...ننه اش پنجاه شصت تا واسه جهیزیه اش گذاشته کنار..

علی – هزار؟؟؟

حسن_ نه بابا...تومن..

علی _ مالی نیست ...بالاتر فکرکنین ..

هربار که از علی جواب منفی میشنید ن دوباره بتفکر ادامه میدادن.   

تقی _ پیدا کردم...مملی گدا...تو نمیری امروزا کاسبیش سکه ست ....دم سقا خونه روزی شصت هفتاد تا کاسبه...

علی_ هزار ؟؟؟؟

تقی _ نه بابا....تومن ..

علی_ مالی نیست...بالاتر...باباشماها چقدر نظر تنگین ...یه خرده گشادش کنین...گشاد گشاد فکر کنین.

رضا_ پیدا کردم...اسمال خونخوار...

علی _ اسمال خونخوار ؟؟؟؟

رضا_ آره..دو دهنه خواربار فروشی داره نبش بازار...چهاردهنه قصابی هم داره تو میدون اعدام ...یه گله نوچهء تیغ کش هم جیره خورشن...توپ توپه...روزی دوسه کاسه هم خون تازه هورت میکشه .

تقی _ خون تازه هورت میکشه؟ مگه دراکولاست ؟

رضا_ میگن روزی دوسه کاسه خون نخوره ناراحته ...میگن یه دفعه دستبرد میزنه به بانک خون ویک کارتون خونو درجا هورت میکشه ....لامسب پولش از پارو بالا میره .

(توصیفاتی که در مورد اسمال خونخوارشد همه رو به وحشت انداخت اما رو نمیکردن تا اینکه علی این مورد رو تآیید کرد . اونوقت بود که همه ضمن کنترل دست وپای خودشون لب به سخن باز کردن) .

علی _ خودشه...تصویب شد...اسمال خونخوارو میدزدیم .

تقی _ هی علی...داش علی دست نگهدارنوکرتم...ببین علی..درسته که درد حسن دردتوئه ...درد تو درد حسن..درد حسن درد منم هست..ولی موضوع رو بجای باریکش نکشون.اینکار حرفش هم بوی خون میده...وای بحال عملش.

حسن _ راست میگه علی...درسته که اسمال خونخواره و مایه داره...اما ممکنه اگه بریم طرفش خون همه مونو درجا هورت بکشه .

(علی تازه دوزاریش افتاد و فهمید که اینجای فیلم دیگه مستنده . رنگش پرید و به روی خودش نیاورد و بهانه ای تراشید تا ضمن حفظ غرور لاتیش.. از خطر حتمی شونه خالی کنه ).

علی _ یعنی راس راسی خون میخوره؟؟؟

رضا_ روزی دوسه کاسه .

علی _ نه بابا اسمال خونخوار نمیشه..یارو نباس خونخوار باشه...باهاس زن باشه...آره ..باهاس یه زن باشه.

تقی  _ چرازن؟

علی _ آخه اونی که مارچلو میدزدید یه زن بود ...اسمال خونخوار با اون سبیل کلفتش  نمیشه  . برین تو فکر..

(اما بیرون قهوه خونه هم داشت اتفاقاتی میفتاد .یه اتو مبیل شیکی با راننده و سر نشینش تو چلهء تابستون ظاهرآ جوش آورده بود وبه قار و قورافتاده بود . آقای صفارکه صاحب ماشین بود و از قیافهء شیک و پیکش معلوم بود آب رو باچنگال میخوره به راننده اش جعفر که درضمن مباشرش هم بود پیشنهاد کرد که):

صفار_ بزن کنار..تاماشین خنک میشه بریم تو این قهوه خونه یه نوشابهء خنکی بخوریم که از تشنگی هلاک شدم .

جعفر_ قربان اینجا خیلی فقیرانه وکت و کثیف بنظر میاد در شآن شما نیست .

صفار_ چطور تا حالا متوجه نشده بودم ؟ این یه تیکه زمین و قهوه خونه زمینهای اینجارو قناس کرده ...بریم ببینیم

 

 

                                                                 4

جریان چیه . این ساختمون کلنگی وسط زمینهای من چکار میکنه ؟

جعفر _ این زمین اگه بخوره سرزمینها قیمت زمینهاتون هم میره بالا قربان .

صفار_ تو همین فکربودم . بریم ببینیم میتونیم یه جوری معامله اش کنیم ؟  ببینم چه میکنی میرزا جعفر ..

جعفر _ بسپرینش دست من خیالتون راحت باشه .

(تو قهوه خونه بچه ها هنوز داشتن فکرمیکردن و پیشنهاد میدادن که سرو کلهء صفار و جعفر پیداشد و بچه ها

بادیدن  سر و وضع اونها جاخوردند) .

جعفر _ یک چند دقیقه ای که استراحت کنین ...اتومبیل خنک میشه  و راه میفتیم قربان .

علی _ سام علیکم...خیلی خوش اومدین..بفرمائین..چه عجب از اینورا ؟ ببخشین اگه اینجا همچیین ریخته پاشیدس .

صفار_ اتومبیلم  جوش آورده بود گفتم تاقدری خنک میشه ...کمی اینجا استراحت کنیم .

علی _ اتو مبیلتون ؟ جوش آورده ؟

صفار_ بله ...جوش آورده .

علی _ (هول میشه) رضا گوشتکوب دوتا قند پهلو ...یه قلیون هم نمدارکن بذار سر تخت آقا...

(علی به بچه ها اشاره کرد که  برن تو پستوکه براشون حکم اطاق شور راداره برای شور و گفتگو .

 تو پستوحسن وتقی و رضا رو جمع کرد و باصدای آرومی که گفته هاشون به بیرون درز نکنه بااشتیاق توضیح دادکه ) :

علی _ گمونم یارو از اون خر پولهاس که پولش از پارو بالا میره ...یعنی تو توپ توپه . از اوناس که ماشینش جوش میاره... یعنی خیلی تو توپه .

حسن_ هرکی ماشینش جوش بیاره تو توپه ؟

علی _ بله احمق جون..جوش آوردن نشانهء بزرگیه .

(تو قهوه خونه هم میرزا جعفر موقعیت رو برای شروع مذاکرات مناسب می بینه . صدا میزنه) :

جعفر_ آهای آقایون..

(همه از پستو بیرون میان).

علی _ با مائین ؟

جعفر_ بله باشمام . صاحاب این قهوه خونه کدوم یکی از شماهائین ؟

رضا _ مال منه . صاحاب قهوه خونه منم .

جعفر _ جنابعالی آقای...

رضا _ آقارضا گوشتکوب .

جعفر _ اینجا چند متر زمینه و چند متر زیر بنا ؟

رضا _ خبر ندارم والا...ولی همیشه پدر مرحومم میگفت..صد و هفتاد و شیش متر زمینو واسه رضا ارث میذارم .

علی _ ببخشید آقا...شما معمارین ؟

جعفر _ خیر..من مباشر آقای صفار..مالک تمام زمینهای اطراف قهوه خانه هستم.

علی _ ایشون مالک تمام زمینهای اطراف قهوه خونه ان ؟   یعنی مایه دارن ؟

جعفر _ بعله....چه جورم ...

صفار_ اینجا نوشابهء خنکی...چیزی پیدا میشه ؟

علی _ بله بله...رضا گوشتکوب دوتا چائی تگری بذار سر میز آقا.

جعفر _ ببخشید آقارضا..ببینم...این صدو هفتادو شش مترزمینو کمپلت چند میفروشی تا همین الآن با آقا واست معامله اش کنم ...بعدم یه قهوه خونهء دو نبش سرمولوی واست وارد معامله میشم و رو براش میکنم .

رضا _ والا ..اینجا که قابل شما رو نداره...ولی چون این قهوه خونه جد اندر جد بمن رسیده...اینه که نمیفروشم .

صفار_ اگه پول خوبی پیشنهاد کنم چی ؟

رضا _ اینجا هم محل کاسبی منه ..هم ما چهارنفر شبها اینجا میخوابیم ...اینه که نمیفروشم .

(رضا از قهوه خانه خارج میشه و علی هم ضمن عذر خواهی از صفار و جعفر به دوستانش اشاره میکنه که بیان گوشهء سن .همه دورهم جمع میشن و علی میگه ):

علی _ بچه ها گمونم این مرتیکه همونه که دنبالش میگشتیم .

 

 

                                                                      6

تقی _ چطور مگه ؟

علی _ چقده خنگ شدی تقی...خب وقتی یه آدم صاحاب تموم زمینهای اطراف قهوه خونه باشه و ماشینش هم جوش بیاره...یعنی مایه داره دیگه...میگم چطوره دنبال همین راه بیفتیم خونه شو یاد بگیریم و بریم بدزدیمش .

تقی _ بد هم نمیگی...ولی اونا ماشین دارن و ما پیاده...

علی _ فکر اونشم کردم .بامن بیاین...آقایون ..بااجازه ..ما الآن برمیگردیم خدمتتون .( ازصحنه خارج میشن ) .

صفار_ میدونی جعفر ...این یه تیکه زمین هم که بیفته سر زمینها..اونوقت براحتی میشه حدود چهار هزار دستگاه آپارتمان بسازیم .

جعفر _ هر دستگاه هشتاد هزار مایه میبره..اونوقت چقدر میشه قالب کرد ؟

صفار_ حدود صد و هشتاد هزار تومن .

جعفر_ چهار هزار صد و هشتاد هزار تومن چقدر میشه ؟

صفار_ چیزی حدود چهارصد میلیون تومن .

جعفر_ کمیسیونش چقدر میشه ؟

صفار_ چهار میلیون تومن .

(در میان خندهء پیروزی جعفر و صفار بچه ها ازبیرون هوار کشان دادزدند " آتیش...آتیش "...و هراسان وارد قهوه خانه شدند) .

علی _ آتیش...آتیش.... آتیش...آقایون اون اتومبیلی که بیرون پارک شده بود مال شما بود .؟

صفار_ بله...چطور مگه ؟

علی _ دیگه مال شما نیست...آتیش گرفت ..دودشد رفت هوا .

صفار_ یعنی چه ؟ مگه میشه اتو مبیل بیخودی آتیش بگیره ؟

علی _ چرانمیشه قربان ؟ عین همین بلا تو فیلم مارچلو سر آدم منفیه اومد.

صفار_ چرا مزخرف میگی آقا... ؟ حالا اتو مبیل بدرک ...چطوری باید برم خونه؟

علی _ با خط یازده قربان ...پیاده روی بهترین ورزشه .

صفار _ چرند میگی...بریم جعفر...

(صفار خشمگین به اتفاق جعفر خارج میشود و بچه ها هم شادمان از قدم اول پیروزی ) .

علی _ به این میگن عین عدالت ..آقایون پای پیاده از جلو..ما آقایون هم پشت سرشون تا خونه شون بدرقه شون میکنیم . منتها هرکدوم از یک سمت خیابون میریم که طرف بو نبره . رضا تو بون هوای قهوه خونه رو داشته باش. بریم بچه ها .

( با خروج علی و تقی و حسن پرده نیز بسته میشود ) .        

                                

                                                  *  پایان پردهء اول *

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                                                               7

                                                             

نمایشنامهء پابرهنه ها

پردهء دوم - منزل صفار

----------------------

اطاق خواب شیک و وسیعی دیده میشود که تختخواب و میز توالت و دو مبل تکی که در دوطرف اطاق است و آباژور کنار تخت و دو دیوار کوب در دیوارهای دو طرف صحنه از تزئینات اطاق محسوب میشود .

صفار باتلفن اطاق خواب  قرار سفرسه روزه شو با معشوقه اش رامیگذارد ولی چنان دزدکی که صدایش بگوش

 خودش هم نمیرسد .

صفار_ آره عزیز دلم همه چی روبراهه. کمتر از دوساعت دیگه پیشتم . ..نگران نباش کلید ویلا رو دارم تو نیازی نیست بیای در رو باز کنی .نه..تو فقط بساطو روبراه کن که ازهمه جهت گشنمه . مثل اینکه داره میاد.قطع میکنم..

(گوشی را قطع میکند و برای ایز گم کردن داد میزند ) .

صفار_ نسرین عزیزم...فراموش نکنی  ربد شامبر و ادوکلن منو تو چمدونم بذاری .

نسرین با چمدون کوچک مسافرتی وارد پذیرائی شد و بیچاره اونقدر از اینکه صفار داشت میرفت مسافرت دلشوره داشت که مجبوربود خودشو کنترل کنه که دم رفتن شوهرش ناراحت ونگران نشه .

نسرین_ گذاشتم عزیزم ...لزومی نداره نگران باشی .

صفار _ مسلمه که نیستم .آدم همسری باوفا و دوست داشتنی و سرشارازنبوغ انسانی  مثل تو داشته باشه و نگران باشه ؟ اینو ازباب رفع تشویش خودم بزبون آوردم .تو نمونه ای عزیز دلم..میدونی چی خوشحالم میکنه؟ اینکه همکاران ودوستانم بمن حسادت میکنن که چراهمسری به خانمی تو ندارن .. واقعآ نمیدونی دل کندن ازتو برام چقدرمشکله ...

نسرین _ دوستام تو جلسات پوکرازحسادت چشاشون درمیاد وقتی می بینن که من و تو یک روحیم دردوبدن.. دیگه طاقت نمیارن و میگن شوهرت بخاطر موقعیت فامیلی و ثروت تو باهات ازدواج کرده وگرنه تو زن ایده آل  مردی نیستی .

صفار _ اگه دوستان احمق تو میدونستن که ترو وکیل تام الاختیارخودم کردم چنین یاوه سرائی نمیکردن .من طاقت

دوری از ترو ندارم..حتی اگه زمانش فقط سه روز باشه .که البته برای من مثل یه عمره..اینو خودت هم میدونی .

نسرین_ شرمنده ام میکنی .خودت میدونی که تا میری و بر میگردی من نیمه جون میشم .

صفار_ اینحرفونزن که خودت میدونی طاقت شنید نشو ندارم. ازخودت مایه نذارهرچی دلت میخواد ازجون و عمر من مایه بذار.من حاضرم جونمو بدم ولی حتا یه عطسهء ترو نبینم .

نسرین_ دم رفتن از این حرفها  نزن شگون نداره .

صفار_ عزیزم باز که مثل خاله جان ملوک الساداتت  خرافاتی شدی. مطمئن باش تاعشق تو درقلبم زنده ست عین باد مجان بم آفت سراغم نمیاد.چه در سفرو چه در وطن . من تنهانگرانیم بابت توئه .همش نگرانم که تو در زندگی کم وکثری نداشته باشی .برای همینه که گاهی مجبورم به این سفرهای تجاری برم .

نسرین_ عزیزم مابقدرکافی داریم که تا چند نسل آینده مون هم نیازی به فعالیت نداشته باشن . تو مجبورنیستی اینقدرخودتو بزحمت بندازی و به سفرهای بیزینسی بری.کارزیاد آدمو خیلی زود داغون میکنه .

صفار_ عزیزم مرد تا قدرت ایستادن داره باید ازخودش کاربکشه .  کارجوهرهء مرد رو بالا میبره . آدم در جوانی  اگه فعالیتش زیاد باشه در پیری حسرت نمیخوره.

نسرین_ حسرت ااا ؟؟؟

صفار _ اه دیگه چیزی بپروازم نمونده...باید زودتر حرکت کنم . فقط اینو بدون که تنها آرزوی من اینه که روزی برسه تو ازمن جونمو بخوای و من خالصانه زیر پات بریزم .

نسرین_ باز از این حرفها زدی ؟ تو نمیدونی من از این حرفها آزرده میشم ؟ تو تنها لطفی که بمن میکنی اینه که مواظب سلامتیت باشی فقط همینو من از تو توقع دارم .اجازه میدی تافرودگاه باهات بیام؟

صفار_ نه نه نه نه...حرفشم نزن تو فقط و فقط استراحت ...داشت یادم میرفت (کلفتشو صدا میزنه ) رقیه..رقیه..

(رقیه ازتو آشپز خونه دادمیزنه) :

رقیه _ بعله آقا..

صفار_ فورآ بیا اینجا ..

 

 

                                                             8.

(رقیه وارد میشود ).

صفار_ گوش کن رقیه...تا خانوم میرن دوش میگیرن تو میری تو تخت خانوم میخوابی که جاشون گرم بشه که وقتی ازحمام برمیگردن دو هوائه نشن..خوب فهمیدی چی گفتم ؟.

نسرین_ اوا...عزیزم...تابستونه...

صفار_ خواهش میکنم نسرین ...خواهش میکنم توجه داشته باش که آدم پس از دوش گرفتن دمای بدنش سریعآ

تغییر میکنه....توهم خوب متوجه شدی چی گفتم رقیه ؟

رقیه _ بعله آقا خیالتون راحت باشه .

صفار_ خب دیگه عزیزم..من رفتم ...تاسه روز دیگه خدانگهدار.

نسرین _ خوش بگذره عزیزم..

صفار _ اینهم از اون تعارفهاست..خوش بگذره کدومه  ؟ مگه جائی هم دراین دنیا هست که بدون تو خوش بگذره؟

نسرین _ تا دم در باهات میام .(خارج میشوند )

رقیه _ به به..بالاخره یه شب هم پاداد که ما بشیم خانوم خونه...چه کیفی بکنم امشب من...یه خرغلطک حسابی روتخت خانوم بزنم حالشو ببرم ...آخ جون.. چه کیفی میده...خداکنه اقلآ یه چندساعتی زیر دوش بمونه ...

(چراغ خواب را خاموش میکند و  نور آباژور کنار تخت و دیوار کوبهائی که نور نرمی از خودشون پخش میکنند  اطاق را درحد شاعرانه آمادهء خواب کرده  و صدای موزیک ملایمی که بهنگام خاموش کردن چراغ  بطوراتوماتیک پخش میشود بگوش میرسد وباتقلید ازنسرین رقیه رو صدا میزند):

رقیه _ رقیه...رقیه...ذلیلمرده کجائی ؟ بیااینجا ببینم . اون پارچ آبو وردار ...با یه دونه قیف...بریز تو دهن من....بسه بسه خفم کردی .. دیگه باهات کاری ندارم....برو گمشو تو آشپز خونه..رقیه...رقیه ...بیا منو فوت کن ...

(کم کم خواب به چشم رقیه غلبه میکند. پس از لحظاتی از پنجرهء اطاق به آرامی سرو کلهء علی مارچلو پیدامیشود که تیپ آرتیستیکی بهم زده.یک چراغ قوه هم بدست دارد که باورودش آنرا بچپ و راست میگردوند وچون از بخواب رفتن سوژهء موردنظر مطمئن میشود با صدای تیپیک آرتیستی اعلام میکند که ):

موردنظر مطمئن شد با صدای تیپیک آرتیستی اعلام کرد که ):

علی _ آقایون اراذل و اوباش...خطر مرتفع ...به پیش ..

علی _ آقایون...هدف اونجا خسبیده...بطرف هدف ...با احتیاط..

(علی بالا سرتخت و حسن و تقی دوطرف تخت قرارمیگیرند .دراینموقع علی یک پیف پاف از جیب بغلی کاپشنش درآورد به بچه هانشون داد . حسن  پرسید) :

 حسن _ رئیس این چیه ؟

علی _ این پیف پافه...مارچلو بااین زنه رو بیهوشش میکرد.

تقی _ تو که گفتی با ماشین پیچید جلو ماشینش .

علی _ ساکت ....اون مال یه فیلم دیگه اش بود.

تقی _ پس چرا معطلی ؟ بیهوشش کن بدزدیمش دیگه .

(علی پیف پاف را بطرف صورت رقیه گرفته و دوسه دفعه فشارمیدهد.  رقیه از بوی پیف پاف  بیدارمیشود).

رقیه _ پیف پیف...چه بوی گندی..( بادیدن بچه ها میترسه ) وای خدا مرگم بده...شماها کی هستین ؟

تقی  _ پس چرابیهوش نشدااا؟؟؟

علی – نمیدونم...انگاری مارچلو بما کلک زده ...اون تو بیهوش میشد.

حسن _ یه دفعه دیگه بزن علی..

(علی دوباره به رقیه که بلند شده و روی تخت نشسته  پیف پاف میزند که  اعتراض رقیه بلند  میشود ).

رقیه _ پیف پیف ...نصف شبی اومد ین اینجا که پیف پاف بزنین؟ مرده شور قیافه هاتونو ببره...شماهاکی هستین ؟

(علی دوبار پیف پاف زد و باغیض گفت) :

علی _ د...بیهوش شو دیگه  بد مسب...

رقیه _ مرتیکه چرابمن پیف پاف میزنی ؟ مگه من پشه ام ؟

حسن _ بابا خیلی سر صداراه انداخته ...پس چرابیهوش نمیشه ؟

علی _ والا نمیدونم... یا مارچلو بما کلک زده ...یا پیف پافش قلابیه .

 

 

                                                                9

تقی  _ با گوشتکوبی...لنگه کفشی بزن تو سرش بیهوش شه .

رقیه _ بیهوش شم ؟ واسه چی ؟

علی _ بابا قراره ما شمارو بدزدیم .

رقیه _ منو بدزدین ؟ واسه چی ؟

حسن _ میخوان ترو عقدت کنن واسه من .

رقیه _ واسه تو ؟ (تبسم میکنه ) خب چرا بیهوش شم ؟ خودم میام که منو بدزدین .

(رقیه که زن میانسال و چاقه وموقع پاشدن فقط لنگه کفش چپش جلو پاش اومد و پای راستش کفش نداشت و کمی کوتاهتر از پای چپش بنظر میومد.  لنگ لنگون بطرف حسن رفت حسن ترسید .تقی متوجهءپای رقیه شد) .

تقی    _ زکی...اینهم که یاتاقانش میزنه..

حسن _ این داره کجا میاد ؟ علی دستم بدامنت ....الآنه خر منو میگیره .

رقیه _ کجا بیهوش شم ؟ تو بغلت ؟ بیا بیهوشم کن.

علی _ ( دادزد ) ساکت..بیا برو بشین سر جات فقط بیهوش شو .این تیکهء فیلم بدآموزی داره  سانسوریه..اصلآ  اینجای فیلم تو نباید راه بری وقالپاقاتو تکون بدی...فقط باید بی قر و قمبیل بیهوش بشی  . شیک فهم شد ؟

رقیه _ منکه نمیفهمم..

تقی _ ز....رشک...اینهم که نفهمه...حسنی ..ازچی میشه یه نفر نفهم میشه ؟

حسن _ حتمآ سیراب شیر دونش درست کار نمیکنه و نگاریش هم سنگ مثانه آورده..باید ببریمش سلاخ خونه .

رقیه _ اگه دست از این مسخره بازیهاتون ورندارین الآنه داد میزنم خانم خونه بیاد .

علی _ خانم خونه ؟ مگه تو خانم خونه نیستی ؟

رقیه _ نخیر ..من کلفتشم .

علی _ کلفتش ؟

رقیه _ آره .

علی _ پس تو اینجا تورختخواب خانوم چکار میکنی ؟

رقیه _ من اینجا خوابیدم که جاش گرم شه .

علی _ اه....؟ پس تو کیسهء آبجوشی...

رقیه _ ( باترس ) آره...من کیسهء آبجوشم..

تقی _ ز...رشک...

رقیه _ زهر....مار .

تقی _ فحش نده فحش بلدم ..

(تو این گیرو دار صدای نسرین از بیرون اطاق بگوش میرسید که رقیه رو صدا میزند  علی به تقی اشاره میکند که جلوی در ومواظب باشد. تقی هم کاردش رامیکشید وپشت در بکمین می ایستد و نسرین که بیهوا وارد میشود تقی سریعآ کارد  را زیر گلوی نسرین میگذارد و نسرین از ترس جیغ کوتاهی میکشید وصاف می ایستد).

علی _ حسن اون کلید برقو بزن ببینم این چهرهء جدید کیه که وارد شده...تقی بیارش جلو ببینم  جینا لو لو نیست ..

نه...بچشمم آشنا نیست ...احتمالآ سیاهی لشگره ...ببینم خانوم ...شماکی هستین ؟

نسرین_ من خانم خونه هستم آقا.

علی _ خانم خونه ؟

(رقیه برای نجات جان نسرین فداکاری میکنه و دستپاچه شده بود و اصرار میکرد که خانم خونه اونه) .

رقیه _ نه نه نه آقا ....دروغ میگه...خانم خونه منم .

نسرین _ گفتم که...من خانم خونه ام.

رقیه _ من خانم خونه ام منو بدزدین .

نسرین_ (دادزد )آقا من خانم خونه ام جریان چیه ؟

علی _ ساکت...که تو متگی تو خانم خونه ای ...تو هم میگی تو خانم خونه ای..خیلی خب..آزمایش میکنیم تا ببینیم کی خانم خونه ست . آزمایش....دیزی ..(به نسرین) دیزی به چی میگن ؟

(نسرین هاج و واج میماند.علی سوآلشو از رقیه میکند و رقیه فوری جواب میدهد) :

 

 

                                                              10

رقیه __ به آبگوشت...به آبگوشت.

علی _ ( به نسرین ) چه جوری میخورن ؟ (نسرین هاج و واج ) ..تو بگو ..چه جوری میخورن ؟

رقیه _ آب دیزی رو میریزن تو یک قدح..نون توش تلیت میکنن.. آستینها رو میزنن بالا ومیگن..الهی به امید تو.

(علی از کشفی که کرد خند ید وبچه هاهم تشویقش کردن  و براش کف مرتبی زدن )..

علی _ بچه ها خانم خونه اینه (اشاره به نسرین) اون یکی از خودمونه..

تقی _ ایواله رئیس....ایول...از کجا فهمیدی ؟

علی _ آخه بلده چه جوری آبگوشتو بلنبانه...خب حسن...این کلفته رو میبریش توی باغ محکم به یه درخت می بندیش که نتونه فرار کنه ...به اینتلجنت سرویس هم خبر بده..بذار یه خرده از ماچیز یاد بگیرن ....فهمیدی ؟

حسن_ خیالت راحت باشه رئیس..راه بیفت بریم .

(حسن دید زندانی نیست متوجه شد جلوجلو رفته دم درمنتظرحسنه و باتبسم و چشمک اشاره میکرد که حسن بیاد).

رقیه _ بیا بریم تو باغ ...

حسن_ تو باغ ؟

رقیه _بیابریم دستای منو ببند.

علی _ (دادزد)پس چرامعطلین .؟ ببرش تو باغ دستاشو ببند دیگه..پس کی میخوای یک نقش دوم خوب بشی ؟ زود بر گرد حسن .  خیلی خب تقی ...یک صندلی بذار برای خانم روش بشینه.

نسرین_ آقایون...خواهش میکنم بمن بگید اینجا چه خبره ؟ شماها کی هستید و اینجاچکار میکنید؟منکه نمیفهمم .

تقی _ ز.....رشک ...اینم که نفهم از آب دراومد...رئیس این دیگه واسه چی نمیفهمه ؟

علی _ گمونم آپارات مغزش لامپش سوخته...باید ببریمش مکانیکی .(به نسرین پیف پاف میزنه ).

نسرین_ پیف پیف....آقاچرابمن پیف پاف میزنین ؟

علی _ واسه اینکه تو بیهوش شی ...تو انگار از سوفیالورن هم سخت جون تری .

نسرین_ سوفیالورن کیه آقا ؟

علی _ دهنتو آب بکش...این فضولیها بتو نیومده...تو فقط باید بیهوش بشی...نباید حرف بزنی..فیلم ماخراب میشه.

نسرین_ این مزخرفات چیه ؟ آخه واسه چی باید بیهوش شم ؟ (حسن هم آمد)

تقی _ علی بزن تو سرش نذار حرف بزنه .

نسرین_ آخه چرا؟ مگه من چکار کردم ؟

علی _ (بااعتراض) چکار کردی ؟ توتموم نقشه های مارو بهم ریختی..یه فیلم به اون باعظمتی رو خراب کردی.

نسرین_ من؟

علی _ بله تو...خیال کردی ماعلاف توئیم؟ دست و پاشو بگیرین ببریمش.. یالا...تو فکرکردی ما آفتابه دزدیم ؟

نسرین_ آقایون...آخه واسه چی میخواین منو بدزدین؟ شماها ازکی دستور میگیرین ؟

علی _ این فضولیها بتو نیومده. توفقط بیهوش شو.

تقی _ اگه بیهوش نشی مجبوریم بایک پاره آجری...چیزی بزنیم تو ملاجت .

نسرین_ خیلی خب آقایون ...بیهوش میشم ...فقط چیزی تو سرم نزنید.

(نسرین ازترس فوری رفت روتخت دراز کشید و چشاشو بست و خودشو زد به بیهوشی . تقی برای اطمینان پرسید):

تقی _ الآن بیهوشی؟

نسرین _ جون شما بیهوشم .

تقی _ رئیس ...میگه بیهوشم .

علی_ بیهوشه ؟ خب بلندش کنین ببریمش .

(حسن و تقی تلاش میکنند که نسرین را بغل بزنند وبلند کنند ببرن اما ازاونجاکه تومرامشون نیست که دستشون به تن وبدن زن شوهردار بخوره ازاین امر عاجز میشن و سرانجام مستآصل میگن ):

حسن_ نمیشه رئیس..نمیشه .

علی_ چرانمیشه؟

تقی _ باباخیطه..زن مردمه..نمیشه بهش دست بزنیم ...نامحرمه .

 

 

                                                            11

علی _ این حرفها کدومه ؟ دزد محرمه..خیلی خب...بپیچینش لای پتو .

(دوباره حسن و تقی پتو رو میندازن روی نسرین ..اماازهر طرف که میچرخن راهی برای دست زدن به تن و بدن نسرین پیدا نمیکنن و دوباره مستآصل میشن) .

تقی _ رئیس نمیشه..هرکاری میکنیم بازم نمیشه...نامحرمه ..زیر پتو هم نامحرمه رئیس.

علی _ بدبختای فناتیک یه خرده ازاین فیلمهای خارجی یادبگیرین...آخه رو چکار داره به زیر؟ شماها میخواین بپیچینش لای پتو...نمیخواین که نیشگونش بگیرین .

(تقی عصبانی شد.  کاردشو کشید و رو به نسرین داد زد) :

تقی _ اصلآ مگه خودش چلاقه ؟ پاشو ضعیفه...پاشو خودتو بپیچ لای پتو.

(نسرین ازوحشت چشمی گفت و فوری بلند شد و پتو رو پیچید  دورخودش و ایستاد و ازترس چشاشو بست) .

تقی _ حالا بیهوش شو....بیهوشی ؟

نسرین_ بمرگ شما بیهوش بیهوشم .

تقی _ بیهوشه رئیس .

علی _ بیهوشه ؟ حالا طناب پیچش کنید که باز نشه .

(حسن فوری طنابی روکه همراه آورده بود و خیلی هم طویل بود ازروشونه اش برداشت و یکسرشو انداخت برای تقی و یکسرشم خودش گرفت و درجهت مخالف هم بسبک سرخپوستها هلهله کردن و دور نسرین چرخیدن و نسرین رو از بالا تاپائین درحالیکه  توی پتو بود طناب پیچ کردن و تقی هم گرهء آخرو زد وبه علی گفت ):

تقی _ بفرما رئیس...حاضره...حالا چکارش کنیم ؟

علی _ ایستاده نمیشه..اینکه غش سر پاکرده.... باید روتخت بیهوش شه.... اینجوری ابهت فیلم از بین میره.

تقی _ برو بیهوش شو ضعیفه .

(نسرین ازتقی بیش ازهمه شون میترسید چون تقی هم کارد کمری دارد و هم خشن تراز بقیه رفتار میکند.

از اینرو بی چون وچرا فرمایشا تش رامو بمو انجام میدهد .تقی میپرسد) :

تقی _ بیهوشی ؟

نسرین_ کاملآ..

تقی _ بیهوشه رئیس..

علی _ پس چرامعطلین ؟ بلندش کنین ببریمش دیگه .

(اما مشکل کماکان باقی است) .

حسن _ نمیشه ...

علی _ دیگه چرانمیشه ؟

تقی _ بابا هرکارش بکنی زن مردمه..نامحرمه .

علی _ پتو که دیگه محرم ونامحرم نداره..د..همینجورعقب افتاده فکرمیکنین که بجائی نمیرسین .

(همه کلافه میشوند)  

حسن _ رئیس ...میگم چطوره اول خفش کنیم بعدآ بدزد یمش اینجوری دست زدن به جنازه گناه هم نداره ..اینو همیشه ننه بزرگم میگفت .

(ناگهان نسرین باوحشت برخاست و التماس کنون و کلاغپر خودشو رسوند به علی و گفت) :

نسرین _ آقایون...آقایون خواهش میکنم ..هرکاری بگین میکنم فقط منو خفه ام نکنین ..

تقی _ هرکاری ؟

نسرین_ هرکاری .

تقی _ پس برو خفه شو..

نسرین _ چشم .خفه میشم .

علی _ ببینم خانوم...شماخودت یه راه حلی بنظرت نمیرسه ؟

نسرین_ چه راه حلی آقا ؟

علی _ که ما یه جوری شمارو بدزد یم که دست ما به بدن شما نخوره..آخه میدونی ؟ مابچه های جنوب شهری  دوست نداریم به زن شوهردار دست بزنیم .

 

 

                                                             12

نسرین _ والا چه عرض کنم آقا ؟ من تابحال چنین مشگلی برام پیش نیومده که راه حلشو بدونم...متآسفم .

تقی _ میگم علی..اصلآ اینقدر ماجوش میزنیم ...این زنه شوهر داره ؟

علی _ خانوم شما شوهردارین ؟

نسرین _ بله آقا...من یک زن شوهردارم .

( تقی که آخرین در امیدرا بسته می بیند مثل اسپندی بی اختیار از جامیپرد و سر نسرین دادمیکشد که ) :

تقی _ تو خیلی بیجاکردی شوهر کردی..کی بتو گفته بود بری شوهرکنی ؟ مگه شهرهرته؟ خیال کردی ماعلاف توئیم که همینجوری سرتو بندازی پائین و بری شوهرکنی.....؟ تو از اون هیکلت خجالت نمیکشی میری شوهر میکنی ؟ انگار اینجا خر تو خره ...هرکی از خونه ننش قهر میکنه میره واسه ما شوهر میکنه...من امشب اینجا

رو به آتیش میکشم...

(تقی برافروخته شده وخون جلو چشاشو گرفته و قصد برخورد با نسرین را دارد که علی جلوش را می گیرد ولی حریف اونمیشود . حسن هم برای ساکت کردن تقی بکمک علی می آید . نسرین هم جیغ زده و بگوشه ای پناه میبرد

علی _ تقی ..تقی بس کن یه دقه آروم بگیر..

تقی _ تاحالا هیشکی جیگرشو نداشته از پشت بمن خنجر بزنه..اما این یه الف بچه ... من امشب اینجا خون راه میندازم .میری واسه من شوهر میکنی ..آره؟.

 علی _تقی نوکرتم چراحالیت نیس ؟ قربون شکلت برم..زنه اگه شوهر نداشته باشه اونوقت مایه رواز کی بگیریم ؟ (تقی کم کم آروم میشود ) .

حسن_ بابا تف به این شانس..اصلآ پولدارشدن و آقائی بما نیومده...اینهمه صبح تاشب چپ و راست بما سرکوفت میزنن چرانمیری سرکار.؟....بفرما اینم کار...شد مابکاری دست بزنیم و توش سپلشک نیاد ؟

علی _ بچه ها بیاین اینجا...من یه فکری بسرم رسید.( دورهم جمع میشوند).

تقی _ چه فکری ؟

علی _ میگم چطوره مااین زنه رو بدزدیم ببریمش تو قهوه خونه...اونجابشینیم فکرکنیم چه جوری بدزدیمش ببریمش تو قهوه خونه .؟...چطوره....؟ ها....؟

حسن_ بنازم به این مخ رئیس...

تقی _ اصلآ مافقط تو قهوه خونس که میتونیم فکرکنیم ...اینجاهواش تمیزه  مخمون گریپاژ میکنه.

علی  _ (بطرف نسرین رفت و مظلومانه پرسید ) ببینم خانم...راه مخفیگاه خونت کدوم وره ؟

نسرین_ اونوره آقا...

علی _ پاشو بمانشون بده ببینم .

(نسرین طناب پیچ شده از جلو وعلی و تقی وحسن بدنبالش برای پیداکردن راه مخفی خروجی خونه راه می افتند)                                                    

                                                     *  پرده بسته میشود*

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                                                          13

پردهء سوم – قهوه خانه

----------------------

(علی درقهوه خانه کلافه ومنتظر آمدن تقی و حسن است)

علی _ یکی نیست به این مرتیکه مارچلو بگه آخه آدم دزدی هم شد کار؟ یه چیز دیگه میدزدیدی که ماهم یاد میگرفتیم و اینقدر تو درد سر نمی افتادیم

( دراینموقع حسن با دستگاه تلفن وسیمی که به آن وصل است وارد شده و دادمیزند .)

حسن _ شلش کن تقی ...سر سیمو شل کن..

علی _ ایواله تلفنو از کجا آوردین ؟

حسن _ تقی از رضا کون کمونچه چند روز عاریه گرفت  الانم روتیر چراغ برقه..

علی _ روتیر چراغ برق چکارمیکنه ؟

حسن _ رفته سر سیمو با دوتا سنجاق قفلی بندازه رو سیم تلفون ..ببین کار میکنه ؟

علی _ (امتحان میکند تقی هم وارد میشود ) اره درسته ..دمتون گرم . تقی شماره که از دختره گرفتیم کو ؟

حسن _ من دوسه دفعه زنگ زدم یارو دری وری میگفت ...بیا..خودت بزن جوابشو بده .

علی _ بتو دری وری گفت ؟ الآن زلزله میندازم تو جونش . تقی اون برقو خاموش کن صحنه یه ذره جنائی بشه..

الآن همچی جنائیش کنم که برق از قالپاقش بپره ..شماهام جنائی بشینین ..

(علی تخت قهوه خانه را با نور موضعی چراق بصورت جنائی درآورد ه و خودش هم تریپ خشن تری گرفته  و کلاهش را  کج نهاده ولبه ا ش  را کشیده پائین که باایجاد رعب و وحشت صفار را مجبور به پذیرفتن پیشنهادش

 بکند. باژست شمارهء صفار راگرفته و دوستانش هم دورو برش سعی میکنند با چسباندن گوششان به تلفن صدای لرزان و وحشتزدهء صفار را بشنوند.پس از لحظاتی ارتباط برقرار میشود ).

صفار _ الو بفرمائید .

علی _ هی آقا...حتمآ از نبودن خانومت در خانه ناراحتی ...ها ؟ ناراحت نباش ...ما زنتو گرو ورداشتیم ...تو باید هرچقدر که ما پول میخوایم بما بدی تا ما ولش کنیم .

صفار_ من قبلآ بدوستان احمقت هم گفتم . من یک پاپاسی ازاین پولها ندارم بشما بدم .

علی _ (معترض) هی آقا...تو داری رلتو اشتباهی بازی میکنی . تو الآنه باید ناراحت باشی و با التماس بمن بگی آقا خواهش میکنم  به زنم صدمه ای نزنید ...هرچقدر پول بخواین بهتون میدم .

صفار_ احمق ..من دارم میگم بابت آزادی زنم یک شاهی نمیدم ..این معنیش اینه که میتونید اونو بکشید.

(صفارگوشی راقطع میکنه وعلی بهتزده میمونه. چون اینجاشو نخونده بود طبیعیه که تو اجرای بعدش جامیمونه).

تقی _ چی شد علی ؟ پولو کی میاره ؟

علی _ این مرتیکه شوهر زنه انگار بعمرش فیلم مارچلو ند یده ... میگه میتونید بکشید ش .

تقی _ خب راست میگه بکشیمش...حتمآ اون عقلش بیشتر از ما میرسه.

علی _ نه احمق جون..اگه زنه رو بکشیم پول مول مالیده میشه.. بذاریه دور دیگه باهاش صحبت کنیم...اگه ایندفعه هم گفت بکشینش...میکشیمش....( دوباره شمارهء صفار رو میگیره ) . الو...

صفار _ زهر مار

علی _ عجب خریه...الآن باید بادلواپسی بگی بله ...الو ..ببین داداش خوب گوش کن ببین چی میگم...ماهمش دویستهزار تومن میگیریم زنتو آزاد میکنیم ... اگه این پولها رو با اسکناس درشت نیاری ما زنتو میکشیم . سوفی

بمیره راست میگم...شوخی ندارم باهات .

صفار _ خیال کردین پول علف خرسه ؟ من از این پولها ندارم بکسی بدم ....بکشید ش جانم..بکشید ش .

علی _ خب حالا اگه وضعت خوب نیست پنجهزار تومنش هم سگخور..صدو نود و پنجهزار تومن وردار بیار قالو بکن داداش... چونه مونه هم نزن که تو بمیری ازت دلخور میشم .

صفار _ مردک تو انگار مغز خرخوردی ...( علی جامیخوره ).

افراد _ چی میگه ؟

علی _ هیچی...ترسیده داره احوالپرسی میکنه...سلام میرسونه

صفار_ وقتی میگم پول نمیدم شماباید گروگانتونو بکشید..فهمیدید؟ وقتی کشتید زنگ بزنید ..اونوقت باهم صحبت

 

 

                                                              14

میکنیم . ( گوشی را قطع میکنه ).

رضا _ چی شد علی ؟

علی _ انگاری یه جای فیلم نقص داره...یارو میگه بکشینش .

تقی _ راست میگه بابا...زنه رو بکشیم بریم بکارمون برسیم ...الآنه سه روزه سینما نرفتم خلقم تنگه ..نمیدونم سر زن وبچهء تارزان چی اومده...؟..مرده ان ...زنده ان....؟

حسن _ پس این مارچلوی بی همه چی وقتی به اینجای فیلم میرسید چکار میکرد؟

علی _ اینجای فیلم که رسید برقها رفت..اون آپاراتچی ناکس هم نصف فیلمو دزدید نفهمیدم بعدش چی شد . میگم چطوره عین فیلم آیرون ساید که تو خونهء رضا کون کمونچه ازتلویزیونش دید یم زنه رودادگاهیش کنیم .  اگه تبرئه شد که...میکشیمش... اگرهم تبرئه نشد که دارش میزنیم ...برید زنه رو وردارید بیارید  دادگاهیش کنیم .

( شور و هیجان دیگری بین افراد ایجاد شد درست مثل زمان تصمیم گیری به آدم ربائی . ) .

رضا _ من رئیس داد گاه...

تقی  _ منهم متهم ..

علی _ باشه ..باحسن برین بیارینش .

( تقی و حسن میرن که از انبار قهوه خونه نسرینو که با طناب اونجا بستن بیارن .) .

علی _ رضا..تو تا حالا فیلم مارچلو دیدی ؟

رضا _ من نه مار دوست دارم..نه چلو ...همین یه لقمه دیزی از سرماهم زیاده .

علی _ تو هیچوقت آدم نمیشی رضا...اگه فیلم مارچلو دیده بودی حالا میدونستی بعدش چی میشه .

( دراینموقع نسرین هراسان به اتفاق  تقی و حسن وارد قهوه خونه شده و یکسر بطرف علی میرود ) .

نسرین _ علی آقا..دوستانتون چی میگن ؟..شما میخواین منو بکشین ؟

علی _ والا همچی معلوم معلوم هم نیس ..ما شمارو دادگاهی میکنیم...اگه تبرئه شدی که میکشیمت ...اگرهم تبرئه نشدی با دو درجه تخفیف ...اعدامت میکنیم . اگرهم عفو شدی تیر بارونت میکنیم ...بجای تیر خلاص هم بادو درجه ارفاق ..سنگسارت میکنیم .منتها خرج دادگاه و مواد خرج شده رو خودت باید بدی...اینجا دادگاه عدالته ..حالا باخیال راحت برو بشین رو صندلی به سوآلاتی که ازت میشه با احتیاط جواب بده ویادت باشه که

 هرچی بگی بعدآ دردادگاه علیهت استفاده میشه ..

(علی هر اصطلاحی که درارتباط با دادگاه بگوشش خورده بود  بکار برد.  تقی و حسن  هردوم دریک طرف قهوه خانه و نسرین هم روی صندلی وسط قهوه خانه نشستند و رضاهم یک دیزی روحی خالی رو بایک گوشتکوب برای زنگ اخطار دادگاه دستش گرفت و صندلیشو گذاشت روی تخت که ازهمه یک پله بالاتر باشه . علی هم دادستان دادگاه شد ورضا باتکان دادن گوشتکوب در دیزی رسمیت دادگاه رو اعلام کرد درحالیکه نسرین دل تو دلش نبود که این روانیها چه معامله ای میخوان باهاش بکنن ؟ چون دراین دادگاه از وکیل مدافع خبری نبود ) .

رضا _ دادگاه رسمی است .

علی _ خیلی خب ...شروع میکنیم... ببینم خانوم...شوهر شما چکاره س؟

نسرین_ مقاطعه کاره .

رضا _ یعنی رو قاطر کار میکنه؟

نسرین_ نه آقا....مقاطعه کاره...یعنی خونه و شهرک میسازه و میفروشه .

علی _ خب...چقدری ثروت داره ؟

نسرین_ دقیق نمیدونم...ولی چند میلیونی میشه ...

علی _ پس مایه داره...خب...شمارو چقدری دوست داه؟

نسرین_ آخرین باری که ازهم خداحافظی کردیم بمن گفت دلم میخواد روزی بشه که تو ازم جون بخوای تامن جونمو فدات گنم .

تقی _ آی...ز.....رشک ...خیلی فدا میکنه توبمیری . (نظم دادگاه با خنده و تمسخر افراد بهم میخوره ) .

رضا ((زنگوبصدادرآورذ) نظم دادگاهو رعایت کنید والا میندازم بیرون ها...........ادامه بدید ..

علی _ ببینم ...شما برای اون ارزش دویستهزار تومنو دارید ؟

نسرین _ معلومه....چطور مگه ؟

 

 

                                                              15

علی _ تقی تو سوآل کن .

تقی _ ببینم خانوم...شما چند دست لباس دارید ؟

نسرین_ ( بااعتراض) شما به لباسهای من چکاردارید آقا ؟

تقی _ (بااعتراض) آقای رئیس...جواب نمیده .

علی _ به جوابش سوآل بده .

نسرین_ دویست سیصد تائی میشه .

(تقی داغ میکنه و از اینهمه نابرابریها وبی عدالتیهای اجتماع خشمگین میشه ).

تقی _ دویست سیصدتا لباس داری ؟ آقای رئیس این منصفانه نیس..یه نفر دویست سیصد تالباس داشته باشه...اونوقت تارزان و زن و بچش لخت و پتی برن تو جنگلها که کسی فقر اونارو نبینه...باید بکشیمش.

(تقی آنچنان باحرص و قاطع صحبت کرد که حسن هم بااوهمصداشد و ار دو طرف در حالیکه شعار میدادن بکشیمش دستهاشونو برای خفه کردن نسرین آماده کردن و بطرف او رفتن .نسرین جیغی کشید و علی را صداکرد . علی متوجه شد که حالت تقی از حال عادی خارج شده . یهو نهیبی زد و اونها روسر جاشون نشوند.) .

علی _ساکت...ساکت بچه ها ..بشینید سر جاتون ...دادگاه هنوز ادامه داره . ..رضا تو سوآل کن .

رضا _ ببینم خانوم...شوهر شما چند تازن داره ؟

نسرین_ قبل از اینکه بامن ازدواج کنه  برای خودش دون ژوان بوده..

رضا_ چی چی ژیان بوده ؟

علی  _ بیسوات...یعنی دوتا ژیان داشته دیگه...

نسرین _ نه آقا..ژیان نداشت...دوست دختر زیاد داشت .

رضا _ زیاد مثلآ چند تا؟

نسرین_پونصد ششصد تائی میشد.

رضا –( عصبانی) تف بگور پدرش...اون پونصد ششصد تا زن داشته باشه ..اونوقت من یه نصفه شم نداشته باشم؟ حالا که اینطور شد بکشیمش ..

(تقی وحسن دوباره بلند شدن که علی بهشون نهیب زد) .

علی _ بشینید سر جاتون دادگاه هنوز ادامه داره ...   حسن تو سوآل کن .

حسن_ باپولهای شوهر شما چند تا ربابه رو با صدو پنجاه هزارتومن میشه معالجه کرد ؟

 نسرین_ نمیدونم...حدود هفتصد هشتصد تا .

حسن_ (برافروخته شد ) یعنی شما هفتصد هشتصد تا ربابه رو کشتین و پولهاشو قایم کردین ؟ آقای رئیس ..این بیعدالتی منصفانه نیست...باید بکشیمش .

( باردیگر حسن و تقی هجوم قبل خودشونو بطرف نسرین شروع کردن وعلی دوباره اونهارو ساکت کرد )

علی _ بشینید بچه ها سر جاتون ..برای کشتن عجله نکنید هنوز وقت داریم ...تاسپیده دم خیلی مونده...ببینم خانوم..

شما یک دیزی رو چند نفره میخورین؟

نسرین_ آقا شما چقدر راجع به دیزی صحبت میکنید...اصلآ این د یزی چی هست ؟

( علی دیزی دست رضا رو گرفت و به نسرین نشون داد و برای اون تشریحش کرد ) .

علی _ دیزی اینه..توش یه سیر گوشت میندازن..یه خرده نخود لوبیا...یه تیکه هم سیب زمینی .

نسرین_ اینائی که میگین...غذاست ؟

علی _ بله غذاست ...غذای چهار تا اشرف مخلوقات تواین دیزی خلاصه میشه .

نسرین_ ولی پودل به تنهائی روزی یک کیلو راسته و یک کیلو فیله میخوره .

علی _ رودل ؟ رو دل دیگه کیه؟

نسرین _ پودل اسم سگمه .

تقی  _ ( بابغض و حیرت از جا میپره ) . سگت ؟ ز....رشک...توسگت روزی یک کیلو ازاینا و یک کیلو از اونا بخوره ...اونوقت ماچهار تا آدم یه سیر گوشت بخوریم ؟باید بکشیمش(بطرف نسرین راه میفتن و شعار میدن )....بکشیمش..بکشیمش..بکشیمش..

( باجوی که تقی درست کرد علاوه بر حسن این بار رضاهم باتقی هماهنگ شد و تقی وحسن بطور جدی بطرف

 

 

                                                                    16

نسرین رفتن و نسرین وحشتزده جیغی زد وعلی رو به کمک طلبید . علی خودش هم میترسید و حس میکرد خون جلوی چشای تقی و حسن رو گرفته و دیگه حرکات از اجرای سناریو وفیلم گذشته و رنگ جدی خشونت بخودش گرفته . ابتدا باتشر و بعد با نرمی همه رو به آرامش دعوت کرد و نقشهء دیگری ریخت ) .

علی _ هی هی بچه ها ساکت...شماها چتونه ؟ یه خرده بخودتون بیاین...برین بشینینین سرجاتون...من یه فکری بنظرم رسید . میگم چطوره یکدفعه دیگه با شوهرش تماس بگیریم ...اگه ایندفعه گفت بکشینش...میکشیمش .

نسرین _ شوهر من همچی حرفی نمیزنه ...

علی _ الآن معلوم میشه ...(شماره میگیره) الو...یه دقه..

صفار _ بازم که شمائید...

علی _ ببین آقا...یه دقه قطع نکن ببین چی میگم ...اوندفعه تلفن ما خراب بود من نفهمیدم تو چی گفتی...حالا یه دور دیگه شمرده شمرده بگو ببینم چی میخوای بگی ؟

( علی به نسرین اشاره کرد که بیاد و گوشی رو بگیره و  نظر شوهرشو گوش کنه . نسرین گوشی رو گرفت ) .

صفار _ چند دفعه باید بگم آقا ؟..من برای آزادی همسرم حتا دیناری ندارم که بشمابدم..میتونید بکشیدش...وقتی کشتید بمن زنگ بزنید انعام خوبی پیش من دارید .

نسرین _ پست فطرت...

صفار _ نسرین ؟؟؟؟

 (علی گوشی را ازنسرین گرفته ارتباط راقطع میکند .نسرین  همانند عزیز ازدست داده ای سرنوحه میکند .) .

نسرین _ خدایا..انگار دارم خواب می بینم...پس اون پست فطرت یه عمربمن دروغ میگفته ؟ آقایون...خواهش

میکنم تصمیم خودتونو بگیرید و منو بکشید...

علی _ (غمگین ) نه خانوم...اگه شمارو بکشیم صدو پنجاه هزار تومن مالیده میشه ..

نسرین _ اگه اون پست فطرت جای من بود حاضر بودم هرچقدر میخواستین بهتون بدم .

علی _ هرچقدر میخواستیم ؟

نسرین _ بله..هرچقدر میخواستین .

 ( برق خوشحالی درچشم علی دیده شد . به بچه ها اشاره کرد به پستو بیان برای مشورت . توپستو نقشهء خودشو

با اونا درمیون گذاشت ) .

علی _ هی بچه ها شنید ین چی گفت ؟ گفت اگه اون جای من بود واسه آزادیش هرچقدر میخواستین میدادم .

رضا _ خب که چی ؟

علی _ میگم چطوره بریم خود شوهره رو بدزدیم و با زنه وارد معامله بشیم ؟

تقی _ فکر خوبیه..شماها زنه رو نگهدارین ...من و حسن میریم شوهره رو میاریم ...بریم حسن .

علی _ رضا تو هم زنه رو ببرش تو انباری زندونیش کن .

(حسن و تقی به مآموریت میرن و نسرین هنوز درماتم اتفاقی که افتاده غمگین نشسته بود وبه گذشتهء درد ناکش فکر میکرد که چطورسالها بامردی زندگی میکرده که حتا احساسی نسبت بهش نداشته و احتمالآ به او خیانت هم میکرده .رضا رفت سراغش و اونو از تفکر در آورد . و علی هم  روتخت  سرشوانداخت پائین و بوقایعی اندیشید که نا خواسته داشت پیش میومد و هر لحظه هم رنگ جدی تری بخودش میگرفت ).

رضا _ بلند شو ضعیفه ....بلند شو که گاوت زائید .

نسرین_ گاوم ؟ منکه گاو نداشتم ...کدوم گاو ؟

رضا _ حالا چه جوری حالیش کنم؟ بابا ننهء من زائیده .

نسرین_ یعنی شما گاوید ؟

رضا _ ای بی تربیت ...به رئیس دادگاه میگی گاو ؟ حالا که اینجورشد به چهاربار اعدام باحبس ابد محکومی...راه بیفت...بمن میگه گاو .

(رضا نسرینوبرد تو انباری و باطناب دست و پای اونو بست اما نه چندان محکم که دردی به نسرین وارد بشه . چون پس از گریستن نسرین دل اوهم براش سوخت .وقتی رضا به قهوه خانه برگشت علی رو متفکر و ناراحت دید . برای اینکه آرومش کنه سعی کرد باهاش حرف بزنه .علی داشت باخودش فکر میکرد :

 

 

 

                                                                         17

علی _ اگه نقشه ام نگیره...آبروی مارچلو میره ...

رضا _ زیاد فکرشو نکن...بذار یه چائی واست بیارم بخور اعصابت آروم شه ... حالا دیگه گور پدرش..تا اینجاش که اومدیم ...بعدش هم هرچی شد شده دیگه .

علی _ نه رضا..نه . من باید نقشه ام بگیره..من باید پولدارشم ..ازبس از این و اون لباس قرض گرفتم وخودمو شکل مارچلو در آوردم خسته شدم . اگه پولدار بشم میدونی چی میشه رضا ؟ یه روز یه فیلمساز میاد سراغم و باعزت و احترام منو میبره که تو فیلمش بازی کنم . اونوقت وقتی تو خیابون راه میرم...دو ملیون چشم قد و بالامو ورانداز میکنه و همه بهم میگن ...علی مارچلوئه ها.....اونوقت از هرچیزی بهترینش مال ما میشه رضا جون...

رضا _ ای بابا...این شکم صابمرده رو چه توش بو قلمون بریزی ...چه نخود آب و دیزی...هردوتاش فقط قار و قورشو میخوابونه .

علی _ نه رضا...نه .من باید پولدار بشم . دیگه از این زندگی خسته شدم .دیگه از این یللی تللی و علافیهای بیخودی کلافه ام ...بسکه یه دیزی رو چند نفری تلیت کردیم و خوردیم  دیگه ازخودم حالم بهم میخوره...مگه ماچیمون از اونائی که یه شبه مایه دار میشن کمتره ؟ تاکی باهاس حسرت زندگی اونائی رو بکشیم که ساعتی یه مدل میپوشن و باهر رنگ لباسشون یه ماشین میندازن زیر پاشون...؟ این درست نیست رضا...این درست نیست که جماعتی از گشنگی بمیرن و گروهی ازسیری بترکن...این انصاف نیست...اگه اونا آدمن ماهم آدمیم...اگه اونا شیکم دارن خب مام داریم .اون پولها سهم ماهم هست رضا.من نمیذارم سهمم کفتارخورشه .از حلقومشون میکشم بیرون.

رضا _ ای بابا...از قدیم گفتن...هرکه بامش بیش .. برفش بیشتر .

علی _ نه داداش ....هرکه بامش بیش...عشقش بیشتر.

رضا _ ما چه میدونیم ؟ شاید پولدارها هم دردی دارن که ما خبر نداریم .

علی _ پولدارها دردشون کجا بود رضا جون ؟ مگه نشنیدی که میگن پول بر هردرد بی درمان دواست  ؟

رضا _ گریه بر هر درد بی درمان دواست .

علی _ گریه ؟ پس چرا انقدر که ما گریه میکنیم...انقدر که نونمونو به اشک چشم تلیت میکنیم و میخوریم... کسی بدادمون نمیرسه ؟

(حسن و تقی دستهای صفار رواز پشت باطناب و دم  دهنش رو هم بادستمال بسته اند و هلش میدهند و وارد قهوه خانه اش میکنند .).

تقی _ برو تو ناکس .  

علی _ دهنشو باز کنید .(تقی دهن صفار راباز میکند )..حالا بامشت بزنم تو دهنت که دندونات بپاشه تو حلقت؟

صفار_ (معترض) واسه چی آقا....؟

علی _واسه چی ؟ واسه اینکه تو تموم نقشه های ما رو بهم زدی .

تقی _ علی.این ناکس دروغ میگه که پول نداره .قد یک کیسه گونی اسکناس درشت داشت می چید تو گاوصندوقش

حسن_ راست میگه...وقتی رفتیم بدزدیمش...داشت پولهاشو میذاشت تو گاو صندوقش .

علی _ خب پس چرا پولها رو نیاوردین ؟

تقی _ (هنوز عصبی است) نه بابا....مگه ما دزدیم ؟

صفار_ اگه دزد نیستید پس چی هستید ؟

تقی _ ماسمساریم جنسهای بنجلی مثل ترو گرو ورمیداریم .

حسن_ اصلآ این مرتیکه نباس با ما حرف بزنه .

علی _ راست میگه...تو نباید با ما حرف بزنی .

صفار _با من چکار دارید؟ چرامنو آوردید اینجا؟

علی _ جنابعالی از این پس گرو گان ما هستین .

(علی به رضا اشاره کرد که بره و نسرینو بیاره  . صفارهم هنوز در توهم نفوذ قدرت خودش روی بچه هابود ).

صفار _ این مسخره بازیها چیه ؟ منکه نمی فهمم .

تقی _ ز......رشک .این یکی هم که نفهم دراومد ....حسن..این یکی دیگه چرا نمیفهمه .

حسن_ گمونم سیراب شیردونش سنگ مثانه آورده .تنها راهش اینه که جائی رو که من علامت میذارم با اون کارد

تیزت پاره کنی و قضیه رو فیصله بدی .

 

 

                                                                           18

تقی _ تمومش میکنم ..

(تقی فوری کاردشو ازکمرش بیرون کشید و بطرف شکم صفار که حسن روش علامت کشیده بود رفت وصفار تازه اونموقع بود که خطررواحساس کرد وفهمید قضیه جدی تر ازاونه که تصور میکرد . بهمین دلیل دستپاچه شد

و به التماس افتاد ).

صفار_ آقا...آقا خواهش میکنم...اگه اینکارو بکنید که من میمیرم.

تقی _ خب مام میخوایم تو بمیری .

(نسرین به اتفاق رضا وارد شد و زبون ستار به لکنت افتاد و درپی ترفند جدیدی برای تبرئهء خودش بود).

صفار_ اه .. عزیزم نسرین ...خدا رو شکر که تو سالمی .

نسرین_ (بابغض) بی شرف پست فطرت... همیشه فکر میکردم که تو زندگیت فقط من برات مهمم..

صفار_ خب معلومه که تو مهمی .

نسرین_ من یا پولهائی که تو بانک دارم ؟ حیف از اونهمه محبتی که بتو کردم .

علی _ خانم شما آزادین ...میتونین برین خونه... میرین خونه پای تلفون می شینین...مابشما تلفون میزنیم..اونوقت

پولها رو میارین و شو هرتونو میبرین...و الا میکشیمش .

نسرین _ آقا...من برای آزادی شوهرم..یک پاپاسی پول ندارم بشما بدم...

(اوضاع بهم خورد و سر و صدای اعتراض و خشم گروگانگیرها در اومد) .

علی _ چرا دبه درمیاری ؟ مگه خودت نگفتی هرچقدر بخواین بهتون میدم ؟

نسرین_ عقیده ام عوض شد...میتونید بکشیدش .

(نسرین خواست خارج بشه رضا جلو شو گرفت و اشاره کرد به بازداشتگاه بره ) .

رضا _ استوپ...زندان

تقی _ زنه راست میگه...بکشیمش بریم بکارمون برسیم .

رضا _ منهم میگم زود تر بکشیمش خلاص شیم بابا...این سه چهارروزه پاک از کاسبی افتادیم .

حسن _ الآنه سه چهار روزه که از خواهر مریضم خبر ندارم ...( مشغول گره زدن طناب دار شد ).

علی _ خیلی خب حسن طنابو بنداز گردنش .تقی ببرش بالا صندلی .حسن سرطنابو بندازبه قلاب سقف بکشش بالا. صفار _ آقایون...آقایون خواهش میکنم صبر کنید... هرچقدر که بخواین بهتون میدم ... فقط منو نکشید .

علی _ نمیشه...اونی که قرار بود واسه آزادیت پول بیاره د به در آورد .

صفار_ خب اگه موافقت کنید خودم پول بهتون میدم .

علی _ اولندش که نمیشه. تو باید گروگان باشی یکی دیگه پول بیاره.دویومندش توکه پول نداری.حسن بکششش بالا

 صفار_ درسته که من درحال حاضر پول همراهم ندارم بشمابدم.. ولی همونطورکه میدونید.. تمام زمینهای این اطراف مال منه.. من حاضرم درمقابل آزادیم تمام این زمینها رو به اسم شما بکنم .

تقی _ یه خرده فارسی تر بگو مام حالیمون شه .

صفار_ببینید آقایون...اطراف این قهوه خونه پنج هکتارزمینه که متعلق بمنه..من این زمینها رو مجانآ بشما میدم .

علی _ ما زمین میخوایم چکار؟ بکشش بالا حسن .

صفار _ آقایون..خب میتونید تمامشو ساختمونسازی کنید..

علی _ مگه ما بساز بفرو شیم ؟ بکش بالا حسن ..چرامعطلی ؟

صفار_ خب اگرهم نخواستید میتونید زمینها روبفروشید و پولدار بشید .

علی _ پولدارشیم ؟ چه جوری ؟

صفار من قباله شو به اسم شما مینویسم و میذارم در اختیارتون...اینجوری زمین مال شما میشه .

تقی _ یعنی ما با یه تیکه کاغذ صاحاب زمین میشیم ؟ بهمین راحتی ؟

صفار _ بله...بهمین راحتی . ( اوضاع ناگهان بنفع صفار عوض شد و مورد احترام قرار گرفت ) .

حسن _ آقابفرمائید پائین ...نوکرتم آقا...علی پس چرامعطلی ؟ تا تنور داغه بچسبون .

علی _ آزادی در مقابل قبالهء زمین تصویب شد . رضا گوشتکوب قلم کاغذ بده آقا..کاغذ داری ؟

رضا _ وقتی داشت اینجا بارفیقش حساب کتاب میکرد جا گذاشت ...الان میارم ...بیا اینم کاغذ و قلم خودکار ..

صفار _ خیلی خب...من میگم...شماها بنویسید.

 

 

                                                                     19

حسن _ ( از ذوقش فوری گفت ) ولی ماکه سواد نداریم .

صفار _ شما که سواد ندارید...منهم که با دست بسته نمیتونم بنویسم .

علی _ پس شمام مثل مائی...مابادست باز نمیتونیم بنویسیم ...شمابادست بسته (دستشو بازکرد) .خیلی خب..بنویس.

صفار_ خب آقایون...فرمودید قهوه خونه متعلق به آقای رضا گوشتکوبه ...اسم شما..؟

علی _ مارچلو...علی مار چلو .

حسن _ حسن سیرابی...سیرابیشو ننویس .

تقی _ تقی تارزان .

صفار_ بسیار خوب .

( صفار راحت و آسوده شروع به نوشتن قباله کرد و افرادهم که بمراد دلشون رسیدن  هرکد وم گوشه ای نشستند و از آرزوهای دور ودراز خودشون با دریافت پول کلان سخنها گفتند).

حسن _ علی...یعنی اونقدر پولذار میشیم که ربابه رو ببریم خارجه معالجه اش کنیم ؟

علی _ آره حسن جون ...یه ربابه که چیزی نیست...میتونیم تموم ربابه ها رو معالجه شون کنیم .

رضا_ من فقط یه زن بگیرم و دوراین قهوه خونه رو یه باغچه بزنم و سه چهارتا تولهء قد و نیم قد راه بندازم دیگه

هیچ غصه ای ندارم .

علی _ یه زن که چیزی نیست...میتونی ده تا زن بگیری..

رضا _ نه بابا...ده تا نمیخوام ...یه دونش از سر مام زیاده .

تقی _ علی  ... من فقط سیصد هفتصد متر پارچه داشته باشم ...تن زن وبچهء تارزان و اون لخت و پتیهائی که تو جنگل از سرما میمیرن بکنم ...دیگه هیچ غمی ندارم .

علی _ تقی جون.واسه تو یک کارخونهء ریسندگی بافندگی میزنیم که هرچی لخت وپتی تودنیاهست لباس تنشون کنی.

تقی _ یعنی میشه علی ؟

علی _ مثل اینکه داره میشه .

صفار _ خب آقایون...تموم شد . حالا برای اینکه این سند رسمیت پیدا کنه..شما  باید زیر این سند رو امضاء کنید.

تقی _ امضا که بی خیالش...یک کار دیگه بگو .

صفار _ خب میتونید انگشت بزنید. من خودنویس تو جیبم دارم و خوشبختانه خودنویسم بقدر کافی جوهر داره .

بفرمائید آقایون .

(افراد یکی یکی آمدند و انگشت خودشونو به جوهر خودنویس آلوده کردند و پای ورقه رو انگشت زدند) .

صفار _ دیگه به میمنت و مبارکی حالا شما صاحب تموم زمینهای این اطراف شدید.حالا این یک نسخه پیش شما واین یک نسخه هم پیش من میمونه .

علی _ چرا یکیش پیش شما بمونه ؟

صفار _ برای اینکه بدم وکیلم محضریش کنه که معتبر باشه .

تقی _ محضر ؟ مگه زمین رو هم عقدش میکنن ؟

صفار _ نه جانم ...عقدش نمیکنن...سند زمینو محضریش میکنند که اعتبار قانونی داشته باشه .

رضا _ خدا خیرت بده که اینقدر آقائی .

علی _ یعنی ما الآن صاحاب زمینهای اطراف قهوه خونه شدیم ؟

صفار _ بله .... میتونید برید به زمینهاتون سر بزنید  وتماشاش کنید...وهرنقشه ای که مایلید برای آیند ش بکشید.

علی _ آقا ببخشید با عث ناراحتیتون شدیم .

صفار _ اختیار دارید..من یک نسخه از سندو میدم به وکیلم که محضریش کنه و براتون بیاره .

علی _ ببخشید آقا...بازنتون چکار کنیم...؟ اونم باخودتون ببرینش .

صفار _ میتونید منو از شرش راحت کنید...بکشیدش جانم...خدا حافظ.

( بچه ها تادم درقهوه خانه صفار رو باعزت و احترام بدرقه کردن و فریاد شادیشون بگوش نسرین رسید .نسرین طنابهارو که سفت هم بسته نشده بودن باز کرد و خودشو رسوند به قهوه خونه ودید همه شون از خوشحالی سر از پا نمیشناسن . حیرت کرد و پرسید ) .

 

 

                                                             20

نسرین_ چی شده که اینقدر خوشحالید .؟

علی _ آقای صفار تموم زمینهای اطراف قهوه خونه رو بخشیدن بما .

نسرین _ بابت آزادی من ؟

علی _ آزادی شما...؟ نه ..بابت آزادی خودش ...حتا گفت شما رو بکشیم .

نسرین _ بکشید ؟

علی _ بله .. ولی ما آدمکش نیستیم ...شما آزادید ...میتو نید برید خونه تون .

نسرین _ میشه اونو بخونم ؟

علی _ بله..بفرمائید بخونید .

نسرین ( قباله رو چنین خوند ) اینجانب رضا گوشتکوب..صاحب قهوه خانهء پابرهنه ها...در مقابل امضا کنند گان

زیر..قهوه خانهء خود را بدون هیچ قید و شرطی به آقای محمد جواد صفار واگذار میکنم.

( باشنیدن متن قولنامه ناگهان تمام دیوارهای کاخ باشکوه آرزوهایشان بر سر تک تکشان فرو ریخت . بغض گلویشان را فشرد و دید ند تنها سر پناهشان رانیزرندان به یغما بردند .کلامشان بوی یآس گرفت و رمق از جانشان رفت ولحظاتی بعد صدای نزدیک شدن بولدوزر آنهارامتوجه ساخت ) .

حسن _ این صدای چیه ؟

علی _ صدای بولدوزره .

حسن_ بولدوزر برای چی ؟

نسرین_ حتمآ صفار از سر زمینهاش فرستاده که اینجارو خراب کنن .

تقی _ خراب کنن ؟

(تقی بیرون را نگاه میکند وبقیه هم کنار او میرسند. رضا بابغض  برمیگردد و وسط قهوه خانه زانو میزند ومی نشیند  .) .

رضا _ نه..کسی حق نداره اینجا رو خراب کنه..این قهوه خونه مال منه...خانهء منه...هیچکس حق نداره اینجارو خراب کنه مگه روسرمن خراب کنه ...من از اینجا نمیرم .

علی _ پس اون ناکس از بیسوادی ما استفاده کرد و قهوه خونه روکشید بالا؟ رضا جون تو تنها نیستی...مام اینجا پیش تو میمونیم...اگه قراره خراب کنن باید رو سر چهار تائیمون خراب کنن .

تقی _ ما تو این بازی همه چیمونو باختیم.حتا چهاردیواری روکه توش میخوابید یم دارن روسرمون خراب میکنن .

حسن_ ما چیزی نداشتیم که ببازیم...تازه برگشتیم سر خونهء اولمون .

نسرین _ درسته آقایون...شما چیزی رو نباختین ...این صفار بود که همه چیشو از دست داد ... ولی صفار کور خونده...من وکیل تام الاختیارشم ...زیر این ورقه رو من باید امضاء کنم نه صفار...و حالا که اینطور شد ..منهم

سند تمام زمینهای اطراف قهوه خانه رو به اسم شما تنظیم میکنم .

( دوباره اوضاع امیدوار کننده میشود وسریعآ  کاغد و قلم آورده و به نسرین میدهند ونسرین هم  کاری را که باید بکنه مشغول  انجامش میشود . ولی علی همچنان غرق در افکار خویش است .) .

تقی _ یعنی این د فعه دیگه کلکی تو کار نیست ؟

نسرین _ نه آقا ..مطمئن باشید...

رضا _ بابا...شرف این زن بهتر از اون نا مرده....میخواست قهوه خونهء منو بکشه بالا.

( نسرین سندتنظیم شده رو به رضا داد و خود افسرده بطرف درخروجی رفت.اما قبل ازخروج آخرین حرفشو زد)

 نسرین _ آقایون ..خیلی دلم میخواست مثل شماها زندگی میکردم...ولی افسوس ...من سر راهم بولدوزر رو متوقف میکنم .

(همه تادم در نسرین را بدرقه میکنند اما علی همچنان افسرده و متفکر در خود فرو رفته).

تقی _ حالا تو این زمینها درخت میکاریم..جنگل میزنیم و کلبه میسازیم ...و تموم اونهائی رو که تو سرمای زمستون از بی جائی میفتن و میمیرن...میاریم تو این کلبه ها...

حسن _ این زمینها رو میفروشیم و ربابه رو معالجه میکنیم .

رضا_ دور قهوه خونهء منو حق ندارین دست بزنین .

تقی _ اگه کلبه بسازیم آدمهای بیشتری زنده میمونن.

 

 

                                                                     21

حسن _ اگه ربابه رو مداوا نکنیم اون میمیره .

رضا _ زمینهای دور قهوه خونه مال منه .

( بچه ها هرلحظه صدایشان بلند تر وخشن ترمیشود تا جائی که ازروی خشم خصمانه  بر سرهمدیگه فریاد میکشند

تقی بافریاد کاردش را بیرون میکشد و حسن چماقی برمیدارد وتقی با یکدست گلوی حسن را گرفته وبادست دیگهرکاردش را بالا برده بود تا بر قلب حسن فرود بیاورد. رضا نیز چهارپایه ای را برای فرود آوردن بسر رفقایش بکمک گرفته ) .

تقی _ کاری که من میگم باید بشه .

حسن_ کاری که من میگم باید بشه .

رضا _ کاری که من میگم .

( اگر فریادعلی چند ثانیه دیر تر بلند شده بود فاجعهء درد ناکی پیش میومد که قابل جبران نبود .وهرسه نفریکدیگر رادریده بودند . علی که شاهد ماجرابود ناباورانه اونهارو زیر نظر داشت و درست زمانی که کارد و چماق و چهار پایه بالا رفته بود که حادثه ایجاد کنه با فریادعلی دستها درهوا خشکید و همه متوجه شدن که طرف مقابلشان

دوست صمیمی و  پارهء جگرخود شونه . پس اونها راچه شده بود ؟ علی فریاد زد) .

علی _ بس کنین...چشمم روشن...حالا دیگه روی هم چوب و قمه میکشین ؟ این بود رفاقتتون ؟ این بود نتیجهء اونهمه من بمیرم تو بمیریهاتون ؟ تا وقتی همگی دستمون تو یک کاسه میرفت واسه هم جون میدادیم ....اما همچی که بوی پول بدماغتون خورد هار شدین و قمه و چماق روهم کشیدین . ؟ تف....

( علی سخت ناراحت برگشت و دوباره بحالت قهر در تنهائی خودش فرو رفت . نهیب علی دیو درون دوستانشو که بیدار شده بود از وجودشون فراری داد .یکی یکی اظهار ندامت میکردن و میرفتن گوشه ای می نشستن و بر عمل سبعانهء خودشون اظهار شرم داشتن و بغض گلو شونو گرفته بود ) .

حسن _ من از همه تون معذرت میخوام ...تقصیر من بود.آخه دیدم ربابه در حالیکه چشم بمن دوخته داره جلوی چشام پر پر میشه ...این بود که از خود بیخود شدم .منو ببخشید .

رضا _ منم تقصیری ندارم...از وقتی یادم میاد همش پادوئی کردم و حمالی دادم ...اینا همش از بیسوادیه...من چه تقصیری دارم ؟

تقی _ علی..خداشاهده دست خودم نبود...یهو دیدم حسن...رفیق چند ین و چند ساله ام روم دند ون تیز کرده.. این بود که تاب نیاوردم و خون جلو چشامو گرفت...

( علی پس از سکوتی بلند شد و برای برگرداندن صمیمیت دوباره بین خودشون لب بسخن باز کرد ).

علی  _ دیدین زنه چی گفت ؟ گفت دلم میخواست میتونستم مثل شماها زندگی کنم ...میدونین چرا اینحرفو زد ؟ واسه خاطر صفا و صمصمیتی که بین مادیده بود...خب بابا آقاشدن همت میخواد ..شعور میخواد.همینجوری که نمیشه که ...هر بلائی سرمون میاد از بیسوادیه ...اگه ما سواد داشتیم ....صفارو اثال اون نمیتونستن سر ما کلاه بذارن....اطراف این قهوه خونه پنج هکتار زمینه که مال این ملته ...مال تموم کسانیکه بدلیل بیسوادی سرشون کلاه گذاشتن و همهء زندگیشونو کشیدن بالا و درفقر وبیسوادی نگهشون داشتن تا ازشون بیگاری بکشن...ما میتو نیم اینجا  با کمک اهل فنش چند تا مدرسه بسازیم و چند تا خونه های جمع و جورکه تموم خونوادههای بی سر پناهو پناه بدیم و تموم برو بچه های خیابونی رو که ول میگردن و هیشکی هم بفکرشون نیست بیاریم بنشونیم سر کلاس درس و خودمون هم بشینیم کنارشون از صفر شروع کنیم ...فقط یه خرده همت میخواد.

تقی _ علی...این اطراف بیشتر از هزار خونوارلخت و پتی هست که تو سر مای زمستون عین زغال سیاه میشن و میمیرن و هیشکی هم بدادشون نمیرسه...پس اونا چی علی ؟

علی _ اونارم میاریم تو خودمون ...زمین مال خداست ...مال خداهم مال بندهها شه ...فقط یه خرده غیرت میخواد که دست بذاریم تو دست هم و کمر همتو ببندیم و بگیم یه تن فدای همه .

( علی وسط قهوه خانه زانو زد و دستشو باز کرد و در انتظار دستهای همت و رفاقت دوستانش شد و اونهاهم یکی یکی آمدند و زانو زدند و دست دردست علی گذاشتن وگفتن یک تن فدای همه .)

 

                                                              پایان

                                                  نویسنده : مهدی معدنیان