روز زن

 

         : روز زن مبارک باد:

 

من زنم ...

زایندهء کوروش...

خشایار و تهمتن..

کاوهء آهنگر ومام فریدونم..

      *

زنم من...

مادر تهمینه وزال و  سکندر

مام حافظ ...مولوی ...

خیام و سعدی..مادرعطارم و

عمری کهن دارم..

زنم من..همسرم من..مادرم من..

دخت تاریخ ...نیمهء گمگشتهء مردم.

      *

من انسانم..زنم..آزاده ام ...نامم جهان بانو..

به هر رنگ ونژادم ...

گه سفیدم..گه سیه...سرخم ...گهی زردم..

تنم آزردهء بیرحمی و شلاق تاریخ  است .

کنون روی سخن بامرد خود دارم..

مرا سهمی است درعالم...

برابر باتو فرزند ی که خود زادم ترا و..

شیرهء جانم بکامت چون عسل کردم..

ومن سهمی برابر باتو میخواهم ...

وتا حق خود از تاریخ نستانم..

زپا هرگزنمی شینم..

***************

مهدی معدنیان    

*

بمبو کی کار گذاشته ؟

بمبوکی کارگذاشته  ؟                                                               

   نویسنده : مهدی معدنیان                                 

آمستردام یکی از شهرهای توریستی و زیبای هلند است که علاوه بر معماری و کانالهای عریض و طویلش که مناطقی از شهر رابهم مربوط میسازد ازویژگیهای بیشتری نیز برخوردار است . از آنجمله موزههای گوناگون

مارکت گل و فاحشه خانه ای که مورد بازدید اکثر توریستها و حتا خانوادهها قرار میگیرد آنهم بعلت ویزگی ارائهء سکس به مشتریان است.زیرا برخلاف دیگرکشورها دراینجا خانمهای جوان و زیبا باپوششی اندک پشت ویترینهائی بانور اکثرآ قرمز و با لبخندی مشتری پسند خود را درمعرض تماشای مردان قرار میدهند واین برای بیشتر توریستها حالتی نو و تماشائی از ارائهء جنس قبل از انتخاب دارد. خب طبیعی است اینطوری سر مشتریهاهم کلاه نمیرود زیرا سایز بندی و پستی بلندیهای جنس را می بینند و بعد به دلخواه انتخاب میکنند.

جاذبهء توریستی دیگری که این شهر دارد وجود کافی شاپهائی است که بنگ و حشیش و گراس و موادی از ایندست را بطور آزاد مثل خرید یه بسته آدامس در اختیار خریداران قرار میدهند و توریستها که در فصل تعطیلات از سراسر دنیا به اینجاسرازیر میشوند در طول اقامتشان حسابی خود را آب بندی میکنند وبار خود را می بندند.    یکی دیگر از شاخصه های این شهر این است که اگر اغراق نباشد باید گفت شهری است که تمامی ملیتها و فرهنگهای مختلف را دور هم جمع کرده بی آنکه مزاحمت و درد سری برای یکدیگر داشته باشند یا حتا جرآت اینکار را در سر بپرورانند که البته گاهی استثنائاتی هم پیش می آید که در کل قابل گذشت است .

شاید علت این آرامش علاوه بر اعمال قانون در نوع تقسیم بندی محلات و ساکنانش باشد که از درایت زیرکانهء شهرداری در اسکان دادن مردم است . بدینگونه که تقریبآ اکثرآ اینطور است که شهروندان را به سه دسته تقسیم

کرده است . اول سرمایه داران و بزرگان تجارت و مقامات دولتی که مشخص است جز همان طبقه کسی را حتا به چند کیلومتری آن محل هم راهی نیست. دوم هلند یهائی هستند که زیاد ازمعاشرت و مصاحبت و مسایگی خارجیها

خوششان نمی آید که مهاجرین به  آنگونه مناطق میگویند محلهء هلندیها. و سوم طبقه بندی خارجیها که اکثرآ از ملیتهای ترک و عرب و سورینامی و هندی و پاکستانی و ایرانی و افریقائی و آسیای مرکزی هستند. البته طبیعی است که اینطور محله ها بنام  " محلهء خارجیها  " در میان مردم نامیده میشود که بازُُآنهاهم طبقه بندی خاص خود را دارد ومردم بر مبنای طبقه بندی اکثریت سکنهء آنها محله هارا اصطلاحآ از یکدیگر تفکیک میکنند.. مثلآ    محله ای را که اکثرآ عربها در آنجا سکنا دارند بنام " محلهء عربها " و بهمین ترتیب محلهء ترکها و یا محلهء سیاهها مینامند که البته این تفکیک و اسمگذاری صرفآ  در میان عوام دهن بدهن میگردد . اما دراین شهر محله ای هم هست که مخلوطی است از تمامی ملیتها و مردم بی بضاعت هلندی که کلآ به محلهء خارجیها معروف است که با محلهء هلندیها فاصلهء چندانی ندارد .خانوادههای هلندی برای اینکه فرهنگ خارجیها برفرهنگ فرزندانشان تآثیر نگذارد فرزندان خود را از معاشرت وهمبازی شدن با بچه های خارجی منع میکنند که گاه دیده میشود نسل جدید به این طبقه بندیها زیاد هم اهمیت نمیدهد.   محلهء خارجیها یکی از شلوغترین محله های شهر است . تنها نقطهء مشترکی که بین این ساکنان که هریگ زبان و فرهنگ متفاوتی با دیگری دارد  همانا زبان هلندی است که آنهم اکثرآ غلط غلوط و آمیخته به لغاتی مختلف مورد مصرف قرار میگیرد که گاه در اثر اشتباه در تلفظ یا استفاده از لغت مشابه معانی جملات بکلی تغییر میکند ومورد اعتراض طرف مقابل قرار میگیرد وگاه منجر به فحش و فحشکاری و احتمالآ دست بیقه شدن طرفین میگردد..اما اغلب بهر جان کندی باشد منظور خود را بیکدیگر تفهیم میکنند. غیر از کسانی که مدت درازی است در هلند زندگی میکنند و بر زبان هلندی کاملآ مسلط هستند. اما یکی از مجموعه های ساختمانی در این محل جمعیت بیشتری را در خودش جاداده. این مجموعه گرداگرد میدانی بناشده که چهار طبقه و تقریبآ بهم مرتبط است . درون میدان جهت بازی کودکان وسائل بازی از قبیل سر سره و تاب تعبیه شده و از دو طرف میدان راهروهائی برای خروج از محوطه وجود دارد .  ساکنین این محله اغلب با یکدیگر دوستانی صمیمی هستند و در بدو ورود به این محل انسان احساس میکند که به جمع یک خانواده وارد شده است. اگر هم تو سر و کلهء هم میزنند از روی دوستی است نه خصومت.

مجموعه ای شلوغ و صمیمانه است با شخصیتهای متفاوت. ُُُ ازآنجمله یک زن جوان و خوشرو که خیلی هم حشری است بنام ناندا دراین مجموعه زندگی میکند  که با اکثر مردهای مجموعه  است با شخصیتهای متفاوت دور از چشم زنهایشان خوابیده و باهمه مردان محله شوخیهای سکسی دارد چه با آنها خوابیده باشد چه نخوابیده باشد..زنها هم دوستش دارند چون صورت شاد و همیشه خندانش همه را جذ ب میکند جز زنهای ترک و مراکشی که در باطن از او خوششان نمیاید و همیشه چهارچشمی مواظب مردانشان هستند که با این زن ارتباط برقرار نکنند و این امرگاهی

                                                   

                                                              2            

موجب اختلاف و دعوا وحتا کتک کاری زن وشوهر میشود. اما زنان هلندی وسیاهپوست که با این مسئله مشگلی ندارند او را جزوی از خانوادهء خود میدانند. عادت مشخصهء ناندا که موجب خندهء عموم سیاهان و هلندیها میشود جیغ و داد بامزه ای است که ناندا حین عشقبازی براه می اندازد.. آن هنگام است که سیل شوخیها و متلکهای زنان خصوصآ سیاهپوست به ناندا سرازیر میشود که اینهم برای سکنهء مجموعه حتا مردان ترک و عرب نوعی تفریح وبرای زنانشان نوعی عذاب محسوب میگردد , بطوریکه باخشم بلند میشوند و پنجرهها را می بندند و زیر لب فحش و بد وبیراه نثار ناندا میکنند. در طبقه ء زیرین ناندا مرد جونکی سیاهپوستی با بوزینهء کوچکش زندگی میکند که در حین عشقبازی ناندا تنها اوست که عصبانی سراز پنجره بیرون کرده وباداد و فریاد به ناندا اعتراض میکند  چون تکانهای ناشی از هیجان ناندا حین عشقبازی سقف خانهء مرد جونکی رامیلرزاند آویزهای لوسترش در اثر لرزش سقف بهم میخورد و سر و صدامیکند وبیم آن میرود که ازسقف بزمین بیفتد و بشکند. چند آویز شکستهء لوستر حاکی از چنین اتفاقی است که قبلآ افتاده. مهمتر اینکه بوزینه اش با تکان خوردن سقف و لوستر به هراس می افتد و باجیغهای ممتد به اینطرف آنطرف میپرد.این بوزینه به تنهائی حکم  خانوادهء مرد جونکی را دارد .بااینکه مانند فرزندی که هیچوقت نداشته او را نوازش میکند و دررختخواب خود میخواباندو باخود به حمامش میبرد اما وقتی این دو  دعوایشان میشود خانه را بر سر یکدیگر خراب میکنند ..هرچه فحش است مرد جونکی نثار بوزینه میکند و هرچه  دم دستش میرسد بطرف او پرتاب میکند ودور اطاق دنبال بوزینه میکند تا او را به چنگ آورده و کتک بزند..و بوزینه هم دردفاع از خود برای او شکلک در میاورد و کونش را به او نشان میدهد وبا جیغ و دادش حین فرار شاید رکیکترین فحشهارا نثار جونکی میکند و چون این فحشهارا مترجمی ترجمه نمیکند حیوان بیچاره کم میاورد و بناچار انگشت وسط  دستش را به جونکی نشان میدهد و به او فاک یو میکند.این حرکت چون نیاز بترجمه ندارد و معنی واضحی دارد  مرد جونکی را بشدت عصبانی میکند و بحد جنون  اورا به عکس العمل وامیدارد . ُاین بوزینه وقتی از زندگی احساس رضایت میکند که مورد توجهء بچه ها قرار میگیرد .رابطهء خوبی با بچه ها دارد بچه ها هم دوستش دارند و از حرکات بامزهء او بسیار دلشاد میگردند. فقط این میان مرد مراکشی مجردی بنام عبدالله که افکار اسلامی مرتجعی دارد و بوزینه را نجس میداند با بوزینه میانهء خوشی ندارد.زیرا در گذشته ای نه چندان دوریکبار بوزینه حین فرار از دست بچه محلها ببغل او پریده بود و ریشش راکشیده بود و او بوزینه را بطرفی پرتاب کرده بود که باعث برخورد مرد جونکی با او شده و کار به دخالت پلیس کشیده بود و از آنموقع بین عبداله و مرد جونکی  شکر آب شده است. عبداله تیپ عجیب و غریبی دارد.خیلیها عقیده دارند که جزو گروه القاعده و تروریست خطرناکی است که بدنبال مآموریت و بعنوان پناهنده به هلند آمده اما در اصل منتظر فرصت است تا باهمدستی همکارانش مردم را بخاک و خون بکشد ولی این فقط یک فرض است و در اینمورد کسی مدرکی ندارد.البته کاری هم بکارش ندارند. در این شرایطی که جهان در هراس تروریست بسر میبرد و اخبار مهم تمامی رسانه هارا عملیات تروریستی درعراق وافغانستان و فلسطین وغیره تشکیل میدهد طبیعی است که همه به هر چیز و هر کس مشکوک میشوند .این مرد که بظاهر بسیار مذهبی و فوندامنتال است بشدت گلویش پیش ناندا گیر کرده و آرزویش یکبار خوابیدن با اوست اما او تنهامردی است که ناندا رغبت خوابیدن با او را ندارد وعبداله همیشه از بغل پردهء اطاقش ناندارا که خیلی سکسی لباس میپوشد دزدانه دید میزند و گاهی هم درحالتی که نانداحین خم شدن یانشستن شورتش پیدامیشود صدای نفسهای این مرد تند میشود و هیجان براو چیره شده و دستش را بی اراده درون پیژامه اش میبرد.پسران جوان اکثرآ با او سر بسر میگذارند و با عقایدش شوخی میکنند. واو خشم خود را فرو میخورد و لبخند میزند زیرا میداند که بحث درانتها به مسائل سکسی ختم میشود.از طرفی چون همه میدانند او نه انگلیسی میداند و نه هلندی هرچه میخواهند بارش میکنند و او که بیشتراز چند کلمه هلندی برای رفع حاجت بلد نیست فقط با  آره  و  نه جواب میدهد که گاه موجب خندهء بیشتر جوانان میگردد ُُ.  ناندا هر وقت کاندوم کم میاورد بسراغ خانه ای میرود که چند مرد پاکستانی و افغانی مجرد زندگی میکنند. از آنها کاندوم قرض میگیرد  و آنهاهم که پیداست قبلآ با او خوابیده اند..از اینکار او ناراحت نمیشوند فقط وقتی از آمدنش ناراضی اندکه مشغول بسته بندی مواد مخدر برای تحویل به مشتری هستند  .                                                  

ناندا هم با اختلاف چند خانه آنور تر درهمان طبقه می نشیند که مردان پاکستانی و افغانی زندگی میکنند و در اصل ایوان مشترکی دارند.ُ ُناندا الگوی دوست داشتنی و مورد آرزوی اکثر دختران آن محله است زیرا مورد توجهء اکثر مردان است. فقط خانواده های ترک و عرب که مسلمانند بدخترانشان اکیدآ توصیه میکنند که با ناندا صحبت و احتمالآ معاشرت نکنند   . و این توصیه بیشتر موجب کنجکاوی دختران میشود . خود ناندا بیشتر توجهش به پوریا

 

                                                              

                                                                             3

 پسر ایرانی است که هروقت ناندارا می بیند نگاهش را از او بر میدارد. ناندا گمان میکند که در نظر پوریا جذابیتی ندارد ..بهمین دلیل به او که میرسد سعی میکند سرو سینهء سکسی خود را بیشتر به او نشان دهد تا شاید او راتحریک و رامش کند .اما ناندا نمیداند که علت رو برگرداندن پوریا از وی این است که پوریا تازه به هلند آمده وهنوززبان نمیداند و در ضمن خجالتی است. پوریا از ایران گریخته و به این مملکت پناهنده شده بی آنکه خانواده اش را در جریان سفر خود قرار دهد .از اینروست که همیشه نگاهش نگران و مظطرب است و همیشه گوشه گیر و دلواپس است , باکسی نمیجوشد و همین امر دیگران را به او مشکوک کرده. در باره اش میگویند زندانی سیاسی بوده که بسیارشکنجه شده ویک زن و مرد ایرانی هم که درساختمان روبروی منزل او زندگی میکنند دائم با دوربین او رازیر نظر دارند و گمان میکنند از مآموران رژیم جمهوری اسلامی است که برای لو دادن پناهندهها به سفارت اجیر شده.و گاه و بیگاه میخواهند با وی ارتباط برقرار کنند که سرازکارش درآورند موفق نمیشوند. پوریا   پلیس را مجاب کرده که در صورت هرگونه امکان دسترسی پدرش به او از وی حمایت کنند. . زیاد باکسی نمیجوشد اما بدلیل شخصیت نامعلومش به او احترام هم میگذارند.  درهلند بدلیل اینکه اکثر مواقع هوا ابری و احتمالا بارانی و در جمع کسل کننده است اغلب به مناسبتهای گوناگون مراسم تفریح برای مردم برگزار میکنند. اما در دوجشن تقریبآ هرکس باهردین و ملیتی شرکت میکند یکی روز ملکه و یکی هم جشن سال نو یعنی مراسم ژانویه. در این دو مورد واقعآ چهرهء شهرها خصوصآ آمستردام که یک شهر توریستی است بکلی متفاوت با جشنهای دیگر است وشور و نشاط وتکاپوی عجیبی در سراسر شهر بچشم میخورد.چند روزی از شب کریسمس گذشته واینک همه در تکاپوی رسیدن سال نوهستند و هنوز چراغانی ایام کریسمس درسطح شهر بر زیبائی خیابانها افزوده. بااینکه هر صدای مهیب و نابجائی مردم را از جامیپراند بااینحال جوانها گهگاه باترکاندن ترقه ای به پیشواز سال نو میروند و مردم هم بااینکه اکثرآ از صدای بعضی ترقه ها که بی شباهت به انفجار بمب هم نیست ناراحت میشوند و پلیس هم مراسم راتاشب ژانویه ممنوع کرده چون در راستای زنده نگهداشتن سنت است کسی اعتراضی  نمیکند. وخب.... این عمل مورد اشتیاق همه از پیر و جوان است.بااینکه این مراسم مختص سال نو میلادی است اما همه در برگزاریش سهیمند..کما اینکه شب کریسمس در اغلب خانوادههای مسلمانی که فرزندی دارند درختهای کریسمس با آرایش و زرق و برق بچشم مخورد وحتی والدین کلیهء مراسم منجمله خرید کادو را برای فرزندانشان انجام میدهند..چون فرزندانشان در این سرزمین بزرگ میشوند و طبیعتآ دوست دارند باآداب و رسوم کشور میزبان رشد کنند تادرآینده درجامعهء مملکت میزبان جاافتاده و حل شوند.ازآنجمله خانوادهء ایرانی ساکن مجموعه ساختمانی محلهء خارجیها که دو فرزند دختر و پسرخانواده ازپدرشان سینا تقاضای خرید وسائل آتشبازی دارندوبااینکه پدرباآتشبازی بچه ها بدلیل مسائل ایمنی مخالف است ..اصرار و پافشاری بچه ها موجب پادرمیانی فخری همسر سیناومادربچه هامیشود   وباقول مراعات مسائل ایمنی ازطرف بچه ها از سینا قول میگیرد که فرداصبح که شب ژانویه محسوب میشود برای خریدن وسایل آتشبازی به مرکزشهر برود. قبول این قول فریاد شادی بچه هارابهوامیبرد و موجب رضایت فخری نیز میگردد. اما در حوالی این مجموعه زمین وسیعی  هست که در دست ساختمان است وسروصدای حاصله ازکلهء صبح تا عصر,گاه و بیگاه موجب سرسام اهل محل است که بناچار باید تحمل کنند آنهم بدون حق اعتراض. البته باید گفت که عمله بنا و دست اندر کاران هیچگونه قصد مزاحمت و آزار کسی راندارند و دارند طبق قانون کارشان را انجام میدهند.شاید اگر دیدن صحنه های دلخراش انفجارهای انتحاری در عراق و افغانستان و دیگر نقاط جهان بدست تروریستهای انتحاری القاعده و طالبان از تلویزیونهای مختلف جهان در طول شبانه روز نبود مردم آنقدرهاهم از شنیدن صداهای غیر معمول از جا نمی پریدند. خداقسمت نکند دیدن این صحنه هارا که ادعا میشود کار موجودی دو پا بنام انسان است.بهمین دلیل اینروزها مردم به ریسمان سیاه و سفید هم شک میکنند.  اگردرقدیم برای باز کردن باب آشنائی .. با سخن در بارهء بدی یاخوبی هوا جمله را آغاز میکردند..اینک با اخبار دیده و شنیده شروع میکنند وچند نام دراینگونه مباحث بیشتر بگوش میرسد مثل"  آقای بوش واحمدی نژادو خانم کاندالیزا رایس و آقای مالکی و محمود عباس هم در ردهء بعدی قرار دارند  ". وهرزمان صحبت انفجار انتحاری پیش میآید بیش از همه نام القاعده و حماس وطا لبان و افراطیهای مذهبی مسلمان بمیان میآید و  مورد لعن و نفرت مردم قرار میگیرند. همه ء بزرگسالان احساس نا امنی میکنند , اما جوانان زیاد هم در بند اینگونه مسائل نیستند و بیشتر به مشغولیات خود سرگرمند. بحث در مورد سیاست خاص بزرگسالان است اما اگر پای صحبت جوانترها هم بنشینی متوجه میشوی که بر سیاست کاملآ آگاهی دارند ولی زیادهم از بحث و مجادلهء  سیاسی خوششان نمیآید. اکثرآ با سیاستهای جورج بوش در خاورمیانه و جنگ طلبی او مخالفند.همانطور که از گفته های محمود احمدی نژاد و ابراز نظرش در مورد هولوکاس و اسرائیل

 

                                                              4

 نفرت دارند و اورا هیتلری دیگر مینامند.

اصولآ نسل جدید ازجنگ و کشتار و خونریزی بیزار و طالب صلح است.ازسلطه جوئی نفرت دارد واز آزادی و برابری و حقوق بشر حمایت میکند. ارزش و احترام سران ادیان ارتجاعی روز بروز درمیان نسل جدید کم رنگ ترشده و رو به افول میرود.  ازقیدوبند دست وپاگیر ادیان دوری میجوید و بیشتر طالب فراگیری علوم جدید است.این تفکر تقریبآ در تمامی نسل جدیدی که در اروپا و ازآنجمله هلند رشد میکنند باهر ملیت و مذهبی صدق میکند.و این از آنجهت است که در جامعهء خویش آزادی , دموکراسی و سکولاریزم  رالمس میکنند و با آن خو میگیرند و رفتار و کردارشان تحت تآثیر رفتار و کردار جامعه است.وبهمین دلیل است  که گفته های عبدالله مرد مسلمان مراکشی را به مسخره میگیرند. عبدالله نوجوانان و بچه سالها را گرد خود جمع میکند و برایشان دستورات دینی صادر میکند واز دخترهامیخواهد که رو سری سر کنند و تاقبل ازازدواج باپسری دوستی و رفت و آمد نکنند.آنها ابتدا مانند یک مستمع مطیع بحرفهای او گوش میدهند و بعد دوست دخترهایشان را میبوسند و

صدای قهقهه شان محله را پر میکند و همه میفهمند که دوباره بچه ها عبدالله را دست انداخته اند.

      ُُتنها کسی که به حرفهای عبدالله گوش میدهد و لذت میبرد پسرنوزده سالهء مصری بنام اسماعیل است که چون تلفظ اسمش برای همبازیهایش و اروپائیها کمی مشکل است اورا آشمل یا آسمل صدایش میکنند و یک هندی کپ ( عقب افتاده ء ذهنی ) است که معنی گفتار عبدالله را نمیفهمد و الا اوهم در تمسخر عبدالله با دیگران همصدا میشد. آسمل را همه از خرد و کلان دوستش دارند و او را یکی از اعضای خانوادهء خودشان میدانند. با اینکه در محلهء دیگری زندگی میکند ,اما بیشترین همبازیهایش را بچه ها و نوجوانان محلهء خارجیها تشکیل میدهند. آسمل بسیار مهربان است هیچوقت ازکسی ناراحت نمیشود,حتی اگر کسی اورا اذیت کند این دیگرانند که بدفاع از او بر میخیزند.جوان تنومند و زورداری است و زورش راخرج کمک به دیگران میکند و هرکس هرکمکی ازاو بخواهد او نه نمیگوید که هیچ , ازاینکه مورد توجه قرارمیگیرد خوشحال هم میشود. بااینکه خانواده دارد و خواهرش کارمند دولت است اما اکثرآ شام و نهاررا درمنزل اهل محل میخورد.در ایام کریسمس و ژانویه بیشترین وقتش در محلهء خارجیها گذشته است خصوصآ اینروزها که شب ژانویه نزدیک است و بچه ها و خصوصآ نو جوانان اکثرآ درخیابان هستند و با ترکاندن ترقه و فشفشه خود را سرگرم کرده اند وآسمل را هم درجمعشان پذیرفته اند . اما علت اینکه پوریا پسر ایرانی زیاد به آسمل میرسد و مواظب اوست نه از روی مهربانی و انساندوستی بلکه بخاطرتلاشش برای آشنائی با خدیجه خواهرآسمل است .او با اینکه چند ماهی هست که درهلند زندگی میکند اما

هنوز خجالتی است و در برخورد با خانمها قلبش بتندی میطپد و رنگش قرمز میشود واگرچندکلمه هلندی هم در کلاس درس یادگرفته بکلی یادش میرود.                                                        

خصوصآ از روزی که خدیجه به زبان هلندی به او سلام کرد واو دستپاچه شد و هلندی و فارسی را باهم قاطی کرد

و جواب داد بیش از پیش اعتماد بنفس خود را از دست داد. دختره به هلندی گفت:

-    داخ (یعنی سلام ).

-    داخ از ما

     که البته منظورش ارائهء ادب و اظهار فروتنی بود ..یعنی سلام ازما.

واین جمله در فرهنگ فارسی بمعنای این است که من وظیفه دارم بشما سلام کنم.. که نوعی تعارف است.

خدیجه عصرها که با اتومبیل از سرکاربرمیگردد قبل از اینکه بخانه برود به آسمل سر میزند که اگرد وست داشت اوراباخود ببرد که البته اغلب همبازیهای آسمل ازخدیجه اجازه میگیرند که آسمل بیشتر آنجابماند. و پوریا زمان آمدن خدیجه را میداند وبهمین دلیل است که زیاد بساعتش نگاه میکند. پوریا حین دادن ترقه به آسمل و هیجان زده

منتظر آمدن خدیجه است. اصولآ زمانی محبت پوریا نسبت به آسمل بیشتر میشود که لحظات چندانی به آمدن خدیجه نمانده.امروز برایش یک روز استثنائی است. چون دیشب تاپاسی ازشب داشت از توی کتاب لغت کلمه پیدامیکرد تا جملهء خوبی برای برخورد با خدیجه آماده کند که امروز هرطور شده چند کلامی با اوحرف بزند.بیچاره تاصبح چشمش بکتاب بود و راه میرفت و جمله حفظ میکرد غافل از آنکه جواب جمله راهم حفظ کند که بار دیگر پرت و پلا جواب ندهد.هیجان زیادی دارد بطوریکه صدای قلبش بگوش خودش میرسد و احساس میکند صدای طبلی است که یکنواخت بر او میکوبند.ناگهان پس از انتظاری طولانی اتومبیل خدیجه رامی بیند که از دور بمحل نزدیک میشود او هم تند تند به آسمل ترقه و فشفشه میدهد وهی زیر چشمی مواظب اتومبیل استُُ.اتومبیل بمحل وآسمل نزدیک شده و خد یجه که بدش نمیآید پستی و بلندیهای هیکلش را که خیلی هم چشمگیر است برخ جوانها خصوصآ پوریاکه برو روئی هم دارد بکشاند باتبسمی ضمن اینکه در راه رفتنش سعی دارد

 

                                                                        5

 لنبرهایش بطرز قشنگی جلب توجه کند بطرف آسمل و پوریامیرود و وانمود میکند که به پوریا توجهی ندارد .پوریا خودرابرای ادای سلام و احوالپرسی آماده میکند و هنوز اولین کلمه را کاملآ ادا نکرده , ناندا پشت سر اوست و از روی شوخی انگشت بکون پوریا میکند و پوریا بی اراده ازجاپریده و دستش را روی باسنش قرار میدهد و با خندهء شیطنت آمیز نانداروبرو میشود که حین گذشتن از کنار اوبوسه ای کوتاه هم بر لپ پوریامیزد:

-    شب بیا پیشم . میخوام دامادت کنم خوشگله.

بیچاره پوریا شوکه شده وزبانش بند میآید وازخجالت خیس عرق میشود.خدیجه گمان میکند ناندا با امیر همخوابگی دارد .حالت چهره اش عوض میشود و از آسمل سوآل میکند :

-    میای خونه یا اینجا میمونی؟

-    نه میخوام آتیشبازی کنم. بعدآ باپوریا میام. اون منو میرسونه .

-    پوریا امشب مهمونه...یاخودت تنهابیا یامن میام دنبالت.

-    باشه.خودم میام.

خدیجه سوار اتو مبیلش شده و دور میشود درحا لیکه پوریا سخت ناراحت و خجل است .دیگران که  شوخی ناندا برایشان عادی است همچنان مشغول کار خویشند ,اما پوریا سخت سرشکسته و ناراحت بنظر میرسد. خصوصآ که این عمل در مقابل خدیجه صورت گرفت.احساس میکرد که مورد تمسخر قرار گرفته.شاید اگر بااین نوع شوخیها آشنا بود ویا لااقل معنی گفته های ناندارامیدانست تااینحد ناراحت نمیشد که هیچ شاید بدش هم نمی آمد که مورد توجهء زنی زیباو خوش اندام و سکسی مثل ناندا قرار گرفته باشد. در نقاط نرمال شهر کسی صدای موزیکش را آنچنان بالا نمیبرد که موجب صلب آسایش دیگران شود زیرا اینکار کلآ غیر قانونی هم هست .ولی در محلهء خارجیها این قانون رعایت نمیشود زیرا کسی هم از این بابت شاکی نیست. فقط گاه تنوع موزیکها انسان را دچار کلافگی میکند چون معلوم نیست چه موزیکی و مربوط بکدام قوم و ملتی است که بگوش میرسد..شاید یکی از دلایل طبقه بندی مهاجرین هم همین است که در محله های هلندی نشین و اعیان نشین صدائی بلند از هیچکس شنیده نمیشود واگرهم کسی باصدای بلند صحبت کند یاموسیقی گوش کند آنچنان نگاهش میکنند که گوئی یاجذام دارد

یااینکه  ادز واگیر دار . و اصولآ آن حوالی محیطی زیاد جاندار و زنده بنظر نمیرسد که البته شاید به چشم مهاجرین اینطور جلوه کند. یکی از تفاوتهای  اماکن شلوغ و فقیر نشین با اماکن اعیانی نشین در این است که در محله های فقیر نشین زندگی بیشتر احساس میشود زیرا همه درتکاپویند و خارج از هرگونه اختلاف طبقاتی و فیس و افاده بایکدیگرودر کنارهم مانند یک خانواده زندگی میکنند .  

                           

شور و حال عجیبی در میان مردم حکمفرمااست. خانوادهها مشغول نظافت و تزئین اطاقها هستند تادرایام ژانویه

از میهمانان خود پذیرائی کنند.وکیسه های مملو از آشغال که بعضیهایش هم درون جعبه های اجناس بطور شلخته واری ریخته شده در ایوان طویل مجموعه , جلوی درب خانه هارویهم انباشته شده که قصد دارند آنهارادر فرصتی

مناسب بطبقهء همکف برده ودر بشکه های زباله بریزند تاروز موعود شهرداری بیاید وبشکه ها را با کامیونهای مخصوص زباله اقد جمع آوری کند.اما بعضیهاکه به بهداشت بیشتراهمیت میدهند شبانه آشغالهایشان را به بشکهء زباله منتقل میکنند. اما در خانه های مجرد نشین اوضاع بنحو دیگری است.نه تنهابفکر جمع و جور ونظافت منزل نیستند , بکله هرچه میخورند و مینوشند ظروفش را به اینوروآنوراطاق پرت کرده واگرمثلآ مشغول دیدن تلویزیون یادیدن فیلمهای سرگرم کننده و احتمالآ پورنو هستند بکارشان ادامه میدهند مثل ناندا که هنگام عشقبازی هم ضمن جیغ و دادی که جزو عادت عشقبازی اوست اگرهوس خوراکی هم کرده باشد بخوردن ادامه میدهد و آشغالش را روی تخت یاموکت می اندازد و بکارش ادامه میدهد. ناندا یک زن جوان ایتالیائی الاصل است که سالهاپیش برای تحصیل به هلند آمده .همینجا عاشق و سپس ماندگار میشود. او عاشق سکس است و از اینکار لذت میبرد ونمیتواند فقط با یک مرد باشد . علت جداشدنش از دوست پسرهلند یش هوسباز بودن ناندا بوده.یعنی تاکنون هیچ دوست پسرش بیش از چهار ماه با او دوام نیاورده. میگویند اینهم نوعی بیماری است که گاه در بعضی آدمها دیده میشود. اما معلوم نیست آفتاب ازکدام طرف طلوع کرده که امشب کمی بخود زحمت داده و مشغول فقط جمع و جور ریخت و پاشهای منزل است . دراین میان که همهء سکنهء ساختمان بنوعی شاد و سرحا لند  فقط پوریا است که زانوی غم بغل گرفته و بشقاب غذایش تقریبآ دست نخورده روی میز کوچک نهارخوریش انتظاراو رامیکشد.فکر و خیال این سرخوردگی آزارش میدهد و از اینکه نتوانسته عکس العملی در برابر شوخی ناندا از خود نشان دهد وغرورش

 

                                                            

                                                                        6

خدشه دار شده سخت عصبانی و در فکر است.

اماطولی نمیکشد که رگ غیرتش می جنبد و تصمیم میگیرد برود وتا آنجاکه میتواند بافحش و کتک کاری حق ناندارا کف دستش بگذارد. پس اول باید چند تا فحش ریز و درشت یادبگیرد .بهمین دلیل سراغ دیکشنری فارسی هلندی میرود تا تلفظ لغتهائی مثل: خوارکسته..مادر جنده..وجنده دوزاری وامثال اینهارا از کتاب لغت استخراج کند و برای سهولت در کار,هر لغتی را که قصد جستجویش را دارد همزمان چندین بار باخود تکرارمیکند اماپیداکردن ردیف الفبا بسیار کار او را مشکل میکند و این باربافریاد ,هر فحشی را که مد نظردارد بر سر کتاب خالی میکند :

-  اه ..این کوسکش هم که پیدا نمیشه..خواهرتونو گائیدم با این دیکشنری نوشتنتون..مادرقحبه..خب فحشهارو جدابنویس دیگه ....حالا من چه جوری برم بگم جندهء پتیاره این چه گهی بود که خوردی و جلوی خدیجه منو ضایع کردی ؟   ها؟ آخه برم بگم چی؟

وسپس باخشم کتاب را بطرفی پرت میکند که به آینه دیواری اصابت کرده و آینه میشکند و خردههایش در روی میز و ظرف غذاو موکت میریزد که این حادثه خشم اورابیشتر کرده و با لگد زیر ظرف غذامیزند و اینبار ظرف غذا مانند توپ فوتبال کمانه میکند وبا اصابت به شیشهء تلویزیون وایجاد صدای مهیبی شیشهء تلویزیون میترکد وبا آخرین قوا بر سر تلویزیون جیغ میکشد چندانکه همسایه ها باشنیدن صدای فریاد پوریا..نگران سراز پنجرهها در آورده میپرسند :

-    صدای کی بود؟

-    انگار یه چیزی ترکید.

اما چون پوریا تصمیم میگیرد سراغ ناندا برود و باهرزبانی شده به او فحش و بدوبیراه بگوید وکتکش بزند دیگر کسی جز صدای محکم بهم کوبیدن در را نمیشنود.پوریا که سخت عصبانی است و زیرلب انواع فحشهای بد و خوب را جهت آمادگی باخود مرور میکند به منزل ناندا میرسد و زنگ ممتدی میزند وبرای رهائی از خجالت نگاهش بزمین است و درب هم که بازمیشود اوهنوز بزبان ایرانی فحش میدهد و ناگهان چشمش  بپای زیباو سکسی ناندا میافتد و زبانش بند میآید و هرچه نگاهش آرام و بااحتیاط ببالا میرود اثری از لباس دیده نمیشود فقط به

میانهء بدن که میرسد شورت باریکی میبیند وآب دهانش را فروبرده سر بلند میکند و ناندارالخت می بیند.دهانش بازمیماندو قدرت تکلم را از دست میدهد.نانداکه متوجهء حیرت او میشود دست انداخته یقهء اوراگرفته و سریع بداخل آپارتمان میکشد و در را می بندد . همسایه ها که هنوز پس ازآنهمه جیغ و سروصدا در انتظارنتیجه و عاقبت کار هستند و دارند ازهمدیگر جویای حقیقت ماجرا میشوند ناگهان صدای جیغهای ناشی از عشقبازی ناندا رامیشنوند و لبهایشان به خنده و متلک باز میشود وهر کسی رو به منزل ناندا کرده و متلکی را فریاد میزند که باعث خنده و نشاط دیگران میشود.:

-    دوباره زلزله شروع شد.

-    هی ناندا تو اونو میگائی یا اون ترو؟

-    ناندا کاندوم کم نیاری.

-    ناندا کمک نمیخوای؟

ودر این میان مرد سیاهپوست جونکی که دمر روی تخت کهنه و درب و داغونش بخواب رفته از صدای لرزش لوستر کهنه و نیمه شکسته اش که دراثرلرزیدن سقف چوبی اش تکان میخورد و موجب وحشت بوزینه اش شده بزحمت ازجابلند میشود وبوزینه را که بیقرار به اینطرف و آنطرف میپرد دلداری میدهد و بااعتراض طبق معمول فحش میدهد و سر ازپنجره بطرف بالا بلند میکند وداد میزند:

-    سقف اومد پائین الان میام هر دوتونو میکنم ها...

این اعتراض جونکی موجب خندهء بیشتر همسایه ها شده و مرد سیاهپوستی که  بااو شوخی هم دارد از ساختمان روبرو داد میزند :

-    مال خودت بلند نمیشه به مردم حسودیت میشه .؟

ومرد جونکی در جواب داد میزند که :

-    اگه خیلی مطمئنی بیا امتحان کن

-    همه میدونن که تو رو تخمات میشاشی

وچون صدای قهقههء همسایه ها بیش از پیش بالا میرود مردجونکی داد میزند:

 

 

                                                                7

-    فاک یو..

دررا میبنددو به گفتگو ادامه نمیدهد. اما در اطاق خواب ناندا التهابی ازیک عشقبازی داغ بین پوریاو ناندا براه افتاده که پوریا بااینکه سخت به عشقبازی پرداخته ولی از ترس آبروریزی مدام بزبان فارسی و آهسته التماس میکند که ناندا اینقدر جیغ نزند.

-    تروبخدا اینقدر جیغ نزن الان همه متوجه میشن که من اینجام..

اماناندا نه مقصود پوریارا میفهمد ونه به هیچ اعتراضی توجه میکند.

در طی این ماجرا مردان ترک و عرب نیز سر از پنجرهها بیرون آورده ودراین نمایش شرکت کرده اند که بااعتراض شدید زنهایشان مواجه میشوند وزنها مردانشان رابدرون کشیده و پنجره را می بندند ضمن اینکه چندتافحش و بد وبیراه هم نثار ناندا میکنند.

-    بیابروتوخجالت بکش مرد..

-    منکه کاری نمیکنم..دارم میخندم..

-    خیلی بیجامیکنی به اراجیف یه عده نانجیب گوش میدی. مگه نمیفهمی چه چرند یاتی دارن حوالهء همدیگه

      میکنن ؟                                      

-    بابا مگه این اتفاق دفعه اوله که داره میفته ؟ این بساط هرشب هست و واسه همه شده یه جور تفریح.

-    این زنیکهء نانجیب هم شده سرطان این محله ....همهء زن و شوهرهارو باهم دعوا انداخته.

-    آخه واسه اینه که  شما زنهاهمه تون بیخودی حساسیت نشون میدین..

-    مثل اینکه بدت نمیاد آزادت بذارم و یه سری هم تو بهش بزنی..آره؟

                                                                          

-    برشیطون لعنت....آدم بمردش بهتون نمیزنه خانوم..؟ اونهم مرد نجیبی مثل من ؟

-   خبه خبه ..جانماز آب نکش ..جنس شما مردهارو فقط خدامیشناسه . همه تون آب نمی بینید و الا شناگرهای ماهری هستین. خودتون هم میدونید  چه آب زیر کاههائی هستین..تو یکی رو.. اگه  روبهت بدم  حرمسرا باز                 میکنی...خیال میکنی نمیشناسمت؟

 

بهر حال در آخر مردها کوتاه میآیندو نزاعی که ممکن است به زد و خوردو طلاق بکشد فروکش میکند.قوانین اروپا بر خلاف خاور میانه در حمایت از خانمها بناشده وازاین بابت مردان خاور میانه ای در دل بسیارناراحتند اما برو نمیآورند.یعنی جرآتش راهم ندارند.البته زنهای خاور میانه ای هم اغلب از این حمایت قانون سوء استفاده نموده و بمردانشان زور میگویند..چون بقول خودشان در کشورهایشان که قوانین مدافع مردان است بسیاراز حق و حقوقشان را مردانشان ضایع کرده اند واینجا بهترین مکان برای انتقام کشی است. و چون اکثر مردان شرقی عادت به شنیدن زور ندارند تن به جدائی میدهند واز این بابت بیشترین آمار طلاق در خانوادههای خاور میانه ای

خصوصآ ایرانیها وترکهاوعربها است. بعضی از این مردان هم طی تجربه آموخته اند که تحت تسلط خانمهایشان

باشند تا زندگیشان از هم نپاشد.ناگفته نماند که خانمهای مطلقه نیز به امید حمایت قانون و ازدواج مجدد بامردی که خصو صیات دلخواهشان راداشته باشد به نبرد با همسرانشان برمیخیزند ولی طبق آمار اکثرشان موفق به ازدواج مجدد نمیشوند وکاخ رویایشان پس از مدتی ویران میشود و تصمیم به مراجعت به شوهران قبلی خود میگیرند اما مردانشان زیر بار نمیروند و تنهائی را بر ازدواج مجدد باهمسران قبلیشان ترجیح میدهندُ . اصولآ ذات انسان چنین است که تا چیزی را دارد ارزشش را درک نمیکند وزمانی که آنرا از دست میدهد بر ارزش آن آگاه میشود که دیگر خیلی دیر است.همانطور که قبلآ تو ضیح دادم..در یکی از خانه ها سه مرد پاکستانی و یک مرد افغانی زندگی میکنند که بکار خلاف مشغولند اما ظاهرشان نشان میدهد که انسانهای شریف و مظلومی هستند .این خانه در اصل متعلق به یکی از آنان بنام مسعود است و بقیه در مواقعی که قرار است خلافی انجام دهند به آنجامی آیند. کارشان خرید و فروش تریاک توسط دوست افغانیشان بنام احمد است که از طریق واسطه های افغانی تریاک میخرد و بادوستانش شریک است و هرکدام مسئولیتی رابرعهده دارند.اینک در منزل مشغول توزین وبسته بندی تریاکها برای تحویل به مشتری هستند که قرار است در شب ژانویه از سرگرمی مردم استفاده کرده و در ساعت دوازده نیمه شب یعنی درست زمان آغازسال جدید که همه جاشور وهیجان وسروصداست جنسهاراتحویل خریدار بدهند و پول را دریافت کنند.

 

 

                                                             8

روزبعدهمهءساکنین مجتمع که اغلب هنوز کارهایشان به اتمام نرسیده واحیانآهنوز لوازم  آتشبازی نخریده ا ند با  صدای مهیب برخورد تیر آهنها بیکد یگر و راه افتادن ماشینهای بتون کوبی از خواب بیدارمیشوند و بتکاپو می افتند پدر مادرها که کمتر خوابیده اند زیرلب به کارکنان ساختمانسازی که از کلهء صبح باصداهای بلند و یکنواخت موجب بهم ریختن آرامش آنها شده اندچند فقره فحش ریز و درشت نثار میکنند.شوق جوانهاوکوچکترهابیشتراز والدینشان  است . خصوصآ بچه های سینا که امسال نخستین سال است که اجازه دارند آتشبازی کنند. در اصل ایرانیان مقیم اروپا درسال دو بارسال نو راجشن میگیرند..یکی ژانویه همراه با شهروندان کشور میزبان ویکبارهم اول بهار یعنی بیست و یکم ماه مارس که جشن نوروز وآغاز سال جدید خورشیدی است.بچه ها جهت اطمینان بیشترازجانب پدر برای خرید لوازم آتسبازی باذوق وشوق از پدر سوآل میکنند که :

      -بابا امروز میری وسایل آتشبازی بگیری مگه نه؟

       -من سر قولم هستم..میرم..منتها اول باید صبحونه بخوریم..کارهامونوبکنیم..سرفرصت میرم میگیرم.

      - تااونموقع تموم میشه بابا...

       -نترس تموم نمیشه..از زیرزمین هم شده باشه براتون گیرمیارم

مادر- فقط باید  بمن و باباتون قول بدین بدین کارخطرناکی نکنین.

       -دیگه بزرگ شدن واجازهء آتسبازی دارن... البته  قول میدن فقط در حضورمااینکارو بکنن.

-       قول میدیم بابا..قول مردونه .

از زیباترین وهیجان انگیزترین وشادترین شبها درهلند شب ژانویه است .آنقدرمواد منفجره و پرسروصدادراین

شب مصرف میشود که گاهی انسان فکر میکند این ملت سرتاسر سال پول پس انداز میکنند تا همه اش را درایام ژانویه وسایل آتشبازی بخرند وآنشب آسمان شهر راستاره باران کنند. سنتها درهرفرهنگی انواع خوب و بد دارد.نگهداشتن سنتهای خوب جامعه ضرورتآ برعهدهء مردم آن جامعه است وجامعهء هلندی به اینگونه وظایف بنحواحسن عمل میکند که شاخص ترین این وظایف درایام کریسمس و ژانویه است. درهلندمانند بسیاری از کشورهابرای حمل زباله های شهرروزها و ساعتهای مشخصی رابرای هرمحله اختصاص میدهند.گاهی هم اشکال دراین مسئله چنین بروز میکند که  روز مقرربا تعطیلی اداره جات همزمان میشود .

            مثل معضلی که در این ایام برای محلهء مورد نظر رخ داده و محل قراردادن کیسه های زباله دراثر کثرت زباله ها به زباله دانی تبدیل شده و بوی تعفن حاصله از آن از چند متری بشکه ها مشام را می آزارد.  زمزمه های اعتراض کم وبیش از بزرگسالان شنیده میشود و به فرزندانشان که اطراف بشکه های زباله ببازی مشغولند توصیه میکنند که از بشکه های زباله فاصله بگیرند . دراین میان  آمدن ناندا باکیسه زباله و مینی ژوب کوتاه و سر و سینهء باز ازجلو و عبداله  مرد مسلمان متعصب بادوکیسهء بزرگ زباله از پشت سرناندا بسمت بشکه ها ی زباله  از حوادث جالب و دلخواه عبد اله است زیرا عبداله ضمن اینکه دراذهان عموم خودرامومن و چشم پاک جازده... بسیارحیض وچشم چران است..خصوصآدرمورد ناندا که هروقت در محوطهء بیرونی مجموعه ناندا رادرحالتهایی سکسی میبیند چون در طبقهء اول مینشیند فوری پردههای پنجره را میکشد تاازدید مردم محفوظ باشد و بعد گوشهء پرده را بااحتیاط پس میزند وسکس نانداراتماشامیکند و کم کم صدای نفسهایش تندتر و تند تر میشود و دستش مانند حرکت مار بدرون شلوارش میخزد.امروز نیز بااینکه اوایل زمستان است هوا هم سرمای کمی دارد ولی نانداگویی برای مبارزه با سرما بخاری نامرئی زیردامن کوتاهش پنهان کرده است وباپاهای برهنه به صحنهء مبارزه آمده که این امر موجبات رضایت صد در صد" عبداله "رافراهم آورده وچشم از پاهای خوشتراش و مرد پسند ناندا برنمیدارد و اوج خوشبختی عبداله زمانی است که ناندا خم میشود تا کیسه های زباله را روی زمین بگذارد .روی زمین از اینجهت که یشکه هابیش از ظرفیتشان از زباله پر شده است . باخم شدن ناندا و پیداشدن شورتش که بسیار کوچک است اوج خوشبختی عبداله است وگوئی هدیه ای است گرانقدرکه سینترکلاس شب کریسمس برایش پای درخت کریسمس  گذاشته بطوریکه بی اراده چشم ازاین هدیهء سال نو برنمیدارد تاجائی که ناندابرمیگردد که برود رو در روی عبداله قرار میگیرد که هنوز به پاهای او خیره مانده.و وقی می بیند عبد اله هنوز بخود نیامده ناگهان دامن خودرابالا میزند و عبداله شوکه شده چشمان دریدهء خودرا به ناندامیدوزد.

ناندا باهمان لوندی همیشگی صورتش راجلوتر برده و باشیطنت خاص خود به زبان ایتالیا ئی  میگوید:

-    ریشتو گائیدم...

خوشبختانه عبداله معنی حرف ناندا رانمیفهمد و الا احتمال جنجال ودرگیری پیش میامد.البته چون ناندا باتبسم و شیطنت این حرف را گفت عبداله هم فکر کرد اورا به عمر شریف تشبیه کرده و ستوده است ..چون بعداز رفتن

                                                                 

                                                            9

نانداهمانطورکه  بهتزده به ناندا مینگرد کم کم نیشش بازمیشود از این پیشامد تبسم غرور آمیزی برلبش مینشیند و

 زیرلب بعربی میگوید :

-     بالاخره بزانودرآمدو اقرار کرد ازمن خوشش میاد. بیچاره حق هم داره.

عبداله کت و شلوار نمیپوشد وبا لباس سنتی خویش درجامعه ظاهر میشود .حتی در روزهای سرد کاپشنش رااز روی پیراهن سفید وبلندش میپوشد تاسنت کشور خودراحفظ کند که البته این عمل از نظر قانون دموکراتیک اروپا بلامانع است وهرکس باهرلباس دلخواهش میتواند در جامعه ظاهر شود وهیچکس هم حق اعتراض ندارد. چیزی که عجیب است این است که مسلمانان افراطی اکثرآ  در سنین نو جوانی  تشکیل خانواده میدهند تا سنت پیامبراسلام

را رعایت کنند...اما عبداله بااینکه حدود سی سال دارد هنوز مجرد است.علت اینکه ساکنین محل از او نفرت دارند بدلیل حمایتش ازتروریست درمقابله با استکبار جهانی است که اکثرآ مشکوک به عضویت در القاعده از او یاد میکنند. بااینکه یکبار هم شخص ناشناسی اورابه پلیس لو میدهد و دوروز هم تحت بازجوئی قرار میگیرد چون مدرکی علیه او نمی یابند آزادش میکنند. جوانان هم از جانب خانوادههایشان برای ارتباط و دوستی تنگاتنگ باعبداله منع شده اند زیرا معتقدند احتمال میرود از طریق عبداله جذب گروه تروریستی القاعده شوند.با اینکه هروقت ناندا حین عشقبازی جیغ و داد راه میاندازد همسایه ها پنجرههایشان رابازمیکنند وبنوعی تفریح میکنند اما هروقت عبداله از روی تظاهر باصدای بلند قرآن میخواند پنجرهها یکی یکی بسته میشوند.این بدلیل تنفراز تلاوت قرآن نیست.احتمالآ از نفرتی است که از شخصیت عبداله دارند وطبق وجود دموکراسی درجامعه ناچار باید تحملشَ کنند.

 امروز که شب ژانویه است به آسمل بیش از دیگران خوش میگذرد چون همبازیهایش بیش از همیشه اند .اوازدل وجان خرده فرمایشات ریز و درشت مردم راانجام میدهد واز این بابت خیلی هم خرسنداست. وفور آشغالها مشکلی آفریده که چند تن از خانمها درحوالی بشکه نقشه ای برای دور کردن آشغالها میکشند. به اینصورت که نوبت حمل آشغالهای محلهء هلندیهاامروزاست و نوبت این محله بعداز ژانویه . تصمیم میگیرند آشغالهاراتاقبل از ظهر به محلهء هلندیها که از اینجا خیلی هم دور نیست ببرند امااینکار غیر قانونی است وعلاوه برآن مورد اعتراض ساکنین محل قرار میگیرد و بدلیل برخوردهای قبلی که بین ساکنین این محل بامحلهء هلندیها بر سر نزاع فرزندانشان پیش آمده  با احتمال بازشدن پای پلیس به ماجرا وجریمه و دردسرهای بعدیش از اینکار منصرف میشوند.اما یکی از خانمها پیشنهاد میکند اگر حمل آشغال توسط آسمل انجام شود بدلیلی که اهالی محلهء هلندیهااورا دوست دارند ممکن است به او ایرادی نگیرند واگر حمل بشکهء اول بی درد سرانجام شد بشکه های بعدی راهم باکمک بچه های خودشان توسط آسمل به آنجاحمل میکنند زیرا بشکه هامتعفن شده وغیر بهداشتی است. این بشکه ها درچهار گوشه اش چرخ دارد تا به سادگی جابجا شود فقط چون بارزیادی دارد کمی کند حمل خواهدشد.اما چون آسمل از نظر جسمی قویتراز سایر بچه هاست  فشارزیادی بر او وارد نمیشود.بیچاره آسمل باشنیدن پیشنهاد خانمها

ازاینکه موردتوجه قرارگرفته و کاری به او محول شده خوشحال هم میشود.به او سفارش میکنند که به هیچکس از ماجراحرفی نزند زیرا نباید کسی بفهمد که این بشکه را قراراست درمحلهء هلندیها بگذارد .اوهم قبول میکند. بااینکه اکثر ساکنین محله بیدار شده و بتکاپو و جنب و جوش افتاده اند اما مرد جونکی هنوز در خوابی عمیق است.بوزینه اش از گرسنگی دنبال خوراکی میگردد و چیزی نمی یابد .ناچار سراغ جونکی میرود تااورابیدارکند. تکانش میدهدجونکی درخواب عمیق است وگاه بادست اوراپس میزند با آنکه بوزینه سروصدامیکند اما خواب جونکی عمیقتر از آن است که بیدار شود.بناچار بوزینه کونش را جلوی بینی جونکی میگیرد و بوی بدی از خود به بینی جونکی روانه میکند.چند ثانیه بعد جونکی که بشدت از بوی چوس بوزینه مشمئز و کلافه شده باخشم از جابلند شده و بادیدن بوزینه فحشهای رکیکی نثار بوزینه نموده ودنبالش میکند تااوراگرفته و کتک مفصلی به او بزند .:

-    اکه دستم بهت برسه کونتو پاره میکنم ...حرومزاده کجا در میری  ؟ وایسا میگم.

اما بوزینه هم جیغ و دادراه انداخته  از دست او فرار کرده و بالای کمد چوبی رنگ و رو رفته میپرد. احتمالآ بزبان بوزینه ای فحشهای ناموسی نثار جونکی میکند و درهر فرصتی انگشتش را بعلامت فاک یو بالا میبرد و

دندانهای زرد زنگزده اش را بعلامت دهن کجی به جونکی نشان میدهد که مو جب خشم بیشتر جونکی میشود و هر چه دستش میرسد بطرف بوزینهء بیچاره پرت میکند که اوهم باچالاکی جاخالی میدهد ومتقابلآ هرچه دم دستش میرسد بطرف جونکی پرتاب میکند ولی به جونکی اصابت نمیکند.درگیری بین جونکی و بوزینه هر لحظه شدید

 

 

                                                               10

ترشده و کم کم نظر همسایه ها جلب میشود که خود آغازی کمدی وشاد رابرای ادامهء روزدر بر دارد.

 بوزینه که جلوی پنجره میرسد جونکی ساعت شماته ای رابرداشته بطرف بوزینه پرتاب میکند  بوزینه جاخالی داده وساعت شیشهء پنجرهء رو به خیابان رامیشکند وتصادفآ حین سقوط بطرف زمین در بشکهء زباله ای می افتد

که توسط آسمل بطرف محلهء هلندیها حمل میگردد. آسمل متوجهء افتادن ساعت درون بشکه نشده وبراه خود دامه میدهد.اهالی مجتمع باشنیدن سرو صدا میفهمند که باز هم بین جونکی و بوزینه شکرآب شده و بجان یکدیگر افتاده اند.از گوشه و کنار جونکی را مخاطب قرار میدهند وبدفاع از بوزینه دادمیزنند:

-     هی رونی ولش کن اون بجه رو...الان میکشیش.

-      یه دقه بیارش پائین بگردونش.

-      اون حوصلش سر رفته

-      بس کن رونی ..اول صبحی خلقتو تنگ نکن.

سرانجام هم جونکی وهم بوزینه خسته شده به نفس نفس می افتند و آرام میشوند و کمی از عصبانیت جونکی کم شده دلش بحال بوزینه که بتندی نفس میزند میسوزد .

-      آخه بچه چرامنو اینجوری بیدار میکنی که هم بدن منو بلرزونی...هم تن خودتو؟

بوزینه که انگار حرف صاحب خود را میفهمد ..دست بشکمش مالیده و صدائی از خودش درمیاورد که جونکی متوجهء گرسنه بودن او میشود و افسوسش چندبرابر میگردد:

      - الهی بابا(اشاره بخودش) واست بمیره که تو گشنه بودی و من مادر جنده حواسم نبود..الهی دستم بشکنه. بدو

 بیا بغل بابا یه بوس بده بابا , تا الساعه صبحونتو بیارم...قربونت برم.

و بوزینه به آرامی وحالتی معصومانه ببغل جونکی میرود و جونکی را میبوسد واو نیز بوزینه را میبوسد:

     -  خسته شدی ؟.بریم سریخچال هرچی دلت میخواد موز بردار.

از طرفی آسمل نیز از حمل بشکه خسته شده بشکه را رهاکرده و روی بلوکی سیمانی کنار بشکه مینشیند. صدای تیک تیک ساعت از درون بشکه بزحمت شنیده میشود. دراینموقع یکی از همبازیهای آسمل بادوچرخه به او نزدیک میشود وبادیدن آسمل کنارش توقف میکند.

-      آسمل چرااینجانشستی؟-

-      یه  ذره خسته شدم ..

-      پاشو بریم محلهء ما .... یه عالمه ترقه خریدم..بریم بترکونیم.

-      نه من الان نمیتونم بیام..باید ایین بشکه رو ببرم محلهء هلندیها..

-      واسه چی ؟

-      نمیدونم ..اماکسی نباید بفهمه ها....تو که نفهمیدی..مگه نه ؟

دوست آسمل متوجهء تیک تیک ساعت  میشود.

-      ساعت داری؟

-      نه...میخوای بدونی ساعت چنده؟

-      نه ..پس این صدا از کجا میاد؟

-      کدوم صداازکجا میاد؟

-      هیس...یه دقه حرف نزن......انگار صدااز تو بشکه ست.

آسمل متوجهء منظور دوستش نیست میگوید:

-      چی از تو بشکه هست؟

-      صدای تیک تیک.

-      ها..

-      صدای تیک تیک چیه؟                                                                         

       -صدا ؟ کدوم صدا؟

       -از تو بشکه ست....نکنه بمبه....؟

آسمل که منظور دوستش رانمیفهمد و اصولآ نمیداند بمب چه هست,گمان میکند نوعی بازی است

با خوشحالی حرف دوستش را تآیید میکند وآهسته به دوستش میگوید :

-             آره بمبه..باید ببرم بذارم تو محله هلندیها...اما نباید کسی بفهمه... بکسی نگی ها....

 

                                                                11

آسمل باتکیه  بربمب..موضوع مخفی بودن حمل آنرابه محلهء هلندیها چون آهسته بدوستش میگوید آثار ترس  در

چهرهء دوستش پیداشده بردوچرخه می نشیند وبسرعت فرار میکند وضمن فرار دادمیزند ومردم راخبر میکند:

-     آی بمب.. فرار کنید...یه بشکه بمب اینجاست الان منفجر میشه..

آسمل که گمان میکند بازی جدیدی آغاز شده به تقلیداز دوستش اما نه وحشتزده بلکه باذوق و شوق بهر طرف میدود و فریاد میزند :

-      آی بمب فرار کنید ...بمب اینجاست..الان منفجر میشه....فرار کنید.

دراثر فریاد دوست آسمل و خود آسمل کم کم مردم متوجه شده و یکی یکی از خود واز یکدیگر سوآل میکنند:

-       بمب..؟

کم کم دیگران نیز برای آگاهی مردم دیگر حین فرار داد میزنند :

-       آی بمب....آی بمب...فرار کنید...الان منفجر میشه ...فرار کنید.

 مردم سراسیمه از خانه هایشان بیرون میزنند و وحشتزده دنبال عزیزانشان میگردند و آنهارا صدا میزنند.ناگهان ولوله ای در محله های مختلف براه می افتد و هرکس برای نجات جان خود و فرزند و یا حیوان خانگیش هراسان و سرگردان بدنبال پناهگاهی میگردد. اما چیز عجیب تر اینست که بجای یک بشکه بمب اینک خبراز دو بشکه بمب قوی درحال انفجار در اطراف محلهء هلندیها بگوش میرسد.بزودی خبر دهن بدهن از محله بشهر گسترش پیدا میکند و تلفنها برای پخش خبر بکار می افتد. هرکس برای باعظمت جلوه دادن حادثه مقدار بمب و قدرت انفجاری آنرا بیش از پیش به اطلاع نفر بعدی میرساند. همه ازهم سوآل میکنند:

-      چرادر هلند؟

سکنهء مجتمع باشنیدن خبر بمبگذاری درحوالی محل ..هراسان و وحشتزده خبر را فریاد میزنند و همه را تشویق بفرار میکنند.همه بالباس وبی لباس هرچه دم دست دارند برمیدارند واز خانه بیرون میزنند.عقاید ونظرهای گوناگونی در میان مردم وحشتزده شنیده میشود:

-      دارند تو هلندهمیازده سپتامبر راه میندازند..پس این آقای بوش داره چه غلطی میکنه؟ چراهمه شونو نمیکشه؟

-      اهای ازخانه هاتون بزنین بیرون....تو این محل یه بمب عظیم گذاشتن...الانه منفجر میشه فرار کنین.

-      یاعیسی مسیح بمبگذاری به اینجاهم کشید.

در این میان بچه هاکه تمام عشق و شورشان برباد رفته ناراحت ترند خصوصآ بچه های ایرانی که برای اولین بار اجازهء آتشبازی از والدینشان گرفته بودند و تمام شب راتاصبح به عشق آتشبازی بیدارمانده و مژه برهم نزده اند .

-      چراهمین امشبی که قراربود آتشبازی کنیم؟

-      کار این القاعدهء حرومزاده ست ..اینهارحم و انصاف ندارن میخوان همه مونوشب سال نو نابود کنن.

-      این محلهء هلندیها بیشترشون یهودی اند... بمبو بخاطر اونا  کارگذاشتن ..

-      کارجمهوری اسلامیه..درست میگه..اونها باجشن ورقص و آوازمخالفند واسه همین هم امشبو انتخاب کردن.      

-      رئیس جمهورشون کمر بنابودی یهودیهابسته ...گفته باید اسرائیلیها از رونقشهء کرهء زمین برن بیرون.

-      خب پس چرانمیرن؟

-      اگه اونا قرار بوده  اسرائیلو نابود کنن ...پس چرا اومدن هلند؟ راهو عوضی اومدن.

-      این مزخرفات چیه دارین میگین ؟ دنیا پراز تروریسته..کی میدونه کارکدومشونه؟

-      یعنی بمبو کی کار گذاشته؟

-      جای اینحرفهاجونتونو نجات بدین.

از بزرگ تاکوچک هرکس هرچه را بیشتر دوست دارد برداشته و از منزل بیرون میزند..بچه هابیشتر نگران جان حیوانات خانگی خویشند. همه صبح تاشب اخبار و تصاویر جنایات بیرحمانهء بمبگذاران را در سطح جهان و

خصوصآ در یازده سپتامبر دیده اند.عجیب است که  مرد جونکی دوباره بخواب رفته و مردان خلافکار افغانی

وپاکستانی که تاسپیده دم مشغول بسته بندی تریاکها بودند آسوده خاطر خوابیده اند.پوریانیز از سر و صدای مردم

از خانه بیرون میزند وچون زبان نمیداند متوحهء ماجرانیست و فقط می بیند که مردم حین فرارچیزهائی میگویند.احساس میکند اتفاق ناگواری یارخ داده ویادرشرف وقوع است اما نمیداند چه. همسایه هاکه حین فرار می بینند او حیران و بیحرکت است به او میگویند فرار کن..متوجه نمیشود ..میگویند بمب...و او تازه میفهمد مسئله بر

سر بمب است..میترسد و همراه دیگران فرار میکند.به زن و بچهء سینا میرسد وحین کمک به بچه ها میگوید:

-       کار جمهوری اسلامیه.. فهمیده اند من اینجام... واسه نابودی من این بمب راگذاشتن.

 

                                                                        12

-       مگه شماچکاره این آقاپویا ؟

-       جزو شورای مقاومت سازمانم.

-       سازمان چی؟

-       سازمان مجاهدین خلق دیگه خانوم.

-       پس تو هلند چکار میکنین؟

-       اینجا پایگاهه.. عملیات  براندازی را هدایت میکنیم.

-       (باحیرت)شما؟

-      البته پیش خودمون بمونه..

-       آقا پوریا...تو این موقعیت و خالی بندِی ؟

بزودی خبر در سطح ادارهء پلیس و نیروهای امنیتی و ویژهء خنثی کنندهء بمب پخش میشودوآنهاهم فعالیت خود را

آغاز نموده وآژیر کشان بطرف محل بمب حرکت میکنند اما لحظه ای بعد خبری انتشار میابد مبنی برتعدادی بشکه

مملوازتی ان تی که در سایر نقاط شهر کار گذاری شده تاهمزمان در یک لحظه آمستردام را باخاک یکسان کنند.این خبر مسیر فعالیت پلیس و نیروهای ویژه را منشعب و مشگل میکند . .برای شناسائی وکشف وخنثی کردن بمبهای احتمالی متعدد.. سطح شهر را اتومبیلهای پلیس و نیروهای ویژه و آمبولانسها و آتش نشانیها پر میکنند وآژیرهای گوناگونشان وحشت مردم را هرلحظه بیشتر میسازد.اخبار بسرعت در سطح کشورهای مختلف پخش و بلافاصله اخبار دیگر راتحت الشعاع قرار میدهد.در محافل سیاسی موضوع مورد بحث و گفتگوی مفسران قرار گرفته و هدف از بمبگذاری را مورد بررسی قرارمیدهند موافق و مخالف به مناظره میپردازند و اخبار همچنان مهیج ومهیج تر بازگو میشود وکم کم دامنهء شایعات به بمبگذاری احتمالی در دیگر شهرهای هلند ..نظیر رتردام هم در خبرهای خبرگزاریها شنیده میشود .مردم جهان با نگرانی موضوع را ازطریق مطبوعات و رادیو تلویزیون دنبال میکنند .بنگاههای معتبرومعروف خبرپراکنی باشنیدن خبربمبگذاری مهیب درآمستردام که جان تمامی شهروندان را تهدید میکند خبر را در تیتر اول اخبارجهان قرارمیدهند و گروههای مجهز خبری هر کاری در دست دارند رهاکرده وعازم فرودگاه جهت پرواز به مقصد هلند وشهرآمستردام میشوند تا تصاویر و اخبار داغی را قبل ازدیگررسانه ها بسمع و نظر جهانیان برسانند.اوضاع شهرآمستردام بهم میریزد و کسبهء مغازهها و مارکتها از ترس جانشان مغازه و مارکت رارهاکرده و بجستجوی محل امنی میگردند و همانطور که در اکثر کشورها نیز مرسوم است , بعضی مردم فرصت طلب زمانی که محیطی آشفته می بینند دست بتاراج اموال مردم میزنند..اکنون برخی ازمردم بادیدن هرج و مرج درشهر هر جاراکه بی صاحب می بینند تاراج و چپاول میکنند.که گاه سر تقسیم غنائم باهم درگیر هم میشوند. کنترل نظم شهراز دست پلیس خارج شده وهرکسی خود نقش پلیس را ایفا میکند که موجب خراب شدن بیشتر او ضاع میگردد. برای تردد وسایل نقلیه یکی علامت میدهد به چپ برانند ..دیگری معتقداست به راست برانند که ترافیک در جادههای شهری و نیزجادههای اتوبان به اینطریق گره میخورد.

پلیس برای رسیدن به محل تنها بمبی که مکانش شناخته شده است از هرمانعی آژیر کشان عبور میکند تاخودرا قبل از وقوع حادثه بمحل برساند..آنهم باوضع ترافیک گره خوردهء خیابان . زیرا اکثررانندهها اتومبیل و اتوبوس و ترام را که قادر به حرکتش نیستند درخیابان رهاکرده و بدنبال جمعیت براه افتاده اند.تنهادر شهر و جادههای اتوبانها نیست که ترافیک سنگینی ایجاد شده  بلکه در امور مخابراتی بدلیل ازدهام مردم درارتباطات نیز مخابرات هم دچار ترافیک و سر درگمی شده وخطها بایکدیگر قاطی شده اند وموجب اعتراض مشترکین میشود.از کشورهای مختلف مردم با عزیزانشان تماس میگیرند تا جویای سلامتیشان گردند  ونیز مهاجرین هلند باخانوادههای خود تماس میگیرند و موضوع را بزرگ جلوه داده ومرگ خودراحتمی میدانند و از خانوادهها ی خویش خداحافظی میکنند.شرقیها عادت دارند دراینگونه موارد یاجیغ میزنند وبرسر و صورت خود میکوبند یا

نوحه سر میدهند ویا مشت بر سینهء خود میکوبند وبدینگونه ناراحتی شدید خودراابراز میدارند و درست همین موارد و موارد مشابه در خطوط تلفنی ایجاد اخلال میکنند وکار به فحش وناسزاهای رکیک میکشد و چون از ملیتها وزبانهای مختلف در تماس بایکدیگرند بی آنکه منظور حرف دیگری را بدانند گمان میکنند شخص روی خط مزاحم تلفنی است وآنچه از دهنشان درمی آید بهم نثار میکنند .باتربیتهاشان فحشهای تمیزی مثل خاک برسرو بی آبروهایشان هم که متخصص در بکار گیری آلات تناسلی در ساختار فحشهای  تجاری پر مصرف هستند.

 بالاخره اتومبیلهای پلیس با هر زحمتی که متقبل شده اند به محل حادثه میرسند . پلیسها و مآموران ویژه بسرعت

 

 

                                                                      13

پیاده شده  و از فاصله ای دور از بشکه محل را قروق میکنند و با نصب نوارهای مخصوص مانع از ورود مردم به محل بشکه میگردند.اما هنوز تعداد زیادی از مردم در خانه هایشان باقی مانده اند. فرماندهء عملیات با بلند گوی دستی میخواهد به مردم اخطارکند که از خانه هایشان بیرون بیایند اما بلند گو کار نمیکند فرمانده عصبی میشود و

ُُُُ رو به مآمورش داد میزند :

-      باز کدوم مادر احمقی باطریهای اینو برداشته؟

-      قربان خودتون دادید به ستوان ماریسکا بذارن تو دستگاهشون.

-      برو اتومبیلو بیار جلوتر ..ازبلندگوی اتومبیل استفاده میکنیم

-      قربان من صدام کلفته اجازه میدین من اخطار بدم؟

-      کلفتیش بدرد دوست دخترت میخوره...برواتومبیل را ورداربیار.

-      چشم قربان.

دراین میان کوچکترها  که به بمب وعواقب ناشی از انفجارآن فکر نمیکنند از این واقعه بهره برداری کودکانه کرده و به بازیگوشی مشغولند و مزاحم کار نیروهای ویژه میشوند که باتذکر مآموران مواجه میگردند.هنوز گهگاه تعدادی از ساکنین نا آگاه محل در رفت و آمد ند و مردم خطاب به آنها دادمیزنند تا آگاهشان کنند:

-     عجله کنید ...اونوری نرید اونجابمبه.بیادید اینطرف.

اماآنهامفهوم گفته هارابوضوح نمیشنوند و اصولآهنوز نمیدانند چه اتفاقی درآن محل رخ داده است . خصوصآ که اکثر آنان افراد مسن ویا معلولینی هستند که بکمک ویلچرو عصا حرکت میکنند ویا تعدادی که هنوز خبربگوششان نرسیده و احتمالآ خواب بوده اند مانند مردان خلافکار افغانی و پاکستانی که تازه بیدار شده و قصد آماده کردن صبحانه را دارند.امادراین فرصت اتومبیل پلیس جلومی آید و فرمانده مارتین میتواند از بلند گوی آن برای آگاه کردن مردم استفاده کند. میکروفون راگرفته و خطاب به همسایگان میگوید..

-      همه توجه کنند...اخطار میکنم ...هر چه زودتر از خونه هاتون بیائید بیرون ..اینجادر محاصره است..

        خطرناکه..

مسعود که از دور صداراشنیده خوب که دقت میکند میشنود که پلیس دارد اخطار میکند که:

-      از خونه هاتون بیائید بیرون..اینجادر محاصره ست.

-      شنیدین؟ پلیس محله رو محاصره کرده... ما لو رفتیم..تو جمع ما ..یه نفر خائن هست که مارو فروخته.

ناگهان باشنیدن کلمهء خائن هر کسی فوری بطرف اسلحه اش رفته برمیدارد و سریع آنرا مسلح میکند. دریک لحظه همه بروی همدیگر اسلحه کشیده و بدقت مراقب حرکات همدیگر میشوند. مسعود که بنظر می آید رهبریت

گروه رادارد مصمم میگوید:

-       بین ما یک آدمفروش هست..بهتره خودش اقرار کنه ..اگه اقرار کنه مافقط همکاریمونو بااون قطع میکنیم.                                                 امااگه خودم پیداش کنم دیگه واسه زنده موندنش هیچ تضمینی نیست.

-       اینحرفهاچیه مسعود ؟ ماهمه باهم  علاوه بر همکاری دوستیم. بهم خیانت نمیکنیم .

-       شاید از جای دیگری لو رفتیم.

-       من آدمی نیستم که بخوام تو زندون بمیرم..ترجیح میدم تا آخرین فشنگ دربرابر پلیس مقاومت کنم .    

-       ماهمه باهم چند ساله که دوستیم ..بارها جون همدیگه رو نجات دادیم ..چطور میشه بهم خیانت کنیم؟         -              من هرچی دارم ازشماهادارم مگه میشه بهتون خیانت کنم؟

-       شاید کسی دیگه مارافروخته .

-       بعیدی نیست یکی ازهمین همسایه ها  بو برده باشه.

-       کار کاراین ناندای جنده ست.. دائم ببهانه ء کاندوم میاد اینجا سر و گوشی آب میده و سراز کارما            

 در میاره..

-       بعید هم نیست پلیس باشه.. تاحالا متوجه شدین حین غشقبازی چقدر هوارمیکشه ؟خب این یه جور راپورته.                                                  

-       راست میگه ...آخه مگه میشه یه زن صبح تا شب فقط کارش دادن باشه؟

-       شدنش که میشه.. اما نه بااینهمه جیغ و دادی که این پتیاره راه میندازه .

-      این جیغ ودادها علامته که به پلیس میده.

-      خیلی خب..اسلحه هاتونو بیارین پائین. آدمفروش پیداشد...

البته ناگفته نماند برعکس آنکه دیالوگهای خشنی بینشان رد و بدل میشود..ظاهر شل و وارفته شان نشان میدهد که

 

                                                                      14

زیادهم جربزهء خشونت ندارند وبیشتر تحت تآثیر فیلمهای هندی قرار دارند و چون خرده فروشند و تابحال گیر

نیفتاده اند بمرور زمان هرچه راهرکجا برای مردم چاخان کرده اند خودشان هم باورشان شده. چون قیافه هایشان نشان میدهد که سخت ترسیده اند و قصد دارند هرچه زود تر از این معرکه فرار کنند. درفرهنگ مردمی ایرانیها

ضرب المثلی هست که میگویند:  " لاف در غربت و گوز در وطن هردو بیصداست. " از اینروست که دربین

مهاجرین گهگاه مشاهده میشود آنچنان دروغ عمله خفه کنی در مورد گذستهء خودشان میگویند که آدم خیال میکند

جورج بوش و تونی بلر خدمهء آنها بوده اند..وتکرار این گفته ها کم کم  در باور خودشان جای میگیرد . ودیگر

 حاضرهم نیسنتد از آنچه درمورد خود گفته اند کمی هم تخفیف بدهند.بهر حال مسعود که اینک ریاست خود را بار دیگر بایک ژست دروغین به همکارانش تحمیل کرد با یک فیگورمافیائی  و نمائی از رشادت و فداکاری رو به همکارانش میگوید :

-     حساب ناندا با خودم...                                                               

-     حالا بااینهمه پلیسی که اینجارو محاصره کرده چکار کنیم؟

-    بطرفشان تیر میندازیم...یکیمان اونارو سرگرم میکنه ..بقیه فرار میکنن..مانباید گیر پلیس بیفتیم.فهمیدین ؟

      خیلی خب...حالابااحتیاط..مثل آدمهای معمولی...خیلی خونسرد از ساختمان خارج میشیم...                                                             دراین بین کم  کم سرو کلهء خبرنگاران..عکاسان و فیلمبرداران پیدا میشود و بسرعت بدنبال محل مناسبی جهت تهیهء گزارش میگردند و گاه بین اکیپهای خبری اختلافی  بر سر محل استقرار در میگیرد که ناشی از رقابت کاری است و زود بر طرف میگردد.درمیان جماعتی که جهت تما شای صحنه درفاصلهء دوری از بشکه و پشت نواری که پلیس برای جلوگیری از رفتن مردم به محل ممنوعه نصب کرده ازدهام کرده اند ناندا دیده میشود که نگران صحنه را تماشا میکند.عبداله که از فاصلهء دورتری ناندارا می بیند تبسم پیروزمندانه ای برلبش مینشیند و با اعتماد بنفسی که از برخورد ناندا درمحل جمع آوری زباله در خود پیداکرده از لای جمعیت خود را به پشت سرناندا میرساند و باحرکتی نرم و سانتی سانتی تاحدی خود را بپشت او میرساند که لباسش به لباس ناندا سائیده میشود. ناندا متوجهء ورود او نشده و خودش دست برده و از روی شلوار, آلت تناسلی مرد جوان خوش تیپی را لمس میکند . فاصلهء تماس عبداله با ناندا آنقدر کم شده که عبداله گرمای تن اوراحس میکند وگمان میبرد ناندا هم از حضورش آگاه شده و چون اورامرد خود میداند از وضع پسش آمده راضی است . این تصور عبداله را در رویای عمیقی فرم میبرد و خود را در شب عروسی با ناندا می بیند که وارد حجله شده و قبل از ورود به رختخواب ناندا پشت به او کرده تا زیپ پشت لباس عروسیش راباز کند وعبداله ابتدا ناندارالمس کرده وکم کم با دو دست خود لنبرهای باسن اورا نوازش میدهد. عبداله چنان در رویائی عمیق فرورفته که در واقعیت نیز دستانش روی باسن ناندا در حرکت و نوازش است . ناگهان ناندا متوجه شده وابتدا تصور میکند مرد جوان و خوشگلی قصد دارد باب آشنائی با وی باز کند...اما وقتی برمیگردد تااز ماهیت شخص آگاه گردد بادیدن عبداله که همچنان چشمهایش را بسته و در تخیلی عمیق فرو رفته ناگهان د ست انداخته و خایه های او راگرفته و محکم میفشارد چندانکه عبداله دراثر درد ناگهانی چنان از تهء دل فریادی میزند که نظم تجمع ازترس بیکباره بهم میریزد و کنترل مردمی که بیهدف فرار میکنند از دست پلیس خارج میشود.ساختمان مجتمع بابشکه فاصله دارد اما به این ردیف از تماشاچیان نزدیکتر است .پلیس بدنبال تماشاچیان فراری میدود تا آنهارا ازپیشروی بطرف بشکه بازدارد که در همین موقع مسعود و افرادش از ساختمان خارج میشوند وبادیدن مردمی که بهمراه پلیس بطرفشان هجوم آورده گمان میکنند که مقصود  مردم و پلیس حمله به آنهاست فوری اسله میکشند درحالیکه ترسیده اند پلیس بابلندگو بمردم داد میزند که :

-      برگردید اجازه بدید ماکارمونو انجام بدیم اونور خطرناکه ..اخطارمیکنم بگذارید مآموران کارشونوانجام بدن.

همزمان که پلیس و مردم دوباره برمیگردند مسعود و یارانش از ترس دستهایشانرا در حالیکه اسلحه بدست دارند بعلامت تسلیم بالا میبرند . ناگهان پلییس متوجه شده باتعجب ابتدا آنهارا نگاه میکند میپرسد:

-      شماها کی هستین؟

-      ماتسلیم هستیم قربان .

-      اونها چیه دستتون؟

-      اسلحه ست قربان.

-      کورکه نیستم میبینم اسلحه ست. کالیبرش چنده؟

-      کالیبر 32 ست قربان.

 

                                                                      15    

-      کورکه نیستم..می بینم کالیبر 32 ست ...دست تو چکار میکنه؟

-      نمیدونم قربان...

-      اصلیه؟ 

-      بله قربان.

-       دزدیدین؟

-       نه قربان..

-       داشتن اسلحه جرمه و جریمه داره..ستوان اسلحه هاشونو بگیر ....جریمه شون کن.

 -      قربان بازداشتشون نمیکنید؟

-       اول جریمه بعد بازداشت..  ببرشون ...سریع ...اینجارا تخلیه کنید ..زود..زود..زود                                                           

.افسر به آنهادستبند میزند و سریع آنهارادور میکند .. همسایه هایشان بادیدن آنها گمان میکنند تروریستهاراگرفته اند

-      اه.. اونجارو تونی...همسایه هامونن.

-      پس این حرومزادهها این بمبو گذاشتن؟ 

-      ماروباش..فکر میکردیم پسر عربه تروریسته.

-      خب اینام هستن اونم هست..باهم کار میکنند.

-      سرکار اینا بمبو تو این محل کارگذاشتن؟

-      نخیر.

-      پس بمبو کی کار گذاشته ؟

دراینموقع چند اتومبیل خنثی کنندهء دیگر آژیر کشان سرمیرسند و به همکاران خود می پیوندند.فرمانده شان دستور میدهد زودتر لباس و تجهیزاتشان را بپوشند و آماده شوند. از بی سیم پلیس به مآموران اطلاع داده میشود که خبر رسیده در اکثر مناطق شهر بمبهای مشابهی کارکار گذاشته شده و القاعده مسئولیت این بمبگذاری را پذیرفته...باید هرچه زودتر بمبها خنثی بشوند و گرنه آمستردام باخاک یکسان خواهد شد.

.شنیدن این خبرتوسط اشخاصی که به اتومبیل پلیس نزدیکترند وحشتی در دلشان ایجاد میکند و یکی از آنان رو به جمعیت فریاد میزند:

-      تمام آمستردامو بمب گذاشتن...چرا وایسادین؟ بریم تو پناهگاهها.

هجوم مردم بعقب برای جستن پناهگاه بار دیگر پلیس را دچار مشکل میکند..فخری همسر سینا که اول صبح برای خرید لوازم آتشبازی از خانه بیرون زده..بسیار نگران شوهر خویش میگردد . درهمین حال یکی از بچه هامیپرسد:

-      مامان..

-      جون مامان.

-      چرا بابا نیومد؟

-      میگن اوضاع شهر بهم ریخته ..

-      یعنی چی؟

-      یعنی اینکه نه اتوبوس گیرش میاد..نه ترام.

-      یعنی اصلآ نمیاد؟

-     چرا مادر... منتهاباید پیاده بیاد ..(زیرلب) ..میترسم یک موقع بیاد که ....برشیطون لعنت ..یعنی الان کجاس؟

سینا کلافه و نگران از سرنوشت زن و بچه های خویش در حالیکه بسته ای ازوسایل آتشبازی را در دست دارد از لابلای اتومبیلهای بی سرنشین برای رسیدن بمنزل جویای راه مناسبی است.آنقدر اوضاع شلوغ ودرهم است که روزهای جنگ شوم و خانمانسوز ایران و عراق برایش تداعی میگردد. جنگی که حاصل ویرانی درایران

و عراق بود..زن ومرد..پیرو جوان و بسیار کودکانی که درآغوش پدر و مادرها هنوززندگی را تجربه نکرده

بودند, هرروز درخون میغلطیدند بی آنکه بدانند به چه جرمی. شهرهابر سر ساکنینش ویران میگشت و عاملین جنگ و جنایت آسوده حال بهمراه خانوادههایشان در سنگرهای بتونی ودر رفاه کامل  برای یکد یگررجز خوانی میکردند, وککشان هم نمیگزید که چه برسر ملک و ملتشان می آید..سینا روزهای تلخی را تجربه کرده بود.

درخیابان هرلحظه خبر از وخامت بیشتر راکه از خبر گزاریها میان مردم پخش شده بود میشنید , امیدش به زنده

ماندن و دیدن دوبارهء زن و فرزندانش کم و کمتر میشد.مردم فرصت طلبی رامیدید که باحمله به فروشگاهها دست

 

                                                                             16

 به غارت اموال مردمی زده اند که از ترس جان مغازههای خود رارهاکرده ودنبال سرپناهی امن میگردند.ترافیک

و راه بندان از سطح شهر به جادههاو اتوبانها نیز گسترش پیداکرده و حتی فرودگاه آمستردام در اثرهجوم عکاسان

و اکیپهای خبری دچار ترافیک هوائی وزمینی شده بطوریکه تمام باندهای فرودگاه اشغال است و جای فرود نیست.

وهواپیماها مجبورند دقایقی برفراز آسمان آمستردام دور بزنند تا پارکینگها خالی شوند وباندهای فرودگاه

برای فرودآماده شوند که اینکار سبب اعتراض اکیپهای خبری میشود که آمده اند خبرهارا داغ داغ به مرکز خبری خود مخابره کنند.همه جا پر شده از گزارشگران و صدابرداران و فیلمبردارانی که حاضر شده اند از هر جنبنده ای که حاضر به مصاحبه باشد گزارش تهیه کنند. درهرگوشه ای که جای خالی هست مصاحبه هم هست.   

پرواز و تردد و دورزدنهای هواپیماها بر فراز شهر آمستردام مردم را نگران کرده است. اما جالب اینجاست که

هنر مندان خیابانی در این گیرودار نیز دیده میشوند که با چند نوازنده و یک خواننده غافل از هر نگرانی به اجرای

کنسرت و یانمایشهای خیابانی مشغولند و دست برقضا از تمامی روزهای دیگر وضع درآمدشان بهتر است..زیرامردمی که زندگی را تمام شده می بینند با این فکر که دارند میمیرند و دیگر پول بدردشان نمیخورد..دست به  سخاوتمندیهائی میزنند که بعمرشان هرگز سابقهء چنین ولخرجی را نه در خود ونه در فامیلشان تجربه نکرده اند . اما انعکاس خبر بمبگذاری گسترده در شهر آمستردام توسط دهان بدهان گشتن مردم و مراکز خبری از سطح آمستردام تجاوز کرده و شهرهای رتردام و دنهاخ را نیز شامل شده است و بعضی ازخبرگزاریها انفجار مهیب یک بمب بوزن  دویست کیلوگرم تی ان تی را در میدان دام که از میادین بزرگ و پرجمعیت آمستردام است گزارش کرده وتعدادکشته شدگان را بیش از هزار و پانصد نفر مخابره میکنند که میتوان گناه اولیه رابگردن خبرنگاران آن شبکهء تلویزیونی انداخت . زیرابدلیل ترافیک شدید جادهها, هنوز توفیق به رسیدن به محل حاثه را پیدانکرده اند و چون میخواهند از دیگر شبکه های خبری عقب نمانده باشندو یقین دارند که سرانجام بمب بزودی منفجر خواهد شد حادثه را غیابی چنین نتیجه میگیرندکه: طبیعتآ چون بمب در محل پر جمعیت کار گذاشته شده تعداد تلفات سنگینی بهمراه خواهد داشت...و سر انگشتی هم که حساب کنند چیزی در حدود همینقدر کشته و بر مبنای تجربه که همیشه تعداد مجروحین بیش از کشته شدگان است لابد بیش از  سه هزار نفر هم مجروح بجای خواهد گذاشت..بنابراین خبر انفجار بمبی باوزن  دویست کیلوگرم تی ان تی اگر بیش از هزار کشته و  سه هزار زخمی برجای گذاشته باشد منصفانه است. خب..واضح است که در چنین مواقعی همه کارشناس مسائل سیاسی شده و پاراروی پا می اندازند و چنان تفسیری از وقایع میکنند که دست BBC   و CNN  را از پشت می بندن خصوصآ وقتی چند نفر باشند و از سیاست هم چیزی سرشان نشود هرکسی برای برخ کشیدن معلومات خویش موضوع را رنگ و لعاب بیشتری میدهد.عده ای این بمبگذاری را کار القاعده میدانند و معتقدند :

-     جنک القاعده باآمریکا بالا گرفته و به اتخادیهء اروپا که از متحدان آمریکاست سرایت کرده وازهلند شروع   

       شده و بااین کار میخواهند دست اروپائیهارا از پشتیبانی آمریکا قطع کنند تا آمریکا ئیهارا براحتی در عراق

از سر راه  خود بردارند.

- امادرکشورهای عربی خصوصآ درمیهمانی خانوادگی بحثهای جالبی بین خانمهارد و بدل میشود که نه تنها شنیدنی است بلکه حیرت انگیز است.خانمها حین ساکت کردن بچه های قدو نیمقدی که حین بازی همه جا

رابهم میریزند وهنگام شیردادن نوزادانشان بتفسیر وقایع هم میپردازند که این کار هر مفسری نیست .میگویند:           تا زمانی که آمریکا پاشو از عراق بیرون نکشه…این اتفاقات هر روز تکرار میشه.اینکارهارامیکنن تا آمریکارا بیرون کنند.

-    اگه آمریکابره بیرون...ایران میادتو....سوریه میادتو...القاعده میادتو... طالبان میادتو..

-     مگه تروریست پارتیه؟

بهرحال این بمبگذاریها یه نوع اعتراض به آمریکاوانگلیسه..دوست ندارن غریبه تو مملکتشون باشه.میگن از روزی که آمریکا اومده توعراق اونجاشده میدون جنگ آمریکاباایران..این وسط کی ضرر میکنه ؟

-    عراقیها.... واسه همین هم اعتراض میکنند.  حق دارن خانوم جان... غافلی این بمبهائی که آمریکائیها   تو عراق میذارن تا حالا چند میلیون عراقی رو کشته؟

-    بمبهارو که القاعده میذاره..

-    القاعده که تو آمریکا بمب میگذاره.

-    خب تو عراق هم میذاره.هرجادستش برسه میذاره.

-    پس چراتو خونهء احمدی نژاد نمیذاره؟

 

                                                                     17

-    چاقو که دسته خودشو نمیبره.

-    بحث بحث چاقو نیست ..بحث بمبه.. اینهمه تو عراق هرروزکشته میشن کارکیه؟

فاطیما حین اینکه عن و گه  نوزادش را پاک میکند برای اینکه از قافلهء مفسران جانماند وارد بحث میشود ومعتقد

      است که:

-     کار بمبگذاری کار طالبانه.. اون تو عراق بمب میذاره که تونی بلرو بکشه.

-     تونی بلر که توایرانه...چه ربطی به عراق داره؟

-     اون احمدی نژاده که تو ایرانه .

-     ایران که مال فلسطینه.

-      فلسطین مال ایرانه .

-      شماهامنو گیج کردین..بالاخره کی اینهمه بمب تو عراق میذاره؟

-      عزیزم القاعده بمبهای کنار جاده ای میسازه میده به حزب الله میذارن تو بیت المقدس که افغانهارو بکشن .

-      آخه افغانها باآمریکا بدند.. میگن احمد شاه مسعود رو آمریکاکشته.

-      اونی که آمریکا کشت..محمد رضاشاه بود  نه احمد شاه. محمد رضا شاه به تونس هم اومده بود ..من خوب                                                                                          میشناسمش....از نزدیک دیدمش..هروقت میومد تونس مارو میبردن تو خیابونها وامیستادیم ..وقتی ماشینش رد میشد واسش دست میزدیم .. خیلی میومد تونس.. میگفتن یه زن تونسی رو صیغه کرده بوده ..همش واسه اون میومد تونس..بعد زنه را هم گرفتش شد ملکهء ایران

-     ملکهء ایران که فوزیه دختر ملک فهد  مصری بود .

-     پس معلومه که بمبهارا مصریها میسازن میدن به حزب اله که سربازهای افغانی راتو عراق بکشند.

-     سربازهای آمریکائی را.

-     من شنیدم بمبهای کنار جاده ای رو رژیم ایران میده به حزب الله که بذارن تو...تو چیز..

-     تو القاعده.

-     آره تو القاعده.

-     حزب الله که فقط موشک داره ...بمب نداره..تازه موشکهاشم میزنه به ترکیه..

-     به اسرائیل.

-     حالا هرجا ...بالاخره بمب  کار حزب الله  ست حزب الله هم جیره خور آمریکاست..درنتیجه بمبگذاریهای                        توعراق کار آمریکائیهاس .   

-     یعنی آمریکائیها بمب میذارن سر راه سربازهای خودشون که سرباز های خودشونو بکشن؟

      اینم یه جور سیاست شهید بازیشونه .

-     راست میگه .میخوان بگن ماهم بلدیم شهید بدیم...رو کم کنیه..میخوان پوزهء احمدی نژادو بزنن.

-     آمریکائیها که شهید نمیدونن چیه..

-     خب از سپاه قدس ایرونیها یاد گرفتن.. اونا دائم شهید میشن آمریکائیها هم حسودیشون میشه.           

اینهمه صبح تاشب اینور اونور بمب میذارن و گروه گروه زن و بچهء مردمو میکشن..پولشو کی میده؟                                                   منفعتشو کی میبره؟

-     من شنیدم پول این بمبهارو حماس میده به طالبان که بذارن تو حرم عسگرین.جنگ فرقه ای راه بندازن.

-     اونکه ایرانه به حماس پول واسلحه میده...حواست کجاس ؟

-     ایران پولش کجابود که بده به این و اون؟ کی این مزخرفاتو گفته؟

-     بی بی سی .

-     گه خورده ..تو چراباور میکنی؟

-     منم شنیدم پول این بمبهارو ایران میده.. 

-     ایران اگه پول داشت  به اسرائیل قرض میداد که فلسطینو از رو نقشه ورداره..

-     ایران پول میده به حماس که اسرائیلو از رو نقشه ورداره.

-     خب گیرم ورداره.. ورداره کجا بذاره؟

-     تو نوار قزوین.

-     نوار غزه .

 

                                                                            18

-     حالا هرجا..

-     بهرحال ایران  پول نداره اینو میدونم. تو اخبار صدای آمریکا شنیدم الان توایران ماشینهاشون همه از بی

      بنزینی خوابیده. واسه همینم که ماشینهاشون بنزین نداره زندونیهاشونو نمیتونن جابجاکنن...میکشن.

-     راست میگه.. منم شنیدم . شنیدم مردهارو دارمیزنن..زنهاشونو باسنگ میکشن که روی دارتن وبدنشون         پیدانباشه..ممکنه دامن تنشون باشه پروپاشون دیده بشه.واسه همین میکنند شون تو گودال بعد باسنگ و آجرمیزنن تو کله شون له و لورده شون میکنند.

از اونطرف بشنوید ازمردهای شرقی که درتفسیر خبر دست کمی از خانمهایشان ندارند  وازهر سوراخی یک جور صدا درمیاد .

-     خب چرا ایرانیها همهء پاسدارهاشونو آوردن تو عراق؟ برن سر خونه زندگی خودشون. .

-     اگه می بینی همهء نیروهاش تو عراقه واسه اینه که تو ایران بنزین ندارن میرن از عراق بنزین بیارن  شنیدم میخوان پمپ بنزینهای عراقو معامله کنن... میترسن آمریکائیها پمپ بنزینهای عراقو بدزدن ..

-     وقتی پول ندارن چه جوری میخوان پمپ بنزین بخرن؟

-     البته قراره به اقساط دراز مدت بخرند.

-     ایران که خودش رو نفت خوابیده..چرابره پمپ بنزین بخره؟

-     خب خودت میگی رو نفت خوابیده...لابد خوابش عمیقه . بعیدهم نیست سوریه بهش قرص خواب داده باشه.ازهوگو چاوز هرچی بگی بر میاد.

-     بشار اسد..نه هوگو چاوز.

-     حالا هرکی ..بالاخره یکی خوابوندتشون دیگه..شما میگی بشار اسده ؟..باشه..بشاراسد..چه فرقی میکنه؟

-     اوناکه باهم دوستند..پس چرا باید ایرانو خوابونده باشه ؟

-     خوا بوندتش که نفتهاشو بالا بکشه. داره در روز میلیون میلیون نفت مفت از ایران میگیره.اینم که میگن        

      ایران به حماس و حزب الله و سپاه قدس پول میده بمب بخرن بذارن اینور اونور .. دروغه  این پولهارو

      آمریکا میده . میگن آمریکا خیلی پولداره .

-     اینهمه پولو از کجامیاره؟

-     از فروش تریاکهائی که تو عراق میکاره...غافلید سالی چند میلیون تن از تو عراق تریاک میبره تو

      تکزاس به شیشلولبندهاش میفروشه؟..خب لولی دویست دلار هم که بفروشه میتونه همهء منطقه رو بخره

-     تریاک که میگن تو افغانستان میکارن.

-     زر زیادی زدن.. فقط تو عراقه که خشخاش میکارن  تریاک در میاد...نمی بینی همه شون دائم نشئه ان ؟ اینهمه چپ و راست تا خرخره بهشون میچپونن..اگه نشئه نباشن که عربده شون به آسمون میرهآقاجون..افغانستان حکایتش فرق میکنه.. اونجا انگلیسها روش خیمه زدن که نفتشو غارت کنن..منتها حرومزادهها صداشون در نمیاد.این انگلیسها خیلی مار مولکند.

-     برادر من تو هلند زندگی میکنه..از سیاست هم خیلی حالیشه..میگه آمریکائیها قلد ر و کله خرو عربده کشند  با قلدری و زور کارشونو پیش میبرن.. انگلیسیها حرومزاده و  مارمو لکند..مظلوم نمائی میکنن .. ولی با پنبه سر میبرند.همه هم ازشون حساب میبرند.

-     دیدین گرو گانهاشونوکه پاسدارهاگرفته بودن وگفتن میخواهیم اعدام کنیم  با یک تشری که تونی بلر به جمهوری اسلامی زد بیست و چهار ساعت نشد که گروگانهارو باخایه مالی و غلط کردم و گه خوردم..آزاد کردن؟ درحالیگه گروگانهای آمریکائی چهارصد و چهل و چهار روز اسیر بودن و هزار بلا هم سرشون آوردن.

-     آقا راست میگه.. هرجا دین باشه نفت هست.هرجا نفت باشه ..انگلیسیها هم همونجان..الان هم تو افغانستان هم دین و مذهب هست هم نفت..منتهی بجای نفت سیاه..نفتش قهوه ایه بوش هم خوبه ونشئه هم میکنه.

از اینگونه تفسیرهای رنگ و وارنگ در اکثر کشور ها بین موافق و مخالف با بمبگذاری  دیده و شنیده میشود.اما   

خبر انفجار قریب الوقوع در سه شهر بزرگ هلند را هرکس درهلند میشنود در هرموقعیت کاری هم که باشد کار را رها کرده و ازمحل کار خویش فرار میکند که امید پیداکردن راهی برای نجات داشته باشد .ودر این اقدام مارکتها ..مغازهها رستورانها وحتی کارخانجات نیزاز این امر مستثنی نیستند .یکی از این اماکن یک رستوران مراکشی است که بااعلام خبر بمبگذاری در نقاط مختلف سه تا ازشهرهای بزرگ هلند, ابتدا مشتریان که بدرب خروجی نزدیکترند و بعد پرسنل رستوران وسر انجام آشپزهائی که مشغول طبخ غذاهستند کاررا رهاکرده و

 

                                                                        19

بسرعت رستوران را ترک میکنند غافل ازآنکه دیگ غذابر اجاقهای گازی مشغول غلیان است و محتویلتش از دیگ لبریز شده وبر روی شعلهء اجاق گاز میریزد وشعله را خاموش میکند اما خروج گاز جریان دارد. خبرگزاریها از نواری صحبت میکنند که خبر گزاری الجزیره از گروه القاعده بدستش رسیده که در آن اسامه بن لادن علیه جهان غرب حکم جهاد صادر کرده و از پیروان خود خواسته است که علیه آمریکا و اتحادیهء اروپا بطور گسترده قیام کنند وتا نابودی کامل جهان غرب از پای ننشینند..و در آخر نطقش تمامی جهاد کنندگان را به بهشت وعده داده است..

مردم در خیابانها برای باز کردن مسیر ماشینهای پلیس و آمبولانس و آتش نشانی با پلیس همکاری میکنند.خصوصآ جوانها از هرنژادی که باشند برایشان نجات جان مسن ترها اهمیت دارد و خود کمتر از روبرو شدن باحادثه وحشت دارند.در هلند بدلیل رفتار صحیح وبرخورد دوستانهء نیروهای انتظامی بامردم بین پلیس

و شهروندان  اعتماد و دوستی خاصی بچشم میخورد واکثریت مردم درموارد زیادی که احساس کنند احتمال اشتباهی در کارشان هست باپلیس مشورت میکنند ..حتی اگر پیشنهاد عمل خلافی ازکسی بشنوند و در صحت قانونی بودن آن کار شک کنند ماجرارا باپلیس در میان گذاشته و نظر خواهی میکنند که البته بیشتر مسن ترها به اینگونه مشورتهااعتقاد دارند زیرا این اعتماد را پلیس خود عامل بوده است. برخلاف کشورهای خاور میانه که

مردم بادیدن مآموران پلیس  مسیرخودرا تغییر میدهند که مبادا مورد بازپرسی بی علت پلیس قرار گیرند.

اولین انفجار مهیب در رستورانی صورت میگیرد که آشپزها ازبی مبالاتی اجاق گازهای روشن را رها کرده و گریخته اند گاز انبوهی درسطح رستوران پخش شده است گربهء رستوران بدنبال غذا میگردد بابرخورد ببدنهء دیگ داع از سوزش جیغ میزند و حین فرارظرفی فلزی را ازبلندی بروی کاشیهای آشپز خانه می اندازد .

  دراثر برخورد ظرف ازبلندی بروی کاشی جرقه ای ایجاد شده و تراکم گاز سبب انفجار مهیبی با قدرت تخریبی زیاد میگردد و این اولین انفجار همه را متقاعد میکند که موضوع جدی تراز آن است که می پنداشتند.این انفجار

تلفاتی از کشته و مجروح نیز ببار می آورد و بر وحشت مردم می افزاید  . خبر اولین انفجار مهیب بااغراق و زیاده گوئی, شبکه های جهانی خبر را بفعالیتی جدی تر وامیدارد..شنیدن صدای مهیب انفجار بر وحشت مردم می افزایدو شنیدن خبر, مآموران محیط اطراف بشکه را وامیدارد برای جلوگیری از بروز حادثه تلاش شدید تری را آغاز کنند. نیروهای خنثی کننده  اینک باتجهیزاتی پیشرفته و بیش از حد لازم آمادهء پیشروی بطرف بشکه میشوند.و فرمانده که خود نیز لباس مخصوص پو شیده فرمان شروع عملیات را صادر میکند که باتشویق و کف زدنهای حضار رو برو میشود:

-      افراد...آماده؟...بااحتیاط بطرف هدف...به پیش.......

بیچاره بوزینه باردیگر برای یافتن غذا بهردری میزند و چیزی نمی یابد.

 

همانطور که در کشورهای مختلف نقد و بررسی واقعهء درشرف وقوع بین افراد آگاه و ناآگاه وجامعهء خبری ادامه دارد در محلهای دیگر پلیس و گروهء ویژهء خنثی کنندهء بمب با دستگاههای پیشرفته درپی کشف و خنثی کردن بمبهائی هستند که شهروندان جهت همکاری باپلیس شنیدههایشان را در اختیار آنها قرار داده اند و پلیس دراماکن حساس مانند فرودگاهها.. ایستگاههای قطار ..میادین پر جمعیت شهرهای آمستردام..روتردام و دنهاخ همچان در پی کشف و خنثی کردن بمب است تا از واقعه ای فاجعه انگیز نظیر یازده سپتامبر جلو گیری کند.مردم که خودرا درحصار مرگ می بیینند وبد لیل مسدود بودن راه های زمینی و هوا به هیچوجه قادر بفرار نیستند در آخرین لحظات زندگی با عزیزان خود حضوری و تلفنی وداع میکنند وگاه با پوزش خواهی ازاعمالی که در گذشته  باعث ناراحتی آنها شده طلب بخشش میکنند. جملهء: دوستت دارم والان است که قدر ترا میدانم :..خروار خروار از دهان مردم بیرون میریزد وشاید بقدرآبهای رود خانهء سنترال استیشن اشک ازطرفین برزمین میریزد واز ازدیاد مصرف دستمال کاغذی برای پاک کردن اشک وآب بینی سطح  خیابانها شبیهء مزرعهء پنبه به سفیدی کشیده است. گاهی هم زوجهای جوان بجای اشک ریختن و نالیدن آنقدر یکدیگر رامیمالند و میبوسند که اگر عبداله ببیند دوباره دستش بطرف جیب شلوارش میلغزد.

.خبر نگاران داخلی و خارجی برای گرفتن تصاویر خبرساز تر و مصاحبه های جنجالی تر  بر یکدیگر پیشی

گرفته  ودر حاشیهء ازدهام مردم , گفتگو با اهالی نیز انجام میدهند که بچه های مهاجربا شور و شوق در بکراند

بالا و پائین میپرند و بدوربین چشم میدوزند و گاه شکلک در می آورند تا در این گزارشها شرکت داشته باشند.

 نیروهای ویژه مشغول پوشیدن لباسهای مخصوص ضد گلوله ومحار بمبند اما کنجکاوی مردمی که از این نوع

 

                                                                       20

لباس و کاربرد آن نه دیده اند و نه میدانند..باسوآلات عجیب و غریبشان ناخواسته در سرعت عمل نیروها اخلال میکنند. خصوصآ وقتی ناندا سوآل میکند وچشم افسر پلیس به سینه های گرد و برجستهء ناندا که ازیقهء بازش پیداست  می افتد درپوشیدن لباس دچار اشتباه شده و لباس همکارش را که از اولاغر تراست برمیداردو درحالیکه نگاهش به سینه های ناندا است بزور بالامیکشد و لباس جرمیخورد.. عجیب است که در میان اینهمه جاروجنجال و بگیر ببندها و سر و صدا ..جونکی ساکن مجموعه هنوز خواب است. بوزینه که دوباره از وقت غذایش گذشته و از گرسنگی رنج میبرد و بهر سوراخ سمبه ای برای جستن غذا..حتی یخچال سر میکشد چیزی برای خوردن گیر نمی

آورد. بیچاره برای یک لقمه غذاچقدرباید علاف خواب صاحبش باشد. اما انفجار رستوران آنهائی راهم که بقول خودشان  بابمبگذاری جهت ایستادگی  در برابراستکبار جهانی بسرگردگی آمریکا موافق بودند اینک دردرون بوحشت انداخته و باخود می اندیشند نکند الساعه بمبی کنارشان منفجر شود وخود وخانواده شان را نابودکند وزمانی که ازاین فکرلرزه براندامشان می افتد کسی نیست از آنهابپرسد:

-     مرگ خوب است برای همسایه؟

اگر تروریستهابه این فکر میکردند که شاید این بمب زیر پای خود وزن و بچه و خواهرو برادر ویا پدرمادرشان منفجر شود معلوم نبود آیا باز هم راضی به کشتن مردم بیدفاع و کودکان بیگناه میشدند ؟ بسر ضرغابی  تروریستی که باقساوت تمام سر میبرید و دستور بمبگذاریهای وحشتناک را صادر میکرد چه آمد؟ سرنوشت صدام حسین و اعوان و انصارش که حمام خون براه می انداختند و صدها و هزاران جنایتکاری که شهوت خونریزی چشمان عقل و مروت و انسانیتشان را کور کرده بود چه شد؟ بر هیتلر و موسولینی و استالین و دیگرانی که گورهای دستجمعی را بمردم بیگناه هدیه میدادند چه گذشت؟قدرت طلبی و خونخواهی هر روز بانامی آغاز میشود. وامروزه بنام خدا مردم رابخاک و خون میکشند و باخون مظلوم وضو میگیرند و بااشک یتیم غسل میکنند وبعد رو به کعبه نماز میگذارند.چه فلسفه ای دراینکار نهفته است که بندگان بیگناه خدارا با بدترین و دهشتناکترین وجه بنام خدا میکشند

و برای عرض گزارش عمل خویش رو به خدا می ایستند و گزارش عمل خودرا میدهند که در روز رستاخیز خداوند درهای بهشت بر رویشان بگشاید بپاس قدر دانی از زحماتشان که بکشتن نسل بشر کمر بسته اند .

آیا اینان از خود پرسیده اند که اگر رستاخیز روز رسیدگی به پروندهء اعمال انسانها ست پس چراانسان باید در کار خدامداخله کند؟ واگر انسان قرار باشد خطاکار را مجازات کند پس روز رستاخیز به چکار می آید؟ 

گرسنگی بر بوزینه غلبه کرده وبرای بیدار کردن جونکی تلاش میکند .وچون از کردارقبلی اش خاطرهء خوشی ندارد اینبار پارچ آب را آورده وبر روی جونکی میریزد و ایندفغه  با خشم بیشتری ازخواب میپرد وجیغ و دادش بوزینه را بوحشت  انداخته جیغ میزند و از جونکی طلب بخشش میکند . جونکی گلدان خشکیده ای را که

درگوشهء  راهرواز قدیم مانده برمیداردو حین فرار بوزینه بطرف آشپز خانه..آنرا بطرف بوزینه پرتاب میکند

گلدان به شیشه آشپز خانه اصابت کرده و آنرامیشکند وبوزینه بناچار از درون پنجره به راهرو ساختمان پریده و فرار میکند.مآموران مقدار کمی از مسافت را بطرف بشکه طی کرده اند که بوزینه از ترس جونکی بسرعت از ساختمان بیرون میزند و یکسر بطرف جمعیتی میرود که با نگرانی وقایع را دنبال میکنند.بچه ها و نوجوانان دختروپسرمتوجهء بوزینه شده برای گرفتنش شادی کنان و هوراکشان بطرفش هجوم میبرند و بطرف بشکه میدوند.مآموران متوجهء هیاهو شده برمیگردند و جمیت زیادی از جوانان را می بینند که بسوی آنها میدوند.وحشتزده بطرف جوانان میدوند و فریاد میزنند :

-    کجادارید میائیدء برگردید ...برگردید..اینطرف خطرناکه.

پدرمادرهانیز برای برگرداندن فرزندانشان داد میزنند و دنبالشان میدوند که متوقفشان کنند.اما نه صدایشان به آنهامیرسد ونه اگرهم برسد آنها گوش میکنند.پلیس هم که دستپاچه شده مرتب بابلند گودادمیزند:

-    من اخطار میکنم بر گردید .

پلیس ناچار به شلیک هوائی میشود و مردم بر میگردند و بوزینه پابفرار گذاشته و به خلوت ترین محل یعنی 

بشکه رفته و روی بشکه را برای استراحت انتخاب میکند.پلیس با دیدن جمعیت و رفتن و نشستن بوزینه بر روی بشکه  فوری فرمان عقبگرد داده بسرعت بجای اول خویش برمیگردند.  پلیسها به مردم هشدار میدهند و پیاپی

اخطار نظم و سکوت میکنند.گروهی ازترس انفجارقریب الوقوع , نفسهارا درسینه حبس کرده و گروهی هم بحال بوزینه دلسوزی میکنند که عنقریب دراثر انفجار پودر میشود.پلیس به تمام نیروها و آمبولانسها اعلام آماده باش میکند..تنها صدا..صدای دیافراکم دوربینهای عکاسی است که وقفه ای درکارشان نیست تامبادا لحظهء پیش بینی

نشده ای رااز دست بدهند.بوزینه اینک در فضای امنی دورازهیاهوی مردم وفریاد آلوده بنا سزای جونکی  نشسته

 

                                                                      21

و بر تودهء عظیم مردم که در دوردست ایستاده و نگران حال اویند نگاه میکند و در سکوت آرامش بخشی که بر صحنه حاکم است متوجهء صدای تیک تیک ساعت از درون بشکه میگردد  خم میشود تا از درون بشکه ساعت رابر دارد ناگهان صدای آهی دستجمعی  که مردم از روی افسوس بر حال بوزینه میکشند موجب میشود که بوزینه برای اطمینان از امنیت خود..سراز بشکه درآورده و مردم را در فاصلهء دوری از خود ببیند. آنگاه درحالیکه ساعت شماته ای را دردست دارد از درون بشکه بالا امده ودرجای قبلی خود می نشیند . اما از روی تصادف سیم بلندی به ساعت وصل شده که موجب کنجکاوی بوزینه و ترس مآموران میشود.

-     قربان نگاه کنید ..اگه بوزینه سیم رابکشه انفجار حتمیه ..

-     بدیش اینه که نمیدونیم  ماده ء انفجاری چی هست و چند کیلو گرمه؟

-     قربان چی دستور میفرمائید؟

-     میریم طرفش... اول حواسشو بخودمون جلب میکنیم  بعد آهسته آهسته بهش نز دیک میشیم و ساعت

      را بااحتیاط ازش میگیریم و سعی میکنیم بمبو خنثی کنیم. دستور بده مآموران بادقت مواظب مردم باشند تا                                فاجعه ای رخ نده.

-     چشم قربان.

-     آهسته بطرف هدف حرکت میکنیم.

 یکی از بچه های هلندی که مانند اکثر بچه ها بحیوانات خصوصآ حیوانات خانگی علاقمند است وقتی آگاه میشود که جان بوزینه در خطر است گریه کنان و اشکریزان ازمادر خود میخواهد که برود وجان حیوان بیچاره رانجات دهد.مادر او رابغل زده نوازش میکند..اورامیبوسد و اشکهایش را پاک میکند و قانعش میسازد که پلیس برای نجات جان بوزینه وارد عمل شده و به هیچ قیمتی نمیگذارد به بوزینه آسیبی برسد.به کودک قول میدهد که بزودی شاهد نجات وسلامتی بوزینه خواهد بود. اصولآ درغرب مردمان به حیوانات علاقهء وافری دارند بطوریکه حتی توهین بخودرا تحمل وچشمپوشی میکنند امااهانت به حیوانشان را هرگز.ساعتی که بوزینه در دست دارد برایش آشناست. اوبارها بااین ساعت و صدای زنگش دلمشغولی داشته است ..اما اینبار سیم بلندی که بدور چکش زنگش پیچیده او را سرگرم ونیروهای پلیس را نگران کرده است.با نزدیک شدن محتاطانهء پلیس بطرف بوزینه نگرانی و سکوت ناشی از آن برفضا حاکم شده است . هیچکس براستی نمیداند چه حادثه ای در شرف وقوع است همه نگران زندگی خویش وعزیزانشان هستند, همانگونه که فخری بادلشورگی ونگرانی دستهای دو فرزندش را محکم گرفته تااز او

دورنشوند وخود نگران جان همسرش سینا است.بانزدیک شدن مآموران شاید دیدن آرایش نظامی و لباسهاو دیگر

تجهیزات عجیب و غریب آنان..توجهء بوزینه به آنسو معطوف شده و آنهاهم از این حالت بهت بوزینه استفاده نموده بنرمی به او نزدیک میشوند.تماشاچیان بسختی نفس میکشند و بعضیها گوش خودراگرفته و باچهرهء درهم

کشیده انتظار انفجار شدیدی رامیکشند.ماموران به بوزینه رسیده و بااحتیاط ساعت رااز او میگیرند و مآموری هم

خود بوزینه را بامهربانی بغل میکند. نفسی تازه میکنند و مآموری بااحتیاط سیم را دنبال میکند وچون مقدار

اصلی سیم در زیر آشغالها گیر کرده بامشورت همکارش بااحتیاط تمام بشکه را به آهستگی برمیگرداند . مردم از   نگرانی لب میگزند و ناخن میجوند .مآمور سر سیم را بیرون میکشد می بیند آزاد است ولی حالت کنده شدن از مانعی را دارد :

-    احتمال داره از محل اتصال بمب کنده شده باشه.

-    زیر آشغالهارابگرد.

با احتیاط آشغالهارا کنار میزنند درحالیکه پیشانی همه شان را دانه های درشت عرق پو شانده.. اما می بینند که بمبی در کار نیست.

-    قربان ازبمب خبری نیست ...همش آشغاله.

-    آشغا....له؟

-    بله قربان.

کم کم  لبهای فرمانده به خنده بازشده و رو بتما شاچیان ساعت را بالا برده وباتمام قوا فریاد میزند :

-    بمب نیست....آشغاله...

ناگهان جمعیت از خوشحالی بهواپریده و هورا کشان بطرف بشکه میدوند اما در میانهء راه باشنیدن صدای مهیبی که ازافتادن تیرآهنها بر روی یکدیگر درمحل ساختمانسازی ایجاد شده از ترس جیغ میکشند و دوباره بعقب فرار

 

 

                                                                       22

 

میکنند.تریلی مشغول تخلیهء تیرآهنها است.

انفجار شدید و وسیع رستوران که متعاقب ان  آتش سوزی عظیمی را بدنبال داشت تنها واقعهء اتفاق افتاده ای است که هجوم خبرنگاران را به آن محل باعث شده. اماخبرنگاران در گزارش خود از وقوع حوادث مشابه و سهمگین تر خبر میدهند که بعلت مسدود بودن جادهها موفق به تهیهء گزارش تصویری از آنها نشده اند. فیلمبرداران از چپ و راست وزوایای مختلف تصویر و گزارش تهیه میکنند وشبکه های خبری هرزاویه از حادثه را مربوط به محل و اتفاق جداگانه توصیف میکند.بلافاصله خبر باآب و تاب به مقامات بالا تر پلیس مخابره میشود که:

-     قربان اولین بمب توسط مآمورین کشف و خنثی شد.

-     تبریک میگم فرمانده ...حالا فورآ بطرف مآموریت بعدی حرکت کنید...اینطور که معلومه تمام شهربمبگذاری

      شده...عجله کنید..

-     مفهوم شد قربان.

بلافاصله خبرفوق از رادیو وتلویزیون باآب و تاب بشرح زیر برای مردم پخش میشود:

-     توجه کنید..هم اینک توسط مآموران شجاع و دلیرو خدمتگزار پلیس...بمب عظیم و خطرناکی بوزن

      چهارصدوبیست کیلوگرم تی ان تی توسط نیروهای پلیس هلند کشف و خنثی گردید...جستجو

      برای کشف و خنثی کردن بمبهای بیشمار دیگری که گفته میشود درپنج شهر بزرگ هلند بطور گسترده 

      کار گذاشته شده است هنوز ادامه دارد.

       تاکنون هیچ گروه ,سازمان , و یافردی مسئولیت این بمبگذاری شبکه ای را بعهده نگرفته  است اما گفته

       میشود نقش القاعده دراین نوع بمبگذاری پر رنگتر از دیگر گروههای تروریستی نظیر طالبان..حزب الله

       ..سپاه قدس ...جیش المهدی...حماس ..فتح الاسلام و.جدائی خواهان باسک است.

پس از انفجار رستوران خبرگزاریها باانتشار تصاویر خرابی و آتش سوزی وهجوم نیروهای مهارحریق به صحنه,

مفسران , این اقدام گستردهء تروریستی را آغازی اعتراض آمیز از رژیم احمدی نژاد واعلام جنگ به جهان غرب درتلافی تحریمهای جهانی سازمان ملل درارتباط بامسائل اتمی ایران تفسیر کردند. امارسانه ها وشبکهء خبری درایران بلافاصله این خبر راتکذیب و آنراتوطئه ای از طرف جهان غرب و اسرائیل علیه ایران اعلام کردند.  رئیس جمهورایران..آقای احمدی نزاد بلافاصله در یک کنفرانس مطبوعاتی اعلام کرد:

-     نیروهای ائتلاف بسرکردگی آمریکای جهانخوار که از رویاروئی با حقیقت اتمی شدن ایران بوحشت

      افتاده .. قصد آن دارد که به تلافی انزوای جهانی خویش متحدان مارا بخود جلب کرده و مارااز 

      غنی سازی اورانیوم که حق مسلم ما میباشد منصرف کند.بهمین دلیل است که اعمال خودش را بحساب

      جمهوری اسلامی میگذارد.                                  

پس از انفجار رستوران که هنورمحار آتس ناشی از انفجار بدلیل ترکیدن لوله های گاز برای مآموران آتش نشانی ممکن نگردیده..قسمتهای مهم و حساس شهرزیر پوشش امنیتی قرار میگیرد.از آنجمله فرود گاهها..بانکها..مترو و

اطراف کاخ ملکه. مقررات شدید امنیتی در فرودگاه موجب تراکم مسافران میگردد...چه آنها که می آیند و چه آنها

که میروند.هواپیماهانیز برای جلوگیری از حوادثی شبیه یازده سپتامبر بشدت مورد کنترل و بازرسی قرار میگیرد.

اما نوجوانان که ازروزهای قبل تدارک شب ژانویه را دیده اند بی آنکه توجه به موقعیت جامعه در وضعیت کنونی داشته باشند گهگاه ترقه ای منفجر میکنند که موجب اعتراض و انتقاد قرار میگیرند و البته مدافعانی نیز دارند که معتقد ند نوجوانان را نباید در مسائل غم انگیز شریک نمود.  بااینکه عبداله درهلند زندگی میکند واز مزایای آزادی..امنیت ورفاه واقتصاد هلند بهره مند میشود لکن مدافع بنیادگرایان مذهبی است و معتقد است:

-    القاعده وظیفه ء شرعیشو انجام میده.مردان القاعده دارند جهاد میکنن.

-    جهاد یاجهالت ؟

-    اونهادارند حکم خدارا اجرا میکنند.

-    حکم خدا؟ یعنی حکم قتل مردم بیگناه از طرف خدا صادر میشه؟

-    بله اینکار اسمش جهاده و اونها درحال جهادند.  جهادعلیه کفرو فساد.

-    بین اینهمه آدمی که درروز با انفجارهای انتحاری میمیرند..حتی یکنفر آدم خوب وجود نداره؟

-    اگرکسی گناهکار باشه که بسزای عملش رسیده واگر بیگناه باشه میره بهشت.

-    پس معتقدید که دیگه روز قیامتی در کار نیست؟

 

                                                                       23

-    استغفرالله..این حرفت کفره.

-    پس اگرهست چراباید مسلمونها بندههای خدارامجازات کنند؟ همه اقوام گناهکارند جز مسلمونها؟

-    قصاص جزو قوانین الهی است.ما قوانینو بیشتر از دیگران رعایت میکنیم.

-    شماها مجری قوانین خدائین؟

-    دنیارا فساد گرفته..نسل بشر به انحطاط اخلاقی رسیده است..بشر ازیاد خدا غافل شده وهر روز بیشتراز پیش گرایش به امیال شیطانی دارد..این جهان باتمام انسانهایش باید نابود شود تا خداوند نسل دیگر ازنو بناسازد .واینکار باید بدست مردان خداانجام گیرد.  

-    فسادازنظر شما تندروهای مذهبی چه تعبیری داره عبداله؟

-    عامل اشاعهء فساد زنهاهستن...اونها مردهارا اغوا میکنن .

-    چه جوری اغوا میکنن.؟

-    وقتی حجاب خودشونو کم میکنن مردها بجای عبادت دنبال هوای نفس میرن و به  وسوسهء شیطان گوش    میدن.

-    یعنی شیطان  لای پای خانمها ست ؟

-    تو بحث را به لودگی میکشی.

-    لوده منم یا  اونهائی که بادیدن زن بی حجاب خودشونو خیس میکنن ؟

-    اگه زنها به هیچکس نمیدادن...فقط بشما مسلمونها میدادن... باز هم باعث فساد بودند؟

-    عبداله... وقتی به کوس وکون ناندا زل میزنی چه حالی بهت دست میده؟

-    معلومه....اگه تو خیابون باشه ازطریق جیب شلوار...اگرهم تو خونه باشه میره حموم جلق میزنه.

 عبداله باخندهء دوستان هم محلی ا ش که اورادست انداخته اند عصبی میشود و میگوید :

-    شماها لیاقت بحث و مجادله ندارین...همیشه آخرشو به هجویات و مسخرگی میکشین.

-    دلخوز نشو عبداله .. داریم.سربسرت میذاریم بخندیم.

-    ما اهل حالیم عبداله..حالا رو عشقه که هستیم..بفردا اعتقادی نداریم.

-    هرکسی آزاده هرجور دلش میخواد فکرکنه.. تواونجوری...مااینجوری.

-     امشب یه سری به ناندا بزن...گمونم چشمش تروگرفته.. خیلی بهت حال میده. تو تو باغ نیستی.

-    نذر کرده یک  حال مجانی بهت بده. یه دسته گل بگیر برو سراغش..جیغشودرآر حال کنیم..

-    خیلی میخوادت..

عبداله کم کم عصبانیتش  فروکش میکند . نیشش باز میشود و میپرسد :

-    تو از کجامیدونی ؟

-    به دوست دختر من گفته بود....گفته بود قیافهء عبدو شکل تام کروزه...خصوصآ ریشش.

-    خودم هم حدس زده بودم.

عبدو برای همسالانش در محل وسیلهء خنده و شوخی است . براحتی سرکارش میگذارند فقط کافی است به او وعدهء ملاقات بایک زن را بدهند..فوری دهانش تا بناگوش باز میشود و قیافه اش بیش از پیش مضحک و مسخره

میشود که جوانان  خرد سالتر از خودش را بیشتر میخنداند و سر گرم میکند.ساعاتی به غروب مانده پلیس که تمامی نقاط حساس شهرهارا مورد بازرسی وتجسس قرار داده اعلام میکند که خطر انفجار پایان یافته واز مردم تقاضا میکند جهت برقراری نظم در تمام جهات مانند همیشه نیروهای پلیس را یاری دهند.با شنیدن این خبر... مردمی که یک روز پر دلهره راپشت سر گذاشته بودند..هوراکشان به خیابانها میریزند ودرباز کردن جادهها برای عبور و مرور مانند همیشه باپلیس همکاری میکنند.بار دیگر شهر رنگ شادی بخود میگیرد صدای انفجارترقه ها مردم را نمیترساند بلکه شادتر میکند.همه احساس میکنند زندگی دوباره را آغاز کرده اند.آسمان تاریک با مواد انفجاری پراز ستارههای رنگارنگ میشود .وقتی سینا به خانه باز میگردد زن و فرزند رابسینه میفشارد واز اینکه بار دیگر آنهارا زنده و سالم دورهم جمع کرده از خداتشکرمیکند همانطور که بچه ها از دیدن لوازم آتشبازی. دقایقی به ساعت دوازدهء نیمه شب باقی است .مارتین افسر فرمانده در عملیات خنثی سازی .خسته از تلاش روزی شلوغ و پر درد سر اینک به خانه میرسد ابتداتلویزیون را روشن میکند و بعد سراغ یخچال میرود تاگلوئی تازه کند .هنوز جرعهء اول از گلویش پائین نرفته..متوجهء اخباری در بارهء انفجار بمبهای متعدد در چند شهر هلند و کشتار و ویرانی در این حوادث میشنود وگمان میکند اشتباه شنیده ..اماهر کانال را که میگیرد شدت انفجار را بیش

 

                                                                       24

 از دیگری اعلام میکند که موجب خشم  افسرفرمانده میگردد. تصاویر فرار مردم و چپاول مغازههاو مسدود شدن خیابانهاو مصاحبه با مردمی که خبر از شنیدن صدای مهیب انفجار میدهند وتصاویر گوناگونی که در اصل مربوط به انفجار رستوران بود همه را شواهدی بر عمق فاجعه گزارش میدهند بطوریکه شبکهء بی بی سی گزارش از تخریب مقداری از ساختمان کاخ ملکه را در اثر انفجاربمب کار گذاشته شده پشت دیوار کاخ اعلام میکند و اینکه حال ملکه بئاتریس وخیم گزارش شده است...افسر فرمانده دیگراز شنیدن اینهمه دروغ طاقت نیاورده کلتش را بیرون میکشد و  با صدای خشم آلودی از تهء دل  فریاد میزند:

-      فاک یو... حرومزاده... .

وتا آخرین فشنگ اسلحه ا ش را به تلویزیون شلیک میکند که توآم میشود با آتشبازی شدید و هورای جمعیتی که در میدانهای دام و لیس پلین و تمامی میادین شهر های هلند  رسیدن سال نو را با شادی و هیاهو جشن گرفته اند.. آسمان.شهرها یکپارچه در نور و ستاره باران آتشبازی میدرخشد و تابلوی بزرگی که برآن نوشته شده : سال نو مبارک بامواد آتشبازی روشن میشود.   

                                                             پایان           

                                                نویسنده: مهدی معدنیان    

                                                

 

 

 

بچه مشهدی

 

 

بچه مشهدی

*******

 

مو بچی مشهدم و زاده ی نوغونم یره   

مو مث سلطان طوس اهل خراسونم یره.

نادر و عطار و خیام بامو همشهری بودن

زاده ی ملک ادب خاک دلیرونم یره

تو خاکش زر پاشیدن زعفرونش مثل زره,

لوچه دلنگونم یره, بری خربزه هاش  .

بخدا مرغ دلم مثل چوقوک پر مزنه

بری دیدن خاکش مو چه دلخونم یره.

, بخودم همش موگوم مو تو فرنگ چیکار درم؟

مو ازی بازی تقدیر همچی حیرونم یره

مدنم یک روزی بغچه مزنم زیر بغلم

بر مگردوم آخه موبچه ی ایرونم یره.

*************************

مهدی معدنیان

نمایشنامه پابرهنه ها

                                                  

                                                 *نمایشنامهء:  پا برهنه ها*             

پردهء اول – قهوه خانه                                                                   نوشته : مهدی معدنیان

----------------------                                                                  

صحنه فضای قهوه خانه ای فقیرانه و قدیمی را نشان میدهد که دو تخت چوبی در دو طرف صحنه وبساط صماور درمیانه و عمق صحنه است .قهوه خانه متعلق به رضا..معروف به رضا گوشتکوب است .

  حسن معروف به حسن سیرابی روی تخت چوبی قهوه خانه که بایک فرش بسیارقدیمی نخ نماورنگ و رو رفته تزئین شده نشسته  وباولع ته ماندهء دیزی را که رضا خورده بود میخورد و هرچه میخورد مزهء گوشت را حس نمیکند . با اعتراض دوستانه میگوید:

حسن – بابارضا گوشتکوب یه تیکه گوشت بنداز تو دیزیت...اینکه همش نخود آبه .

رضا _ خیلی خوب میرقصی تنبکی هم میخوای ؟ نسیه میخوری زبونت هم درازه ؟

حسن _ بی معرفت..حالا صنار سه شی طلب داری عین گوشتکوب میزنی تو پیشونی ما؟ یادت رفته اونوقتائی که زیر گذر پاتیل سیرابی داشتم صبح تا شب دور ما می پلکیدی ؟

رضا _ بالاتم دیدیم..پائینتم دیدیم . تو اون چند سالی که پاتیل سیرابی سرگذر میذاشتی یکی دو دفعه ما اومدیم ویه ناخنکی هم زدیم .. تو هم که ما رو به کلاغهای کور نشون دادی وبهمه گفتی من خرجشو میدم .

حسن _ حالا گوز پارسال گند ش امسال؟ منکه چیزی نگفتم رضا جون ...فقط گفتم یه خرده گوشت بنداز تو دیزیت .ببین چقدر صغرا کبرا میبافی ...

رضا _ بالاخره این کاری که گفتی قراره تقی تارزان جورکنه جور شد؟

حسن _ والا اینجور که تقی میگفت کار نون و آبداریه .. منتها طرفی که قرار بود مارو بذاره سر کار مثل اینکه رفته خارجه ...همچی که برگرده ماهم میریم سر کار تو هم به مایه تیله ات میرسی .

رضا _ والا این تقی تارزانی که من میشناسم چهل تا چاقو بسازه یکیش دسته نداره . تنها آدمیه که ننه اش پونصد دفعه مرده .همچی که بی پول میشه میگه ننم مرده..پول کفن و دفن ندارم . ببینم ..اصلآ این تقی بعمرش ننه هم بخودش دیده؟

(تو همین گیر و دار صدای نعرهء تقی هم بلند شد ) .

رضا – بفرما...چو نام سگ بری چوبی بدست گیر .

(تقی باکاردی در دست داشت هراسون انگارکه دنبال چیزی کرده باچشمان تیز بینش وارد قهوه خانه شد وباژست تارزان که دنبال آدم بدها میکرد و چشم مینداخت که بچنگشون بیاره ...به اینور اونوریه نگاه تیز انداخت .  هنوز تو ژست تارزان همون قهرمان جنگلی خودش بود که تموم حیوانات گوش بفرمانش بودن و شکارچیها ی حیوانات ازشنیدن اسمش ازترس مو به تنشون راست میشد).

رضا _ چیه ؟ باز دنبال حیوونها میکردی ؟

تقی   _ من با حیوانات دوست بود...دنبال انسانها میکردم .

رضا _ چائیدی...

تقی   _ تارزان نچائید...سرما خورد .

حسن _ حالا سرما نخورد...تارزان آمد دیزی خورد که نای عربده زدن داشت .

(تقی باشنیدن اسم د یزی از ژست تارزان بیرون اومد و یادش رفت تحت تآثیر فیلمه ) .

هم تقی  _ دیزی؟ آخ جون..تو نمیری از وقتی پامو تو جنگل گذاشتم  والدهء بچه تارزان یه د یزی درست و حسابی جلو ما نگذاشته ..خیلی گشنمه .

رضا _ تو فقط گشنه که میشی اینورا پیدات میشه .

تقی   _ جون رضا گوشتکوب انقده گشنمه که انگاری تو شیکمم مزقونچیها دارن بابا کرم میزنن . بپا کنار بینم ...زرشک... اینم که تهشو بالا آوردی حسن ...پس من چی ؟ رضا گوشتکوب ناهار ماهار چی داری ؟

رضا _ فقط یه خرده لقمه نونی هست ...میخوری ؟

تقی   _ قربون دستت یه چای شیرین هم بذار ور دستش  ... حسن سیرابی..سر راه که داشتم میومدم ..ننه تو دیدم...یه پیغوم واست داد .

حسن _ لابد بازم گفته پس ربابه رو کی میبرینش  خارجه...؟  آره ؟

تقی   _ یه چیزی تو همین مایه ها...

 

                                                  

                                                              2                                          

حسن _ اونهم نفسش از جای گرم درمیاد..خیال میکنه خارجه رفتن هم عین پاچناره که زرتی بری قرتی بیای ..خرج دار بابا ...خرج داره .

رضا _ بالاخره یه فکری واسه آبجیت نکردی حسن سیرابی ؟

حسن _ (بطعنه ) چراتو بمیری...ارث بابام رو دستم مونده نمیدونم چه ریختی خرجش کنم .

رضا _ قلبه بابا ..قلبه .شوخی نیست ..ممکنه دختر جوون یهو پس بیفته...باهاس زود تر عمل شه .

حسن _ تقی ...بالاخره نقشه ای واسه پولدار شدنمون کشیدی ؟

(تقی مثل مجسمه سیخ ایستاده بود و خیلی جدی به روبرو خیره شده بود . رفقاش یه خرده هول کردن . حسن دستشو جلوی چشای تقت تکون داد ولی تقی مژه نزد) .

حسن _ چرازبونتو بست نشوندی ؟ با توام تقی..ازت سوآل کردم ..حواست کجاست ؟

(تقی یهو انگار هرچی نفس تو سینه حبس کرده بود پرت کرد بیرون و با حرص وافسوس گفت) :

تقی  _ تف به این زندگی...آخه اینم شد زندگی ؟

رضا_ الآن میگه ننم مرده پول کفن و دفن ندارم .

تقی  _ آخه چی میشد اگه مام یه چیتا داشتیم ؟ ( منظورش از چیتا میمون تارزانه )

رضا_ چیتا؟ چیتا واسه چی میخوای ؟

تقی  _ آخ اگه یه چیتا داشتم ...میرفتم تو جنگلهای رشت ...یه آلونک چوبی رو درختاش میزدم...اونوقت دیگه نه اجاره خونه ای...نه پول آب و برقی...نه نق نق صابخونه ای...نه حکم تخلیه ای ...اونوقت راس راسی تارزان میشدم ...آخه اینم شد زندگی ؟

رضا_ راست میگی والا... آدم رو برج ایفل زندگی کنه بهترازاین قهوه خونه ست..آخه اینم شد زندگی ؟

صدای علی از بیرون شنیده میشه که بااندوه میخونه :

علی_ شکسته بال تر از من میان مرغان نیست ....  دلم خوش است که نامم کبوتر حرم است

(علی همونجور که میخواند وارد قهوه خونه شد . خیلی گرفته بنظرمیاد . بعداز سکوتی با تآسف  و خشم درحالیکه به یه نقطه ء دورچشم دوخته میگه) :

علی _ تف..

رضا_ ای بابا...چراهرکی میاد تو قهوه خونه؟ من تف میکنه .

علی _ تف به این زندگی..

رضا_ باز تف کرد.

علی _ آخه اینم شد زندگی ؟

(همه حیرت میکنند . پس موضوع جدی است . اما علی چه حرفی برای گفتن داره ؟ او عصبانیه).

علی _مگه ما چند سال دیگه زنده ایم ؟ چراباید دیگرون اونجوری زندگی کنن و ما اینجوری ؟(اشاره به دیزی

میکنه )بفرما...این غذای دوتا اشرف مخلوقاته...دیزی و نون چای شیرین... آخه شماها کی میخواین آدم شین ؟ شماهاچرا نباس صدو پنجاه هزارتومن تو جیباتون باشه که ربابه رو ببرین خارجه و معالجه اش کنین ؟ واقعآ که آدم شماهارو می بینه حالش بهم میخوره ..

تقی _ بی معرفت ...حالا دیگه ما اخی شدیم ؟

علی_ شماها از اولش هم اخی بودین .شما گداگشنه ها لیا قتتون همین د یزی و نون خشک وچای شیرینه.ولی من..

حسن_ تو خودت که الآنه از گشنگی رنگت پریده..

علی_ ( دادمیزنه) ساکت .شماها هنوز معنی زندگی کردنو نمیدونمین... شماها هنوز بازنهای زیبا و طنازی که بوی عطر تنشون آدمو بیهوش میکنه سر و کار نداشتین ....

تقی_ مگه تو داشتی ؟

علی _ خیر.

حسن_ بابا داره فیلم بازی میکنه .

علی _ (دادمیزنه) نه احمق...فیلم کدومه ؟ من دیگه از امروز میخوام اونجوری زندگی کنم ...عین خودشون درمیارم و عین خودشون هم زندگی میکنم .چراباهاس وقتی حسن که رفیق چند ین و چند سالهء منه همش صدو پنجاه هزارتومن لازم داشته باشه ...من دست نکنم تو جیب ساعتیم و دویستهزارچوق بهش بدم ؟ یاتو تقی

 

 

 

                                                          3

تارزان...چراتوکه آرزوت اینه که فقط یه چیتاداشته باشی و بری تو جنگلهای قزوین رودرختاش یه آلونک بزنی و زنی بگیری و سی چهل تابچه میمون پس بندازی...من..یعنی علی مارچلو...بزرگترین هنرپیشه ای که سوفیالورن بهش گفته زکی...نتونم آرزوتو برآورده کنم..... ها...؟ چرانباس بتونم ؟

تقِی _ آی گفتی...جون علی آرزو بدل موندم یه دفعه...فقط یه دفعه هم که شده ..جای قسم حضرت عباس بگم مرگ بچم...جون چیتام...ارواح خاک زنم....هی...میترسم آخرشم حسرت بذل برم توشیکم قبیلهء آدمخورا....

علی_ ولی من از امروز میخوام اونجوری زندگی کنم ......عین مایه دارها...

تقی _ یعنی میتونی ..؟

علی _ معلومه که میتونم....فقط حیف که..پولشو ندارم .

رضا_ جدی حیف شد تو نمیری...و گرنه..ژستش که خیلی بهت میاد ...

حسن_ اک که هی....انگاری از روز ازل بند ناف مارو با بی پولی گره زدن .

علی _ من راه پولدار شدنو بلدم.

(یهو همگی چشاشون گرد شد و پرسیدن) چه جوری ؟ علی هم گفت دزدی .

تقی _ نه بابا ...ما نیستیم .

رضا_ ما از اون قماش آدمائی که دستشون به جیب مردم میره نیستیم علی ..

علی_ ولی این دزدی با دزدی اونا فرق میکنه ...من تو فیلم دیدم ... به هیچ آدم ضعیفی لطمه نمیخوره ..طریقه اش فرق میکنه..یه جور دزدی دیگه ست...دزدی بطریقهء مارچلو ماستریانی .

تقی _ خب این دزدی بطریقهء مارچلو ماستریانی چی هست ...؟ آفتابه دزدیه ؟

حسن_ جیب بریه ؟

علی _ نه خره...آدم دزدیه .

(همه انگار جن دیدن...یهو با چشای از حدقه دراومده باهم پرسیدن) : آدم دزدی؟

علی _ بله ...آدم دزدی .

تقی _ مگه آدم هم لنگ و قد یفه ست که بشه دزدیدش؟

علی _ نه..اونجوری دزدی که نه. بذارین شیک فهمتون کنم....

(بعدش علی باهیجان مو بمو اونچه رو تو فیلم دیده بود که آرتیسه رو ازبی پولی و بدبختی نجات میداد برای بچه هاتوضیح داد و موانع کار راهم بسادگی از روش گذ شت و هرلحظه  اشتیاق و هیجانشان برای پولدارشدن و رسیدن به آرزوشون بیشتر میشد) .

علی _ ببین...یه آدمو میدزدیم میندازیمش تو ماشین..میبریمش..

حسن _ ماکه ماشین نداریم .

علی  _ ماشین نداریم خیلی خب...پیاده میدزدیمش...پیاده میدزدیمش میبریم تو یک ویلائی..جائی..قایمش میکنیم .

تقی _ بابا ماخودمون شبها تو قهوه خونه میخوابیم...ویلامون کجا بود ؟

علی _ ویلام نداریم ؟ خیلی خب ویلام نمیخواد ..میبریم تو آشغال ماشغالها قایمش میکنیم .

حسن _ (باهیجان) خب بعدش ...بعدشو بگو .

علی _ یه دقه دندون رو جیگر بذار الآنه یادم میره که بعدش باهاس چکارکنیم .

رضا_ خیلی خب علی جان بقیه شو بگو ...بقیه اش...

علی _ خب..کجا بودم ؟

حسن _ تو جائی نرفتی همینجابودی.

تقی  _ تو آشغالها بودی.

علی _ آها...بعداینکه تو آشغالها قایمش کردیم تیلیفون میزنیم  به صاحاب مال و میگیم یه خرده پول بما بده طرفو ولش میکنیم بیاد سر خونه زندگیش .

رضا_ داش علی تلفون نداریم ..یه ذره تخفیف بده.

علی _ تیلیفون هم نداریم ؟ خیلی خب ..تیلیفون هم نمیخواد...حسن سیرابی رو میفرستیم پیغاممونو ببره .

تقی _ خب باهاس چه جوری پول بگیریم ؟

علی _ میگیم حضرت عباسی هرچی داشت بده دیگه...

 

 

                                                                   4

حسن _ من میگم دفعه اول نصفشو بگیریم که مشتری شه بتونیم بازم بدزدیمش .و گرنه دفعه دوم دیگه پولی نداره .

تقی _ بدهم نمیگه...خب ..حالا کیو بدزدیم که پولش بیشترازهمه باشه ؟

علی_ باهاس فکر کنیم... پاشین بریم تو فکر.

حسن_ نه باباکی حالشو داره بره ؟ همینجا فکر کنیم .

تقی  _ خره..منظورش اینه که راه بریم فکرکنیم که مایه دارهاشو پیداکنیم .

( همه بر میخیزند و  درجهت مخالف هم حرکت میکنند و فکر میکنند.موزیک شادو پرتحرکی صحنه را یاری میدهد)

حسن_ پیداکردم....دختر کبرا رختشورو بدزدیم ...ننه اش پنجاه شصت تا واسه جهیزیه اش گذاشته کنار..

علی – هزار؟؟؟

حسن_ نه بابا...تومن..

علی _ مالی نیست ...بالاتر فکرکنین ..

هربار که از علی جواب منفی میشنید ن دوباره بتفکر ادامه میدادن.   

تقی _ پیدا کردم...مملی گدا...تو نمیری امروزا کاسبیش سکه ست ....دم سقا خونه روزی شصت هفتاد تا کاسبه...

علی_ هزار ؟؟؟؟

تقی _ نه بابا....تومن ..

علی_ مالی نیست...بالاتر...باباشماها چقدر نظر تنگین ...یه خرده گشادش کنین...گشاد گشاد فکر کنین.

رضا_ پیدا کردم...اسمال خونخوار...

علی _ اسمال خونخوار ؟؟؟؟

رضا_ آره..دو دهنه خواربار فروشی داره نبش بازار...چهاردهنه قصابی هم داره تو میدون اعدام ...یه گله نوچهء تیغ کش هم جیره خورشن...توپ توپه...روزی دوسه کاسه هم خون تازه هورت میکشه .

تقی _ خون تازه هورت میکشه؟ مگه دراکولاست ؟

رضا_ میگن روزی دوسه کاسه خون نخوره ناراحته ...میگن یه دفعه دستبرد میزنه به بانک خون ویک کارتون خونو درجا هورت میکشه ....لامسب پولش از پارو بالا میره .

(توصیفاتی که در مورد اسمال خونخوارشد همه رو به وحشت انداخت اما رو نمیکردن تا اینکه علی این مورد رو تآیید کرد . اونوقت بود که همه ضمن کنترل دست وپای خودشون لب به سخن باز کردن) .

علی _ خودشه...تصویب شد...اسمال خونخوارو میدزدیم .

تقی _ هی علی...داش علی دست نگهدارنوکرتم...ببین علی..درسته که درد حسن دردتوئه ...درد تو درد حسن..درد حسن درد منم هست..ولی موضوع رو بجای باریکش نکشون.اینکار حرفش هم بوی خون میده...وای بحال عملش.

حسن _ راست میگه علی...درسته که اسمال خونخواره و مایه داره...اما ممکنه اگه بریم طرفش خون همه مونو درجا هورت بکشه .

(علی تازه دوزاریش افتاد و فهمید که اینجای فیلم دیگه مستنده . رنگش پرید و به روی خودش نیاورد و بهانه ای تراشید تا ضمن حفظ غرور لاتیش.. از خطر حتمی شونه خالی کنه ).

علی _ یعنی راس راسی خون میخوره؟؟؟

رضا_ روزی دوسه کاسه .

علی _ نه بابا اسمال خونخوار نمیشه..یارو نباس خونخوار باشه...باهاس زن باشه...آره ..باهاس یه زن باشه.

تقی  _ چرازن؟

علی _ آخه اونی که مارچلو میدزدید یه زن بود ...اسمال خونخوار با اون سبیل کلفتش  نمیشه  . برین تو فکر..

(اما بیرون قهوه خونه هم داشت اتفاقاتی میفتاد .یه اتو مبیل شیکی با راننده و سر نشینش تو چلهء تابستون ظاهرآ جوش آورده بود وبه قار و قورافتاده بود . آقای صفارکه صاحب ماشین بود و از قیافهء شیک و پیکش معلوم بود آب رو باچنگال میخوره به راننده اش جعفر که درضمن مباشرش هم بود پیشنهاد کرد که):

صفار_ بزن کنار..تاماشین خنک میشه بریم تو این قهوه خونه یه نوشابهء خنکی بخوریم که از تشنگی هلاک شدم .

جعفر_ قربان اینجا خیلی فقیرانه وکت و کثیف بنظر میاد در شآن شما نیست .

صفار_ چطور تا حالا متوجه نشده بودم ؟ این یه تیکه زمین و قهوه خونه زمینهای اینجارو قناس کرده ...بریم ببینیم

 

 

                                                                 4

جریان چیه . این ساختمون کلنگی وسط زمینهای من چکار میکنه ؟

جعفر _ این زمین اگه بخوره سرزمینها قیمت زمینهاتون هم میره بالا قربان .

صفار_ تو همین فکربودم . بریم ببینیم میتونیم یه جوری معامله اش کنیم ؟  ببینم چه میکنی میرزا جعفر ..

جعفر _ بسپرینش دست من خیالتون راحت باشه .

(تو قهوه خونه بچه ها هنوز داشتن فکرمیکردن و پیشنهاد میدادن که سرو کلهء صفار و جعفر پیداشد و بچه ها

بادیدن  سر و وضع اونها جاخوردند) .

جعفر _ یک چند دقیقه ای که استراحت کنین ...اتومبیل خنک میشه  و راه میفتیم قربان .

علی _ سام علیکم...خیلی خوش اومدین..بفرمائین..چه عجب از اینورا ؟ ببخشین اگه اینجا همچیین ریخته پاشیدس .

صفار_ اتومبیلم  جوش آورده بود گفتم تاقدری خنک میشه ...کمی اینجا استراحت کنیم .

علی _ اتو مبیلتون ؟ جوش آورده ؟

صفار_ بله ...جوش آورده .

علی _ (هول میشه) رضا گوشتکوب دوتا قند پهلو ...یه قلیون هم نمدارکن بذار سر تخت آقا...

(علی به بچه ها اشاره کرد که  برن تو پستوکه براشون حکم اطاق شور راداره برای شور و گفتگو .

 تو پستوحسن وتقی و رضا رو جمع کرد و باصدای آرومی که گفته هاشون به بیرون درز نکنه بااشتیاق توضیح دادکه ) :

علی _ گمونم یارو از اون خر پولهاس که پولش از پارو بالا میره ...یعنی تو توپ توپه . از اوناس که ماشینش جوش میاره... یعنی خیلی تو توپه .

حسن_ هرکی ماشینش جوش بیاره تو توپه ؟

علی _ بله احمق جون..جوش آوردن نشانهء بزرگیه .

(تو قهوه خونه هم میرزا جعفر موقعیت رو برای شروع مذاکرات مناسب می بینه . صدا میزنه) :

جعفر_ آهای آقایون..

(همه از پستو بیرون میان).

علی _ با مائین ؟

جعفر_ بله باشمام . صاحاب این قهوه خونه کدوم یکی از شماهائین ؟

رضا _ مال منه . صاحاب قهوه خونه منم .

جعفر _ جنابعالی آقای...

رضا _ آقارضا گوشتکوب .

جعفر _ اینجا چند متر زمینه و چند متر زیر بنا ؟

رضا _ خبر ندارم والا...ولی همیشه پدر مرحومم میگفت..صد و هفتاد و شیش متر زمینو واسه رضا ارث میذارم .

علی _ ببخشید آقا...شما معمارین ؟

جعفر _ خیر..من مباشر آقای صفار..مالک تمام زمینهای اطراف قهوه خانه هستم.

علی _ ایشون مالک تمام زمینهای اطراف قهوه خونه ان ؟   یعنی مایه دارن ؟

جعفر _ بعله....چه جورم ...

صفار_ اینجا نوشابهء خنکی...چیزی پیدا میشه ؟

علی _ بله بله...رضا گوشتکوب دوتا چائی تگری بذار سر میز آقا.

جعفر _ ببخشید آقارضا..ببینم...این صدو هفتادو شش مترزمینو کمپلت چند میفروشی تا همین الآن با آقا واست معامله اش کنم ...بعدم یه قهوه خونهء دو نبش سرمولوی واست وارد معامله میشم و رو براش میکنم .

رضا _ والا ..اینجا که قابل شما رو نداره...ولی چون این قهوه خونه جد اندر جد بمن رسیده...اینه که نمیفروشم .

صفار_ اگه پول خوبی پیشنهاد کنم چی ؟

رضا _ اینجا هم محل کاسبی منه ..هم ما چهارنفر شبها اینجا میخوابیم ...اینه که نمیفروشم .

(رضا از قهوه خانه خارج میشه و علی هم ضمن عذر خواهی از صفار و جعفر به دوستانش اشاره میکنه که بیان گوشهء سن .همه دورهم جمع میشن و علی میگه ):

علی _ بچه ها گمونم این مرتیکه همونه که دنبالش میگشتیم .

 

 

                                                                      6

تقی _ چطور مگه ؟

علی _ چقده خنگ شدی تقی...خب وقتی یه آدم صاحاب تموم زمینهای اطراف قهوه خونه باشه و ماشینش هم جوش بیاره...یعنی مایه داره دیگه...میگم چطوره دنبال همین راه بیفتیم خونه شو یاد بگیریم و بریم بدزدیمش .

تقی _ بد هم نمیگی...ولی اونا ماشین دارن و ما پیاده...

علی _ فکر اونشم کردم .بامن بیاین...آقایون ..بااجازه ..ما الآن برمیگردیم خدمتتون .( ازصحنه خارج میشن ) .

صفار_ میدونی جعفر ...این یه تیکه زمین هم که بیفته سر زمینها..اونوقت براحتی میشه حدود چهار هزار دستگاه آپارتمان بسازیم .

جعفر _ هر دستگاه هشتاد هزار مایه میبره..اونوقت چقدر میشه قالب کرد ؟

صفار_ حدود صد و هشتاد هزار تومن .

جعفر_ چهار هزار صد و هشتاد هزار تومن چقدر میشه ؟

صفار_ چیزی حدود چهارصد میلیون تومن .

جعفر_ کمیسیونش چقدر میشه ؟

صفار_ چهار میلیون تومن .

(در میان خندهء پیروزی جعفر و صفار بچه ها ازبیرون هوار کشان دادزدند " آتیش...آتیش "...و هراسان وارد قهوه خانه شدند) .

علی _ آتیش...آتیش.... آتیش...آقایون اون اتومبیلی که بیرون پارک شده بود مال شما بود .؟

صفار_ بله...چطور مگه ؟

علی _ دیگه مال شما نیست...آتیش گرفت ..دودشد رفت هوا .

صفار_ یعنی چه ؟ مگه میشه اتو مبیل بیخودی آتیش بگیره ؟

علی _ چرانمیشه قربان ؟ عین همین بلا تو فیلم مارچلو سر آدم منفیه اومد.

صفار_ چرا مزخرف میگی آقا... ؟ حالا اتو مبیل بدرک ...چطوری باید برم خونه؟

علی _ با خط یازده قربان ...پیاده روی بهترین ورزشه .

صفار _ چرند میگی...بریم جعفر...

(صفار خشمگین به اتفاق جعفر خارج میشود و بچه ها هم شادمان از قدم اول پیروزی ) .

علی _ به این میگن عین عدالت ..آقایون پای پیاده از جلو..ما آقایون هم پشت سرشون تا خونه شون بدرقه شون میکنیم . منتها هرکدوم از یک سمت خیابون میریم که طرف بو نبره . رضا تو بون هوای قهوه خونه رو داشته باش. بریم بچه ها .

( با خروج علی و تقی و حسن پرده نیز بسته میشود ) .        

                                

                                                  *  پایان پردهء اول *

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                                                                7

پردهء دوم - منزل صفار

----------------------

اطاق خواب شیک و وسیعی دیده میشود که تختخواب و میز توالت و دو مبل تکی که در دوطرف اطاق است و آباژور کنار تخت و دو دیوار کوب در دیوارهای دو طرف صحنه از تزئینات اطاق محسوب میشود .

صفار باتلفن اطاق خواب  قرار سفرسه روزه شو با معشوقه اش رامیگذارد ولی چنان دزدکی که صدایش بگوش

 خودش هم نمیرسد .

صفار_ آره عزیز دلم همه چی روبراهه. کمتر از دوساعت دیگه پیشتم . ..نگران نباش کلید ویلا رو دارم تو نیازی نیست بیای در رو باز کنی .نه..تو فقط بساطو روبراه کن که ازهمه جهت گشنمه . مثل اینکه داره میاد.قطع میکنم..

(گوشی را قطع میکند و برای ایز گم کردن داد میزند ) .

صفار_ نسرین عزیزم...فراموش نکنی  ربد شامبر و ادوکلن منو تو چمدونم بذاری .

نسرین با چمدون کوچک مسافرتی وارد پذیرائی شد و بیچاره اونقدر از اینکه صفار داشت میرفت مسافرت دلشوره داشت که مجبوربود خودشو کنترل کنه که دم رفتن شوهرش ناراحت ونگران نشه .

نسرین_ گذاشتم عزیزم ...لزومی نداره نگران باشی .

صفار _ مسلمه که نیستم .آدم همسری باوفا و دوست داشتنی و سرشارازنبوغ انسانی  مثل تو داشته باشه و نگران باشه ؟ اینو ازباب رفع تشویش خودم بزبون آوردم .تو نمونه ای عزیز دلم..میدونی چی خوشحالم میکنه؟ اینکه همکاران ودوستانم بمن حسادت میکنن که چراهمسری به خانمی تو ندارن .. واقعآ نمیدونی دل کندن ازتو برام چقدرمشکله ...

نسرین _ دوستام تو جلسات پوکرازحسادت چشاشون درمیاد وقتی می بینن که من و تو یک روحیم دردوبدن.. دیگه طاقت نمیارن و میگن شوهرت بخاطر موقعیت فامیلی و ثروت تو باهات ازدواج کرده وگرنه تو زن ایده آل  مردی نیستی .

صفار _ اگه دوستان احمق تو میدونستن که ترو وکیل تام الاختیارخودم کردم چنین یاوه سرائی نمیکردن .من طاقت

دوری از ترو ندارم..حتی اگه زمانش فقط سه روز باشه .که البته برای من مثل یه عمره..اینو خودت هم میدونی .

نسرین_ شرمنده ام میکنی .خودت میدونی که تا میری و بر میگردی من نیمه جون میشم .

صفار_ اینحرفونزن که خودت میدونی طاقت شنید نشو ندارم. ازخودت مایه نذارهرچی دلت میخواد ازجون و عمر من مایه بذار.من حاضرم جونمو بدم ولی حتا یه عطسهء ترو نبینم .

نسرین_ دم رفتن از این حرفها  نزن شگون نداره .

صفار_ عزیزم باز که مثل خاله جان ملوک الساداتت  خرافاتی شدی. مطمئن باش تاعشق تو درقلبم زنده ست عین باد مجان بم آفت سراغم نمیاد.چه در سفرو چه در وطن . من تنهانگرانیم بابت توئه .همش نگرانم که تو در زندگی کم وکثری نداشته باشی .برای همینه که گاهی مجبورم به این سفرهای تجاری برم .

نسرین_ عزیزم مابقدرکافی داریم که تا چند نسل آینده مون هم نیازی به فعالیت نداشته باشن . تو مجبورنیستی اینقدرخودتو بزحمت بندازی و به سفرهای بیزینسی بری.کارزیاد آدمو خیلی زود داغون میکنه .

صفار_ عزیزم مرد تا قدرت ایستادن داره باید ازخودش کاربکشه .  کارجوهرهء مرد رو بالا میبره . آدم در جوانی  اگه فعالیتش زیاد باشه در پیری حسرت نمیخوره.

نسرین_ حسرت ااا ؟؟؟

صفار _ اه دیگه چیزی بپروازم نمونده...باید زودتر حرکت کنم . فقط اینو بدون که تنها آرزوی من اینه که روزی برسه تو ازمن جونمو بخوای و من خالصانه زیر پات بریزم .

نسرین_ باز از این حرفها زدی ؟ تو نمیدونی من از این حرفها آزرده میشم ؟ تو تنها لطفی که بمن میکنی اینه که مواظب سلامتیت باشی فقط همینو من از تو توقع دارم .اجازه میدی تافرودگاه باهات بیام؟

صفار_ نه نه نه نه...حرفشم نزن تو فقط و فقط استراحت ...داشت یادم میرفت (کلفتشو صدا میزنه ) رقیه..رقیه..

(رقیه ازتو آشپز خونه دادمیزنه) :

رقیه _ بعله آقا..

صفار_ فورآ بیا اینجا ..

 

 

 

                                                             8.

(رقیه وارد میشود ).

صفار_ گوش کن رقیه...تا خانوم میرن دوش میگیرن تو میری تو تخت خانوم میخوابی که جاشون گرم بشه که وقتی ازحمام برمیگردن دو هوائه نشن..خوب فهمیدی چی گفتم ؟.

نسرین_ اوا...عزیزم...تابستونه...

صفار_ خواهش میکنم نسرین ...خواهش میکنم توجه داشته باش که آدم پس از دوش گرفتن دمای بدنش سریعآ

تغییر میکنه....توهم خوب متوجه شدی چی گفتم رقیه ؟

رقیه _ بعله آقا خیالتون راحت باشه .

صفار_ خب دیگه عزیزم..من رفتم ...تاسه روز دیگه خدانگهدار.

نسرین _ خوش بگذره عزیزم..

صفار _ اینهم از اون تعارفهاست..خوش بگذره کدومه  ؟ مگه جائی هم دراین دنیا هست که بدون تو خوش بگذره؟

نسرین _ تا دم در باهات میام .(خارج میشوند )

رقیه _ به به..بالاخره یه شب هم پاداد که ما بشیم خانوم خونه...چه کیفی بکنم امشب من...یه خرغلطک حسابی روتخت خانوم بزنم حالشو ببرم ...آخ جون.. چه کیفی میده...خداکنه اقلآ یه چندساعتی زیر دوش بمونه ...

(چراغ خواب را خاموش میکند و  نور آباژور کنار تخت و دیوار کوبهائی که نور نرمی از خودشون پخش میکنند  اطاق را درحد شاعرانه آمادهء خواب کرده  و صدای موزیک ملایمی که بهنگام خاموش کردن چراغ  بطوراتوماتیک پخش میشود بگوش میرسد وباتقلید ازنسرین رقیه رو صدا میزند):

رقیه _ رقیه...رقیه...ذلیلمرده کجائی ؟ بیااینجا ببینم . اون پارچ آبو وردار ...با یه دونه قیف...بریز تو دهن من....بسه بسه خفم کردی .. دیگه باهات کاری ندارم....برو گمشو تو آشپز خونه..رقیه...رقیه ...بیا منو فوت کن ...

(کم کم خواب به چشم رقیه غلبه میکند. پس از لحظاتی از پنجرهء اطاق به آرامی سرو کلهء علی مارچلو پیدامیشود که تیپ آرتیستیکی بهم زده.یک چراغ قوه هم بدست دارد که باورودش آنرا بچپ و راست میگردوند وچون از بخواب رفتن سوژهء موردنظر مطمئن میشود با صدای تیپیک آرتیستی اعلام میکند که ):

موردنظر مطمئن شد با صدای تیپیک آرتیستی اعلام کرد که ):

علی _ آقایون اراذل و اوباش...خطر مرتفع ...به پیش ..

علی _ آقایون...هدف اونجا خسبیده...بطرف هدف ...با احتیاط..

(علی بالا سرتخت و حسن و تقی دوطرف تخت قرارمیگیرند .دراینموقع علی یک پیف پاف از جیب بغلی کاپشنش درآورد به بچه هانشون داد . حسن  پرسید) :

 حسن _ رئیس این چیه ؟

علی _ این پیف پافه...مارچلو بااین زنه رو بیهوشش میکرد.

تقی _ تو که گفتی با ماشین پیچید جلو ماشینش .

علی _ ساکت ....اون مال یه فیلم دیگه اش بود.

تقی _ پس چرا معطلی ؟ بیهوشش کن بدزدیمش دیگه .

(علی پیف پاف را بطرف صورت رقیه گرفته و دوسه دفعه فشارمیدهد.  رقیه از بوی پیف پاف  بیدارمیشود).

رقیه _ پیف پیف...چه بوی گندی..( بادیدن بچه ها میترسه ) وای خدا مرگم بده...شماها کی هستین ؟

تقی  _ پس چرابیهوش نشدااا؟؟؟

علی – نمیدونم...انگاری مارچلو بما کلک زده ...اون تو بیهوش میشد.

حسن _ یه دفعه دیگه بزن علی..

(علی دوباره به رقیه که بلند شده و روی تخت نشسته  پیف پاف میزند که  اعتراض رقیه بلند  میشود ).

رقیه _ پیف پیف ...نصف شبی اومد ین اینجا که پیف پاف بزنین؟ مرده شور قیافه هاتونو ببره...شماهاکی هستین ؟

(علی دوبار پیف پاف زد و باغیض گفت) :

علی _ د...بیهوش شو دیگه  بد مسب...

رقیه _ مرتیکه چرابمن پیف پاف میزنی ؟ مگه من پشه ام ؟

حسن _ بابا خیلی سر صداراه انداخته ...پس چرابیهوش نمیشه ؟

علی _ والا نمیدونم... یا مارچلو بما کلک زده ...یا پیف پافش قلابیه .

 

 

                                                                9

تقی  _ با گوشتکوبی...لنگه کفشی بزن تو سرش بیهوش شه .

رقیه _ بیهوش شم ؟ واسه چی ؟

علی _ بابا قراره ما شمارو بدزدیم .

رقیه _ منو بدزدین ؟ واسه چی ؟

حسن _ میخوان ترو عقدت کنن واسه من .

رقیه _ واسه تو ؟ (تبسم میکنه ) خب چرا بیهوش شم ؟ خودم میام که منو بدزدین .

(رقیه که زن میانسال و چاقه وموقع پاشدن فقط لنگه کفش چپش جلو پاش اومد و پای راستش کفش نداشت و کمی کوتاهتر از پای چپش بنظر میومد.  لنگ لنگون بطرف حسن رفت حسن ترسید .تقی متوجهءپای رقیه شد) .

تقی    _ زکی...اینهم که یاتاقانش میزنه..

حسن _ این داره کجا میاد ؟ علی دستم بدامنت ....الآنه خر منو میگیره .

رقیه _ کجا بیهوش شم ؟ تو بغلت ؟ بیا بیهوشم کن.

علی _ ( دادزد ) ساکت..بیا برو بشین سر جات فقط بیهوش شو .این تیکهء فیلم بدآموزی داره  سانسوریه..اصلآ  اینجای فیلم تو نباید راه بری وقالپاقاتو تکون بدی...فقط باید بی قر و قمبیل بیهوش بشی  . شیک فهم شد ؟

رقیه _ منکه نمیفهمم..

تقی _ ز....رشک...اینهم که نفهمه...حسنی ..ازچی میشه یه نفر نفهم میشه ؟

حسن _ حتمآ سیراب شیر دونش درست کار نمیکنه و نگاریش هم سنگ مثانه آورده..باید ببریمش سلاخ خونه .

رقیه _ اگه دست از این مسخره بازیهاتون ورندارین الآنه داد میزنم خانم خونه بیاد .

علی _ خانم خونه ؟ مگه تو خانم خونه نیستی ؟

رقیه _ نخیر ..من کلفتشم .

علی _ کلفتش ؟

رقیه _ آره .

علی _ پس تو اینجا تورختخواب خانوم چکار میکنی ؟

رقیه _ من اینجا خوابیدم که جاش گرم شه .

علی _ اه....؟ پس تو کیسهء آبجوشی...

رقیه _ ( باترس ) آره...من کیسهء آبجوشم..

تقی _ ز...رشک...

رقیه _ زهر....مار .

تقی _ فحش نده فحش بلدم ..

(تو این گیرو دار صدای نسرین از بیرون اطاق بگوش میرسید که رقیه رو صدا میزند  علی به تقی اشاره میکند که جلوی در ومواظب باشد. تقی هم کاردش رامیکشید وپشت در بکمین می ایستد و نسرین که بیهوا وارد میشود تقی سریعآ کارد  را زیر گلوی نسرین میگذارد و نسرین از ترس جیغ کوتاهی میکشید وصاف می ایستد).

علی _ حسن اون کلید برقو بزن ببینم این چهرهء جدید کیه که وارد شده...تقی بیارش جلو ببینم  جینا لو لو نیست ..

نه...بچشمم آشنا نیست ...احتمالآ سیاهی لشگره ...ببینم خانوم ...شماکی هستین ؟

نسرین_ من خانم خونه هستم آقا.

علی _ خانم خونه ؟

(رقیه برای نجات جان نسرین فداکاری میکنه و دستپاچه شده بود و اصرار میکرد که خانم خونه اونه) .

رقیه _ نه نه نه آقا ....دروغ میگه...خانم خونه منم .

نسرین _ گفتم که...من خانم خونه ام.

رقیه _ من خانم خونه ام منو بدزدین .

نسرین_ (دادزد )آقا من خانم خونه ام جریان چیه ؟

علی _ ساکت...که تو متگی تو خانم خونه ای ...تو هم میگی تو خانم خونه ای..خیلی خب..آزمایش میکنیم تا ببینیم کی خانم خونه ست . آزمایش....دیزی ..(به نسرین) دیزی به چی میگن ؟

(نسرین هاج و واج میماند.علی سوآلشو از رقیه میکند و رقیه فوری جواب میدهد) :

 

 

                                                              10

رقیه __ به آبگوشت...به آبگوشت.

علی _ ( به نسرین ) چه جوری میخورن ؟ (نسرین هاج و واج ) ..تو بگو ..چه جوری میخورن ؟

رقیه _ آب دیزی رو میریزن تو یک قدح..نون توش تلیت میکنن.. آستینها رو میزنن بالا ومیگن..الهی به امید تو.

(علی از کشفی که کرد خند ید وبچه هاهم تشویقش کردن  و براش کف مرتبی زدن )..

علی _ بچه ها خانم خونه اینه (اشاره به نسرین) اون یکی از خودمونه..

تقی _ ایواله رئیس....ایول...از کجا فهمیدی ؟

علی _ آخه بلده چه جوری آبگوشتو بلنبانه...خب حسن...این کلفته رو میبریش توی باغ محکم به یه درخت می بندیش که نتونه فرار کنه ...به اینتلجنت سرویس هم خبر بده..بذار یه خرده از ماچیز یاد بگیرن ....فهمیدی ؟

حسن_ خیالت راحت باشه رئیس..راه بیفت بریم .

(حسن دید زندانی نیست متوجه شد جلوجلو رفته دم درمنتظرحسنه و باتبسم و چشمک اشاره میکرد که حسن بیاد).

رقیه _ بیا بریم تو باغ ...

حسن_ تو باغ ؟

رقیه _بیابریم دستای منو ببند.

علی _ (دادزد)پس چرامعطلین .؟ ببرش تو باغ دستاشو ببند دیگه..پس کی میخوای یک نقش دوم خوب بشی ؟ زود بر گرد حسن .  خیلی خب تقی ...یک صندلی بذار برای خانم روش بشینه.

نسرین_ آقایون...خواهش میکنم بمن بگید اینجا چه خبره ؟ شماها کی هستید و اینجاچکار میکنید؟منکه نمیفهمم .

تقی _ ز.....رشک ...اینم که نفهم از آب دراومد...رئیس این دیگه واسه چی نمیفهمه ؟

علی _ گمونم آپارات مغزش لامپش سوخته...باید ببریمش مکانیکی .(به نسرین پیف پاف میزنه ).

نسرین_ پیف پیف....آقاچرابمن پیف پاف میزنین ؟

علی _ واسه اینکه تو بیهوش شی ...تو انگار از سوفیالورن هم سخت جون تری .

نسرین_ سوفیالورن کیه آقا ؟

علی _ دهنتو آب بکش...این فضولیها بتو نیومده...تو فقط باید بیهوش بشی...نباید حرف بزنی..فیلم ماخراب میشه.

نسرین_ این مزخرفات چیه ؟ آخه واسه چی باید بیهوش شم ؟ (حسن هم آمد)

تقی _ علی بزن تو سرش نذار حرف بزنه .

نسرین_ آخه چرا؟ مگه من چکار کردم ؟

علی _ (بااعتراض) چکار کردی ؟ توتموم نقشه های مارو بهم ریختی..یه فیلم به اون باعظمتی رو خراب کردی.

نسرین_ من؟

علی _ بله تو...خیال کردی ماعلاف توئیم؟ دست و پاشو بگیرین ببریمش.. یالا...تو فکرکردی ما آفتابه دزدیم ؟

نسرین_ آقایون...آخه واسه چی میخواین منو بدزدین؟ شماها ازکی دستور میگیرین ؟

علی _ این فضولیها بتو نیومده. توفقط بیهوش شو.

تقی _ اگه بیهوش نشی مجبوریم بایک پاره آجری...چیزی بزنیم تو ملاجت .

نسرین_ خیلی خب آقایون ...بیهوش میشم ...فقط چیزی تو سرم نزنید.

(نسرین ازترس فوری رفت روتخت دراز کشید و چشاشو بست و خودشو زد به بیهوشی . تقی برای اطمینان پرسید):

تقی _ الآن بیهوشی؟

نسرین _ جون شما بیهوشم .

تقی _ رئیس ...میگه بیهوشم .

علی_ بیهوشه ؟ خب بلندش کنین ببریمش .

(حسن و تقی تلاش میکنند که نسرین را بغل بزنند وبلند کنند ببرن اما ازاونجاکه تومرامشون نیست که دستشون به تن وبدن زن شوهردار بخوره ازاین امر عاجز میشن و سرانجام مستآصل میگن ):

حسن_ نمیشه رئیس..نمیشه .

علی_ چرانمیشه؟

تقی _ باباخیطه..زن مردمه..نمیشه بهش دست بزنیم ...نامحرمه .

 

 

                                                            11

علی _ این حرفها کدومه ؟ دزد محرمه..خیلی خب...بپیچینش لای پتو .

(دوباره حسن و تقی پتو رو میندازن روی نسرین ..اماازهر طرف که میچرخن راهی برای دست زدن به تن و بدن نسرین پیدا نمیکنن و دوباره مستآصل میشن) .

تقی _ رئیس نمیشه..هرکاری میکنیم بازم نمیشه...نامحرمه ..زیر پتو هم نامحرمه رئیس.

علی _ بدبختای فناتیک یه خرده ازاین فیلمهای خارجی یادبگیرین...آخه رو چکار داره به زیر؟ شماها میخواین بپیچینش لای پتو...نمیخواین که نیشگونش بگیرین .

(تقی عصبانی شد.  کاردشو کشید و رو به نسرین داد زد) :

تقی _ اصلآ مگه خودش چلاقه ؟ پاشو ضعیفه...پاشو خودتو بپیچ لای پتو.

(نسرین ازوحشت چشمی گفت و فوری بلند شد و پتو رو پیچید  دورخودش و ایستاد و ازترس چشاشو بست) .

تقی _ حالا بیهوش شو....بیهوشی ؟

نسرین_ بمرگ شما بیهوش بیهوشم .

تقی _ بیهوشه رئیس .

علی _ بیهوشه ؟ حالا طناب پیچش کنید که باز نشه .

(حسن فوری طنابی روکه همراه آورده بود و خیلی هم طویل بود ازروشونه اش برداشت و یکسرشو انداخت برای تقی و یکسرشم خودش گرفت و درجهت مخالف هم بسبک سرخپوستها هلهله کردن و دور نسرین چرخیدن و نسرین رو از بالا تاپائین درحالیکه  توی پتو بود طناب پیچ کردن و تقی هم گرهء آخرو زد وبه علی گفت ):

تقی _ بفرما رئیس...حاضره...حالا چکارش کنیم ؟

علی _ ایستاده نمیشه..اینکه غش سر پاکرده.... باید روتخت بیهوش شه.... اینجوری ابهت فیلم از بین میره.

تقی _ برو بیهوش شو ضعیفه .

(نسرین ازتقی بیش ازهمه شون میترسید چون تقی هم کارد کمری دارد و هم خشن تراز بقیه رفتار میکند.

از اینرو بی چون وچرا فرمایشا تش رامو بمو انجام میدهد .تقی میپرسد) :

تقی _ بیهوشی ؟

نسرین_ کاملآ..

تقی _ بیهوشه رئیس..

علی _ پس چرامعطلین ؟ بلندش کنین ببریمش دیگه .

(اما مشکل کماکان باقی است) .

حسن _ نمیشه ...

علی _ دیگه چرانمیشه ؟

تقی _ بابا هرکارش بکنی زن مردمه..نامحرمه .

علی _ پتو که دیگه محرم ونامحرم نداره..د..همینجورعقب افتاده فکرمیکنین که بجائی نمیرسین .

(همه کلافه میشوند)  

حسن _ رئیس ...میگم چطوره اول خفش کنیم بعدآ بدزد یمش اینجوری دست زدن به جنازه گناه هم نداره ..اینو همیشه ننه بزرگم میگفت .

(ناگهان نسرین باوحشت برخاست و التماس کنون و کلاغپر خودشو رسوند به علی و گفت) :

نسرین _ آقایون...آقایون خواهش میکنم ..هرکاری بگین میکنم فقط منو خفه ام نکنین ..

تقی _ هرکاری ؟

نسرین_ هرکاری .

تقی _ پس برو خفه شو..

نسرین _ چشم .خفه میشم .

علی _ ببینم خانوم...شماخودت یه راه حلی بنظرت نمیرسه ؟

نسرین_ چه راه حلی آقا ؟

علی _ که ما یه جوری شمارو بدزد یم که دست ما به بدن شما نخوره..آخه میدونی ؟ مابچه های جنوب شهری  دوست نداریم به زن شوهردار دست بزنیم .

 

 

                                                             12

نسرین _ والا چه عرض کنم آقا ؟ من تابحال چنین مشگلی برام پیش نیومده که راه حلشو بدونم...متآسفم .

تقی _ میگم علی..اصلآ اینقدر ماجوش میزنیم ...این زنه شوهر داره ؟

علی _ خانوم شما شوهردارین ؟

نسرین _ بله آقا...من یک زن شوهردارم .

( تقی که آخرین در امیدرا بسته می بیند مثل اسپندی بی اختیار از جامیپرد و سر نسرین دادمیکشد که ) :

تقی _ تو خیلی بیجاکردی شوهر کردی..کی بتو گفته بود بری شوهرکنی ؟ مگه شهرهرته؟ خیال کردی ماعلاف توئیم که همینجوری سرتو بندازی پائین و بری شوهرکنی.....؟ تو از اون هیکلت خجالت نمیکشی میری شوهر میکنی ؟ انگار اینجا خر تو خره ...هرکی از خونه ننش قهر میکنه میره واسه ما شوهر میکنه...من امشب اینجا

رو به آتیش میکشم...

(تقی برافروخته شده وخون جلو چشاشو گرفته و قصد برخورد با نسرین را دارد که علی جلوش را می گیرد ولی حریف اونمیشود . حسن هم برای ساکت کردن تقی بکمک علی می آید . نسرین هم جیغ زده و بگوشه ای پناه میبرد

علی _ تقی ..تقی بس کن یه دقه آروم بگیر..

تقی _ تاحالا هیشکی جیگرشو نداشته از پشت بمن خنجر بزنه..اما این یه الف بچه ... من امشب اینجا خون راه میندازم .میری واسه من شوهر میکنی ..آره؟.

 علی _تقی نوکرتم چراحالیت نیس ؟ قربون شکلت برم..زنه اگه شوهر نداشته باشه اونوقت مایه رواز کی بگیریم ؟ (تقی کم کم آروم میشود ) .

حسن_ بابا تف به این شانس..اصلآ پولدارشدن و آقائی بما نیومده...اینهمه صبح تاشب چپ و راست بما سرکوفت میزنن چرانمیری سرکار.؟....بفرما اینم کار...شد مابکاری دست بزنیم و توش سپلشک نیاد ؟

علی _ بچه ها بیاین اینجا...من یه فکری بسرم رسید.( دورهم جمع میشوند).

تقی _ چه فکری ؟

علی _ میگم چطوره مااین زنه رو بدزدیم ببریمش تو قهوه خونه...اونجابشینیم فکرکنیم چه جوری بدزدیمش ببریمش تو قهوه خونه .؟...چطوره....؟ ها....؟

حسن_ بنازم به این مخ رئیس...

تقی _ اصلآ مافقط تو قهوه خونس که میتونیم فکرکنیم ...اینجاهواش تمیزه  مخمون گریپاژ میکنه.

علی  _ (بطرف نسرین رفت و مظلومانه پرسید ) ببینم خانم...راه مخفیگاه خونت کدوم وره ؟

نسرین_ اونوره آقا...

علی _ پاشو بمانشون بده ببینم .

(نسرین طناب پیچ شده از جلو وعلی و تقی وحسن بدنبالش برای پیداکردن راه مخفی خروجی خونه راه می افتند)                                                    

                                                     *  پرده بسته میشود*

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                                                          13

پردهء سوم – قهوه خانه

----------------------

(علی درقهوه خانه کلافه ومنتظر آمدن تقی و حسن است)

علی _ یکی نیست به این مرتیکه مارچلو بگه آخه آدم دزدی هم شد کار؟ یه چیز دیگه میدزدیدی که ماهم یاد میگرفتیم و اینقدر تو درد سر نمی افتادیم

( دراینموقع حسن با دستگاه تلفن وسیمی که به آن وصل است وارد شده و دادمیزند .)

حسن _ شلش کن تقی ...سر سیمو شل کن..

علی _ ایواله تلفنو از کجا آوردین ؟

حسن _ تقی از رضا کون کمونچه چند روز عاریه گرفت  الانم روتیر چراغ برقه..

علی _ روتیر چراغ برق چکارمیکنه ؟

حسن _ رفته سر سیمو با دوتا سنجاق قفلی بندازه رو سیم تلفون ..ببین کار میکنه ؟

علی _ (امتحان میکند تقی هم وارد میشود ) اره درسته ..دمتون گرم . تقی شماره که از دختره گرفتیم کو ؟

حسن _ من دوسه دفعه زنگ زدم یارو دری وری میگفت ...بیا..خودت بزن جوابشو بده .

علی _ بتو دری وری گفت ؟ الآن زلزله میندازم تو جونش . تقی اون برقو خاموش کن صحنه یه ذره جنائی بشه..

الآن همچی جنائیش کنم که برق از قالپاقش بپره ..شماهام جنائی بشینین ..

(علی تخت قهوه خانه را با نور موضعی چراق بصورت جنائی درآورد ه و خودش هم تریپ خشن تری گرفته  و کلاهش را  کج نهاده ولبه ا ش  را کشیده پائین که باایجاد رعب و وحشت صفار را مجبور به پذیرفتن پیشنهادش

 بکند. باژست شمارهء صفار راگرفته و دوستانش هم دورو برش سعی میکنند با چسباندن گوششان به تلفن صدای لرزان و وحشتزدهء صفار را بشنوند.پس از لحظاتی ارتباط برقرار میشود ).

صفار _ الو بفرمائید .

علی _ هی آقا...حتمآ از نبودن خانومت در خانه ناراحتی ...ها ؟ ناراحت نباش ...ما زنتو گرو ورداشتیم ...تو باید هرچقدر که ما پول میخوایم بما بدی تا ما ولش کنیم .

صفار_ من قبلآ بدوستان احمقت هم گفتم . من یک پاپاسی ازاین پولها ندارم بشما بدم .

علی _ (معترض) هی آقا...تو داری رلتو اشتباهی بازی میکنی . تو الآنه باید ناراحت باشی و با التماس بمن بگی آقا خواهش میکنم  به زنم صدمه ای نزنید ...هرچقدر پول بخواین بهتون میدم .

صفار_ احمق ..من دارم میگم بابت آزادی زنم یک شاهی نمیدم ..این معنیش اینه که میتونید اونو بکشید.

(صفارگوشی راقطع میکنه وعلی بهتزده میمونه. چون اینجاشو نخونده بود طبیعیه که تو اجرای بعدش جامیمونه).

تقی _ چی شد علی ؟ پولو کی میاره ؟

علی _ این مرتیکه شوهر زنه انگار بعمرش فیلم مارچلو ند یده ... میگه میتونید بکشید ش .

تقی _ خب راست میگه بکشیمش...حتمآ اون عقلش بیشتر از ما میرسه.

علی _ نه احمق جون..اگه زنه رو بکشیم پول مول مالیده میشه.. بذاریه دور دیگه باهاش صحبت کنیم...اگه ایندفعه هم گفت بکشینش...میکشیمش....( دوباره شمارهء صفار رو میگیره ) . الو...

صفار _ زهر مار

علی _ عجب خریه...الآن باید بادلواپسی بگی بله ...الو ..ببین داداش خوب گوش کن ببین چی میگم...ماهمش دویستهزار تومن میگیریم زنتو آزاد میکنیم ... اگه این پولها رو با اسکناس درشت نیاری ما زنتو میکشیم . سوفی

بمیره راست میگم...شوخی ندارم باهات .

صفار _ خیال کردین پول علف خرسه ؟ من از این پولها ندارم بکسی بدم ....بکشید ش جانم..بکشید ش .

علی _ خب حالا اگه وضعت خوب نیست پنجهزار تومنش هم سگخور..صدو نود و پنجهزار تومن وردار بیار قالو بکن داداش... چونه مونه هم نزن که تو بمیری ازت دلخور میشم .

صفار _ مردک تو انگار مغز خرخوردی ...( علی جامیخوره ).

افراد _ چی میگه ؟

علی _ هیچی...ترسیده داره احوالپرسی میکنه...سلام میرسونه

صفار_ وقتی میگم پول نمیدم شماباید گروگانتونو بکشید..فهمیدید؟ وقتی کشتید زنگ بزنید ..اونوقت باهم صحبت

 

 

                                                              14

میکنیم . ( گوشی را قطع میکنه ).

رضا _ چی شد علی ؟

علی _ انگاری یه جای فیلم نقص داره...یارو میگه بکشینش .

تقی _ راست میگه بابا...زنه رو بکشیم بریم بکارمون برسیم ...الآنه سه روزه سینما نرفتم خلقم تنگه ..نمیدونم سر زن وبچهء تارزان چی اومده...؟..مرده ان ...زنده ان....؟

حسن _ پس این مارچلوی بی همه چی وقتی به اینجای فیلم میرسید چکار میکرد؟

علی _ اینجای فیلم که رسید برقها رفت..اون آپاراتچی ناکس هم نصف فیلمو دزدید نفهمیدم بعدش چی شد . میگم چطوره عین فیلم آیرون ساید که تو خونهء رضا کون کمونچه ازتلویزیونش دید یم زنه رودادگاهیش کنیم .  اگه تبرئه شد که...میکشیمش... اگرهم تبرئه نشد که دارش میزنیم ...برید زنه رو وردارید بیارید  دادگاهیش کنیم .

( شور و هیجان دیگری بین افراد ایجاد شد درست مثل زمان تصمیم گیری به آدم ربائی . ) .

رضا _ من رئیس داد گاه...

تقی  _ منهم متهم ..

علی _ باشه ..باحسن برین بیارینش .

( تقی و حسن میرن که از انبار قهوه خونه نسرینو که با طناب اونجا بستن بیارن .) .

علی _ رضا..تو تا حالا فیلم مارچلو دیدی ؟

رضا _ من نه مار دوست دارم..نه چلو ...همین یه لقمه دیزی از سرماهم زیاده .

علی _ تو هیچوقت آدم نمیشی رضا...اگه فیلم مارچلو دیده بودی حالا میدونستی بعدش چی میشه .

( دراینموقع نسرین هراسان به اتفاق  تقی و حسن وارد قهوه خونه شده و یکسر بطرف علی میرود ) .

نسرین _ علی آقا..دوستانتون چی میگن ؟..شما میخواین منو بکشین ؟

علی _ والا همچی معلوم معلوم هم نیس ..ما شمارو دادگاهی میکنیم...اگه تبرئه شدی که میکشیمت ...اگرهم تبرئه نشدی با دو درجه تخفیف ...اعدامت میکنیم . اگرهم عفو شدی تیر بارونت میکنیم ...بجای تیر خلاص هم بادو درجه ارفاق ..سنگسارت میکنیم .منتها خرج دادگاه و مواد خرج شده رو خودت باید بدی...اینجا دادگاه عدالته ..حالا باخیال راحت برو بشین رو صندلی به سوآلاتی که ازت میشه با احتیاط جواب بده ویادت باشه که

 هرچی بگی بعدآ دردادگاه علیهت استفاده میشه ..

(علی هر اصطلاحی که درارتباط با دادگاه بگوشش خورده بود  بکار برد.  تقی و حسن  هردوم دریک طرف قهوه خانه و نسرین هم روی صندلی وسط قهوه خانه نشستند و رضاهم یک دیزی روحی خالی رو بایک گوشتکوب برای زنگ اخطار دادگاه دستش گرفت و صندلیشو گذاشت روی تخت که ازهمه یک پله بالاتر باشه . علی هم دادستان دادگاه شد ورضا باتکان دادن گوشتکوب در دیزی رسمیت دادگاه رو اعلام کرد درحالیکه نسرین دل تو دلش نبود که این روانیها چه معامله ای میخوان باهاش بکنن ؟ چون دراین دادگاه از وکیل مدافع خبری نبود ) .

رضا _ دادگاه رسمی است .

علی _ خیلی خب ...شروع میکنیم... ببینم خانوم...شوهر شما چکاره س؟

نسرین_ مقاطعه کاره .

رضا _ یعنی رو قاطر کار میکنه؟

نسرین_ نه آقا....مقاطعه کاره...یعنی خونه و شهرک میسازه و میفروشه .

علی _ خب...چقدری ثروت داره ؟

نسرین_ دقیق نمیدونم...ولی چند میلیونی میشه ...

علی _ پس مایه داره...خب...شمارو چقدری دوست داه؟

نسرین_ آخرین باری که ازهم خداحافظی کردیم بمن گفت دلم میخواد روزی بشه که تو ازم جون بخوای تامن جونمو فدات گنم .

تقی _ آی...ز.....رشک ...خیلی فدا میکنه توبمیری . (نظم دادگاه با خنده و تمسخر افراد بهم میخوره ) .

رضا ((زنگوبصدادرآورذ) نظم دادگاهو رعایت کنید والا میندازم بیرون ها...........ادامه بدید ..

علی _ ببینم ...شما برای اون ارزش دویستهزار تومنو دارید ؟

نسرین _ معلومه....چطور مگه ؟

 

 

                                                              15

علی _ تقی تو سوآل کن .

تقی _ ببینم خانوم...شما چند دست لباس دارید ؟

نسرین_ ( بااعتراض) شما به لباسهای من چکاردارید آقا ؟

تقی _ (بااعتراض) آقای رئیس...جواب نمیده .

علی _ به جوابش سوآل بده .

نسرین_ دویست سیصد تائی میشه .

(تقی داغ میکنه و از اینهمه نابرابریها وبی عدالتیهای اجتماع خشمگین میشه ).

تقی _ دویست سیصدتا لباس داری ؟ آقای رئیس این منصفانه نیس..یه نفر دویست سیصد تالباس داشته باشه...اونوقت تارزان و زن و بچش لخت و پتی برن تو جنگلها که کسی فقر اونارو نبینه...باید بکشیمش.

(تقی آنچنان باحرص و قاطع صحبت کرد که حسن هم بااوهمصداشد و ار دو طرف در حالیکه شعار میدادن بکشیمش دستهاشونو برای خفه کردن نسرین آماده کردن و بطرف او رفتن .نسرین جیغی کشید و علی را صداکرد . علی متوجه شد که حالت تقی از حال عادی خارج شده . یهو نهیبی زد و اونها روسر جاشون نشوند.) .

علی _ساکت...ساکت بچه ها ..بشینید سر جاتون ...دادگاه هنوز ادامه داره . ..رضا تو سوآل کن .

رضا _ ببینم خانوم...شوهر شما چند تازن داره ؟

نسرین_ قبل از اینکه بامن ازدواج کنه  برای خودش دون ژوان بوده..

رضا_ چی چی ژیان بوده ؟

علی  _ بیسوات...یعنی دوتا ژیان داشته دیگه...

نسرین _ نه آقا..ژیان نداشت...دوست دختر زیاد داشت .

رضا _ زیاد مثلآ چند تا؟

نسرین_پونصد ششصد تائی میشد.

رضا –( عصبانی) تف بگور پدرش...اون پونصد ششصد تا زن داشته باشه ..اونوقت من یه نصفه شم نداشته باشم؟ حالا که اینطور شد بکشیمش ..

(تقی وحسن دوباره بلند شدن که علی بهشون نهیب زد) .

علی _ بشینید سر جاتون دادگاه هنوز ادامه داره ...   حسن تو سوآل کن .

حسن_ باپولهای شوهر شما چند تا ربابه رو با صدو پنجاه هزارتومن میشه معالجه کرد ؟

 نسرین_ نمیدونم...حدود هفتصد هشتصد تا .

حسن_ (برافروخته شد ) یعنی شما هفتصد هشتصد تا ربابه رو کشتین و پولهاشو قایم کردین ؟ آقای رئیس ..این بیعدالتی منصفانه نیست...باید بکشیمش .

( باردیگر حسن و تقی هجوم قبل خودشونو بطرف نسرین شروع کردن وعلی دوباره اونهارو ساکت کرد )

علی _ بشینید بچه ها سر جاتون ..برای کشتن عجله نکنید هنوز وقت داریم ...تاسپیده دم خیلی مونده...ببینم خانوم..

شما یک دیزی رو چند نفره میخورین؟

نسرین_ آقا شما چقدر راجع به دیزی صحبت میکنید...اصلآ این د یزی چی هست ؟

( علی دیزی دست رضا رو گرفت و به نسرین نشون داد و برای اون تشریحش کرد ) .

علی _ دیزی اینه..توش یه سیر گوشت میندازن..یه خرده نخود لوبیا...یه تیکه هم سیب زمینی .

نسرین_ اینائی که میگین...غذاست ؟

علی _ بله غذاست ...غذای چهار تا اشرف مخلوقات تواین دیزی خلاصه میشه .

نسرین_ ولی پودل به تنهائی روزی یک کیلو راسته و یک کیلو فیله میخوره .

علی _ رودل ؟ رو دل دیگه کیه؟

نسرین _ پودل اسم سگمه .

تقی  _ ( بابغض و حیرت از جا میپره ) . سگت ؟ ز....رشک...توسگت روزی یک کیلو ازاینا و یک کیلو از اونا بخوره ...اونوقت ماچهار تا آدم یه سیر گوشت بخوریم ؟باید بکشیمش(بطرف نسرین راه میفتن و شعار میدن )....بکشیمش..بکشیمش..بکشیمش..

( باجوی که تقی درست کرد علاوه بر حسن این بار رضاهم باتقی هماهنگ شد و تقی وحسن بطور جدی بطرف

 

 

                                                                    16

نسرین رفتن و نسرین وحشتزده جیغی زد وعلی رو به کمک طلبید . علی خودش هم میترسید و حس میکرد خون جلوی چشای تقی و حسن رو گرفته و دیگه حرکات از اجرای سناریو وفیلم گذشته و رنگ جدی خشونت بخودش گرفته . ابتدا باتشر و بعد با نرمی همه رو به آرامش دعوت کرد و نقشهء دیگری ریخت ) .

علی _ هی هی بچه ها ساکت...شماها چتونه ؟ یه خرده بخودتون بیاین...برین بشینینین سرجاتون...من یه فکری بنظرم رسید . میگم چطوره یکدفعه دیگه با شوهرش تماس بگیریم ...اگه ایندفعه گفت بکشینش...میکشیمش .

نسرین _ شوهر من همچی حرفی نمیزنه ...

علی _ الآن معلوم میشه ...(شماره میگیره) الو...یه دقه..

صفار _ بازم که شمائید...

علی _ ببین آقا...یه دقه قطع نکن ببین چی میگم ...اوندفعه تلفن ما خراب بود من نفهمیدم تو چی گفتی...حالا یه دور دیگه شمرده شمرده بگو ببینم چی میخوای بگی ؟

( علی به نسرین اشاره کرد که بیاد و گوشی رو بگیره و  نظر شوهرشو گوش کنه . نسرین گوشی رو گرفت ) .

صفار _ چند دفعه باید بگم آقا ؟..من برای آزادی همسرم حتا دیناری ندارم که بشمابدم..میتونید بکشیدش...وقتی کشتید بمن زنگ بزنید انعام خوبی پیش من دارید .

نسرین _ پست فطرت...

صفار _ نسرین ؟؟؟؟

 (علی گوشی را ازنسرین گرفته ارتباط راقطع میکند .نسرین  همانند عزیز ازدست داده ای سرنوحه میکند .) .

نسرین _ خدایا..انگار دارم خواب می بینم...پس اون پست فطرت یه عمربمن دروغ میگفته ؟ آقایون...خواهش

میکنم تصمیم خودتونو بگیرید و منو بکشید...

علی _ (غمگین ) نه خانوم...اگه شمارو بکشیم صدو پنجاه هزار تومن مالیده میشه ..

نسرین _ اگه اون پست فطرت جای من بود حاضر بودم هرچقدر میخواستین بهتون بدم .

علی _ هرچقدر میخواستیم ؟

نسرین _ بله..هرچقدر میخواستین .

 ( برق خوشحالی درچشم علی دیده شد . به بچه ها اشاره کرد به پستو بیان برای مشورت . توپستو نقشهء خودشو

با اونا درمیون گذاشت ) .

علی _ هی بچه ها شنید ین چی گفت ؟ گفت اگه اون جای من بود واسه آزادیش هرچقدر میخواستین میدادم .

رضا _ خب که چی ؟

علی _ میگم چطوره بریم خود شوهره رو بدزدیم و با زنه وارد معامله بشیم ؟

تقی _ فکر خوبیه..شماها زنه رو نگهدارین ...من و حسن میریم شوهره رو میاریم ...بریم حسن .

علی _ رضا تو هم زنه رو ببرش تو انباری زندونیش کن .

(حسن و تقی به مآموریت میرن و نسرین هنوز درماتم اتفاقی که افتاده غمگین نشسته بود وبه گذشتهء درد ناکش فکر میکرد که چطورسالها بامردی زندگی میکرده که حتا احساسی نسبت بهش نداشته و احتمالآ به او خیانت هم میکرده .رضا رفت سراغش و اونو از تفکر در آورد . و علی هم  روتخت  سرشوانداخت پائین و بوقایعی اندیشید که نا خواسته داشت پیش میومد و هر لحظه هم رنگ جدی تری بخودش میگرفت ).

رضا _ بلند شو ضعیفه ....بلند شو که گاوت زائید .

نسرین_ گاوم ؟ منکه گاو نداشتم ...کدوم گاو ؟

رضا _ حالا چه جوری حالیش کنم؟ بابا ننهء من زائیده .

نسرین_ یعنی شما گاوید ؟

رضا _ ای بی تربیت ...به رئیس دادگاه میگی گاو ؟ حالا که اینجورشد به چهاربار اعدام باحبس ابد محکومی...راه بیفت...بمن میگه گاو .

(رضا نسرینوبرد تو انباری و باطناب دست و پای اونو بست اما نه چندان محکم که دردی به نسرین وارد بشه . چون پس از گریستن نسرین دل اوهم براش سوخت .وقتی رضا به قهوه خانه برگشت علی رو متفکر و ناراحت دید . برای اینکه آرومش کنه سعی کرد باهاش حرف بزنه .علی داشت باخودش فکر میکرد :

 

 

 

                                                                         17

علی _ اگه نقشه ام نگیره...آبروی مارچلو میره ...

رضا _ زیاد فکرشو نکن...بذار یه چائی واست بیارم بخور اعصابت آروم شه ... حالا دیگه گور پدرش..تا اینجاش که اومدیم ...بعدش هم هرچی شد شده دیگه .

علی _ نه رضا..نه . من باید نقشه ام بگیره..من باید پولدارشم ..ازبس از این و اون لباس قرض گرفتم وخودمو شکل مارچلو در آوردم خسته شدم . اگه پولدار بشم میدونی چی میشه رضا ؟ یه روز یه فیلمساز میاد سراغم و باعزت و احترام منو میبره که تو فیلمش بازی کنم . اونوقت وقتی تو خیابون راه میرم...دو ملیون چشم قد و بالامو ورانداز میکنه و همه بهم میگن ...علی مارچلوئه ها.....اونوقت از هرچیزی بهترینش مال ما میشه رضا جون...

رضا _ ای بابا...این شکم صابمرده رو چه توش بو قلمون بریزی ...چه نخود آب و دیزی...هردوتاش فقط قار و قورشو میخوابونه .

علی _ نه رضا...نه .من باید پولدار بشم . دیگه از این زندگی خسته شدم .دیگه از این یللی تللی و علافیهای بیخودی کلافه ام ...بسکه یه دیزی رو چند نفری تلیت کردیم و خوردیم  دیگه ازخودم حالم بهم میخوره...مگه ماچیمون از اونائی که یه شبه مایه دار میشن کمتره ؟ تاکی باهاس حسرت زندگی اونائی رو بکشیم که ساعتی یه مدل میپوشن و باهر رنگ لباسشون یه ماشین میندازن زیر پاشون...؟ این درست نیست رضا...این درست نیست که جماعتی از گشنگی بمیرن و گروهی ازسیری بترکن...این انصاف نیست...اگه اونا آدمن ماهم آدمیم...اگه اونا شیکم دارن خب مام داریم .اون پولها سهم ماهم هست رضا.من نمیذارم سهمم کفتارخورشه .از حلقومشون میکشم بیرون.

رضا _ ای بابا...از قدیم گفتن...هرکه بامش بیش .. برفش بیشتر .

علی _ نه داداش ....هرکه بامش بیش...عشقش بیشتر.

رضا _ ما چه میدونیم ؟ شاید پولدارها هم دردی دارن که ما خبر نداریم .

علی _ پولدارها دردشون کجا بود رضا جون ؟ مگه نشنیدی که میگن پول بر هردرد بی درمان دواست  ؟

رضا _ گریه بر هر درد بی درمان دواست .

علی _ گریه ؟ پس چرا انقدر که ما گریه میکنیم...انقدر که نونمونو به اشک چشم تلیت میکنیم و میخوریم... کسی بدادمون نمیرسه ؟

(حسن و تقی دستهای صفار رواز پشت باطناب و دم  دهنش رو هم بادستمال بسته اند و هلش میدهند و وارد قهوه خانه اش میکنند .).

تقی _ برو تو ناکس .  

علی _ دهنشو باز کنید .(تقی دهن صفار راباز میکند )..حالا بامشت بزنم تو دهنت که دندونات بپاشه تو حلقت؟

صفار_ (معترض) واسه چی آقا....؟

علی _واسه چی ؟ واسه اینکه تو تموم نقشه های ما رو بهم زدی .

تقی _ علی.این ناکس دروغ میگه که پول نداره .قد یک کیسه گونی اسکناس درشت داشت می چید تو گاوصندوقش

حسن_ راست میگه...وقتی رفتیم بدزدیمش...داشت پولهاشو میذاشت تو گاو صندوقش .

علی _ خب پس چرا پولها رو نیاوردین ؟

تقی _ (هنوز عصبی است) نه بابا....مگه ما دزدیم ؟

صفار_ اگه دزد نیستید پس چی هستید ؟

تقی _ ماسمساریم جنسهای بنجلی مثل ترو گرو ورمیداریم .

حسن_ اصلآ این مرتیکه نباس با ما حرف بزنه .

علی _ راست میگه...تو نباید با ما حرف بزنی .

صفار _با من چکار دارید؟ چرامنو آوردید اینجا؟

علی _ جنابعالی از این پس گرو گان ما هستین .

(علی به رضا اشاره کرد که بره و نسرینو بیاره  . صفارهم هنوز در توهم نفوذ قدرت خودش روی بچه هابود ).

صفار _ این مسخره بازیها چیه ؟ منکه نمی فهمم .

تقی _ ز......رشک .این یکی هم که نفهم دراومد ....حسن..این یکی دیگه چرا نمیفهمه .

حسن_ گمونم سیراب شیردونش سنگ مثانه آورده .تنها راهش اینه که جائی رو که من علامت میذارم با اون کارد

تیزت پاره کنی و قضیه رو فیصله بدی .

 

 

                                                                           18

تقی _ تمومش میکنم ..

(تقی فوری کاردشو ازکمرش بیرون کشید و بطرف شکم صفار که حسن روش علامت کشیده بود رفت وصفار تازه اونموقع بود که خطررواحساس کرد وفهمید قضیه جدی تر ازاونه که تصور میکرد . بهمین دلیل دستپاچه شد

و به التماس افتاد ).

صفار_ آقا...آقا خواهش میکنم...اگه اینکارو بکنید که من میمیرم.

تقی _ خب مام میخوایم تو بمیری .

(نسرین به اتفاق رضا وارد شد و زبون ستار به لکنت افتاد و درپی ترفند جدیدی برای تبرئهء خودش بود).

صفار_ اه .. عزیزم نسرین ...خدا رو شکر که تو سالمی .

نسرین_ (بابغض) بی شرف پست فطرت... همیشه فکر میکردم که تو زندگیت فقط من برات مهمم..

صفار_ خب معلومه که تو مهمی .

نسرین_ من یا پولهائی که تو بانک دارم ؟ حیف از اونهمه محبتی که بتو کردم .

علی _ خانم شما آزادین ...میتونین برین خونه... میرین خونه پای تلفون می شینین...مابشما تلفون میزنیم..اونوقت

پولها رو میارین و شو هرتونو میبرین...و الا میکشیمش .

نسرین _ آقا...من برای آزادی شوهرم..یک پاپاسی پول ندارم بشما بدم...

(اوضاع بهم خورد و سر و صدای اعتراض و خشم گروگانگیرها در اومد) .

علی _ چرا دبه درمیاری ؟ مگه خودت نگفتی هرچقدر بخواین بهتون میدم ؟

نسرین_ عقیده ام عوض شد...میتونید بکشیدش .

(نسرین خواست خارج بشه رضا جلو شو گرفت و اشاره کرد به بازداشتگاه بره ) .

رضا _ استوپ...زندان

تقی _ زنه راست میگه...بکشیمش بریم بکارمون برسیم .

رضا _ منهم میگم زود تر بکشیمش خلاص شیم بابا...این سه چهارروزه پاک از کاسبی افتادیم .

حسن _ الآنه سه چهار روزه که از خواهر مریضم خبر ندارم ...( مشغول گره زدن طناب دار شد ).

علی _ خیلی خب حسن طنابو بنداز گردنش .تقی ببرش بالا صندلی .حسن سرطنابو بندازبه قلاب سقف بکشش بالا. صفار _ آقایون...آقایون خواهش میکنم صبر کنید... هرچقدر که بخواین بهتون میدم ... فقط منو نکشید .

علی _ نمیشه...اونی که قرار بود واسه آزادیت پول بیاره د به در آورد .

صفار_ خب اگه موافقت کنید خودم پول بهتون میدم .

علی _ اولندش که نمیشه. تو باید گروگان باشی یکی دیگه پول بیاره.دویومندش توکه پول نداری.حسن بکششش بالا

 صفار_ درسته که من درحال حاضر پول همراهم ندارم بشمابدم.. ولی همونطورکه میدونید.. تمام زمینهای این اطراف مال منه.. من حاضرم درمقابل آزادیم تمام این زمینها رو به اسم شما بکنم .

تقی _ یه خرده فارسی تر بگو مام حالیمون شه .

صفار_ببینید آقایون...اطراف این قهوه خونه پنج هکتارزمینه که متعلق بمنه..من این زمینها رو مجانآ بشما میدم .

علی _ ما زمین میخوایم چکار؟ بکشش بالا حسن .

صفار _ آقایون..خب میتونید تمامشو ساختمونسازی کنید..

علی _ مگه ما بساز بفرو شیم ؟ بکش بالا حسن ..چرامعطلی ؟

صفار_ خب اگرهم نخواستید میتونید زمینها روبفروشید و پولدار بشید .

علی _ پولدارشیم ؟ چه جوری ؟

صفار من قباله شو به اسم شما مینویسم و میذارم در اختیارتون...اینجوری زمین مال شما میشه .

تقی _ یعنی ما با یه تیکه کاغذ صاحاب زمین میشیم ؟ بهمین راحتی ؟

صفار _ بله...بهمین راحتی . ( اوضاع ناگهان بنفع صفار عوض شد و مورد احترام قرار گرفت ) .

حسن _ آقابفرمائید پائین ...نوکرتم آقا...علی پس چرامعطلی ؟ تا تنور داغه بچسبون .

علی _ آزادی در مقابل قبالهء زمین تصویب شد . رضا گوشتکوب قلم کاغذ بده آقا..کاغذ داری ؟

رضا _ وقتی داشت اینجا بارفیقش حساب کتاب میکرد جا گذاشت ...الان میارم ...بیا اینم کاغذ و قلم خودکار ..

صفار _ خیلی خب...من میگم...شماها بنویسید.

 

 

                                                                     19

حسن _ ( از ذوقش فوری گفت ) ولی ماکه سواد نداریم .

صفار _ شما که سواد ندارید...منهم که با دست بسته نمیتونم بنویسم .

علی _ پس شمام مثل مائی...مابادست باز نمیتونیم بنویسیم ...شمابادست بسته (دستشو بازکرد) .خیلی خب..بنویس.

صفار_ خب آقایون...فرمودید قهوه خونه متعلق به آقای رضا گوشتکوبه ...اسم شما..؟

علی _ مارچلو...علی مار چلو .

حسن _ حسن سیرابی...سیرابیشو ننویس .

تقی _ تقی تارزان .

صفار_ بسیار خوب .

( صفار راحت و آسوده شروع به نوشتن قباله کرد و افرادهم که بمراد دلشون رسیدن  هرکد وم گوشه ای نشستند و از آرزوهای دور ودراز خودشون با دریافت پول کلان سخنها گفتند).

حسن _ علی...یعنی اونقدر پولذار میشیم که ربابه رو ببریم خارجه معالجه اش کنیم ؟

علی _ آره حسن جون ...یه ربابه که چیزی نیست...میتونیم تموم ربابه ها رو معالجه شون کنیم .

رضا_ من فقط یه زن بگیرم و دوراین قهوه خونه رو یه باغچه بزنم و سه چهارتا تولهء قد و نیم قد راه بندازم دیگه

هیچ غصه ای ندارم .

علی _ یه زن که چیزی نیست...میتونی ده تا زن بگیری..

رضا _ نه بابا...ده تا نمیخوام ...یه دونش از سر مام زیاده .

تقی _ علی  ... من فقط سیصد هفتصد متر پارچه داشته باشم ...تن زن وبچهء تارزان و اون لخت و پتیهائی که تو جنگل از سرما میمیرن بکنم ...دیگه هیچ غمی ندارم .

علی _ تقی جون.واسه تو یک کارخونهء ریسندگی بافندگی میزنیم که هرچی لخت وپتی تودنیاهست لباس تنشون کنی.

تقی _ یعنی میشه علی ؟

علی _ مثل اینکه داره میشه .

صفار _ خب آقایون...تموم شد . حالا برای اینکه این سند رسمیت پیدا کنه..شما  باید زیر این سند رو امضاء کنید.

تقی _ امضا که بی خیالش...یک کار دیگه بگو .

صفار _ خب میتونید انگشت بزنید. من خودنویس تو جیبم دارم و خوشبختانه خودنویسم بقدر کافی جوهر داره .

بفرمائید آقایون .

(افراد یکی یکی آمدند و انگشت خودشونو به جوهر خودنویس آلوده کردند و پای ورقه رو انگشت زدند) .

صفار _ دیگه به میمنت و مبارکی حالا شما صاحب تموم زمینهای این اطراف شدید.حالا این یک نسخه پیش شما واین یک نسخه هم پیش من میمونه .

علی _ چرا یکیش پیش شما بمونه ؟

صفار _ برای اینکه بدم وکیلم محضریش کنه که معتبر باشه .

تقی _ محضر ؟ مگه زمین رو هم عقدش میکنن ؟

صفار _ نه جانم ...عقدش نمیکنن...سند زمینو محضریش میکنند که اعتبار قانونی داشته باشه .

رضا _ خدا خیرت بده که اینقدر آقائی .

علی _ یعنی ما الآن صاحاب زمینهای اطراف قهوه خونه شدیم ؟

صفار _ بله .... میتونید برید به زمینهاتون سر بزنید  وتماشاش کنید...وهرنقشه ای که مایلید برای آیند ش بکشید.

علی _ آقا ببخشید با عث ناراحتیتون شدیم .

صفار _ اختیار دارید..من یک نسخه از سندو میدم به وکیلم که محضریش کنه و براتون بیاره .

علی _ ببخشید آقا...بازنتون چکار کنیم...؟ اونم باخودتون ببرینش .

صفار _ میتونید منو از شرش راحت کنید...بکشیدش جانم...خدا حافظ.

( بچه ها تادم درقهوه خانه صفار رو باعزت و احترام بدرقه کردن و فریاد شادیشون بگوش نسرین رسید .نسرین طنابهارو که سفت هم بسته نشده بودن باز کرد و خودشو رسوند به قهوه خونه ودید همه شون از خوشحالی سر از پا نمیشناسن . حیرت کرد و پرسید ) .

 

 

                                                             20

نسرین_ چی شده که اینقدر خوشحالید .؟

علی _ آقای صفار تموم زمینهای اطراف قهوه خونه رو بخشیدن بما .

نسرین _ بابت آزادی من ؟

علی _ آزادی شما...؟ نه ..بابت آزادی خودش ...حتا گفت شما رو بکشیم .

نسرین _ بکشید ؟

علی _ بله .. ولی ما آدمکش نیستیم ...شما آزادید ...میتو نید برید خونه تون .

نسرین _ میشه اونو بخونم ؟

علی _ بله..بفرمائید بخونید .

نسرین ( قباله رو چنین خوند ) اینجانب رضا گوشتکوب..صاحب قهوه خانهء پابرهنه ها...در مقابل امضا کنند گان

زیر..قهوه خانهء خود را بدون هیچ قید و شرطی به آقای محمد جواد صفار واگذار میکنم.

( باشنیدن متن قولنامه ناگهان تمام دیوارهای کاخ باشکوه آرزوهایشان بر سر تک تکشان فرو ریخت . بغض گلویشان را فشرد و دید ند تنها سر پناهشان رانیزرندان به یغما بردند .کلامشان بوی یآس گرفت و رمق از جانشان رفت ولحظاتی بعد صدای نزدیک شدن بولدوزر آنهارامتوجه ساخت ) .

حسن _ این صدای چیه ؟

علی _ صدای بولدوزره .

حسن_ بولدوزر برای چی ؟

نسرین_ حتمآ صفار از سر زمینهاش فرستاده که اینجارو خراب کنن .

تقی _ خراب کنن ؟

(تقی بیرون را نگاه میکند وبقیه هم کنار او میرسند. رضا بابغض  برمیگردد و وسط قهوه خانه زانو میزند ومی نشیند  .) .

رضا _ نه..کسی حق نداره اینجا رو خراب کنه..این قهوه خونه مال منه...خانهء منه...هیچکس حق نداره اینجارو خراب کنه مگه روسرمن خراب کنه ...من از اینجا نمیرم .

علی _ پس اون ناکس از بیسوادی ما استفاده کرد و قهوه خونه روکشید بالا؟ رضا جون تو تنها نیستی...مام اینجا پیش تو میمونیم...اگه قراره خراب کنن باید رو سر چهار تائیمون خراب کنن .

تقی _ ما تو این بازی همه چیمونو باختیم.حتا چهاردیواری روکه توش میخوابید یم دارن روسرمون خراب میکنن .

حسن_ ما چیزی نداشتیم که ببازیم...تازه برگشتیم سر خونهء اولمون .

نسرین _ درسته آقایون...شما چیزی رو نباختین ...این صفار بود که همه چیشو از دست داد ... ولی صفار کور خونده...من وکیل تام الاختیارشم ...زیر این ورقه رو من باید امضاء کنم نه صفار...و حالا که اینطور شد ..منهم

سند تمام زمینهای اطراف قهوه خانه رو به اسم شما تنظیم میکنم .

( دوباره اوضاع امیدوار کننده میشود وسریعآ  کاغد و قلم آورده و به نسرین میدهند ونسرین هم  کاری را که باید بکنه مشغول  انجامش میشود . ولی علی همچنان غرق در افکار خویش است .) .

تقی _ یعنی این د فعه دیگه کلکی تو کار نیست ؟

نسرین _ نه آقا ..مطمئن باشید...

رضا _ بابا...شرف این زن بهتر از اون نا مرده....میخواست قهوه خونهء منو بکشه بالا.

( نسرین سندتنظیم شده رو به رضا داد و خود افسرده بطرف درخروجی رفت.اما قبل ازخروج آخرین حرفشو زد)

 نسرین _ آقایون ..خیلی دلم میخواست مثل شماها زندگی میکردم...ولی افسوس ...من سر راهم بولدوزر رو متوقف میکنم .

(همه تادم در نسرین را بدرقه میکنند اما علی همچنان افسرده و متفکر در خود فرو رفته).

تقی _ حالا تو این زمینها درخت میکاریم..جنگل میزنیم و کلبه میسازیم ...و تموم اونهائی رو که تو سرمای زمستون از بی جائی میفتن و میمیرن...میاریم تو این کلبه ها...

حسن _ این زمینها رو میفروشیم و ربابه رو معالجه میکنیم .

رضا_ دور قهوه خونهء منو حق ندارین دست بزنین .

تقی _ اگه کلبه بسازیم آدمهای بیشتری زنده میمونن.

 

 

                                                                     21

حسن _ اگه ربابه رو مداوا نکنیم اون میمیره .

رضا _ زمینهای دور قهوه خونه مال منه .

( بچه ها هرلحظه صدایشان بلند تر وخشن ترمیشود تا جائی که ازروی خشم خصمانه  بر سرهمدیگه فریاد میکشند

تقی بافریاد کاردش را بیرون میکشد و حسن چماقی برمیدارد وتقی با یکدست گلوی حسن را گرفته وبادست دیگهرکاردش را بالا برده بود تا بر قلب حسن فرود بیاورد. رضا نیز چهارپایه ای را برای فرود آوردن بسر رفقایش بکمک گرفته ) .

تقی _ کاری که من میگم باید بشه .

حسن_ کاری که من میگم باید بشه .

رضا _ کاری که من میگم .

( اگر فریادعلی چند ثانیه دیر تر بلند شده بود فاجعهء درد ناکی پیش میومد که قابل جبران نبود .وهرسه نفریکدیگر رادریده بودند . علی که شاهد ماجرابود ناباورانه اونهارو زیر نظر داشت و درست زمانی که کارد و چماق و چهار پایه بالا رفته بود که حادثه ایجاد کنه با فریادعلی دستها درهوا خشکید و همه متوجه شدن که طرف مقابلشان

دوست صمیمی و  پارهء جگرخود شونه . پس اونها راچه شده بود ؟ علی فریاد زد) .

علی _ بس کنین...چشمم روشن...حالا دیگه روی هم چوب و قمه میکشین ؟ این بود رفاقتتون ؟ این بود نتیجهء اونهمه من بمیرم تو بمیریهاتون ؟ تا وقتی همگی دستمون تو یک کاسه میرفت واسه هم جون میدادیم ....اما همچی که بوی پول بدماغتون خورد هار شدین و قمه و چماق روهم کشیدین . ؟ تف....

( علی سخت ناراحت برگشت و دوباره بحالت قهر در تنهائی خودش فرو رفت . نهیب علی دیو درون دوستانشو که بیدار شده بود از وجودشون فراری داد .یکی یکی اظهار ندامت میکردن و میرفتن گوشه ای می نشستن و بر عمل سبعانهء خودشون اظهار شرم داشتن و بغض گلو شونو گرفته بود ) .

حسن _ من از همه تون معذرت میخوام ...تقصیر من بود.آخه دیدم ربابه در حالیکه چشم بمن دوخته داره جلوی چشام پر پر میشه ...این بود که از خود بیخود شدم .منو ببخشید .

رضا _ منم تقصیری ندارم...از وقتی یادم میاد همش پادوئی کردم و حمالی دادم ...اینا همش از بیسوادیه...من چه تقصیری دارم ؟

تقی _ علی..خداشاهده دست خودم نبود...یهو دیدم حسن...رفیق چند ین و چند ساله ام روم دند ون تیز کرده.. این بود که تاب نیاوردم و خون جلو چشامو گرفت...

( علی پس از سکوتی بلند شد و برای برگرداندن صمیمیت دوباره بین خودشون لب بسخن باز کرد ).

علی  _ دیدین زنه چی گفت ؟ گفت دلم میخواست میتونستم مثل شماها زندگی کنم ...میدونین چرا اینحرفو زد ؟ واسه خاطر صفا و صمصمیتی که بین مادیده بود...خب بابا آقاشدن همت میخواد ..شعور میخواد.همینجوری که نمیشه که ...هر بلائی سرمون میاد از بیسوادیه ...اگه ما سواد داشتیم ....صفارو اثال اون نمیتونستن سر ما کلاه بذارن....اطراف این قهوه خونه پنج هکتار زمینه که مال این ملته ...مال تموم کسانیکه بدلیل بیسوادی سرشون کلاه گذاشتن و همهء زندگیشونو کشیدن بالا و درفقر وبیسوادی نگهشون داشتن تا ازشون بیگاری بکشن...ما میتو نیم اینجا  با کمک اهل فنش چند تا مدرسه بسازیم و چند تا خونه های جمع و جورکه تموم خونوادههای بی سر پناهو پناه بدیم و تموم برو بچه های خیابونی رو که ول میگردن و هیشکی هم بفکرشون نیست بیاریم بنشونیم سر کلاس درس و خودمون هم بشینیم کنارشون از صفر شروع کنیم ...فقط یه خرده همت میخواد.

تقی _ علی...این اطراف بیشتر از هزار خونوارلخت و پتی هست که تو سر مای زمستون عین زغال سیاه میشن و میمیرن و هیشکی هم بدادشون نمیرسه...پس اونا چی علی ؟

علی _ اونارم میاریم تو خودمون ...زمین مال خداست ...مال خداهم مال بندهها شه ...فقط یه خرده غیرت میخواد که دست بذاریم تو دست هم و کمر همتو ببندیم و بگیم یه تن فدای همه .

( علی وسط قهوه خانه زانو زد و دستشو باز کرد و در انتظار دستهای همت و رفاقت دوستانش شد و اونهاهم یکی یکی آمدند و زانو زدند و دست دردست علی گذاشتن وگفتن یک تن فدای همه .)

 

                                                              پایان

                                                  نویسنده : مهدی معدنیان

 

 

با اجازهء بزرگترها

                                       نمایشنامه " با اجازهء بزرگترها    

                                                    مهدی معدنیان

پردهء اول – منزل رکسانا

نمادی ازیک اطاق نسبتآ شیک باتزئینات خارجی و یک میز و دوصندلی درعمق صحنه . یک قالیچه در وسط اطا ق و دو عدد مبل در طرفین دکور از عمده وسا یل صحنه بشمار می آید . یک میز کوچک تلفن و گلدانی باگلهای رنگارنگ مصنوعی که روی میز بغل کاناپه در سمت چپ صحنه جا گرفته . دراین خانه دختری ابرانی بنام  رکسانا بادوست پسر آمریکائیش زندگی میکند کند. اینک پیت (پیتر) مشغول جارو کشی و گرد گیری اطاق است و پیشبندی بسته و کلاه پارچه ای گرد مخصوص خانه داری بسر گذاشته و عقب عقب درحالیکه از بیرون صدای جارو برقی اش بگوش میرسد وارد صحنه شده و به جارو کشیدن اطاق که آخرین مکان است مشغول است. از بیرون صدای رکسانا بگوش میرسد که دادمیزند و پیت را صدامیکند اما پیت چوا گوشی آی پادش را بگوش زده و حین جاروکردن باموزیک در حال رقص است صدارا نمیشنود و رکسانا در حا لیکه بسته های خرید را بسختی حمل میکند وارد اطاق شده و متوجه ء هدفون پیت شده بار رابزمین گذاشته میرود هدفون را از گوش او برمیدارد و دادمیزند :

رکسانا _  پیت ... گلوم پاره شد از بس داد زدم .

پیت _ (هراسان جارو را رها میکند ) چکار کردی که گلوت پاره شد؟ زنگ بزنم ناین الون

(911) ؟ تو باید بستری بشم . من باید چه خاکی تو سرت ریخت ؟ کسی بتو چاقوزد ؟

رکسانا _  بابا شلوغش نکن من چیزیم نیست ...

پیت _ تو گفت گلوم پاره شدی .

رکسانا _ منظورم اینه که خیلی صدات کردم چرا جواب نمیدی ؟

پیت _ من نشنیدی..

رکسانا _ نشنیدی نه...من نشنیدم .

پیت _ اوکی تو نشنیدی..نه.. من نشنی دم ...او نشنیدوی..

رکسانا _ خیلی خب , حالا نمیخواد فعل شنید نو واسه من صرف و نحو کنی ..صدات کردم بیای بارها رو ازتو اتومبیل بیاری بالا ..من ازکت وکول افتادم ..برو چیزائی که خریدم وردار ببر تو آشپز خونه .. میوههارو هم بشور الآن هواپیمای بابا میشینه من هنوز هیچکارمو نکردم

پیت _ من همه کارکردی..توالت کلین کردی..اطاقها جاروزدی.. ظرفهاشستی ..بعدهم..داشتی..

رکسانا_ خیلی خب حالا  برو کاری که بهت گفتم بکن .آمار نده.الآن بابا بیاد و ببینه بوظایفت آشنا نیستی با ازدواجمون مخالفت میکنه. رضایت نمیده ها..

پیت _ من بابات راضایت میکنی با من ازدواج بکنه تو را ..من به بابات رضا یت  فرو میکنی. .

رکسانا_ نمیخواد چیزی فرو کنی ...کاری که میگم بکن .

پیت _ اوکی..(دم درتوقف میکند برگشته میگوید ) من بتولاو میکنی ...هر کاری که توخواست من میکنی (با گشاده روئی خارج میشود.رکسانا هرباراین جمله رامیشنود گل ازگلش میشکفد ) رکسانا_ همین لاوید نت منو کشته پدر سگ .   

(رکسانا مشغول قرار دادن گلهای مصنوعی که باخود آورده درگلدان میشود تلفن زنگ میزند )

       رکسانا _ الو..اه..سلام بابا ..رسیدین ؟..چرا اینقدر زود؟ منظورم اینه که هواپیماها معمولآ تآ خیردارن نه تعجیل...این چه فرمایشیه آقاجون ؟ معلومه که خوشحالم .. از خوشحالی دارم هذیون میگم .. همونجا تا یک قهوه تو بار بخورید من سریع خودمو بهتون میرسونم . (میخندد) اینجا تو بارش قهوه هم میشه خورد آقاجون ...نه بخدا تا یک قهوه بخورین من میرسم ..تا اونجا راهی نیست ...خب هرجور راحت ترید ... فقط آدرسو بد ین دست راننده بگین آی وانت تو گو تو دیس آدرس ....نه آقاجون ...گو یعنی رفتن ...مطمئن باشین ...همینو بگین یکراست میارد تون در خونه پیاده تون میکنه.(پیت وارد میشود ) . پس دیگه خیالم راحت باشه آقاجون ؟ بای..ببخشید..خداحافظ آقاجون . ( گوشی راقطع میکند ) دیدی چه خاکی  بسرم شد ؟

پیت _ (نگران ) چی شده ؟ چرا خاک بسرت شد ؟ باباتو های جک شد؟

رکسانا_ نه های جک نشده ...هواپیماش از میونبر اومده زود ترازموعد رسیده .

پیت _ چه بد شد .

رکسانا _ که بابامو های جک نکردن ؟

پیت _   no ..no.. .. که بابات زود رسید . من هنوز یاد نگرفت چی باید به بابای توگفتی .

رکسانا _ حالا باشه بعدآ یادت میدم ...تو فقط سعی کن زیاد حرف نزنی ..اوکی ؟

پیت _ من حاضرم ..تو کی ؟

رکسانا _ الان وقت شوخی نیست .درضمن اینو یه وقت جلوبابام نگی ها.یه گوله میزنه تو مغزت ..

پیت _( باحیرت ) بابا ت اسلحه داری ؟

رکسانا _ همیشه که داشته الآنو نمیدونم ...حالا این پیشبند و کلاه سبز مسخره تم در آ ر برو یه لبا س شیک بپوش , اینجوری جلو آقاجونم ظاهرنشی ..یاد ت باشه  یه وقت ازرنگ سبزاستفاده نکنی . اون ست لبا س سبزتوکه از بیژن خریدی یا بسوزونش یا ببر یه سوراخ سمبه ای قایمش کن که یهوبیهوا ازشون استفاده نکنی .

پیت_اونا که کیکی کوشکل بودی . من پول زیاد داد برا بیش .

رکسانا _ ارزش جونت بیشتر از پول اوناست . (نگران ). اوخ اوخ ..انگشتر...انگشتر عقیقتو چرادستت نکردی .کجا گذاشتیش ؟

پیت _ تو توالت ...جلوی آینه گذاشتی .. که یادش نری .

رکسانا _ اوکی ..برو ورشون دار همه شونو بکن تو انگشتات . نظر قربونیهاروهم بنداز گردنت .. بابام از اینجور آیدیا خیلی خوشش میاد .

پیت _ اگر پدرت تو اتو مبیل من نشست , من باچراگ سبز چکار باید بکنی ؟

رکسانا _ مقررات رانندگی جزو قرار داد نیست . اون تسبیح روهم گذاشتم رو میز توالت ...ورش دار دستت بگیر و پیش آقاجون باهاش بازی کن وزیر لبی یه چیزی باخودت بگو بطوری که آقاجون متوجه بشه و خوشش بیاد .

پیت _ ولی تسبیح منگوله اش سبزه  .

پیت_ رکسانا _ وقت نداریم رنگش کنیم . اگه متوجه شد میگیم تسبیحش مال کربلاست .سیده ..

پیت _ بگیم از دولچی  گابانا کرید کرد ...تسبیح فشن بودی .

رکسانا _ لازم نکرده ..اینقدرم جای فاعل ومفعول روعوض نکن ..آخرش یک کاری د ست ما میدی ها...حالابد و برو بخود ت برس ..آقاجون تو راهه .

پیت _ نگران نبا ش ..من به بابا یت رضا یت فرو میکنم .(میرود که لباس عوض کند ) .

رکسانا _ چه غلطی کردم یه دفعه گفتم این حرفو تو مغزت فرو کن ....حالا یه ریز هی میخواد.. خاک بسرم اینهمه خرید کردم یادم رفت د سته گل بگیرم ..پیت...پیت..کجائی ؟

( پیت با عجله درحالیکه هنوز مشغول بستن دکمهء شلوار خویش است و نگاهش به دکمه است که بدلیل تنگی جادکمه براحتی بسته نمیشود هراسان وارد میشود )

پیت_ چه هپنیینگ شد ه ...؟

رکسانا _ داری با خودت چکار میکنی ؟ د ستتو از تو شلوارت در آر ..

پیت _ این سوراخ کوچیک هست ..من نتونست .. فرو کرد .. دکمه تو اون..

رکسانا _ حالا اونو ولش کن بپر برو یه دسته گل بگیر بیار ...الآن آقاجون سر میرسه .. ببینه ازگل خبری نیست  خیا ل میکنه تحویلش نگرفتیم بهش بر میخوره ...

پیت _ اگر برخورد .. بابات..تو بمن نداد ؟

رکسانا _ منو بتو نمیده که هیچ ..یه تیر خلاص هم تو مغرت خالی میکنه ..

پیت _ ( باحیرت ) تو د ختر احمدی نژاد بود ؟

رکسانا _ نه من د ختر احمدی نژاد نبود ..دختریک آدم حسابی بود... ببین ..آقا جون یه خرده موجیه یه وقت چرت و پرت ازدهنت درنیاد .خودتو کنترل کن یه  حرف بیخودی نزنی ...یهو دیدی   دست به نقد از سقف آویزونت کرد....

پیت _ منو اکسکیوت  کرد ؟ اه  مای گاد..

رکسانا _ نترس ..فقط واردبحث پولتیک و هیومن رایت نشی ..آقاجون اصلآ خوشش نمیاد .

پیت _ پس اگر پرسید من چه میکنی کار ...من نگفت من و توبرای هیومن رایت کارکرد ؟

رکسانا_ اصلآ .. بگو تو پمپ بنزین مدیر عاملی .ببین ..آقاجون منو خیلی دوست داره .. ما باهم رفیقیم  . با اینحرفها گفته ..من میام دامادو می بینم اگه  ازش خوشم اومد هم براتون

عروسی مفصلی میگیرم ..هم بهتون کمک میکنم که زندگی و بیزینس خوبی را شروع کنید...اگرهم خوشم نیومد ترو برمیدارم واسه همیشه میبرمت ایران .

پیت _ بابات میخواد من برد اوین بامن چه کار بکنه ؟ من تاگت (طاقت ) نداشت ..

رکسانا _ اوین نه ..ایران ..بعدهم  تو روکه نه ...منو ...منو بتو نمیده و میبره ایران ..

( ناگهان پیت داغ میکند ومانند لاتها بحال نفس کش در غیاب پدر رکسانا  دور برمیدارد )

پیت _ بابات گلت (غلط) کرد توبمن نداد . گلت کرد تو رو برد ایران.من سیراب شیردان بابات بیرو ن کشید ..من بابات باکاراته دد کرد ..من بلود جلوی چشمانم گرفت... من کمر بند بلک داشت  ..من دوتا مدال گهرما نی....

( در اینموقع صدای زنگ خانه بلند میشود و پیت که میداند پدر رکسانا آمده  میترسد  )

رکسانا _ آقاجون اومد .

پیت _ تو من تو سوراخ گایم کرد بابا ت من ندید . پلیز ..

رکسانا _ نترس من مواظبتم ..زود برو تو اون اطاق لباستو بپوش ..آقاجون که اومد بالا , تو یواشکی بپر برو یه دسته گل بگیر بیا به بابام ولکام بگو .. بد و ..

پیت _ ( با عجله حین خروج دوباره برمیگردد و یاد آوری میکند ضمن اینکه صدای زنگ همچنان بطور مقطع بگوش میرسد ) من بتو لاو میکنی .. هر کاری تو بخوای من میکنی .

رکسانا _ اومدم ...اومدم .. برشیطون لعنت ..باز یادم رفت بگم بیان اف افو درست کنن .

(ازبیرون صحنه صدای باز سدن درب و ماچ م بوسه کردن پدر و د ختر بگوش میرسد  )

صدای رکسانا _ سلام آقاجون..خوش اومدین ..صفا آوردین ...چشم ما بجمال منورتون روشن آقاجون .. باد آمد و بوی  عنبر آورد..

صدای صادق _ یک گاله خیار چنبر آورد  .سلام دختر بابا... ماشالا چه بزرگ شدی ...عین برنج صدری قد کشیدی .

صدای رکسانا _  حلالزاده به باباش میره ...

صدای صادق _ به دائیش میره ... دائی تو هم که عین برنج  نیمه ست . یه متر ونیم  بیشتر قد نکشیده .

رکسانا _ چمدونتونو بذارین همینجا .. بعدآ خودم میبرم تو اطا قتون . بفرمائین تو آقاجون ..

صدای صادق _ تواز جلو برو که راهو نشونم بد ی .

رکسانا _ (وارد صحنه میشود )بفرمائین آقا جون ...خیلی خوش آمدین ...

صادق _ یا اله ..کسی چادر سرش نباشه ..( صادق  وارد میشود.برخلاف تصور رکسانا از تسبیح و علائم حزب الهی بو دنش خبری نیست ) . یا الله ..

رکسانا_ همه کشف حجاب شده ان بفرمائین تو خیلی خوش اومدین ..میگم آقاجون چائی حاضره ...یه چائی بیارم بخورین , خستگیتونو در کنید .

 صادق _اگه قهوه حاضرداری یه فنجون قهوه  بیاری بدهم نیست ( رکسانا میرود مشغول آماده کردن قهوه میشود ) .

 رکسانا _ چشم آقاجون .  قهوه چی میخورین ؟  اسپرسو.کاپو چینو یا قهوه ترک درست کنم  ؟

صادق _ یک کاپوچینو حال میده ..

رکسانا _ چشم  ..الان براتون میارم آبجوشش حاضره . ماشا له بزنم به تخته نسبت به پنج شش سال پیش که اینجا بودین زیادم شکسته نشدین آقاجون .

صادق _ ( بلحن شوخی ) شکسته نفسی میفرما ئین حاج خانوم . اگه مادرت یه ذره بیشتر چشمشو هم میذاشت  الانه  اول چلچلیمون بود .

رکسانا _ راستی حال مادرم چطوره آقاجون ؟

صادق _ حالا چه عجله ای داری ؟ فرداهم میپرسیدی زیاد دیر نبود ها.

رکسانا_ شمارو دیدم ذوقزده شدم .ببخشید.

صادق _ کاش مادرت هم اخلاق ترو داشت و یه نمه با مارفاقت میکرد .

رکسانا _ شما که همه جیک و پیک  اقتصادیتون د ست مامانه .. اونم که خیلی هواتونو داره . رفاقت از این بالا تر ؟

( پیداست که رابطهء پدر و دختر در حد دوستانه و صمیمی است توآم باشوخیهای ظریف )

صادق _ اون ممه رو لولو خورد..ما یه غلطی که کردیم بیشترزار و زندگی رو به اسمش کردیم که دری به تخته ای خورد مصادره نکنن .. همچی که امضا رو دادیم , حاج خانم شد مرد خونه و ما شدیم عیا ل صیغه ایش .

رکسانا _ بین زن و شوهر که اینحرفها نیست آقا جون ...هرچی دارن مال همدیگه ست .

صادق _ تا یادم میاد از روزی که خودمو شناختم در حجرهء بابام یه تسبیح دستم بود ورد میگرفتم که , ما ل خودم  ما ل خودم, ما ل مردم ما ل خودم..اسم مادرت که اومد تو شنا سنومهء من , ورد عوض شد ...شد ما ل خودم ما ل حاج خانم ..ما ل حاج خانم هم بی خمس و زکات و ردد مظالم ما ل حاج خانم . حالا هم که دیگه داره تاریخ مصرفش تموم میشه , دائم تو یا قدوس یا قدوسه . نمیشه بردش محضر و وکالت اموال ازش گرفت .

رکسانا _ منظورتون چیه  ؟ انگار دلتون از مامان پره آقاجون .

صادق _ والا , تا جوون بود هزار جور آتیش سوزوند و خون بدل منشیهای ماکرد و صبح تاشب به شوهر نجیبش تهمت میزد یادته ؟

رکسانا _ خب آقا جون ماشا له ببخشین ها... شمام  خیلی دله بودین  ...از همشاگردیهای منهم نمیگذشتین . یادتونه ؟ ( گفتار هردو بالحن شوخی و دوستانه ست که نشان ازنزدیک بودنشان بیکد یگر است ) .

صادق _ خب اونام پدر سوخته ها خیلی شیطنت میکردن یادته؟..آدمو چند سا ل برمیگردوندن عقب.

 رکسانا _ مامان الآن هم  باشما کل کل اینحرفهاروداره ؟

صادق _ مامانت کی با من کل کل نداشته؟  تو جوونیش یه جور, حالام که زهوارش در رفته جا ی اینکه بشینه خونه و بفکر سلامتی مرد ش باشه , دائم یه تسبیح د ستشه و ازاین مجلس به اون مجلس , از این مسجد به اون مسجد . یا مولودی میره یا ختم انعام  و سفرههای جورواجور. ازبس غدای چرب چیلی نذری میخوره شده عینهو بشکهء سقاخونه ء تو مولوی  . دائم هم توکار تجا رت قند و ئوره و چربی وفشار و از این چرت پرتهاست.

رکسانا _ آخی...بمیرم الهی .

صادق _هرچی هم بهش میگم اینقدر چیزهای چرب و چیلی نخور , میگه ما ل امام حسینو نمیشه نخورد . خود منم که نذری میدم میره ته صف وامیسته تا نوبتش برسه ...میگه ثوابش تو صف واستادنشه . یه وقتام که نذری بهش نمیرسه مثل بقیه میفته به التماس که " اجرت با سید شهدا یه کفگیر هم شده بمن بده واسه مریض میخوام ... خدابچه هاتو نگهداره .

رکسانا _ خب سرش اونوری گرم باشه بهتر از اینه که صبح تا شب بشما گیر بده .

صادق _ منم اولش همین فکرو میکردم .. اما الآن هم گشت و گذار شو میره هم گیرشومیده اونم چه گیری ...سه پیچ ...بعدم تا میرسیم خونه , یه دور تسبیح چنون سین جین میکنه که صد رحمت به بازجوهای بند دویست ونه . هنوز مهلت دفاع نداده یک پرونده تهمت هم راست و ریس میکنه و چاک دهنو حالا نکش کی بکش ..تهمتهائی  میزنه ..چه تهمتهای نا حقی که آدم تا فیها خالدونش تاول میزنه..

رکسانا _ تهمت ؟ بمیرم الهی ...تهمت  اونم بشما ؟ (رکسانا میداند که پدرش شیطنت دارد ) .

صادق _ بهش میگم حاج خانوم از عذاب آخرت بترس و اینقدر بشوهر نجیبت تهمت نزن ...خب اینجوری میشه برا درها از راه بدر میرن و زرت وزرت تو خیابون و بیابون واتوبان و سرپیچ  جلو پای خواهرا ترمز میکنن . خب از قدیم گفتن مردی که از عفاف خارج شد ترمز میبرونه و میفته تو سرازیری  حالا نرو , کی برو . بابا بدترین گناهها تهمت ناحقه ...اینو میدونستی ؟

رکسانا _ نه  . ( اینطوربازی و گله گذاری بین پدرو دخترسابقه دارد و با بیان اعمال همسرش و تصدیق شیرین ودفاع از وی توسط رکسانا او را ریلکس میکند تا بهتان بعدی . بهمین دلیل رفاقت شیرین است که رکسانا را خیلی دوست دارد ) .

صادق _ منم نمیدونستم .

رکسانا ( به شوخی و دو پهلو )  خب لابد مامان هم نمیدونه طفلی .

صادق _ ( به پیشونی خود اشاره میکند ) مادرت هنوز نفهمیده که,  آدمهائی  که دائم سرشون رومهره ودرحال عبادتند , نه دروغ میگن  , نه تهمت میزنن. نه کار خلاف میکنن .

رکسانا _ (بالحن شوخی و طعنه ) برمنکرش لعنت .. خصوصآ پیشونی سوخته هاشون .

صادق _ پیشونی سوخته از د ل سوخته خبرمیده ..مادلسوخته ها دائم دلمون بخاطر  امت کبابه.

رکسانا _ خب کبا ب پزی بزنین آقاجون ... دخلش از وزارت بیشتره .

صادق _ عمرآ ...

رکسانا _ عمرآ چی ؟

صادق _ دخلش ... البته منظور د خل معنویه ...

رکسانا _ حالیمه آقاجون ..

صادق _ دخل معنوی یعنی خدمت به امت . خدمت به  امت هم که جای دوری نمیره ...میره ؟

رکسانا _ تا حالا ش که نرفته ..

صادق _ قربون دهن دختر چیز فهمم .. خب خدمت ازما ...جوابش از خلق الله ..

رکسانا _ شماهم که عاشق خدمت به خلق الهین ...طرف هرچی جوونتر.ارائهء خدمات بیشتر .

صادق _ قربون آدم چیز فهم .. خب جوونها تجربه شون کمتره و احتیاج بیشتری به رسیدگی دارن . جوونن...د لنازکن ...دلشون ترک ور میداره و میشکنه . میگه بسراغ من اگر می آئید

رکسانا _ نرم و آهسته بیائید..

صادق _ نه ...بشتابان قدمی بردارید ...بگذارید که ترک بردارد , لب خاموش و زغم بستهء من ...بجان عزیزت شبائی که باهمکارها تنها نیستیم و رو پروندهها کار میکنیم , نمیدونی چکار میکنیم ..زندگی ...فقط زندگی  . اما هرکدوم ازما همچی که میرسیم تو پاشنهء درمنزل , دشمن با سلاحهای پیشرفته وابتکاری مثل اجل معلق منتظرمونه وبعدش هم چشمت روز بد نبینه

خب ..ازاونطرف هم ادمیزاده د یگه ...باید بفکرجوونها بود . بفرموده این وظیفهء ماست که فکرو ذکرمون خدمت به امت باشد وبس .

رکسانا _ این امت اگه شماهارو نداشتن چکار میکردن آقاجون ؟

 صادق _ کاری که قبل از ما میکردن .

رکسانا _ مادرم تلفنی از شد ت علاقه تون به خدمت واسم تعریف کردن . مشگل خدمتتون به خانوم عابدی چی بوده آقاجون ؟ .

صادق _ این مادرت آخرش نون بی بی سی و سی ان ان والجزیره رو آجر میکنه ... خبر گزاریش یه ریز مشغوله ..

رکسانا _ دوستتون داره میخواد جوونها سرتون کلاه نذارن ..

صادق _ ( مظلومانه ) اینم از خانومیشه ... فقط گیر دادنها ش مارو ذله کرده بابا..

رکسانا _  حالا گیرتون سر چی بود آقا جون ؟

صادق _یکی از منشیهای ما همونجور که مستحضرهستی بنام خانم عابدی بیچاره کارش پیش ما گیر بود ...هروقت میرفتیم رو پروند ش کار کنیم , یه خرده که دیر میرسید یم خونه, اول ازهمه در رو که باز میکرد عین گربه میومد وسرتا پای مارو بو میکشید .  یهو باکمال وقاحت میگفت کشیدی ؟ میگفتم خانوم جون به پیر به جوون به هرکی تو اعتقاد داری من تا الان داشتم رو پرونده ء خانم عابدی کار میکردم , میگفت خر خودتی .

رکسانا _ وای خدا مرگم بده , روتون تو روی هم باز شد ؟ ( به خنده و طعنه )

صادق _ بازش کردن دخترم , بازش کردن . تا روزی که دختر آقارسول بادبزنچی  زنگ نزده بود و حاج خانم بحرفهای ما گوش نداده بود زندگی خیلی هم خوش میگذ شت ...اما ازاونروز هرچی هم خوش گذشته بود از دماغمون در اومد رفت پی کارش.

رکسانا _ خب شمام کار خلق الله رو در ساعات اداری انجام بدین که اینقدرذجر نکشین .

صادق _ روزها که همش دنبا ل  کارهای اداری هستیم ..منظورم  جلسات و اینجور چیزاست ...پس کی خدمت به  امت بکنیم .؟

رکسانا _ دراصل شما شبها اضافه کاری میکنین .

صادق _ آی قربون آدم چیز فهم ..کاش مادرتم یه ذره آی کیوش بتو رفته بود . امنیت خونواده از دست رفته .. دیگه کسی جرآت نمیکنه چه با تلفن چه با مبایل تو خونه حرف بزنه ..

رکسانا _ مبایلتونم شنود میکنن ؟

صادق _ ای بر پدر این زیمنس و نوکیا لعنت..هرچی میکشیم ازاونا میکشیم  .

 رکسانا _ البته ذغال خوب هم بی تآ ثیر نیست .

صادق _ باپول خود من رفته یه دستگاهی خریده که آدمو تو خلاهم  شنود میکنه .

رکسانا _ عجب مامان کارزشتی میکنن ها ...شنود , اونم بدون اجازهء شما به مکا لما تتون شنود کردن خیلی بده آقاجون .  هم شرعآ هم عرفآ اینکار اصلآ جرمه آقاجون ..

صادق _ بعله ..هم جرم جزائی داره , هم جرم قضائی .مگه مادرت قانون سرش میشه ؟ . همیشه از نجا بت من سوء استفاده میکنه  .چون میدونه  من بخاطرگل روی حاج دائیت و بقا ی خانواده  اصلآ اهل شکا یت نیستم , حسابی بما میتازونه ..

رکسانا _ آخ آخ آخ ...بمیرم الهی ...شما تو این مدت چی کشیدین ؟

صادق _ ( ازجا میپرد و شاکی وار میگوید ) اونم همینو میگفت..  منم اینقدر از این کلمه شکارم که نگو... این کلمه درسته که خیلی تو خونوادهها رایج شده و خانمها رو چشم و همچشمی از این کلمه زیاد استفاده میکنن ...اما فقط یه معنی که نداره ..یه دائره المعارف معنی داره ...حساب کن از اونور تهمت ناحق از اونطرف شنود غیر قانونی , ازاینورهم تهدید به مقابله با حاج آقا ...حالا ببین من چی میکشید م ؟

رکسانا _ تهمت جای خودش , البته ذغال خوب هم بی تآثیر نیست ...منظورم آتیش بیارهای معرکه ست . اونا ن که آتیش بجون خونوادهها میندازن .

صادق _ این شنود بی موقعش خیلی منو آتیش زد بابا...

رکسانا _ این کار جرمه ..اینجا زمان جورج بوش برای اینکه تلفنهای مردمو گوش کنن  از

کنگره و ریا ست جمهوری و دادگستری اجازه گرفتن . تازه مردم صداشون در اومده بود و

نزدیک بود دولتو استیضاح کنن .

صادق _ خوشبختانه تو مملکت ما ازستیضاح مستیضاح واین چرت و پرتها خبری نیست ...اونقدر اونجا دموکراسیه که همه مواجب بگیرهای دولت اجازه دارن هرکاری دلشون میخواد بکنن  چون مورد اعتماد مجلسن ..خب رآی اعتماد واسه همین چیزاس دیگه .

رکسانا _ بعله ..اسمش روشه ...اعتماد .

صادق _ قربون آدم چیز فهم..  اول استخدام یک اجازه بهشون میدن تا آخرین روز کارشون اون اجازه نامه اعتبار داره ...فقط درد اینجا ست که من پای سفرهء عقد ,  چنین اجازه نامه ای رو امضا نکرده بودم .

رکسانا _ ( بادلسوزی ) خب پس این دیگه اشکال از شما بوده آقاجون ..د یس ایز یور پرابلم .

صادق _ آخه تو ایران خانمها از لحظهء تولد بادردست داشتن مجوزشنود بد نیا میا ن ...د یگه احتیاج به تشریفات و گرفتن وقت نمایندگان محترم مجلس نیست . بیچارهها هزار جور گرفتاریهای دیگه هم دارن , حالابیا ن اجازه نامه هم صادرکنن؟ این د یگه خیلی ظلمه والا. در دیزی بازه ...حیای گربه کجا رفته ؟

رکسانا _ همینو بگین ....

صادق _ میگم زهرا جون یه وقت مادرت زنگ زد و بی بی سی شو بکارانداخت  چیزائی که بین ما مطرح شد بهش نگی بابا . تخلیهء اطلاعا تت نکنه یه وقت... جنگ سوم جهانی شروع میشه و تلفا تش هم زیاده ..

رکسانا _ آقاجون من د یگه زهرا نیستم ..

صادق _ پس زهرا کو ؟

رکسانا _ زهرا که منم ..

صادق _ تو که گفتی زهرا نیستی ...

رکسانا _  منظورم اینه که من اسممو یه جورائی جابجا کردم .

صادق _ همه صندوق آراء جا بجا میکنن تو اسمتو جابجا کردی ؟

رکسانا _  من فقط اسممو با رکسانا جا بجا کردم .

صادق _ مگه زهرا چش بود باباجان ؟

رکسانا _ زهرا چیزیش نبود ..حا لش هم خیلی خوب بود . اما اینورا فشن نبود... با رکسانا طاق زدم..شمام لطفآ رکسانا صدام کنین .

صادق _ خب چرا با سمیه طاق نزدی؟ ببینم گفتی اسمت چی بود؟

رکسانا _ زهرا ..

صادق _ نه نه نه ...اونو که تا ق  زدی ..اون یکی د یگه ش  ..

رکسانا _ رکسانا .

صادق _  بارک اله ..نه .خوشم اومد .اسم مادر بزرگتو گذاشتی .لابد واسه خوشایند من .آره ؟.

رکسانا _ مادر بزرگ که اسمشون سکینه بود ..

صادق _ راست میگی .؟...دیگه مثل اینکه بیست و یکو رد کردیم رفتیم تو بیست و دو...کتایونو باسکینه عوضی اشتباه کردم .

رکسانا _ کتایون اسم عروس دائی محموده که رفت موندگار سوریه شد . حواستون کجاست ؟

صادق _ ( بالحن شوخی ) ای دل غا فل ..رفتیم تو بیست و دو..البته سوای اینحرفها یه مشکلی هم تو کلهء ماهست که میگن سام زایمره .

رکسانا _ ام آر آی دادم گفتن یکی از رگهای مغزت مسدوده خون درست و حسابی بمغز نمیرسه گاهی فراموشی میاره . البته من خودم معتقدم حاج خانوم تو خواب با یه چیزی زده تو ملاجم که اسم خانم عابدی ازتو کللم بپره بیرون ...وگرنه بیست و یکسال که سنی نیست ..

رکسانا_ ( لبخند شیرینی میزند ) دل باید جوون باشه که ماشاله دل شما ازدل ماهم جوونتره ...

صادق_  یه بستنی طلبت .

رکسانا_  میگم آقاجون ...چرا نمیا ئید اینجا بمونید ؟, شما احتیاج به مراقبت دارین  . با اوضاع فعلی و اون رگ مسدود تو سروسام زایمرتون د یگه اونجا  براتون امن نیست . مامان اونورو بیشتردوست داره ..شماهم حا ل و هواتون به اینورآب بیشترسازگاری داره.الآنم که اوضاع ایران زیاد مناسب نیست..تا دیر نشده بیاین همینجا بمونین .

صادق _ والا فکرشو که میکنم  می بینم زیادم بدک نمیگی . واسه تنوع هم که شده بهتره چند سالی هم اینورا زندگی کنیم تا بقول مژی ببینیم چی پیش میاد البته تنوع در زندگی خیلی تآ ثیر سازنده ای داره .. با عث نشا ط روح و روان انسا ن میشه .

رکسانا _ راست میگین آقاجون ؟

صادق _دروغم چیه ؟.الان تو ایران تنوع طلبی حرف اولو میزنه .

رکسانا _ منهم شنیدم تو ایران خونوادهها خیلی تنوع طلب شدن .مثلآ شنیدم تو هرخونه ای سه چهار دست مبلمان میذارن .فلسفهء اینو د یگه نفهمیدم که چراسه چهاردست مبل تویک خونه ؟

صادق _ خب واسه اینه که حاج خانومها هر کدومشون یه سلیقه دارن . مردهاهم واسه اینکه بین ایالاتشون تفاهم برقراربشه ,واسه هرکدومشون بسلیقهء خوداونها یکد ست مبلمان میگیرن.

بهش میگن فرا مدرنیته ..اکثر خانومها با این پدیدهء علمی کنار اومدن  جزمادرت که بجای سر خوردن بطرف مدرنیته ., روز بروزعقبگرا میشه . ضد انقلابها به عقبگرائی میگن ارتجاعی  و واپسگرا ئی .. از همینجور حرفها .

رکسانا _ (حرف را عوض میکند) یعنی خانومها چهار تا هوو زیر یک سقف زندگی میکنن؟

صادق_ خیلی هم خوش میگذره .. اینو بهش میگن دموکراسی و برابری در خانواده .

رکسانا _ پس با این حسا ب ازروتعداد مبلمان خونه میشه به تعدادهمسران مرد خونه پی برد. صادق _ این طرح مجلس بود برای سهولت در کار آمار گیری . اینجوری  هم کار مآمورهای سرشماری آسون ترمیشه .. هم با ایجاد دموکراسی  و حق برابری در خانواده میشه دموکراسی رو درسطح جامعه نهادینه کرد وگسترش داد .

رکسانا _ یعنی مجلس قانون چند شوهری برای خانمها روهم تصویب میکنه  ؟

صادق _ معلومه که نه .

رکسانا _ پس اینکه دمو کراسی و برابری نمیشه آقاجون .

صادق _ راست میگی ها...چطور این مجلسیها اینجاشو فکر نکرده بودن ؟

رکسانا _ لابد سرشون به کارای دیگه گرم بوده ..

صادق _ ( تصدیق میکند ) لابد . راستی ببینم ...این شازده پسری که میگفتی کجا ست ؟ زیارتش نمی کنیم نکنه از مرگ ما دلخوره .

رکسانا _ اختیار دارین آقاجون ..اتفاقا.....(یهو متوجهء شوخی پدر میشود ) . آقاجون...هنوزهم شما شوخ طبعیتونو دارین ماشاله ..

صادق _ بزن بتخته .. نگفتی این بزت چه جور پسری هست ؟

( اسم پیت که میاید رکسانا هوو و ظلم به مادررافراموش کرده ونیشش باز میشود)

رکسانا _ بزچیه آقاجون ؟ آقا ست...الآنه د یگه باید پیداش بشه .( میرود از قهوه جوش روی میز یک فنجان چای می آورد) خیلی پسر ماهیه ..طفلی روزی  شونزده هفده ساعت کارمیکنه.

صادق _ پس مثل یابو ازش کار میکشی .

رکسانا _ بلا نسبت آقاجون

صادق _  میگم چیکاره هست ؟

رکسانا _ آدم حسا بیه آقاجون ..از فامیلهای رده بالای آمریکا ئیه. ازخونواد ش کشیده بیرون و برای خودش زندگی میکنه . دوست داره روپای خودش وایسه .

صادق _ مگه الآن رو پا ی کسی د یگه وایساده ؟

رکسانا _ منظورم اینه که میخواد مستقل باشه .. استقلال میخواد .

صادق _ پس تجزیه طلبه ...

رکسانا _ آقاجون شما هنوزم اونوری سیر میکنین . اینجا آمریکا ست .

صادق _اگه آدم حسابیه لابد با اوباما هم نسبتی داره ...آره... ؟

رکسانا _ قهوه تون سرد نشه آقاجون ...

پیت _( صدای پیت شنیده میشود ) هانی ...آیم هوم ..

رکسانا _ کامان هانی ... پیت اومد آقاجون .

صادق _ پیت ؟ یعنی بزت با یه پیت خیار شور اومده ؟

رکسانا _پیت اسمشه آقاجون.اسمش پیتره شورتش کردن بهش میگن پیت.(به صادق برمیخورد)

صادق _ عفت کلام داشته با ش دختر...واسه یه دخترخوب نیست جلو پدرش ازلبا س زیرش حرف بزنه. حالا بذارپیتت بیاد بینم چی توشه. پیت هم شد اسم ؟مگه شاه غلام چشه ؟  (پیت با دسته گل وارد میشود . با گشاده روئی و ادب آمریکائی دسته گل را به صادق میدهد )

پیت _ سلام...مستر. من بشما  ولکام  فرو میکنی .

صادق _ ولکام به عمت فرو کن..زهرا ... ا ین چی میگه ؟

رکسانا _ بهتون خوش آمد میگه آقاجون .. تازه فارسی یاد گرفته ..یه خرده غلط غلوط میگه ..شما ببخشید .. در ضمن رکساناهم یادتون نره .

صادق _ تو بهش فارسی یاد دادی ؟

رکسانا _ بعله آقاجون . خیلی با استعداده .

صادق _ ( بطعنه ) معلومه .. این تسبیح و زلم  زیمبو چیه به این بیچاره آویزون کردی ؟

یه چش بند و چند تا خرمهره هم بهش بزنی  میشه جای اسب گاری ازش کار بکشی .

رکسانا _ آقاجون ...اون طفلی همهء اینکارهارو بخاطر شما کرده .

صادق _ گفتی اسمش چی بود ؟

پیت _ من پیتی .

صادق _ شما در پیتی یا خود پیتی ؟

رکسانا _ آقاجون ترو خدا سر بسرش نذارین ..

پیت _ ( با لبخند ) یس .. شوما سرش بسرش نذارید . ( دسته گل رابطرف صادق میگیرد ) من بشما ولکام گفتی ...کیلی کوش آمدید .

صادق _ ( گل را میگیرد و برای تشکر دوطرف صورت پیت را میبوسد .) دستت درد نکنه ..

پیت _ (به انگلیسی حین بوس دادن به رکسانا تذکر میدهد ) به پدرت بگو که من گی نیستم .

رکسانا _ ( به انگلیسی ) بابام داره ازتو تشکر میکنه .

صادق _ شماها چی واسه هم بلغور میکنین ؟

رکسانا _پیت داره ازشما تعریف میکنه ...میگه چه بابای ماهی داری .

صادق _ بهش بگو تنک یو ..

رکسانا _ خودتون بگین ... فارسی میفهمه آقاجون . .

صادق _ آی ام تنک یو .

پیت _ یو ولکام .

صادق _ اون دوتا کلمه شم  ازبچه ها یادگرفتم که کم نیارم .

رکسانا_ آقاجون شما که دکترا دارین چرا انگلیسی با پیت صحبت نمیکنین ؟

صادق _ انگلیسی ایران با انگلیسی آمریکا فرق میکنه...بگو بقیه شو فارسی بگه..باقیشو فارسی بگوپسر جان .

پیت _ اوکی ..من باشما فارسی اسپیک میکنی . کیلی ممنونی که شما گدم روتخم .تخم ( یاد ش میره اهسته از رکسانا میپزسد) تخم چی بود ؟

رکسانا _ تخم چشم  ما..

پیت _ یس ,  رو تخم چش ما گوذاشتید . .. گدم .

صادق _ بابا اینجوری خیلی ضا یع ست ... جای اینکه به اون بگی بفارسی چی بگه بمن بگو به انگلیسی چی بگم ...من استعدادم بیشتره .

رکسانا _ اوا ..نه بخدا آقاجون ...فارسیش خیلی خوبه ...الآنه شمارو دیده یه ذره هول شده ...

وگرنه خیلی با استعداده ..فارسیش پرفکته .

صادق _ معلومه ... ماشالا استعداد  همینجوری داره ازش شره میکنه . میگم بااین لهجهء ضایعش چه جوری نماز میخونه؟ خدارو گیج میکنه .

رکسانا _ پیت نماز نمیخونه آقاجون .

صادق _ یعنی تارک ا لصلاته ؟

رکسانا _ نه , مسیحیه ....

صادق _ یعنی این پسره هم تارک الصلاته , هم محارب با خدا ..؟

پیت _ ( منظور صادق را نمیفهمد با خوشحالی تآ یید میکند ) یس یس ..من تاریک سلام بود ..

رکسانا _ تارک الصلات . نه آقا جون اون تارک الصلات نیست پسر خوبیه ..تو پمپ بنزین کار میکنه , سیگارم نمیکشه شبهام زود میاد خونه  .

صادق _خودش هم اعتراف کرد . بپریه جرثقیل بخریه ده بیست متر طنا ب هم خبر کن رکسانا _ (دلواپس ) جرثقیل برای چی آقاجون ؟

صادق _ پسر برو یه لیوان آب بخور زود برگرد  .

پیت _  وات یو مین ؟ آیم نات ترستی نو .

( اوضاع کاملآ بهم ریخته ولی پیت گمان میکند اوضاع بر وفق مراد است و خوشحا ل است )

رکسانا _ آقاجون اینجا آمریکاست ... حرفشم بزنین جرمه. یه دقه اجازه بدین.من توضیح میدم.

صادق _ در کار خیر حا جت توضیح و استخاره نیست .. تو بپر کاری که بهت گفتم بکن .

پیت _ شما اگه کاری داشت بمن گفت من انجام داد .. رکسانا کسته (خسته ) شد . کار نمیکنی .

رکسانا _تو یه دقه ساکت با ش پیت . شمام کاری نکنین این پسره بفهمه .. کارخراب میشه ..

صادق _ جرم خود ت هم کمترازاین پسره نیست..منتها چون دخترمنی من خودم کفیلت میشم ..

رکسانا _ آقاجون تو این مملکت سیصد میلیون آدم هستن که مثل شما فکرنمیکنن .میخواین همه شونو دار بزنین ؟

صادق _ مگه  اشکا لی داره ؟

رکسانا _ ( بطعنه ) نه والا ..اگه کمه , بگم از کشورهای اطرافم بیار ن  د ستبوس..

صادق _ اگه زحمتی نیس .

پیت _ شما خواست تمام آمریکا ئیها کامپلیتلی اکسکیوت کرد ؟ وای ؟ چرایعنی ؟ تل می وای ؟

صادق _چرا به وای وای افتادی ؟.جا ئیت درد میکنه ؟

پیت _جای من درد نکرد  .. شما صحبت کرد من دردش آمد .

صادق_از حرف من درد ت اومد؟  آخ بمیرم الهی .

رکسانا _ آقاجون , پیت اونقدر درجهء احساسات انساندوستیش بالاست که یه هوم لس که می بینه میشینه و های های گریه میکنه .

صادق _ هوم لس دیگه چه جونوریه ؟

رکسانا _ جونور نیست ...آدمه منتها خونه زندگی نداره و تو کارتون میخوابه .

صادق _ (باتعجب ) تو کارتون ؟؟

رکسانا _ بعله

صادق _ یعنی شبها بغل تام و جری میخوابه .؟

رکسانا _ نه اونجور کارتون .. کارتونهائی که توش جنسهائی مثل یخچال و تلویزیون میذارن .

صادق _ تو تلویزیونش میخوابه یا تو جعبه اش ؟

رکسانا _ تو جعبه اش آقاجون ..

صادق _ لابد ازا ون خرده پاها ست که شب پشت در صدا سیمامیخوابن که یکی بیاد باهاشون مصاحبه کنه ...

رکسانا _ آقا جون منظورم اونائی ان که خونه زندگی ندارن شبهای زمستون میرن تو یک  جعبه معبه ای میخوابن که از سرما نمیرن ..

صادق _ ای بابا...از اونا که شبی هزارتاش پای برج سفید و برج میلاد ردیف خوابید ن ..بهش بگو بیخیال شو پسرم . عوضش طرف از پرداخت پول آب و برق و شارژساختمون وعوارض نوسازی و پایان کار و شیرینی مآمورای شهرداری ومهمونای گاه و بیگا هی که سیریش وار میان وکنگر میخورن و لنگر میندازن راحته.بزرگترین نعمتشم اینه که کسی شنودش نمیکنه . تازه ..ازفرمایشا ت چپ وراست عیا ل و بچه ها وصدها مخارج د یگه در امانه ..خود این مسئله میدونی چه موهبتیه ؟ ..امتیاز بزرگترش اینه که دائم ازدست مآمورای ماهواره جمع کن تنش نمیلرزه..میگم یه سرا ین در پیتتو بیارش ایران پوستش کلفت میشه د یگه گریه نمیکنه ....

رکسانا _ ( به انگلیسی به پیت میگوید ) آقاجون تورو  دعوت کردن یه سفر بامن بری ایران

پیت _( ذوقزده ) اه مای گاد ...من کیلی دوست داشت پاسارگاد .

صادق _ بارک اله داره فارسیش خوب میشه ...گفت اسم خودشو میخواد بذاره پاسارگاد ...بنازم به ارق ملیت ..

پیت _ ( باخوشحالی ) من کیلی کوشحال شدی که به شما لاو فرو..

رکسانا _ ( فوری باعجله دهان پیت رامیگیرد ) میگه خوشحاله که شما دعوتش کردین چون از بچگی عاشق دیدن جاذبه های توریستی ایران بوده , خصوصآ امامزادههاش ..

صادق _ ایواله ...ایواله خودشه ...همون دامادیه که دنبا لش میگشتم ..

رکسانا _ حالا باخیال راحت بحثتونو ادامه بدین .

صادق _ کجا بودم ؟

رکسانا _داشتین میگفتین میخواین برای پیت پمپ بنزین بخرین .

صادق _ درسته ...داشتم میگفتم که ,عنقریب بنزین تحریم میشه و پمپ بنزینها همه ری تی تی

یعنی مالیده . نون تو برج سازیه …یه زمین بی صاحابو که صاحابش فراریه صاحاب میشی , یه سیم خاردار دورش , شبونه مصالح میریزی توزمین و تیغهء اولو که رفتی بالا , کار تمومه.  یه آگهی پیش فروش میزنی وبا پول متقا ضیها شصت طبقه رو میری بالا . روش یه وام آنچنانی هم میگیری و بعد شم سریع تمومش میکنی و با یه توصیه , میشی صاحاب کمپلت برجت. توپ توپی .

رکسانا _ آقا جون زدین جاده خاکی . هنوزم فکرتون اونوریه .. پمپ بنزین موندگارتر از شغلهای دیگه ست آقاجون…مردم به بنزین بیشتر احتیاج دارن .

صادق _ ولی نون توی بسا ز بندازه ...یعنی منظورم برج سازیه شاعر میگه: ( شاهنامه ای میخواند ) .

زباغات شمران و شابد لعظیم .....   زدربند و گیشا و      جادده قدیم

درختان بخشکا ن و برجی بساز....  تمامش چو کردی , برآورنماز

هوا دروطن گرکثیف است و دود.... .برای   تنفس   اگر    جا نبود ,

سوپورها   بگو تا   تمیزش کنند..... چو کس معترض شد , چی چیزش کنند

ضمنآ شعار " ما اهل سا خت و سازیم  , تا زنده ایم میتازیم " هم یادت نره .. ما بشعار زنده ایم. گفتی اسمش چی بود ؟

رکسانا _ کی ؟

صادق _ همین شاخ شمشادی که جلوی من وایساده .

رکسانا _ پیت ...منظورم پیتره ... همه بهش میگن پیت , شمام بگین پیت پلیز.

صادق _چقدرما با آمریکائیها نقاط مشترک داریم .اینجا  پیت زیاده ...اونجا در پیت ..

پیت _ کال می پیت پلیز ..

صادق _ حالا چه پیت , چه بشکه , چه در پیت... تو میدونی کفن میت چند تیکه ست ؟

پیت _ واسه  خانوما دکولته ...واسه آقایون دو تیکه ست .(رکسانا ازوحشت دهانش باز میماند و گمان میکند پدرش با بت این حرف بلائی سر پیت خواهد آورد .نفسش درسینه میماند)

صادق _ پس کفن  دوزهم هستی .اونم ازنوع اروتیک دوزش .آیزم لایت .( چشمم روشن) ..

پیت _ من تو هیومن را...

رکسانا _ (فوری تو حرف پیت میدود ) تو پمپ بنزین مدیرعامله آقاجون . مگه نه پیت ؟

پیت _ من به با بات رضایت فرو..

( ناگهان رکسانا که فاصله ای با پیت دارد هول شده بسرعت جلوی دهان پیت رامیگیرد که فرو کردنش رانگوید.با خنده ای سا ختگی وصدای بلندی ناشی ازتعجیل درگفتارروبپد ر میگوید )

رکسانا_ میگه خوشحاله که رضا یت شمارو فراهم کرده .( باحرص بغل گوش پیت ) اینقدر چیزی اینور اونور فرونکن .. آخرش اینجا خون راه میندازی ها...براش ترجمه کردم آقاجون .

پیت _ یس...زور من  همین  بود .

رکسانا _ (سقلمه به پیت میزند و تذکر میدهد ) منظور من همین بود .

پیت _ آی مین ... من , زور من همین بودی .

رکسانا_ میگم آقا جون .. پیت دورهء مدیریتو تکمیل کرده.. کمپا نیهای نفتی رو دست میبرنش . خودش از شغلش راضیه ولی من دوست ندارم کمپانیهای نفتی از دانش و تخصص پیت سوء استفاده کنن ...دوست دارم استعدادشو واسه خودش خرج کنه . نظر شما چیه ؟

صادق _ نظر بنده اینه که هرچی نظر شما ست .. ولی اجازه بدین حرف آخرو من بزنم . من

معتقدم اول باید اسمشو عوض کنه ...اسمش خیلی ضایع ست . من چه ریختی میتونم  بگم اسم دومادم پیته ؟ ...خیطه..

رکسانا _ خب بگین پی تره ..

صادق _ اینجوری که بیشتر ضا یع شد .....همون اسمشو میذاریم علصغر (علی اصغر ) بهش هم میاد . بچه مسلمون که اسمشو نمیذاره پیت ..

پیت _ من بچه مسلمون نبود .

صادق _ نبود ؟؟؟؟ پس چی بود . ؟

پیت _ من کریستین بود .

صادق _ کریستین بود ؟ (معنی کلمه راچون نمیداند گمان میکند پیت کلک زده معترض وعصبی میشود ) چرا دبه درمیاری ناکس؟ اول که گفتی در پیتی  ..حالا میگی کریستینی ؟ این نا مرد دغلبازوهفت خطیه که اونورش ناپیدا..ناکس نالوطی ..خیا ل کردی میتونی بما برگ بزنی .؟.من خودم قا ب قمارخونم .. روزی چل تا مث ترو میبرم لب چشمه آبش میدم یه ساندویچم میدم دستش ..خیا ل کردی من جائی میخوابم که آب زیرم بره ؟ برو اون ضامن دار منو وردار بیار فاطی . من سیراب شیردونشو واسش بار میذارم . باهمه آره با بچه نازی آبادهم آره ؟ فکرکردی من دخترمو ازدرخت چیدم که مفت و پونصد بدمش بتوی ناکس خا لی بند

هیچی ندار که دخترمو با هفت سرعا ئله بری سرش هوو بیاری ؟  الانه سر چهار راه ترتیبتو مید م ,که عبرتی بشه واسه آمریکای جهانخوار تا دفعه دیگه بفهمن کیو بذارن سرکارکه بعدآ واسشون شاخ نشه. فاطی بپر برو یه جرثقیل بخر بیست مترم طناب خبر کن...ایکی ثا نیه

میکشمش بالا که عبرتی بشه واسه خلق الله آمریکائی . توضیح : ( لحظه ای که صادق داغ میکند و جوش میاورد کم کم به پیت براق میشود و درجهء عصبانیتش بالا میزند و مانند گذشته که با همپا لکیها یش دعوایش میشد رجز خوانی میکند و رکسانا که پدر را میشناسد فوری مانع او که قصد حمله به پیت را دارد میشود و هرچه صادق ناخوداگاه بیشتر زور میاورد رکسانا مثل کوهی مقاومتش بیشتر شده اما پیت که این صحنه ها را ندیده با وحشت از د ست صادق عقب عقب رفته ..گاه پشت رکسانا و زمانی پشت کاناپه سنگر میگیرد و رکسانا سعی دارد صادق را متوجهء اشتباهش کند اما صدای بلند صادق به او مجال نمیدهد و آنچنان عصبی است که اسم رکسانا را زهراهم نمیگوید و فاطی صدا میزند .

رکسانا حرفهایش لابلای حرفهای صادق جا میگیرد.)

رکسانا _ آقا جون اجازه بد ین من تو ضیح بد م .. من رکسانام .. شما اشتباه میکنین ..آقاجون .فاطی که د خترابرام نعلبند بود ..اجازه بدین آقا جون .. پیت پسر خوبیه ...اون منو دوست داره . منم اونو دوستش دارم . یه دقه آروم بگیرین .

رکسانا _ ( پس از آرام کردن پدر) آقا جون اجازه بدین .. من توضیح بدم ..کریستین بفارسی میشه مسیحی.ارمنی ...منظور پیت این بود که مسلمون نیست .ارمنیه .مثل ارامنهء خودمون.

صادق _ ارمنی ؟ مث...ارامنه ء خودمون ؟

رکسانا _آره آقاجون ..

( صادق آرام میگیرد و بفکر گذشته اش می افتد  می نشیند و  رو بتماشاچی قصه آغاز میکند همانطور که برای رکسانا گفته بود . موزیک نرمی صحنه را همراهی میکند پیت بیحرکت میماند ) .

صادق _قدیما یه روز توسبزه میدون یه پسر جوونی ,درحالیکه تند و تند تخمه ژاپنی میشکوند

و با کفشهای پاشنه تخم مرغیش لخ لخ  کنون میرفت طرف بازار, یه دختر ارمنی که موهای بلندشو بافته بود و دو بر شونش انداخته بود باچشای عسلیش و لبخند جوون کشش ازاون نشونی یه آدرسو گرفت . همچی که چشا شون باهم همسو شد و جرقه ا ی زد, آتیش بجون

پسره  افتاد و خاکستر نشینش کرد .

             ( رکسانا نیز روبتماشاچی ادامهء قصه را که شنیده بود تعریف میکند ) .

رکسانا _ پسره با یک د نیا آرزو د نبا ل  دختر راه افتاد به امید اینکه یه جای خلوتی روش بشه و به دختره بگه زن من میشی ؟

صادق _ اونقدر زاغشو زد وکشیکشو کشید تا  دختره کارشو انجام داد و سوار درشکه شد و رفت طرف خونش .غا فل از اونکه پسره عقب درشکه رو میلهء چرخهای درشکه نشسته بود رکسانا_ بالاخره خونهء دختره رو یاد گرفت  .

صادق _ از اونروزکعبه ء د لش , شد خیابون هدایت .

رکسانا _پسره جای رفتن  پشت  یخچا ل و تلکه گیری , سرکوچهء دختره روی سکوی خونه ء آقا امامی می نشست تا محبوبش بیا د رد شه  و اون بتونه یه شکم سیر نگا ش کنه .

صادق_ روزگاره دیگه ...بهم نرسیدن , چون دختره مرامش با مرام پسره تفاوت داشت  . رکسانا_بابای پسره اونو بخاطر عشقش به یک تارک الصلات  از خونه بیرونش کرد .

صادق _دختر ارمنی هم  یه ما ه نکشید که رفت خونهء بخت وپسره هم در بدر شد .

( در تمام مدتی که صادق و رکسانا قصه را تعریف میکنند موزیک ملایمی در متن صحنه گفتا ر را همراهی میکند و موزیک تا آنجا ادامه دارد که صادق لبهء میز می نشیند و برای اختفای غمش لحظه ای سر رامیان دودست میگیرد و سپس بحا ل نرما ل خود بر میگردد . د ر این صحنه صادق جای جوانی خود و رکسانا بجای ژینوس  ضمن آنکه قصه را بارگوئی میکنند  در آخرین حرکت رکسانا جلوی پدر زانو زده و نگران حال اوست ...هما نگونه که  درگذشته . پیت بحال عادی ولی خموش در می آید ).

رکسانا _ آقا جون ...شما حالتون خوبه ؟

صادق _ آره ...خوبم ( رکسانا بلند شده بطرف مقابل پدر براه می افتد ).

پیت _ شما من نکشت ؟

صادق _ بینم ...گفتی ...توچیزی  ؟  یعنی …همونی که گفتی چی بود ؟

رکسانا _ کریستین ... یعنی ارمنی ...مث ارمنیهای خودمون .. مث ٍ همون دختری که یه دفعه تو بچگیهام قصه شو واسم گفته بودین .

صادق _ ژینوس ..

رکسانا _ آره ژینوس. پیت هم , هم مسلک اونه .

صادق _ خیلی خب.. من حرفی ندارم ...ولی یه مانع گنده سر راهتون هست ..گمون نمیکنم بشه از این ما نع گذشت .

پیت _ من رکسانا دوست داری .. بخاطرش هر کاری میکنی  .

صادق _ می کنم.

پیت _ یس ..می کنی ..

صادق _ من نه ... تو هر کاری میکنی ..

پیت _ یس .. من هر کاری میکنی .

رکسانا _ آقاجون .. به پیت  هنوز زمان افعا لو یا د ندادم ..منظورش اینه که اون بخاطر من هر کاری که بگین میکنه .

صادق _ هر کاری ؟

پیت _ یس ..هر کاری ..

صادق _ ( اشاره میکند که پیت جلو بیاید ) بیا ..

پیت _ با من بود ؟

صادق _ آره ...بیا جلو ( پیت جلو میاد ) گوشتو بیار جلو ..

 (صادق برای آنکه رکسانا متوجه نشود در گوش او با تو ضیحات میگوید که حاضری ختنه بشوی  و هر لحظه در نگاه پیت ترس بیشتری دیده میشود و آخر سر با وحشت وصدای بلند میگوید) :

پیت _ اه مای گاد...اینکار بود جنا یت ... من خواست با رکسانا ازدواج کرد این کارکرایم بود  ( رکسانا متوجهء گفته ء پدر میشود )  این کار برخلاف هیومن رایت بود این کار گتل عا م بود

صادق _ قتل عام کد ومه مرد حسابی؟ این کارسنته ,اگه نشه که نمیشه ..سنتونمیشه ندید گرفت.

پیت _ چرا که نشه ؟ مگرگبل از تصویب این گانون آدمها ازدواج نمیکردن ؟ ما  دوتا انسا نیم با دوتا عگل سالم .. ما کا ست باهم زندگی کرد .. شما نباید بما گفت ما چه کرد چه نکرد .

صادق _ این خواست و گفته ء من نیست که..

پیت _ کاست هرکی  بود...کاست من نیست . منهم برای خود کاستی داشت ...شما به کاست من احترام گذاشت ..من به کاست شما احترام فرو کرد .

صادق _ احترام به عمت  ..لا اله الاله...

رکسانا _( فوری وساطت میکند ) اقا جون , اقاجون منظورش اینه که به خواست شما احترام فراوون میگذاره . ( به پیت ) تو هم یه ذره افاضات و اظهار فضلتو کمتر کن  . آخرش اینجا خون راه میندازی.ها.....

صادق _ نزدیک بود شاهرگش بپره دم تیغ و کارد ستش بده ..

رکسانا _آقاجون . اینحرفها دیگه برای شما افت داره ..شما الآن کم کسی نیستین ..تیغ و ..شاهرگو ... کشت و کشتار و...

صادق _ خوئی که نشست بر طبیعت ....

رکسانا _ بیرون نرود تادم مرگ ...قربون آقاجون خودم برم که تکه بخدا...یونیته .

صادق _.. تو هم  بلدی چه جوری این آقاجونتو خرکنی پدر سوخته .

رکسانا _ آقا جون این طفلی تازه زبون واکرده ومن چهارتاکلوم بزورمابمیریم تو بمیری بهش فارسی یا د دادم که بهتر بتونم حسش کنم ...خب معنیشو قاطی میکنه د یگه..راستشو بخواین خود منم معنی کلماتو همچی درست و حسابی که نمیدونم .

صادق _ زکی ...ناسلومتی یه بچه آمریکائی رو نمیتونی خر فهمش کنی ؟

رکسانا _ با شیش کلاس سواد که نمیشه استاد دانشگاه تربیت کرد آقاجون .

صادق _ ببین در پیتی .

 پیت _ من در پیتی نبود ..کا ل می پیت پلیز .

صادق _ اینم که هنوز کاله ..نرسیده ست ..چی میگه ؟

رکسانا _ آقاجون از تون خواهش میکنه فقط پیت صداش کنین ...جوونه ..بهش بر میخوره .

صادق _ بهرحا ل بیست وچهار ساعت بهت مهلت میدم که اوکی کنی .. وگر نه ری تی تی ...یعنی از دواج با دختر من ما لیده .

پیت _ رکسانا .. مالیده یعنی چه هست ؟ 

رکسانا _ (وانمود میکند که شرط پدر رانمیداند ) منکه نمیدونم چه شرطی واست گذاشتن ... اما میگن اگه  به اون کاری که ازت خواستن  رضا یت ندی ,  منو بتو نمید ن .

پیت _ منکه نکاست تو را کرید ..تو انسا ن بودم  من هم انسانی ... تو باید منو انتکاب کردی

نه پدر تو . پدرت داره تو را بای میکنی ..ترا چی میگن ؟ ها..تورا میفروشی کرد . اینکار بر

کلاف هیومن رایت بود ..کودت اینو دانست .

رکسانا_اقا جون راست میگه دیگه ...منکه نمیدونم چی ازش خواستین ولی هرچی هست

برخلاف قوانین حقوق بشره از این مسئله بگذرید آقا جون . تو این مملکت زور گفتن جرمه . از خواسته تون بگذرید.

صادق _ بگذرم ؟ جرم این کارمیدونی چیه ؟ پاتون برسه اونجا ترتیب جفتتون داده ست . مگه الکیه ؟.

رکسانا _ خب ما اصلآ نمیایم ایران ..همینجا میمونیم  .

صادق _ اصولآعقدتون باطله ...تازه ...علاوه براون باید بعدش مسلمون بشه ...وگرنه صیغهء عقد جاری نمیشه . یعنی غیر ممکنه .

پیت_ حالا حوض بیار آب پرکن .

صادق_ آب بیار حوض پرکن .

پیت _ میکای پرکن . میکای پر نکن .هرکار میکای بکن .فقط اون کار بامن نکن .

صادق _ اصلآ با تو معامله مون نمیشه ..زهرا پاشو جمعش کن ...بر میگردیم ایران .

پیت _ شما خود برگشت ایران , من رکسانا اینجا نگهداشت .

صادق _ بهه ...گروگانگیری میکنی ..؟.

پیت _ من هاستج نکرد ...من اونو با عشق هاستج کرد نه با زور ...

صادق _ یادمه بابای خدا بیامرزم همیشه میگفت ..

پیت _ کدا بیامرز یعنی چی ؟

صادق _ یعنی وقتی یکی میمیره و میره پیش خدا ... اونجا نامهء اعما لشو مید ن دست خودش نه کس دیگه ای. اون نامه اصلش دست خداست کپیش دست بشر...توی اون نامه....

پیت _ وقتی آدم مرد که مرده , چطور تونست نامه گرفت ؟

رکسانا _ ( فوری وسط حرف پیت میپره ) ببین منظور آقاجون اینه که مثلآ من ..نه , اصلآ تو ..ببین وقتی تو ومن ...یعنی  وقتی که ما..

صادق _ دمت گرم ..همینه ..وقتی من و تو ما بشویم هیچ پفیوزی نمیتونه از ما خرسواری بگیره .. میگن وشا ورهم فل..

رکسانا _ فی الامر..

صادق _ همین .. واین یعنی گفتگوی تمد نها ست... برادرمن ..پمپ بنزین میخوای .خب بشین با پد ر زنت گفتما ن کن ..د یگه چرا پمپ بنزینو آتیش میزنی ؟همین کارها رو میکنی تحریم الازدواج میشی حسابهای با نکیتم می بند ن.پا سپورتتم ازت میگیرن. اونوقت باها س بری غا ز بچرونی . جون عزیزت زبونم مو درآورد ازبس بهش گفتم .. مگه بخرجش رفت ؟ آخرش مجبورم کرد طلاقش دادم ..

رکسانا _ ( باحیرت ) کیو ؟ 

صادق _ ها ؟ا

رکسانا _ کیو طلاق دادین ؟

صادق _ من ؟ ...من طلاق دادم ؟

رکسانا _ شما گفتین طلاقش دادین . نگفتین؟

صادق _ من؟ کی ؟ من اهل طلاق ملاق نیستم دخترم ..هرکی گفته بهتون زده ..همش پرونده سازیه.

 رکسانا _ منظورتون این نبود که مادرمو طلاق دادین ؟ حاج خانومو طلاق داد ین ..؟

صادق _ کدوم یکی رو ؟

رکسانا _ نکنه شمام توخونه تون  دموکراسی مبلمانی دارین  .. مگه چند تا حاج خانم دارین ؟

صادق _ ( فراموش کرده و باتردید سر انگشتی می شمارد و گاه خط میزند یعنی یک اسم را دوبار شمرده ..آخر سر میگوید ) یه د ونه.

رکسانا _ یه دونه حاج خانوم که میشه مادر من ...پس مادرمو طلاق ندادین  ...آره آقاجون ؟

صادق _ والا چون رضا یت مادرت باید ضمیمهء صیغه نامه باشه وجود ایشون یک ضرورت حیاتی است .من فقط یک رضا یت نومه با امضای حاج خانوم گرفتم چند تا ازش کپی کردم دادم  بردن مهرکپی برابراصل زدن منتها با اسمهای مختلف . اینکارجرمه ؟ انصاف داشته باش . من کارم قانونیه .

رکسانا _یعنی شما بهمه شون دروغ میگفتین که مادرم رضایت داده  ؟

صادق _  تقیه برای تعدد زوجات , اگر به مصلحت باشد بلا ما نع است .

رکسانا _ این تعبیر ها رو ول کنید آقا جون ..دروغ دروغه وگناهه ..دروغگو هم دشمن خداس..خودتون ازبچگی بما میگفتین دروغگو دشمن خداست .

 صادق _ دقیقآ .

 رکسانا _بالاخره مادر منو طلاق دادین یا نداد ین ؟

صادق _ ببین عزیزم . همونطور که نکاح یک سنته, طلاق هم یک سنته..اما اگه دیدی قصد داره یا طلاقت بده یا هوو سرت بیاره جای آب , اسید بریز تو آفتابه اش بده دستش تا بعد از اون اخلاق در خانواده رو رعا یت کنه ...این نسخه تو ایران جواب داده .حاج آقا هنوز یه وریه ورراه میره .

پیت _ من کم کم داشت ازبابای تو کوشش آمد.من بابات راضی میکنی با من ازدواج رضا یت بکنه .

رکسانا _ منظورش اینه که شما رو خیلی دوست داره میخواد شما رو راضی کنه که با ازدواج ما موافقت کنید .( به پیت سیخونک میزند) مگه نگفتم یه دقه افاضا ت نکن ..

پیت _ اضافا ت یعنی چی هست؟

صادق _ د خترعزیزدلم ,د ست من که نیست . اون اول باید مسلمون بشه ...تا اون یکی کاررو هم نکنه نمیشه مسلمون بشه کراهت داره چون دیگه بچه که نیست  . یه اسم درست حسابی هم واسش جور میکنیم و مشرفش میکنیم و میره پی کارش ..شماها چقدر سخت میگیرین .

رکسانا _  اگه اون حاضر نشد مسلمون بشه شما اجازه میدین من بد ین اون مشرف بشم ؟

صادق _ خواهش میکنم ..منزل خودتونه مشرف فرمودین ...چه عجب از اینورا ؟ بفرمائین

تو, دم دربده.  مث اینکه بد ت نمیاد سر ما رو بباد بدی .

رکسانا_ خدانکنه آقا جون ..اینشالا که هزار سا ل عمر کنین .

صادق _ تو که میگی ..بگو پنجهزارسا ل .

آقاجون ..خودتونوبذارین جای پیت ...منم خیا ل کنین ژینوسم..اگه این بازی رو سرخودتون در میاوردن , که آورد ن ...خوشتون میومد ؟

صادق _ ( لحظه ای بفکر میرود ) خدائیش منکه خوشم نیومد .. یه عمر عزادار دلم شدم .

 پیت _ آگا صادگ  در گرن بیست و یکم د نیا یک دهکد ه جهانی شد ..گوانین د نیا یکی شد

بشر راحت زندگی کرد.. درآینده هیچکدام ازسنتها , بشر گبول نکرد ..آنچه گبول کردی هیومن

رایت و دموکراسی برای همه بود ..شما هیومن رایت ..حو گوگ بشرگبول نداشت؟

  رکسانا _آقاجون ترو خدا بخاطر عقیده تون زندگی ما دونفر روبهم نزنین . پیت تو این غربت خیلی بمن کمک کرده ...اگه اون نبود معلوم نبود تو این دنیای گله گشاد غرب چه بلائی سرم میومد ..بذارین ما به آرزوی دلمون برسیم . ماکه جز شما کسی را نداریم .

پیت _ من از شما پلیز کردی  .. من رکسانا کیلی دوست داری  اونهم من دوست داشتی . دوتائیمونم شما رو کیلی دوست داری .

 ( صادق کمی فکر میکند بچهرهء معصوم تک تکشان نگاه میکند . کمی راه میرود و قدم میزن ودرحالیکه نفس درسینهء رکسانا حبس شده ونگران جواب صادق هستند صادق میگوید)

صادق _ سر که نه درراه عزیزان بود ... بار گرانی است کشیدن بدوش . فقط حواستون باشه.. شما اصلآ بامن مشورت نکردین و همه تصمیماتو خودتون گرفتین هاااا...من با اوس کریم حوصلهء کلنجاررفتن ندارم ..حا لیته ؟

(رکسانا از خوشحالی بهوا میپرد و میخواهد صادق را بغل کند وگونه اش را بوسه باران کند)

رکسانا _ حالیمه ..چه جورم حا لیمه  ..

صادق _ حالا برو اون چ..

رکسانا _ چمدونتون ...

صادق _ همون.. برو بیارش ... سو

رکسانا _ سوغا تیهامون ...

صادق _ همون ...خدا کنه اندازهء انگشتاتون باشه ...

رکسانا _ ( از نا باوری ) حل... ؟

صادق _ حلقه های نامزدی ...

رکسانا  _ همون ... ( با خوشحالی ) پیت ...اوری تینگ ایز ال...

پیت _  ال رایت .

رکسانا _ همون ..

پیت _    یعنی گبول شد ؟

رکسانا _  یس یس یس ...

پیت _  (خطاب به صا دق ) شما رضا یت داد ؟

رکسانا _از آقاجون نباید بپرسی ازمن بپرس جوابتو بدم .

پیت _   چی باید پرسید ؟

رکسانا _بپرس بامن عروسی میکنی ؟

پیت _  یو مرید ویت می ؟

رکسانا_. یس یس ..بعله بعله بعله ...من به ازدواج باتو رضا یت داد , تو فهمیدن کرد ؟ .

پیت _ ( ازخوشحالی ) یس یس یس ...

صادق _ حالا برین زودتر حاضرشین بریم که خیلی کارداریم . من چند روز بیشتر وقت ندارم

رکسانا_ کجا ؟ مگه من میذارم شما برگردین ؟ تازه آقاجونمو گیر آوردم .

پیت _  آیم هپی یو فایند یور فادر .

رکسانا _ پیت ...آقا جون واسمون سور پرایز داره ...بجنب تا منصرف  نشده ...

پیت _ من به بابای تو عشق فرو کردی . .(متوجه اشتباهش میشود )..اوپس .

( نا گهان رکسانا و خود پیت متوجهء تکرار اشتباه میشوند و باحیرت وترس بهم نگاه

 میکنند و صاد ق نفسش را باغیض در سینه فرو برد و باخشم فریاد  ممتدی میزند .

صادق _ زهراااااااااااااااااااااا

رکسانا _(یادآوری میکند ) رکساناااااا

(رکسانا دست پیت را میگیرد و بسرعت از چنگ صادق فرار میکنند . پرده بسته میشود . )

                                             پایان پرده اول

 

نمایشنامه : با اجازهء بزرگترها

پرده دوم . همان دکور پرده اول

------------------------------

صادق هد فون بزرگی بگوش دارد و حین قدم زدن در اطاق مشغول فراگیری زبان انگلیسی است . آنقدر حواسش به درس است که از اطرافش بیخبر است . زنگ تلفن بصدا در می آید اما او نمیشنود . تلفن پشت سرهم زنگ میزند اما صادق حین فراگیری است و گاه کلماتی را با خود تکرار میکند .

صادق _ آی ام ..دیزی ..یو آر دیزی ...شی آر دیزی ...اه ...پس اینام دیزی دارن ...میشه دیزیشونو بار گذاشت .. یو آر گو..تو  هوم ..یو آر گو...چقدر زبون بی تربیتیه ..همش فحش خوار مادر میدن  . لابد ازتو مجلسشون یاد گرفتن ... آدم اینجا احساس غریبی نمیکنه .

( دراینموقع همزمان که رکسانا با پیاز و چاقو درحال آشپزی بوده آقاجون آقاجون گویان وارد میشود دستکش و پیشبند آشپزی دارد و چشمانش از سوز پیاز اشک آلود است  و صادق همچنان مشغول ).

رکسانا _ آقاجون چرا تلفنو برنمیدارین ؟  (گوشی را کمی بالا میکشد و میگوید ) تلفن...تلفن هلاک شد .

صادق _ مگه نمی بینی آی ام دیزی ام ؟

رکسانا _ ( حین برداشتن گوشی ) دیزی نه , بیزی ...اه..های ژانت ..آیم فاین تنکیو...اندیو ؟ یس ..هی ایز هیر.. هولد د لاین پلیز ..آقا جون ژانته میخواد باهاتون حرف بزنه .

صادق _ با آی ام ؟

رکسانا _ (بشوخی ) آره بایو آر ..هرجا کم آوردین گوشی رو بدین من بهش میگم .

صادق _ عمرآ کم بیارم . بده من گوشی رو بینم . هلو...یس.آی امم گودم..یو آرم گودی ؟ آی ام دیزی واز .

رکسانا _ بیزی .

صادق _ یس ..مای مین بیزی . فور...فور..فور جا ب ...نه نه ..فور هوم ورک .

رکسانا _ فور بیزینس ..

صادق _ فوربیزینس . وات ؟شما خواست..سی ..آی ؟

رکسانا _ میخواد ببیندتون .

صادق _ خب آی ام هم میخوام  سی یو کنم .

رکسانا _ آی وانت تو سی یو تو ..

صادق _ ( به رکسانا ) حالا چرا تو سی سی  یو؟  ماکه حالمون خوبه , خب میریم یک کافه ای جائی تو بیرون می شینیم یه ودری (هوائی )میخوریم و حال میکنیم .. (به ژانت ) باشه اوکی  تو وبیرونش نور ما یند ..هرجا یو میلاوی . وی گه همونجا . یس..یس.. زو ؟ زو هم گوده آره گوده ..همون زو میریم  . یه خرده شیر و پلنگ و میمون بلوکیم حا ل کنیم  .. یس لایا ن ...لایان کینگ بلوکیم . یو می لاوی ؟ ...منم میلاوم ..در ایز اونجا تارزا ن  ؟ تارزان .. (صدای عربدهء تارزان را تقلید میکند ) تارزان..یس ..هرجا لایا ن ایز ...تارزانم ایز . وقتی آی ام بی بی بود ..نو ..نو ..سیکستین ساله بود اونقه اونقه نو..یس یس ..همون...یا نگ بود فیلم تارزان رفت لوکید ..وری گود بود .. اوکی  ..منم سی یو...می لاومت جا نت . . ( قطع میکند ) اینگیلیسی رو حا ل کردی ؟ ( رکسانا هنوز خنده بر لب دارد ) .

رکسانا _ خیلی حالیدم آقاجون ..

صادق _ حالیدی ....( هردو به قهقهه می افتند ) . میگم یهو دست بنقد صیغش کنم که نپره .

رکسانا _ نه آقاجون نمی پره ... برادرش دامادتونه ..

صادق _ راست میگی ها..یادم نبود...کفتر جلده .

رکسانا _ اقلآ تا قبل از رفتن سرقرار یه چند جمله حرفهای خوب حفظ کنین که خیلی هم ضایع نباشه .

صادق _ من کلورم (زرنگ) . تو وری(نگران) نباش این چیزها رو خودم با ژانت کنار میام  . تو فقط بمن بگو هلاکتم چی میشه ؟ بقیه اش بامن .

رکسانا _ (میخندد ) میشه پردیشن .

صادق _ پس هلاکتم میشه پردیشنتم ...آره ؟. (دوباره رکسانا میخندد صادق هم با او میخندد ) . بابا یه پمپ بنزین واسش میخریم بقیه ش حله .

رکسانا _ آقاجون اینجا اینجوری بریزبپاش نکنین. با یه  تیکه جواهرهم  حله .تا مطمئن نشد ین سرکیسه رو شل نکنین آقاجون ..والا سرنوشت ها لیوودی پیدا میکنین و کمترین کادوی بعدیتون هلیکوپتر شخصیه ..

صادق _ خدارحمتی بابام اونوقتها همیشه میگفت ...اگه خدا یه پول قلمبهء باد آورده ای نصیبم کنه  حقمو از زندگی میگیرم وتا دینش عشق و حا ل میکنم . اونکه نصیبش نشد ..ما که شده ..بذار حالشو ببریم ویه حالی هم به این و اون بدیم .

رکسانا _معلوم نیست اگه بابا بزرگ هم یکشبه تریلیاردر میشد چند د ست مبلمان تو خونش میذاشت . ؟

صادق _ اگه اون بود که میزد رو د ست شاه سلطان حسین . نمایشگاه باز میکرد .

رکسانا _ میگم آقاجون ...چرا اینهمه پولو تو ایران ننداختین تو کار تولید که هم خودتون بخورین ..هم یه عده کارگرای ایرونی ؟

صادق _ سرمایه تو ایرون امنیت جانی نداره .بالاخره پول صاحا ب داره ..ضمنآ... از چراغ قرمز رد نشو دختر..یهو یه ماشین بهت میزنه و کارت سا خته ست .  میگم بالاخره تصد یقتو آمریکائی کردی یا هنوز با همون بین المللیت رانندگی میکنی ؟

رکسانا _ اونکه همش یه سا ل بیشتر اعتبار نداشت .. آمریکائیشو دارم آقاجون .

صادق_ اون سوئیچتو بده با ژانت یک گشت مشتی بزنیم یه سر ببرمش لاس وگاس یه حالی بکنیم .

رکسانا_ اولآ ژانت خودش با اتومبیل میاد دنبالتون . درثانی شماکه نه لایسنس ..ببخشید , نه تصدیق اینجارودارید نه راههارو بلدین .

صادق _ راههارو که ژانت بلده ..تصدیق هم اگه گرفتنمون دم آجانه رو می بینیم حله .

رکسانا _ (میخندد ) شما بازم زدین جاده خاکی ...اینجادم هیچ آجانی رو نمیتونید ببینید قربان . اینجا حکومت عدل قانونه و قانون هم پدر صاحاب بچهء آجانو درمیاره اگه کسی دمشو ببینه .

صادق _ سرت تو کار نیست باباجون ..خامی . قانون کیلو چنده؟ قانونی که بایک دستخط و توصیه جابجا میشه فقط اسمی ازش مونده .. میگه زر برسر فولاد نهی نرم شود .خیا ل میکنی اینائی که صبح تا شب تو شیپورمیکنن و درگوشت میزنن راس راسی همونیه که میگن ؟ قدرت و قانون دست سرمایه ست ..داشتی , قدرت دستته, قانون دستته , اختیارما ل و جون و ناموس خلق اله هم دستته ..نداشتی, باید پای برج سفید و برج میلاد ودهها برج دیگه بری توکارتون که از سرما نمیری .

رکسانا _ پس شمام کارتن خوابهارو میشناسین .

صادق _ کیه که نشناسه ؟

رکسانا _ تا حالابفکراونا بودین؟

صادق_ هرانسانی مسئول زندگی خودشه. کسی بارکش دیگری نیست عزیزم . اینو یاد ت باشه

رکسانا _ آره راست میگین ..وظیفهء دولته که بفکر مردمش باشه ...

صادق _ وظیفهء دولت چه ربطی به ملت داره ؟ دولت کار خودشو میکنه , ملت هم کار خودشو ...اینو بهش میگن دموکراسی .. اگه همه سرشون تو کار خودشون باشه اعصابها راحته و کسی هم حرص و جوش نمیخوره .

رکسانا _ ( ظاهرآ دلسوزانه ) حق با شماست آقاجون ...

صادق _ کاش یه ذره از انصاف ترو مردم داشتن .

رکسانا _ بالاخره یادتون مونده هلاکتم چی میشه ؟

صادق _ میشه ته ریشتم ...( ناگهان رکسانا با صدای بلند میخندد )  چیه ؟ اشتباه گفتم ؟

رکسانا _ پردیشنتم , ته ریشتم  چیه آقا جون ؟

صادق _ مگه حواس واسه آدم میذارن بابا ؟ از بس که مردم به ریش آدم کار دارن ...ریش توایرون  امروزا خیلی تو دهنهاست بابا ...عین مرغه که هم تو عزا سرشو میبرن , هم تو عروسی . میگم نکنه یهو جلو جا نت سوتی بدم ؟  واسه ا ینکه سوتی ندم به ژانت بگو بابام زبان اصلیش فرانسویه , صحبت کردن بزبون انگلیسی واسش افت داره  .

رکسانا _ اتفاقآ فرانسه و ایتا لیائی رو عین زبون مادریش حرف میزنه ...

صادق _ عجب جونوریه .

رکسانا _ ژانت زن باهوشیه ..فکرکنم اگه فارسی هم صحبت کنین حالیش بشه چی میگین.

رکسانا _ ( باتبسم ). اینو میدونم که اولین سوآل ژانت اینه که میپرسه, بعقیدهء شما , دریک جامعهء متمدن جایگاه انسانها کجاست ؟

صادق _ تو مساجد . عبادت توانگر کند مرد را ...

رکسانا _ قناعت توانگر کند مرد را ..

صادق _ خب مرد اگر عبا دت نکند که توانگر نمیشودژانت خانوم ...اینجور که معلومه  از بچگیت عقلت پاره سنگ ور میداره .

رکسانا _ آقاجون ... اینو بهش بگین میذاره میره .. باهاش مهربون صحبت کنین .

صادق_ گفتی هلاکتم میشه چی ؟

رکسانا_ میشه پردیشن ...

صادق _ (بغل گوش رکسانا ) پردیشنتم .

رکسانا_ ( زنگ درب بصدا درمی آید ) گمونم پیته ...من میرم درو بازکنم ...

صادق _ در پیته (حین مرتب کردن لباسش تمریم زبان میکند ) پردیشنتم .

پیت _ ( با خوشروئی وارد میشود ) سلام  زن پدرجان عزیزم .

صادق _ بوی , تو هاو ماچ خری ؟

پیت _ وای؟

صاد ق_ آی تل یو بمن بگو فادرزن جا ن ...منظور آی , پدر زن جان بود . تو , مین منو آندرستند میکنی ؟

پیت _ شما گفت زنجان نام یک سیتی بودی  ..

صادق _ عیبی یوخدور ..تو همون تل می پدر زن جا ن .

پیت _ پدر زن جان ...خوب ایز ؟

صادق _ یس یس ..ژانت چطور ایز ؟

پیت _ خوب ایز ... . داشت.با رکسی تاک میکرد .

صادق _ کجا داشتن میتاکیدن ؟

پیت _ این د روم .

صادق _ روم ؟ یعنی بهمین زودی کام این کردن ایتا لیا و رفتن روم ؟

پیت _ ایتالی نو...ات .  د .  روم . اوطاگ ..اونا تو اوطاگ بودی تاک کردی .

صادق _ مگر ژانت هم کامین کرده هی یر ؟

پیت _ ژانت بامن آمد برای ویزیت  شو..ما .

صادق _ حالا ویزیتش چند هست ؟

پیت _ نو..نو ..ویزیت نو...آی مین ویزیت یو ..

صادق _ آی ام می آندرستم .. از من پول ویزیت میخواد . ویزیت , مانی. مادر ایران بهش میگیم زیر لفظی . شی وانت زیر لفظی ؟

پیت _ آی دونت نو وات یو مین .

صادق _ کی رفته رو مین ؟ مگه اینجام دفاع مقدس دارن ؟

پیت _ من آندرستند نکرد وات یو مین .

صادق _اونی که رفته رومین فامیلتون بوده ؟ یعنی ژانت رفته ختم یور فامیل ؟

پیت _ ( بالهجه ) ای با با گیر دادی ها ...

صادق _ پردیشنتم  ..

پیت _ می تو .

صادق _ تو که مارو...لا اله الاله ...بالاخره می تاکی اون پا ئین وات نیوز یا نو ؟

پیت _ نو(حالا) ژانت آمدی برای شما اکسپلین کردی .

صادق _ یعنی ژانت الآن تو این فور(4) دیواریه ؟ یعنی تو مای هوم ژانته ؟

پیت _ یس.

صادق _ ای بترکی ...خب اینو زودتر بگو...دختره عجب آتیشش داغه ...به این میگن زن.واسه دیدن یاروقت کشی نمیکنه . این از اون زنهاست که حالا حالاها تاریخ مصرفش جاداره .

پیت _ شما چی با خود بلگور ( بلغور ) کرد ؟

صادق _ آی تولد با خودم ...ژانت ایز..گود ما ل. ما ل گودیه ..یعنی خیلی آبجیت ما له .

پیت _ من منظور شما فهمید نکرد .

صادق _ این دیگه یور پرابلم خودته  ...انگلیسیت ضعیفه . یه خرده هم بکش ..جون بکن ..تا مثل آی .. بتونی صحبت کنی . البته استعداد هم شرطه . استعداد تو خونوادهء ما موروثیه .

پیت _ شما با ژانت کاست چیکار کرد ؟

صادق _ همون کاری که تو با دختر من کرد ... ازدواج ...مرید .

پیت _ اه مای گاد ... دتس ایز گود ...کیلی کوبی . من بشما لاو کرد .

صادق _  منم میلاومت . از این ببعد, یوآر هم میشی مای داماد..هم میشی مای برادر زن .. یعنی دو تا سمت پیش من داری ... وضعت توپ توپه . حکمتم مینویسم میدم دستت ..فقط باید رآی اعتماد بگیری ..که خودم واست میگیرم .

پیت _ شما  هم , هم شد مای زن پدر جان ..هم ..

صادق  _باز تو گفتی زن پدر جا ن ؟ زن پدر نو نو ..زن پدر غلط ایز...پدر زن درست ایز .

پیت _ اوکی .. پدر زن جان  .

صادق_ آفرین.. حالا شدی یک برادر زن آدم حسابی ..(صدای پا می آید ).

( رکسانا باگشاده روئی وارد میشود وخطاب به صادق میگوید) :ژانت کام این .صاف وایسا .

رکسانا _ آقاجون ژانت گفت بهتون بگم  یکساعت د یگه میاد سراغتون که شمارو باخودش ببره 

صادق _ چرا یه سر نیومد بالا ؟

رکسانا _ بالا؟ ( باخنده و شوخی ) ازتو تلفن بیاد بالا ؟

صادق _  مگه نیومده بود اینجا؟

رکسانا _ به مبا یلم زنگ زد . گفت شما آماده باشین یکساعت دیگه میاد د نبا لتون ...

صادق _ ( به پیت )  تف بگور بابا ت بچه ... مگه نگفتی ژانت با رکسانا داره صحبت میکنه ؟

پیت _    من فگت گفت صحبت میکنی .. من  شما گذاشتی سر کار ..(میخندد ) .

صادق _ منو گذاشتی سر کار ؟  باباتو در میارم  ...وایسا بینم ...

رکسانا _ آقاجون باهاتون یه شوخی ساده کرده ...اینو خودتون یادش دادین .

صادق _ جدی ؟

رکسانا _ آره آقاجون ...تورستوران ...یادتونه .؟

صادق _ خب .. آره .. یادم اومد . حالا چی  میگفت؟

رکسانا _ میگفت خوشحا له از اینکه با یک مرد خوش تیپ میخواد شامو بره بیرون . من میرم لباساتونو براتون آماده کنم . ( خارج میشود ) 

پیت _  ژانت از اون ویزیت گبلی شما کیلی لاو میکنه .من کوشحا لم که ژانت شما لاو میکنه .

شما کیلی گود من . من بشما لاو فرو ...اوپس ...آی مین آی لاویو زن پد...نو نو .. آی مین پدر زن جان .آی لاو یو .

صادق _ منم می تو..می تو .

پیت _  اه ...آی فورگات ..( درون جبب کتش دنبا ل پجچیزی میگردد ) من یک چیز داشت برای شما .

صادق _ اه ؟ یو هو یه چیزی واسه من ؟ گود ایز گود ایز ... وات ایزیت اون ؟

( پیت فوری در سامسونتش را باز میکند و یک شاخه گل کادو شده بیرون آورده وبه صادق میدهد که کارت ویزیتی به آن نصب شده  )

پیت _ این مال شما بود  .

صادق _ خیلی تنک یو . عجب فلاورزنا یسی . به چه منا سبت اونوقت ؟

پیت _ ژانت این گل داد بشما  بدم من .

صادق _ رو کارتش چی رایت کرده ؟ من عینک لسم رو آیزم نیست.رید کن بلوکم چی نوشته.

پیت _  او برای شما نوشت ..ویت لاو ..یعنی با عشق .

صادق _ ریلی ؟ چقدر گود . این سیستر تو وری دختر با حا لیه . من درتموم عمرم  , اینجور دخترا رو میلاویدم , که معرفت سرشون بشه ...قدر و منزلت مردشونو بدونن . اینجوری اکسپارشون هم دیر تموم میشه ..یعنی  تاریخ مصرف موندگار دارن . تاریخ مصرفش تا سی و نه , حتا تاچهل سالگی هم جواب میده .

(رکسانا با کت و شلوار آماده که بر چوب رختی آویزان کرده وارد میشود )

 رکسانا _ آقا جون بنظر من این کت شلوار خیلی بهتون میاد ..همینو بپوشین .

صادق _ اوکی بنظر منم وری نایسه .

پیت _  هانی ..من فورگات کرد ...من باید برگشت سر کار ..تو با من کار نداشت ؟

رکسانا _ آقا جون با ژانت شامو میرن بیرون ...کارت که تموم شد زود بیا خونه  , من تنهام .

پیت _  اوکی ..کدا حافظ آگا صادگ . ( میرود )

صادق _ گاد نگهدار ..خوش گلدی . ( پیت خارج میشود )

رکسانا _ آقاجون ..من با ژانت صحبت کردم  .. اون معتقد بود که شما برای اینکه حوصله تون سر نره بهتره رو یک پروژه ای که ژانت پیشنهاد کرد و منم خوشم اومد سرمایه گذاری کنید و سر خودتونو گرم کنید .

صادق _ چه پروژه ای هست ؟

رکسانا _ یک مجموعهء زیبائی و سلامتی .. یعنی یک بیلدینگ بزرگ که یک طبقه اش سالن ورزشی باشه

 یک طبقه اش سالن زیبائی و یک طبقه اش هم سالن تجاری برای بیزینس خودتون . طبقه همکفش رو هم میکنین نمایشگاه اتو مبیل . تو پنت هاوسش هم با یک دکور فوق العاده خودتون و ژانت زندگی میکنید و بتمام طبقات نظارت دارید .

صادق _ میگم چطوره یک کازینو هم بغلش بزنیم که جنسمون جور شه ..

رکسانا _ اگه اینجور باشه که دتس گریت ...عالیه .. وای خدای من ...فکرشو بکنید ..غلغله میشه ..بزرگترین سرمایه دارها ی دنیا از دور و نزدیک حتا از ایران سرازیر میشن اونجا .. اه مای گاد ..یه فکر دیگه ..

صادق _ بگو تا یادت نرفته .

رکسانا _ میدونید آقاجون ..فکرشو که میکنم می بینم اگه یک هتل هشت ستاره هم بغلش بزنید دیگه پرفکت ...عالیه ..یعنی هرکی بیاد اونجا دیگه خیال بر گشتن بسرش نمیزنه ..وای خدای من ..فکرشو بکنین ..خیلی

زود اونقدر کارتون میگیره که دیگه وقت سر خاروندن ندارین ..

صادق _ چهار پنج تا منشی جوون هم ا ستخدام میکنیم که سرمو بخارونن  چطوره ؟

رکسانا _ بهتر از این دیگه نمیشه آقاجون ..

صادق _ میگم واسه اینکه زود تر به نتیجه برسیم بهتر نیست بریم یکضرب , کمپلت  لاس وگاس رو بخریم؟

رکسانا _ وای آقاجون شما چقدر مغز اقتصادی دارین ..حالا تمومش هم که نشد میتونید با خرید نصفی از لاس وگاس شروع کنید ...بقیه شم سال بعد بخرید .

صادق _ یک ضرب المثل چینی هست که میگه " شتر در خواب بیند پنبه دانه  " .  من فعلآ خیلی که خودمو بتکونم همون فقرهء اولو میتونم راه بندازم .. یعنی هرچی گفتی تا هتلش ..لاس وگاسش طلبت .

.رکسانا _ یعنی سالن زبیائی و ارو بیک و نمایشگاه اتو مبیل با پنت هاوس . و یک هتل هشت ستاره.. آره ؟

صادق _ واسه رسیدن به بقیهء آرزوهات باید برگردم ایران و دورهء بعد بزنم به یه پست درست و حسابی و نون و آبدار که یهو برم تو کار شیش دانگ خود لاس وگاس .

رکسانا _  چاره چیه آقا جون  ؟ باید سوخت و ساخت ... صبر میکنیم .

ُُُُُُصادق _ خب حالا اینائی که گفتی یعنی چی ؟

رکسانا _ کدوما؟

صادق _ همین سا لن این و سا لن اون و..

رکسانا _ آها ..ببینید آقاجون ..سالن اروبیک یعنی سالن ورزشی .. شامل استخر و سونا و جکوزی  و مخلفاتش .در کنار چی ؟ درکنار سالن مجهزی باتمام لوازم ورزشی  مدرن برای آقایون و خانومها .

رکسانا _ مگه قراره حراست هم بزنیم ؟

صادق _یعنی میگی یه مجموعه به اون عظمت بدون حراست ؟ بدون حراستچیها که نمیشه آقائی کرد دخترم . پس فردا اگه کارگرا و کارمندا از ریخت و قیافهء ما خوششون نیومد و خواستن سبز بازی درآرن وعلیه ما بریزن تو خیابون تکلیف چیه ؟ برای بقا حراست از نون شب واجبتره . هرچه حراست بیشتر ..موندگاری بیشتر ..تو هنوز خا می حالیت نیست .

رکسانا _ شما بازم که زدین جا ده خاکی ... آقاجون اونورو فراموش کنید .. اینجا قوانینش با اونور فرق داره .. مگه میخوایم کهریزک بزنیم که مردم بریزن بیرون ؟ میخوایم بیزینس کنیم . کار ما با دولت و قانونه , چه احتیاجی به حراست داریم ؟ خود قانون از ما و اونا حراست میکنه .

صادق _ خب حراست میزنیم به دولت خبر نمیدیم .. ما تو خبر ندادن استادیم دخترم . جای نگرانی نیست .

رکسانا _ اگه نگرانی شما واسه ورود به بخش ورزشی  خانمهاست مطمئن باشید کسی اعتراضی نداره .

حجاب اختیاریه ..هرکی دلش خواست ازتون رو میگیره , اگرهم نخواست کسی مجبورش نمیکنه . بعد هم شما صاحبکارید ,  باید به همه کارمنداتون سر بزنید . کسی مزاحم شما نمیشه .

صادق _ (خوشحال و راضی ) برای اینکه نظم در این مجموعه حاکم بشه , تمام کارمندها از پائین ببا لا همه رو ا مریکائی دبش و اصل و نصب دار انتخاب میکنیم   که کلاس کار هم بره بالا .

رکسانا _ تو آمریکا پراز ایرانیهای متخصص و متبحره که خود آمریکائیها رو دست میبرند شون .. چرا مانباید از بچه های خودمون استفاده کنیم  آقاجون  ؟

صادق _  بچه های خودمون یهو سبز بازی راه میندازن و میریزن تو خیابون زنده باد مرده باد راه میندازن و آبرومونو میبرن .

رکسانا _ آقا جون اگه حق بچه ها رو بهشون بدین که مرده باد زنده باد راه نمیندازن .. اگه  ندین  خب میان که حقشونو بگیرن . کار خلافی نمیکنن . در ثانی ...ماکه قصد نداریم حق کسی رو پامال کنیم ..

صادق _ اومدیم و شیطون رفت تو جلد مون .

رکسا نا _  خب اگه ندیم که حق دارن بریزن بیرون و اعتراض کنن .

صادق _ اصلآ هم حق ندارن ...خب صاحابکار پول تو دستش نیست ..یه مدت صبر کنن پول که اومد دستش خورده خورده دستمزداشونو میده .

( رکسانا با خوشروئی ولحنی حرف میزند که صادق دلخور نشود اما زیرکانه پدر را به محاکمه میکشد )

 رکسانا _خب پول تو دستش نیست تو حسابش که هست . پول باد آورده ست دیگه .

صادق _ گفته باشم ... من هرچی دارم بابت هوش و ذکاوت و تخصص و کارامد یه که دارم .

رکسانا _ ( باتبسم ) بر منکرش لعنت . شما یه کار آمدی دیگه هم داشتین آقاجون  ..  یادمه اونوقتها مادرم خیلی بهتون افتخار میکرد .

صادق _ الآن هم افتخار میکنه .. فقط ناحق گیر میده بابا ..

رکسانا _  یادمه که بچه بودم یه روز با دوستام که از مدرسه برمیگشتم دیدم نازی آباد قیامت بود . بادوستام هراسون از کوچه پس کوچه فرار کردیم و خودمونو رسوندیم خونه . یادتون میاد کدوم روزو میگم آقاجون ؟

صادق _ ( تبسمی روی لبش می نشیند ) آره ...یادمه .

رکسانا _ شما بودین که راستهء بازارچه رو بند آورده بودین .. پاسبانه رو لت و پار کرده بودین . بابای دوستم بدوستم گفته بود شیش تا گردن کلفت نمیتونستن پاسبانه رو از دست شما خلاص کنند ..( از یاد آوری خاطرات هرد تبسم برلب دارند )  چقدر بعد از اون تو مدرسه از فراش تا مدیر مدرسه باهام مهربون شدن ...

صادق _ ( هنوز لبخند بلب دارد و خود را بدور دست میبرد و از خاطرهء شیرینش یاد میکند ) حقش بود  .. آخه نا کس ضعیف چزون , زده بود تو گوش پیر مرد بد بخت و کشکول درویشیشو شکونده بود .

رکسانا _ لات هم بود لاتهای قدیم ..لوطی هم بود لوطیهای قدیم ...

صادق _ ( نفس افسوسی میکشد و بعد میگوید ) آره والا...

رکسانا _ آقا جون ...راس راسی  دیگه نسل لوطیها و لوطیگریهای قدیمو ملخ خورد؟ دیگه از اون لوطیهائی که حافظ ناموس و نون سفرهء مردم بودن خبری نیست ؟ از اون لاتهای غیرتی با معرفت که تو هرمحلی  بودن و رو ناموس بچه محلهاشون سینه سپر وامیستادن  دیگه  اثری نیست آقاجون ؟ یعنی اینا اومدن , اونا رفتن ؟ مردی و مردونگی فاتحه ؟ (صادق در تفکری عمیق گذشته را بیاد آورده و آه حسرتی میکشد ) .

صادق _ مردی رو توقصه ها چا ل کردن ...غیرتو خوردن و پاما ل کردن . یادم میاد

بابام همیشه میگفت طوری بخواب که با یه تلنگر بیدار شی , اما هیچوقت خودتو بخواب نزن که دیگه نمیشه بیدارت کرد. ما همه مون تو مرگ لو طیها مقصریم  ...اگه لوطیها بودن دیگه کسی پای برج سفید و برج میلاد  تو کارتن از سرما یخ نمیزد ..خود منم یه جورائی دستام بخون اونا آ لوده ست ...بخون  اونائی  که پای برج برج سفید و برج میلاد شبهای سیاه زمستون یخ زدن و صبح فرداش سوپورها  عین آشغال انداختنشون تو زباله ها و باهمون زبا له هاهم چالشون کردن ..

رکسانا _ (ناباور ) شما آقا جون ؟ شوخی میکنین .

صادق _ کاش همینطور بود که تو میگی ...کاش شوخی بود .

رکسانا _ امکان نداره .. بگین آقاجون ..بگین که شوخی میکنین ...بخدا من طاقت اینجور شوخیها رو ندارم

صادق _ نمیدونم چه جوری وارد بازی شدم ..ولی الآن می بینم منم یکی از کارتهای سوختهء بازی ام  .

( بغض ناباوری هرلحظه بر رکسانا فشار بیشتری وارد میکند . )

رکسانا _ نه شما شوخی میکنید. دست شما بخون هیچکس آلوده نیست ...پدر من یه لات لوطیه ...همه ء نازی آباد رو معرفت و لو طیگریش قسم میخورن ...بابای من یه فرشته ست

( نازی برای آنکه پدر اشکش را نبیند چهره اش را در دستانش پنهان کرده و پشت بپدر در عمق صحنه بگوشه ای پناه میبرد . صادق نیز از یاد آوری آنچه بوده و هست آزرده خاطر و

کلافه بنظر میرسد .و با گفتارش اونیز در جهت مخالف رکسانا آهسته به عمق وکنج دیگر صحنه میرود  )

صادق _  حرف که میزدی , د یدم پونزده سا ل غربت و غربت نشینی عوضت نکرده واصالت خود تو نگهداشتی . راستش یه جورائی از خودم خورد تو ذ وقم . دید م تو این پونزده سال تو عوض نشدی اما من هم عوض شد ه م , هم عوضی . وقتی بیگانه ها واسه مردم ما د ل میسوزونن و نصف شب در سکوت اشک میریزن .. این معنیش اینه که ما خیلی بیغیرتیم . لوطی کشیم و بی معرفت .. تو سر جات موندی .. اما من چی ؟...پیرت بسوزه مرد ..چی به روز بچه محلهات آوردی ؟ ( باسوز دل ) پیرت بسوزه .. پیرت بسوزه ...

(سکوت غم انگیزی بر صحنه حاکم میگردد.اینک صادق است که آهسته از جای بلند میشود ,بگونهء رکسانا ولی با احساس دفاع از خویش در برابر هیئت منصفه سخن میگوید وسرانجا م کنار رکسانا قرار میگیرد ) .

صادق _ بچه که بودم ,  آزارم بمورچه هم نمیرسید . یه روزکه از بچه محلهام کتک مفصلی خورده بودم و باچشم گریون و لباس پاره پوره اومدم خونه , شکا یت بچه هارو به بابام کردم که بره و تقاص منو از اونا بگیره ...اما بابام جای اینکه از من دفاع کنه همچی زد تو گوشم که دور خودم چرخیدم و محکم خوردم زمین ... ننم  بهش اعتراض کرد ,  دوتا فحش هم نثا ر اون کرد و نشوندش سر جا ش .  بعد روکرد بمن و گفت : اینو زدم که یا د ت باشه, اگه یکی خوردی دوتا بزنی . بعد هم راهشو کشید و رفت. یکماه نکشید که هر روز  همسایه ها دست بچه شونومیگرفتن و در خونهء مارو میزدن و شکا یت زور گیری منو به بابام میکردن .

منم تلافی روزها ئی رو که تو سرم زده بودن سر همه شون در آوردم . اما یهو بخودم اومدم که د ید م پشت یه میز نشستم وهرکی از در میاد تاکمر واسم خم میشه و یک پاکت میذاره رومیزم ویه خواهش کوچیکی هم ازم میکنه و عین امامزاده عقب عقب از اطاق میره بیرون

خب یهو جو گیرشدم وادای گنده ترها رو در آوردم و چشممو روهمه چی بستم . تن بهر کاری دادم که ازم میخواستن . اونقدر گنده شدم که باورم شده بود کسی ام . اماتو امشب همه چی رو داغون کردی . منو برگردوندی سر خونهء اولم , هرچی واسه خودم ساخته بودم خراب کردی..چرا؟ چرا دختر ؟

رکسانا _( آرام آرام در مقابل پدر بپا می ایستد ) چراچی آقا جون ؟ من چی رو خراب کردم ؟

صادق _ دنیائی رو که بخاطر ساختنش سی سا ل ذجر کشیدم و چشا مو رو همه چی بستم , حتا لوطی کشی . اومدم اینورآب که گذشته مو نبینم و آخرعمری رو کنارتو و زند گی توسر کنم . که توهم پرده رو کنار زدی . 

رکسانا _ آقا جون من قصد نداشتم شمارو ناراحت کنم . اگه چیزی گفتم منظورم شما نبودین .

صادق _ ولی من خود مو تو کلامت د ید م ...

رکسانا _ من میدونم که تمام تلاشتون واسه خوشبخت کردن من بوده ... گربه کوره نیستم آقاجون ..اما انصاف بدین ..چراغی که بخونه رواست به مسجد حرومه . اونائی که از سرمای زمستون باشکم گرسنه یخ میزنن و میمیرن , اگه باورمون نشه که هموطنا مونن ...به انسان بودنشون که باور داریم.. ما که خدا نیستیم حق زندگی رو از اونا بگیریم .. هستیم ؟

صا دق _ یک امونتی پیش منه که هفتاد ملیون صاحا ب داره . باید قبل از اینکه تلنگم در بره و زیر دینشون بمونم امانتشونو بهشون برگردونم .

رکسانا _( ازخوشحالی خنده و گریه را درهم می آویزد ) بخدا ته دلم میدونستم که هنوزم  دلتون بامردمه ...منتها باکسی درد دل نکرده بودین و از دور و برتون بیخبر بودین ..

)سکوت کوتاهی ایجاد شده و صادق رابه تفکر و تصمیم میکشاند . طاقت گریهء فرزند دلبندش را ندارد .برای اینکه جو را عوض کند اینبار آهسته و مصمم  ازرکسانا میپرسد ):

صادق _بالاخره  نگفتی هلاکتم میشه چی ؟

رکسانا _­ پردیشن آقا جون ...

صادق _ پردیشنتم فرشتهء کوچولوی بابا ...

( دربین شادی صادق و رکسانا زنگ در بصدا درمی آید . )

رکسانا _ ژانت اومد ..

صادق _ این شب آخری رو شا مو باهم میخوریم ...چهارنفری ...

رکسانا _ شب آخر ؟

صادق _ فقط فردا کار مالیده ... باها س تا فرود گاه تو و شوهرت بدرقه ام کنین ...

رکسانا _ رو چشای لنگه به لنگم ...شما جون بخواین ...

صادق _ کیه که بده .؟.

رکسانا _خودم...جون هم براتون میدم آقا جون ..

(هردو از این شوخی میخندند . دوباره زنگ در بصدا در می آید و صدای پیت شنیده میشود که داد میزند ) :

پیت _ ها نی...آیم هوم ...ور آریو ؟

( و رکسانا با شادی داد میزند ) :

رکسانا _ من اینجام ها نی...من اینجام ....

پیت _ (وارد میشود ) من به زن پد...اوپس ..من به پدر زن جان  خودم سلام فرو میکنم..

اوپس ..

صادق _ ( این بار بازمینهء شوخی اورا میترساند ) سلام به عمت فرو کن پدر سوخته ...وایسا بینم .

( پیت با ترس از دست صادق فرار کرده وخارج میشود . صادق و رکسانا نیز بد نبال اواز صحنه خارج میشوند . پرده بسته شده و داستان پایان می یابد  ) .

 

                                            پایان 

 

                                                                                             نویسنده : مهدی معدنیان

                                                                                             آمستردام –نوامبر 2009